قبل | فهرست | بعد |
خاركش پيرى با دلق درشت *** پشته اى خار همى برد به پشت
لنگ لنگان قدمى برمى داشت *** هر قدم دانه شكرى مى كاشت
كى فرازنده اين چرخ بلند ! *** وى نوازنده دل هاى نژند !
كنم از جيب نظر تا دامن *** چه عزيزى كه نكردى با من
در دولت به رخم بگشادى *** تاج عزّت به سرم بنهادى
حدّ من نيست ثنايت گفتن *** گوهر شكر عطايت سفتن
نوجوانى به جوانى مغرور *** رَخش پندار همى راند ز دور
آمد آن شكرگزاريش بگوش *** گفت كاى پير خرف گشته ، خموش
خار بر پشت زنى زين سان گام *** دولتت چيست ، عزيزيت كدام ؟
عمر در خاركشى باخته اى *** عزّت از خوارى نشناخته اى
پير گفتا كه : چه عزّت زان به *** كه نيم بر در تو بالين نِه
كاى فلان چاشت بده يا شامم *** نان و آبى خورم و آشامم
شكر گويم كه مرا خوار نساخت *** به خسى چون تو گرفتار نساخت
به ره حرص شتابنده نكرد *** بر در شاه و گدا بنده نكرد
داد با اين همه آزادگى ام *** عزّ آزادى و آزادگى ام(201)
چهره والايى كه پدرش در زمان مرجع بزرگ ، مؤسّس حوزه قم آيت حق حاج شيخ عبدالكريم حائرى به شغل نجّارى اشتغال داشت ، براى من اين حكايت كم نظير را از پدرش نقل كرد كه :
هر زمان مرحوم حائرى نياز به نجّارى و اصلاح درب و پنجره و تخت چوبى داشت ، پدرم را براى نجارى دعوت مى كرد ; زيرا پدرم از محترمين و مقدّسين و متديّنين بود ، و سحرهاى هر شب به تهجّد و عبادت برمى خاست ، و آن مرجع بزرگ علاقه داشت كارهاى نجّارى خانه اش با آن دست پاك صورت بگيرد .
آرى ، هر دستى نبايد براى انسان كار انجام دهد ، هر دستى نبايد براى مؤمن نان بپزد ، خانه بسازد ، خياطى كند ، زراعت نمايد ، دست موسوى و دم عيسوى لازم است كه از هر دو براى زندگى انسان نور ببارد !
قصاب محل از اميرالمؤمنين(عليه السلام) درخواست كرد براى خانه گوشت ببرد ، حضرت نپذيرفت . يعنى سراغ هر گوشتى ، هر مرغى ، هر نانى ، هر عسلى ، هر مقامى ، هر شخصى ، هر مردى ، هر زنى ، هر صندلى و تختى و هر دسته و گروهى نرويد .
او گفت : مرحوم حائرى دنبال پدرم فرستاد كه چون شبهاى بسيار گرم تابستان قم ، در حياط منزل روى تخت چوبى استراحت مى كنم و اكنون تخت نياز به اصلاح دارد ، بيا و تخت را اصلاح كن . پدرم آمد و پس از بررسى تخت به آن عالم ربانى گفت : من با شاگردم بارها اين تخت را اصلاح كرده ايم و اكنون قابل اصلاح نيست . آن مرحوم گفت : در هر صورت تدبيرى براى اصلاح آن به كار بگير . پدرم گفت : تنها راه اصلاحش به اين است كه آن را به نانواى محل جهت سوختن در تنور ببخشيد ! سپس گفت : اى مرجع بزرگ ! شما مى دانيد كه من همه ساله خمس مالم را مى پردازم ، و آنچه دارم از هر جهت شرعى و حلال است ; اگر خود نمى خواهيد از مال خود تختى بسازيد به من اجازه دهيد با پول خودم دو تخت سالم و نو براى شما بياورم .
آن عالم ربّانى ، محاسنش را نشان داد و گفت : جناب نجار ! موى صورتم نشان مى دهد كه مرگم نزديك است ، دو تختى كه مى خواهى براى من بياورى و به من هديه كنى عمر هر دو تخت از عمر من بيشتر است ، ممكن است ساليان درازى در خانه من بماند ، من توان و طاقت پاسخ گويى به حق را در قيامت در مورد آن دو تخت سالم و نو ندارم ، براى اصلاح تخت كهنه خودم چه پيشنهادى دارى ؟ پدرم گفت : راهى ندارد مگر آن كه چهار پايه اش را با آجر و گِل به هم ببندم . آن بزرگ مرد قانع گفت : همين كار را انجام بده ، تا به اندازه كمى كه از عمرم باقى است از آن استفاده كنم و نياز به نو كردن تخت نداشته باشم .
ملا فتح اللّه كاشانى در تفسير « منهج الصادقين » ، و آيت اللّه كلباسى در كتاب « انيس الليل » نقل كرده اند : در زمان مالك دينار جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت ; مردم به خاطر آلودگى او جنازه اش را تجهيز نكردند ، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زباله اى انداختند و رفتند .
شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند : بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن . عرضه داشت : او از گروه فاسقان و بدكاران است ، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديت شد ؟ جواب آمد : در وقت جان دادن با چشم گريان گفت :
يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ .
« اى كه دنيا و آخرت از اوست ، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت » .
مالك ! كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم ؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم ؟(202)
استاد بزرگوارم مرحوم آيت اللّه حاج شيخ ابوالفضل نجفى خوانسارى ، كه ساليانى فقه و اصول استدلالى را از محضر پرفيضش استفاده كردم ، در عيادتى كه چند ماه پيش از رحلتشان از ايشان داشتم و در آن عيادت از حضرتش درخواست كردم اگر كرامتى از استادش عارف باللّه مرحوم حاج سيد على قاضى به ياد دارند برايم بازگو كنند فرمودند :
شبى همراه با چند تن از تربيت شدگان استاد ، در معيت استاد ، به مسجد كوفه براى عبادت و مناجات و راز و نياز رفتيم . در كنار استاد به عبادت مشغول شديم و با حضرت بى نياز به راز و نياز پرداختيم . پس از پايان كار چون آماده بيرون رفتن از مسجد شديم ، ناگهان مارى بسيار خطرناك و وحشت زا نزديك جمع ما حاضر شد . جمع دوستان به جز استاد كه در آرامشى عجيب قرار داشت به وحشت افتادند و در ترسى سخت فرو رفتند ; استاد ، با همان آرامش و طمأنينه مخصوص به خود رو به مار كردند و گفتند : اى مار بمير . مار چون چوبى خشك ، بى جان و بى حركت برجاى ماند و ما هم با آرامشى كه به دست آورديم به طرف بيرون مسجد حركت كرديم .
چون چند قدم دور شديم يكى از دوستان براى اطمينان يافتن از اين واقعه كه آيا مار در حقيقت با خطاب استاد مرده يا نه به عقب برگشت و با پاى خود به مار زد و مار را در حقيقت مرده يافت ، سپس به جمع ما پيوست و همه راه خود را به سوى نجف ادامه داديم ، ناگهان استاد رو به آن شخص كرد و فرمود : مار با خطاب من بى جان شد ، لازم نبود شما به عقب برگرديد و از اين واقعه تفحص و تحقيق كنيد و مرا امتحان نماييد كه آيا خطابم مؤثر افتاد يا نه !!
مرحوم آيت الله العظمى حاج سيد احمد خوانسارى مرجعى بزرگ و عالمى ژرف انديش بود ، وى در وادى سير و سلوك و عرفان گام هاى بلندى برداشته بود ، آيت الله حاج شيخ مرتضى حائرى فرزند بزرگوار مؤسس حوزه علميه قم اين داستان را كه خود از زبان مرحوم آيت الله خوانسارى شنيده بود نقل فرمود كه :
من پدر سالخورده اى داشتم ، در زمانى كه سفرها با مركب هاى حيوانى انجام مى گرفت او را براى زيارت حضرت رضا (عليه السلام) به مشهد مى بردم ، رسم كاروان اين بود كه در منزل آخر استحمام مى كرد و براى ورود به مشهد آماده مى شد ، من در استحمام به پدرم كمك دادم و لباس هاى او را هم خود شستم ، هنگام شب چون بسيار خسته بودم با همان خستگى به خواب سنگينى فرو رفتم ، كاروان بدون توجه به من همان وقت شب حركت كرد و پدر سالخورده ام را نيز با خود برد ، نزديك طلوع آفتاب از خواب بيدار شدم ، چيزى به قضا شدن نماز نمانده بود ، به سرعت تيمم كردم و نماز خواندم ، پس از نماز همه وجودم را در تنهايى بيابان ترس گرفت ، فكر پدرم كه اكنون با كاروان رفته و چه كسى از او مواظبت مى كند و چه كسى در پياده و سوار شدن و وضو گرفتن به او يارى مى دهد مرا آزار مى داد .
در اين فكر بودم كه به ذهنم آمد آقا و مولاى خود حضرت حجة بن الحسن را بخوانم . بلافاصله گفتم : يا اباصالح المهدى ادركنى . تا اين استغاثه را نمودم ، ناگهان در برابر ديدگانم سرور مهربانم را ديدم كه فرمود : اين راه را در پيش بگير و برو . عظمت او به من مهلت نداد تا با جنابش سخن بگويم ، همان راهى را كه فرموده بودند طى كردم ، چند دقيقه اى بيشتر نرفته بودم كه منظره اى بهت انگيز پيدا شد ، قهوه خانه اى با باغى زيبا و درختانى شاداب و حوض آب و فواره اى روح انگيز ، پياده شده و زير درختان نشستم ، برايم چايى آوردند ، طعمش با چايى هاى ديگر تفاوت داشت ، دو سه ليوان چايى خوردم كه ناگهان متوجه شدم پول ندارم . به كسى كه چايى آورده بود گفتم : آقا من پول ندارم . گفت : كسى از تو پول نمى خواهد ، اين چايى براى تو خلق شده است !!
وقتى خستگى ام برطرف شد از جاى برخاستم و به راه افتادم ، چند دقيقه اى بيش راه نرفته بودم كه ديدم به قافله رسيدم . قافله اى كه از اول شب تا صبح راه رفته و اكنون قصد دارند اطراق كنند ، سراغ پدر رفتم ديدم منتظر است پياده اش كنم . از من پرسيد كجا بودى ؟ گفتم : عقب ماندم ، خوابم برد ، سپس او را پياده كرده و مشغول خدمت او شدم .
آرى ، امام زمان (عليه السلام) مى تواند با يك اشاره آن قهوه خانه را با آن امكانات خلق كند و با يك اشاره مرحوم آيت الله خوانسارى را طىّ الارض دهد و با يك چشم به هم زدن وى را به قافله برساند .
لقمان در سخنان حكيمانه اش به فرزندش مى گويد : در اين دنيايى كه دريايى عميق است و خلق بسيارى در آن غرق شده اند كشتى خود را تقوا قرار داده تا اين كشتى تو را از ميان امواج خطر و طوفان هاى خانمان برانداز هوا و هوس سالم به ساحل نجات برساند .
حضرت صادق (عليه السلام) از پدر بزرگوارش امام باقر (عليه السلام) روايت مى كند : على (عليه السلام) با مردى از اهل ذمّه همراه شد . مرد ذمّى به او گفت : اى بنده خدا ! قصد كجا دارى ؟ حضرت فرمود : كوفه . هنگامى كه بر سر دوراهى راه ذمّى تغيير كرد حضرت هم مسيرش را از كوفه به مسير ذمّى تغيير داد . ذمّى گفت : تو خيال كوفه نداشتى ؟ فرمود : آرى خيال كوفه داشتم . ذمّى گفت : راه را رها كردى ؟ فرمود : دانستم . گفت : در حالى كه دانستى چرا همراه من شدى ؟ فرمود : اين از كمال خوش رفاقتى است كه مرد دوستش را هنگام جدايى مشايعت كند و پيامبر ما اين گونه به ما فرمان داده است . ذمّى گفت : پيامبر اين چنين گفته است ؟ حضرت فرمود : آرى . ذمّى گفت : تنها پيرو واقعى او كسى است كه از او در كارهاى باارزش پيروى كرده است و من نزد تو شهادت مى دهم كه من هم بر طريقه و روش تو هستم . پس ذمّى با على (عليه السلام) بازگشت و زمانى كه حضرت را شناخت مسلمان شد(203) .
دانشمندان و علماى بزرگ چه شيعه مسلك و چه سنى مذهب ، كميل را به قوت ايمان و قدرت روح و انديشه پاك و خلوص نيت و متخلق به اخلاق حميده و آراسته به اعمال شايسته ستوده اند .
بزرگان هر دو مسلك بر عدالت و جلالت و عظمت و كرامت او اتفاق نظر دارند .
كميل از خواصّ و بزرگان اصحاب اميرالمؤمنين و حضرت مجتبى (عليهما السلام)است(204) .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) كميل را يكى از ده نفر ياران مورد اطمينانش به حساب آورده است(205) .
كميل از بهترين شيعيان و عاشقان و محبّان و علاقه مندان به اميرالمؤمنين (عليه السلام)بوده است(206) .
مسائل و سفارشات و وصايايى كه اميرالمؤمنين به كميل داشته از ايمان عظيم و معرفت فوق العاده كميل حكايت دارد .
اهل سنت كه هيچ گاه به خاطر دورى از حق و عدالت و انصاف و مروّت نظر مثبتى نسبت به پيروان اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) نداشتند ، كميل را در همه امور مورد اطمينان معرفى كرده اند(207) .
عرفا و صاحب دلان و اهل سير و سلوك و مشتاقان لقاى محبوب ، كميل را صاحب سرّ اميرالمؤمنين (عليه السلام) و خزانه معارف معنوى مولى الموحدين مى شناسند .
كميل ، هجده سال روزگار نورانى و عصر بابركت پيامبر بزرگ اسلام (صلى الله عليه وآله) را دريافت و از انوار ملكوتى مقام نبوّت بهره مند شد .
كميل ، انسان بزرگوار ، و موجودى شريف و پاك است ، كه به خاطر لياقتش به دست حجاج بن يوسف ثقفى به شرف شهادت نايل آمد ، شهادتى كه محبوبش على (عليه السلام) از وقوعش به او خبر داد .
حجاج بن يوسف خونخوار ، زمانى كه از جانب حاكم ستمگر اموى والى عراق شد به جستجوى كميل برخاست تا او را به جرم محبت اهل بيت (عليهم السلام) و به گناه شيعه بودن كه در فرهنگ بنى اميه بالاترين گناه بود به قتل برساند .
كميل خود را از حجاج پنهان داشت ، حجاج حقوق منسوبان و اقوام كميل را از بيت المال قطع كرد ، زمانى كه كميل از قطع حقوق اقوامش آگاه شد گفت : از عمر من چيزى نمانده ، شايسته نيست وجود من سبب قطع رزق و روزى گروهى شود . از محلّ و مركزى كه پنهان بود درآمد و به نزد حجاج رفت ، حجاج گفت : براى به كيفر رساندنت در جستجوى تو بودم .
كميل گفت : آنچه از دستت برآيد انجام ده ، از عمر من جز زمانى اندك نمانده ، بازگشت من و تو به زودى به سوى خداست ، مولاى من به من خبر داده قاتل من تويى . آنگاه حجاج فرمان داد تا سر مقدس آن مرد الهى و چهره ملكوتى را در حالى كه در سن نود سالگى قرار داشت از بدن جدا كردند . مرقد مطهر او در منطقه ثويّه بين نجف و كوفه معروف خاص و عام و زيارتگاه اهل دل است .
امام از كنيزش خواست آب به روى دستش بريزد تا براى نماز آماده شود ، ناگاه آفتابه پرآب از دست كنيز رها شد و با سر حضرت سجاد (عليه السلام) برخورد كرد و سر آن حضرت را شكست . امام به جانب او سر برداشت . كنيز گفت : خدا مى گويد خشم خود را فرو خوريد . امام فرمود : خشم را فرو خوردم . كنيز گفت : و از مردم گذشت كنيد . حضرت فرمود : خدا از تو بگذرد . كنيز گفت : خدا نيكوكاران را دوست دارد . حضرت فرمود : برو كه براى رضاى خدا آزادى(208) .
برادران يوسف به خاطر حسدورزى به يوسف ، او را با حيله و تزوير از دامن پرمهر پدر و آغوش محبت وى جدا كردند و در بيابان كنعان پس از اين كه او را به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند ، پيراهن از بدنش درآوردند و او را به چاه انداختند ، ولى هنگامى كه در سفر سوم مصر او را شناختند و وى را در اوج قدرت و عظمت ديدند در برابر آن همه ستم جز اين جواب را ـ كه قرآن مجيد بيان داشته ـ نشنيدند :
( . . . لاَ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ )(209) .
امروز بر شما ملامت و سرزنشى نيست ، خدا شما را مورد مغفرت قرار مى دهد و او مهربان ترين مهربانان است .
امام باقر (عليه السلام) فرمود : زن يهوديّه اى را كه گوشت گوسفندى به زهر آميخته و به عنوان هديه خدمت رسول خدا آورده و آن جناب از آن تناول فرموده بود ، دستگير كردند و به محضر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آوردند . حضرت به او فرمود : چه چيزى تو را به انجام اين كار واداشت ؟ گفت : نزد خود فكر كردم اگر پيامبر است اين گوشت زهرآلود به او زيان نمى رساند و اگر پادشاه است مردم از او راحت مى شوند . پيامبر (صلى الله عليه وآله) او را بخشيد !!(210)
به احنف بن حيس گفتند : تو با اين كه عرب هستى چرا اين اندازه بردبار و آسان گير و باگذشتى ؟ در حالى كه بايد تندخو و خشن و تلخ باشى ! گفت : من درس گذشت و عفو را از قيس بن عاصم آموختم ، يك بار ميهمانش بودم به خدمتكارش گفت : غذا بياور . او غذا را در ظرفى سنگين وزن حمل كرد ، در راه ظرف غذا كه در حال جوشيدن بود از دستش رها شد و بر سر فرزند قيس افتاد و او را كشت . خدمتكار لرزه بر اندامش افتاد ولى قيس زير لب گفت : هيچ راهى براى حلّ مشكل اين خدمتكار نمى يابم جز اين كه او را آزاد نمايم ; به او گفت : تو در راه خدا آزادى ، مى توانى هرجا كه خواستى بروى . سپس گفت : اگر او را نزد خود نگاه مى داشتم تا چشمش در چشم من بود خجالت مى كشيد ، بنابراين او را آزاد كردم تا هم در اضطراب نباشد و هم در حال شرمندگى به سر نبرد !
علامه محمد تقى مجلسى در امر به معروف و نهى از منكر و پيشگيرى از گناه دلسوزى عجيب بود ، در محله اى كه زندگى مى كرد تعدادى قلدر و داش صفت بودند كه از گناهانى چون قمار ، شراب ، و مجالس لهو و لعب امتناعى نداشتند .
اغلب در برخورد با آنان ، امر به معروف و نهى از منكر مى كرد ، و آنان را به ترك گناه و عبادت حق دعوت مى نمود .
رييس قلدرها و نوچه هايش از مجلسى ناراحت بودند ، دنبال زمينه اى مى گشتند كه از دست او خلاص شوند .
يكى از مريدان صاف دل ، پاك طينت ، ساده و آرام آن عالم بزرگ را ديدند و به او گفتند : خانه خود را شب جمعه از زن و فرزند خالى كن ، براى ما تهيه شام ببين ، از مجلسى هم به آن مجلس دعوت كن و تمام اين برنامه ها را نزد خود حفظ كرده احدى را خبر نكن وگرنه به زحمت خواهى افتاد .
برنامه ها به طور طبيعى پيش رفت ، مجلسى به تصور اينكه مهمان مريد مسجدى است دعوت را پذيرفت .
قلدرها با هم قرار گذاشتند اول شب در خانه آن مرد اجتماع كنند ، در ضمن زنى رقاصه را دعوت كردند كه پس از آمدن مجلسى و آراسته شدن مجلس ، با سر برهنه وارد جلسه شود و با در دست داشتن طنبور و تنبك مشغول رقاصى گردد !
آنگاه يكى از قلدرها همسايه هاى مؤمن را خبر كند تا بيايند ببينند :
واعظان كين جلوه در محراب و منبر مى كنند *** چون به خلوت مى روند آن كار ديگر مى كنند
شايد با ديدن اين منظره آبروى مجلسى برود و با به خاك نشستن او ، از دستش خلاصى جويند .
مجلسى وقتى وارد مجلس شد صاحبخانه را نديد ، در عوض مشاهده كرد جمعى از قلدران محل ، با چهره اى گرفته دور تا دور اطاق پذيرايى نشسته اند ، مجلسى در كنار آنان قرار گرفت و به فراست ايمانى دريافت كه نقشه اى در كار است ! چيزى نگذشت كه زن رقاصه پرده را كنار زد و با قيافه اى آراسته به وسايل آرايش با طنبور و تنبك وارد مجلس شد و با صداى مخصوص به خود ، به صورت تصنيف شروع به خواندن اين شعر كرد و همراه با ريتم صدا مشغول رقص شد :
در كوى نيكنامان ما را گذر نباشد *** گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را
مجلسى آن مرد حق ، عارف سالك و دلباخته حقيقت ، همراه با سوز دل و اشك چشم به حضرت حق توجهى خالص كرد و به پروردگار عرضه داشت :
« گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را »
ناگهان زن رقاصه روى و موى خود را پوشاند ، و طنبور و تنبك را به زمين زد و به سجده افتاد و با سوزى جانكاه مشغول ذكر يارب ، يارب و توبه و انابه شد ، ديگران هم از غفلت به درآمدند ، با ديدن آن منظره به گريه افتادند و به دست آن مرد بزرگ توبه كرده ، دست از تمام گناهان شستند(211) !
برادر مؤمنى داشتم كه از جهت مورد اعتماد بود از . ايمان و اخلاص و عشق به محمد و آل محمد ، نصيب فراوان داشت . نزديك به سى سال با عشق و علاقه خدمت زائران خانه حق را با جان و دل به عهده گرفته بود .
نيكان و پاكان و اهل تقوا به خاطر كمال معنوى او سعى داشتند اين راه را در معيت او باشند .
قبل از پيروزى انقلاب اسلامى زمانى كه طاغوت امور حج را به عهده گرفت ، او از برنامه دست كشيد ; زيرا تحمل پذيرش و اجراى قوانين طاغوت در برنامه حج را نداشت .
روزى در محضرش از مقوله حج سخن به ميان آمد كه با حوالى خوش و حالتى الهى ، اين واقعه را برايم تعريف كرد :
تعدادى زائر ـ حدود سى نفر ـ براى رفتن به حج از طريق عراق و عتبات عاليات ، همراه من شدند همه در اتوبوس قرار گرفتند تا عازم سفر شوند . در اين ميان ، زن و شوهرى كه از چهره آنان آثار ايمان ، وقار ، ادب و نور عبوديت مى درخشيد ، توجهم را جلب كرد . يكى از بدرقه كنندگان ، سفارش هر دو را با لحنى خاص به من نمود . زيارت عتبات طى شد و به مدينه رفتم . پس از مدتى آماده رفتن به ميقات شديم . آن مرد و زن در بين مسافرن حال ديگرى داشتند ، انقلاب حال و اشك چشم به آنان مهلت نمى داد . به مسجد شجره كه رسيديم جمعيت موج مى زد . همه آماده محرم شدن و تلبيه گفتن بودند آن مرد بزرگوار از من مهلت غسل خواست ، وسائل غسل را ـ با تمام سختى كه داشت ـ برايش فراهم كردم . غسل نمود و دو پارچه سپيد را بر خود بست . او را براى تلبيه در وسط مسجد شجره آماده كردم ، به من گفت : معناى « تلبيه » چيست ؟ گفتم : يعنى اى خداى مهربان ، مرا دعوت كردى و فرمودى بيا ، بنگر كه اينك آمدم ! دوبار در شدّت انقلاب حال و ريختن اشك چشم گفت : خدايا ! آمدم ، خدايا ! آمدم و ناگهان نقش زمين شد ! با كمال حيرت ديدم كه از دنيا رفته است . همانجا همراه با همسفران ، تلبيه گويان در بيرون مسجد شجره دفنش كرديم ، وبا دلى غمناك به سوى كعبه به حركت درآمديم !
عطار در « تذكرة الاولياء » از هرم بن حيان روايت مى كند كه : هرم گفت : هنگامى كه مقام شفاعت اويس قرن را شنيدم آرزوى ديدار او بر من چيره شد ، به كوفه آمدم و در جستجوى او شدم تا وى را يافتم كه در حال وضو گرفتن بود ، گفت : اى پسر حيان چه چيزى سبب آوردن تو به اين مكان شد ؟ گفتم : عشق انس گرفتن با تو . گفت : هرگز گمان نمى كنم كسى كه خدا را شناخت با غير او انس گيرد . گفتم : مرا وصيتى كن . گفت : اى پسر حيان ! چون به خواب روى مرگ را زير بالش خود دان ، چون بيدار شدى مرگ را پيش روى خود بين . اى پسر حيان ! در كوچكى و كمى گناه نظر مكن ، بلكه نسبت به بزرگى خدا نگران باشد كه در برابر چه خدايى عاصى شده اى ، چه اين كه هرگاه گناه را كوچك شمارى خدا را كوچك شمرده اى !!
در كتاب پرقيمت « عيون اخبار الرضا » از امام هشتم (عليه السلام) روايت شده كه گناهان كبيره عبارت است از :
1 ـ به قتل رساندن انسانى كه خدا ريختن خونش را حرام كرده . 2 ـ زنا . 3 ـ سرقت . 4 ـ خوردن مست كننده . 5 ـ عاق شدن از جانب پدر و مادر . 6 ـ فرار از جنگ . 7 ـ خوردن مال يتيم به ستم . 8 ـ خوردن گوشت ميته و خون و گوشت خوك و آنچه به نام غير خدا كشته شده . 9 ـ ربا . 10 ـ خوردن مال حرام . 11 ـ قمار . 12 ـ كم گذاشتن از پيمانه و ترازو . 13 ـ تهمت به پاكدامن . 14 ـ لواط . 15 ـ نااميدى از رحمت خدا . 16 ـ ايمن دانستن خود از عذاب خدا . 17 ـ كمك دادن به ستمكاران . 18 ـ ميل قلبى به ستمگران . 19 ـ سوگند دروغ . 20 ـ حبس كردن حقوق مردم بدون تنگدستى . 21 ـ دروغ . 22 ـ كبر . 23 ـ اسراف . 24 ـ تبذير . 25 ـ خيانت . 26 ـ سبك شمردن حج . 27 ـ جنگ با دوستان خدا . 28 ـ اشتغال به سرگرميهاى بيهوده و بى منفعت . 29 ـ پافشارى بر گناه(212) .
يكى از مريدان مرحوم علامه محمد تقى مجلسى به ايشان عرضه داشت : همسايه اى دارم آلوده به گناه ، اغلب شبها با نوچه هايش مجلس لهو و لعب دارد و به شدت مزاحم من و همسايه هاى ديگر است ، مردى است قلدر و داش مسلك ، و من از امر به معروف و نهى از منكر نسبت به او مى ترسم ، راهى هم براى تبديل خانه ام به خانه ديگر ندارم .
علامه محمد تقى مجلسى به او فرمود : اگر او را شبى به مهمانى دعوت كنى من حاضرم در مجلس مهمانى شركت كنم و با او سخن بگويم ، شايد به لطف حضرت حق از اعمال خلافش دست بردارد و به پيشگاه خداوند توبه نمايد .
مرد قلدر به توسط مرد مؤمن دعوت به مهمانى شد ، دعوت را اجابت كرد ، علامه مجلسى در آن مجلس شركت كرد ، لحظاتى به سكوت گذشت ، ناگهان مرد قلدر كه از آمدن مجلسى به جلسه مهمانى تعجب كرده بود به مجلسى گفت : حرف شما روحانيون در اين دنيا چيست ؟
مجلسى فرمود : اگر لطف كنيد بفرماييد حرف شما چيست ؟ مرد قلدر گفت : امثال ما در فرهنگ قلدرى حرف بسيار داريم از جمله مى گوييم اگر كسى نمك كسى را خورد بايد حقّ نمك را رعايت كند و با او در صفاى محض باشد ، مجلسى به او فرمود : چند سال از عمر شما مى گذرد ؟ پاسخ داد : شصت سال ، فرمود : در اين شصت سالى كه نمك خدا را خورده اى آيا حق او را رعايت كرده و نسبت به او صفا داشتى ؟ مرد قلدر يكه اى سخت خورد ، سر به زير انداخت ، اشكش جارى شد ، مجلس را ترك كرد ، شب را نخوابيد ، صبح زود به در خانه همسايه آمد ، سؤال كرد : روحانى و عالمى كه شب گذشته در خانه تو بود كيست ؟ همسايه گفت : علامه محمد تقى مجلسى است ، آدرس آن مرد الهى را گرفت ، به محضرش آمد و به دست او توبه كرد و از نيكان روزگار شد !
يكى از نيكان را ديدند كه زياد گريه مى كند و فراوان اشك مى ريزد ، گفتند : سبب اين همه گريه و ناله چيست ؟ گفت : اگر خداوند به من بفرمايد به خاطر گناهانت ، براى هميشه تو را در حمّامى گرم حبس مى كنم ، سزاوار است اشك چشمم تمام نشود ، ولى چه كنم كه تهديد كرده گنهكار اهل عذاب و مستحق جهنم است ، جهنمى كه آتشش را هزار سال ملكوتى گيراندند قرمز شد ، هزار سال روى آن كار كردند سپيد شد ، و هزار سال ديگر بر آن دميدند سياه شد ، من با آن سياهچال چه كنم ؟ تنها اميد من براى نجات از آن عذاب سخت ، توبه و انابه و عذرخواهى از خداوند است(213) .
شيخ بهائى مى گويد : از مردى مورد اطمينان شنيدم ، گنهكارى از دنيا رفت ; همسرش براى انجام مراسم تغسيل و تكفين و تدفين از مردم درخواست كمك كرد ، ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهكار به اندازه اى بود كه كسى براى انجام مراسم حاضر نشد ، به ناچار كسى را اجير كرد كه جنازه را به مصلاى شهر ببرد ، شايد اهل ايمان به انجام مراسم اقدام كنند ، ولى يك نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد ! پس جنازه را به وسيله اجير به صحرا برد تا آن را بى غسل و كفن و نماز دفن كند .
نزديك آن صحرا كوهى بود كه در آن كوه زاهدى مى زيست كه همه عمر به عبادت گذرانده بود و ميان مردمى كه در آن نزديكى مى زيستند مشهور به زهد و تقوا بود . همين كه جنازه را ديد از صومعه خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شركت كند ، اهل آن اطراف وقتى اين مطلب را شنيدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به ميت حاضر شوند .
مردم سبب شركت كردن عابد را در مراسم آن گنهكار از شخص عابد پرسيدند ، گفت : در عالم رؤيا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو ، در آنجا جنازه اى است كه جز يك زن كسى همراه او نيست ، پس بر او نماز گذار كه او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .
مردم از اين واقعه تعجب كردند و در دريايى از حيرت فرو رفتند . عابد همسر ميّت را خواست و از احوالات ميت پرسيد ، همسر ميت گفت : بيشتر روزها دچار يكى از گناهان بود . عابد گفت : آيا عمل خيرى از او سراغ دارى ؟ گفت : آرى سه عمل خير از او مى ديدم :
1 ـ هر روز پس از ارتكاب گناه ، جامه هايش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ايستاد .
2 ـ هيچ گاه خانه اش از يتيم خالى نبود و بيش از مقدارى كه به فرزندان خود احسان مى كرد به يتيم احسان مى نمود .
3 ـ هر ساعت از شب بيدار مى شد مى گريست و مى گفت : پروردگارا ! كدام زاويه از زواياى دوزخ را با اين گنهكار پُر خواهى كرد ؟!
زمانى كه ابليس دچار لعنت خدا شد ، از خداوند براى بقايش تا روز قيامت مهلت خواست ، به او مهلت دادند ، از او سؤال شد : اين مهلت گسترده را براى چه مى خواهى ؟ جواب داد : خداوندا ! به عزّتت از كنار بنده ات نمى روم ، تا جان از بدنش بيرون رود ، خطاب رسيد : به عزّت و جلالم قسم ، درِ توبه را به روى بنده ام تا فرا رسيدن مرگش نمى بندم(214) .
حضرت زين العابدين (عليه السلام) حكايت مى كند : مردى در بنى اسرائيل قبور را مى شكافت و كفن مردگان را مى دزديد !
همسايه اى داشت بيمار شد و بر مرگ خويش و از اين كه نبش قبر شود و كفنش را بدزدند ترسيد . كفن دزد را خواست و گفت : من چگونه همسايه اى براى تو بودم ؟ گفت : بهترين همسايه . گفت : به تو حاجتى دارم . كفن دزد گفت : حاجتت را برآورده مى كنم . همسايه دو كفن نزد او گذاشت و گفت : دوست دارم بهترينش را بردارى و هنگامى كه من دفن شدم گورم را براى بردن كفنم نشكافى . كفن دزد از برداشتن كفن خوددارى مى كرد ولى همسايه بر اصرارش مى افزود تا پذيرفت . همسايه از دنيا رفت . هنگامى كه دفن شد نبّاش گفت : اين ميت دفن شد ، چه علم و بصيرتى براى اوست كه بفهمد من كفن او را مى دزدم يا نمى دزدم ، هر آينه مى روم و قبرش را مى شكافم و كفنش را مى برم !!
چون قبرش را شكافت شنيد ندا دهنده اى ندا مى دهد : اين كار زشت را انجام مده .
نبّاش خاك روى قبر ريخت و به خانه بازگشت و از گذشته اش توبه حقيقى كرد ، سپس به فرزندانش گفت : من چگونه پدرى براى شما بودم ؟ گفتند : پدر خوبى بودى . گفت : مرا به شما حاجتى است . گفتند : هر حاجتى دارى بگو ان شاء الله به انجامش اقدام مى كنيم . گفت : هنگامى كه من از دنيا رفتم مرا به آتش بسوزانيد ، چون خاكستر شدم در برابر تندبادى نصف خاكسترم را به سوى دريا و نصف ديگر را به جانب خشكى بر باد دهيد .
فرزندان به پدر تعهد دادند كه اين كار را انجام دهند . پس از مرگش و انجام وصيتش خداى توانا خاكسترش را جمع كرد و به او حيات بخشيد و گفت : چه چيز تو را واداشت كه چنان وصيتى به فرزندانت بنمايى ؟ گفت : به عزتت سوگند بيم از تو . خداى بزرگ فرمود : من طلبكارانت را راضى مى كنم ، و تو را از خوفم ايمنى مى بخشم ، و گناهانت را مى آمرزم(215) .
مردى به محضر حضرت باقر (عليه السلام) آمد و از حديثى كه از رسول خدا روايت شده كه : هركس بگويد « لا إله إلاّ اللّه » وارد بهشت مى شود ، پرسيد . حضرت فرمود : روايت حق است . آن مرد از محضر حضرت باقر بازگشت ، وقتى از خانه خارج شد ، حضرت فرمود : او را برگردانيد . سپس فرمود : اى مرد براى « لا إله إلاّ اللّه » شروطى است و من ( كه امام معصومم و از سوى خدا به امامت انتخاب شده ام و اطاعت از من در همه امور واجب است ) از شروط آن هستم(216) .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) هنگامى كه به منطقه صفين رسيد ، معاويه از هر طرف راه آب را بسته بود تا لشكريان امام در تنگنا قرار بگيرند و نتوانند آنگونه كه بايد بجنگند . امام فرمان داد تا گروهى به سرپرستى حضرت حسين راه آب را باز كنند . حضرت حسين با آن گروه به محل آب حمله كرد . گماشتگان معاويه فرار كردند . آب در اختيار ارتش اسلام قرار گرفت . عده اى به اميرالمؤمنين (عليه السلام)پيشنهاد كردند كه آب را به روى معاويه ببندد . حضرت فرمود : واللّه اين كار را نمى كنم . سپس نماينده اى نزد معاويه فرستاد كه به سقّايان لشكرت بگو آنچه مى خواهند آب بردارند آزادند !!
از آنجا كه عرب در مسابقه اسب دوانى برنده اوّل را سابق و پس از آن را مصلّى مى نامد ، روايتى جالب در تأويل اين آيات به مناسبت كلمه مصلّى از حضرت صادق (عليه السلام)در كتاب هاى حديث نقل شده است :
ادريس بن عبدالله مى گويد : از تفسير ( لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ )از حضرت صادق پرسيدم ، حضرت فرمود :
منظور مجرمان از اين كه در زمره مصلين نبوديم اين است كه پيروان امامانى كه خدا در قرآن از آنان به عنوان سابقين ياد كرده نبوديم ، اى ادريس بن عبدالله ! آيا نمى بينى كه مردم در مسابقه اسب دوانى از اسبى كه به دنبال سابق درآيد تعبير به مصلّى مى كنند ؟(217)
آن بزرگمرد الهى كه بر اثر تزكيه نفس و جهاد فى الله ، از جانب حق وجود بابركتش چشمه جوشان حكمت الهى شد ، در سفارشاتش به فرزند خود مى فرمايد :
( يَا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلاَةَ وَأْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَانْهَ عَنِ الْمُنكَرِ وَاصْبِرْ عَلَى مَا أَصَابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الاُْمُورِ )(218) .
اى پسرم ! نماز را به پاى دار و در جامعه اقدام به امر به معروف و نهى از منكر كن و در برابر حوادث بردبار و صبور باش ، كه تحمّل و صبر در راه ارشاد مردم نشانه اى از عزم ثابت مردم بلند همّت است .
عزيزان ، بياييد مانند مردى كه نامش توبه بود و به قول شيخ بهائى غالباً به محاسبه نفس مى پرداخت ، ما هم هر روز و هر شب از خود حساب بكشيم .
او در حالى كه شصت ساله بود ، مجموعه ايام آن را حساب كرد ، 21500 روز شد ، گفت : واى بر من اگر در برابر هر روز يك گناه بيشتر نكرده باشم ، اگر چنين باشد 21500 گناه مرتكب شده ام ، آيا مى خواهم خدا را با اين همه گناه ملاقات كنم ؟ در اين هنگام نعره اى زد و به زمين افتاد و جان به جان آفرين تسليم كرد !! (219)
مسائلى كه در باب نماز در آيين رسول خدا (صلى الله عليه وآله) مطرح است در هيچ فرهنگى مطرح نبوده است .
نماز در اسلام محمّدى حقيقتى جامع و واقعيّتى كامل است كه در پرتو آن ، انسان به آداب الهى مؤدّب مى شود و طريق رشد و كمال و عرفان و طريقت و عشق و حقيقت را مى پيمايد .
نماز در آيين محمّد (صلى الله عليه وآله) بال پر قدرتى است كه اگر با شرايط مخصوص به خودش انجام بگيرد ، انسان را تا مقام قرب و وصال محبوب ابدى و معشوق سرمدى پرواز مى دهد .
عارفان عاشق و واصلان كامل مى فرمايند : نماز معجونى است كه حضرت شارع حكيم آن را ترتيب فرموده و به لطف عميم خود تركيب نموده است .
مشخّص است كه هر جزء آن مبتنى بر حكمتى ، و مقتضى سرّى و مصلحتى است ، و هويدا و مبرهن كه افضل اعمال بنى آدم سجده كردن است . چنانكه صريح اخبار و صحيح اعتبار بر آن ناطق و شاهد است ، صادق از آنكه اعضاى سبعه را در آن حال مصلّى بر خاك گذارد و مجمع النّورين كه اشرف جوارح است بر زمين مالد و به زبان نياز به درگاه كريم كارساز بنده نواز نالد .
در حديثى بسيار مهم از قول رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آمده است :
اِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلاثَةٌ ايَةٌ مُحْكَمَةٌ ، اَوْ فَريضَةٌ عادِلَةٌ ، اَوْ سُنَّةٌ قائِمَةٌ . .(220) .
آيه محكم تفسير به توحيد و معرفة الله شده ، و فريضه عادله به اخلاق و تزكيه نفس معنا گشته ، و سنّت قائمه به فروع شريعت محمّدى تبيين شده است .
نماز معجونى است كه اجزاء آن از اين سه علم تركيب گشته و جامه اى است كه از اين سه رشته دوخته شده و حقّه اى است كه در آن اين سه گوهر نفيس اندوخته گشته و صدفى است كه اين سه لؤلؤ ناياب را دربردارد و منبعى است كه اين سه چشمه از آن منفجر گردد ، و اين همه در رابطه با نماز اسلام محمّدى است .
امّا اشتمال نماز بر توحيد ، از آن است كه افتتاح نماز با تكبيرة الاحرام است و مفهوم تكبير ، توحيد ذات و نفى صفات است ، و بلند كردن انگشتان دهگانه كه هر يك دليل و نشانه اى بر صفات جلاليّه و جماليّه است ، كه انسان به هنگام راه يافتن به نماز بايد متوجّه اين معانى بلند آسمانى و مفاهيم جانانه ملكوتى باشد .
اما اشتمال نماز بر تزكيّه اخلاق به اين است كه طهارت بر دو نوع است :
طهارت ظاهر از خبائث و احداث ، و طهارت باطن از ذمايم اخلاق . و چنانكه تطهير ظاهر ، شرط صحّت نماز است ، همچنان تطهير باطن نيز شرط قبولى اين عبادت الهيّه است .
و اشتمال نماز بر سنّت قائمه از اين جهت است كه نماز اشرف عبادات و افضل طاعات است و در فروع ، هيچ عملى با آن برابرى نمى كند .
آرى ، نماز اسلام محمّدى سراپا آداب الهى و مسائل تربيتى و حقايق ملكوتى و واقعيّات آسمانى است .
با چنين نمازى است كه انسان به معراج مربوط به خودش مى رسد و به درياى نور سرمدى متّصل مى گردد .
قبل | فهرست | بعد |