گـفـتـم : مـن از نـاحيه تو به جز خوبى و تاءدب و محبت و موافقت چيزى نديده ام ، لكن از نـاسـازگـارى روزگـار غـدار در وحـشـتـم ، چـون تـا بـه حـال تـنـهـا بـودم وحـشـت نـداشـتـم ، بـلكـه شـجـاعت و سلطنت داشته ام حالا كه خداى كوچك مـثـل تـويـى شـده ام و بنده محبوب و فرمان بردار من شده اى ، ولكن من خداى فقير و عاجز تـو، كـه هـيچ فايده اى ندارم و هيچ كارى از دستم بر نيايد و اين ليره هاى عديده اى كه بـر ما در اين قضيه ميمون مبارك ريزش نمود برقى بود كه جستن كرد و خنده اى بود از روزگـار كه غالبا عبوسا قمطريرا است و البته بر اين صورت نادره نخواهد ايستاد، و صـورت زشـت و وحـشـتـنـاك خود را نمايان خواهد نمود و من از اين صورت خياليه آن فعلا ترسانم چه رسد به وقوع يافتن و صورت خارجى به خود گرفتن . گـفـت : بـه حـكـم ان الشـيـطـان يـعدكم الفقر و كريمه ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله ، اين خيالات از وسواس خناس است . و هو الذى يوسوس من الجنة و الناس . و بنده خدا هميشه بايد حسن ظن به خالق خود داشته باشد و بدگمانى را به دور اندازد كه فرموده است انا عند ظن عبدى المؤ من . مـثـلى اسـت مـعـروف هـر آن كـه دنـدان دهد نان دهد، هر كه ستر عورت واجب كند ساتر دهد و اسـبـاب حصول آن مهيا كند و آن كه ترغيب به نكاح و رواج نمايد معاش دهد، نه در دستگاه حـق كـار عـبـثى يافت شود و نه تكليف مالايطاق . و تو اسم روزگار و ناسازگارى او را مـى بـرى و از او در تـرسى ، اين منافى مقام توكل و توحيد است . روزگار چه مقامى دارد كه در قبال تقديرات خداى مهربان پيشانى سندان كند.
يـك مـرتـبـه رگ غـيـرت عـلم و مـقـام جـبـروتـى مـن حـركـت نـمـوده و سـلطـان الرجال قوامون على انساء نيز ضميمه گشته گفتم بلى بهتر از تو مى دانم ، چون دانستن مـن بـه مـرتـبـه حـقـى اليـقـيـن كـه مـرتـبـه اسـتـدلال و بـراهـيـن يـقـيـنـيـه اسـت هـم مـشـكـل است رسيده باشى ، بلكه تسمعاتى است كه از وعاظ و آن پيشنماز ساده لوح هندى كه همسايه شما بوده شنيده اى و مقام خطابه ، مفيد ظن است نه علم ، و معذلك اين متاع كاسد خود را در بازار ما نمايش دادن از ناشناسايى مقام ماست .
ديـدم بـا حـالت عـصـبـانـى و جـوشـش خـون بـه ظـاهـر بـشـره ـ كـه دليـل اسـتيلاى غضب است ـ گفت جسارتى و بى ادبى نسبت به شما سر زده مقامات شما را نـشـنـاخـتـه و البـتـه جـاهل ، معذور و قلم از او مرفوع است ولكن وحشت و خوف تو بر تلخ گـذشـتـن بـر مـن در خـانـه و زير دست تو اگر چه مقام منزه و مقدسى است ، چون كاشف از كـثـرت مـحـبـت و مرحمت است با اين ذره بى مقدار، اما ناشى است از ناشناسايى مرا و حق هم داريم ، چون هر دو تازه آشنا شده ايم . بـدان كـه در بـين زنها معروف است كه در دو وقت به آنچه در دلشان افتاد از حب و بغض شـوهـر نـظـر نـمـايـنـد و آن دليـل عـاقـبـت اسـت ، يـك وقـت سـاعـت عـقـد و يـك وقـت سـاعـت اول ديـدن يـكـديـگـر را در شـب عروسى و من در اين دو ساعت كه به منزله عالم تقدير با عالم وجود است در مطابقه ، بلكه به منزله عالم ذر است با عالم حشر، و مطابقه مبداء با مـعـاد اسـت و آن مـجـمـل ايـن مـبـين است و اين شرح آن متن است تو را دوست داشتم و از آن ساعت اول تـفـاءل زدم و شرح مفصل آيه را تلاوت نمودم كه دوستى پايدار است و به پايدارى دوستى دردها دوا گردد و ناگواريها گوارا گردد، چنان كه به واسطه بغض و نفاق بين زوجين با وجود اسباب عزت ، ذلت رخ دهد و با وجود ثروت فلاكت صورت بندد و گوارا نـاگـوار شـود، شـيـريـنى ها تلخ ، و بالعكس به واسطه محبت و اتحاد بين زوجين ذلت ، عـزت شـود، فـلاكـت ثـروت گـردد، نـاخـوشـى بـه خـوشـى مـبـدل كـنـد، كـيـمـايـى اسـت كـه بـه هـر چـه رسـد طـلا كـنـد، تبديل سيئات به حسنات نمايد. حـال كـه دوسـتـى و اتـحـاد و يـگـانـگى كه تا آخر پايدار خواهد بود من و تويى نماند، مـال مـن از تـو اسـت و از تـو از مـن اسـت و البـتـه هـيـچـكـس در مـال خـود و خانه خود خيانت نكند، بلكه در حفظ آن بكوشد و زنها نوعا و بنده خصوصا در عـلم مـعـاش يـد طـولانـى دارم ، چـيـز انـدك را زيـاد ارائه دهـم و از بـى مـايه مايه دار به عـمـل آورم و بـه يـك ليـره در هـر مـاهـى عـيـش تـو را عـيـش سـلاطـيـن كـنـم ، تـو خيال نكن كه مصارف تو بعد از اين هم مثل گذشته است ، چون در گذشته ميهمانى صورت گرفت و لازم هم بود و از طرف ديگر فى الجمله دست اسراف و تبذير را نيز دراز نمودم به خيال آن كه رسم خانه طلاب همين طور است و بالجمله هيچ غصه و اندوه به خود راه مده كـه مـدير خانه تو دوست توست و بركات از ناحيه او است و او هم مهربان به تو است و تـو در مـيـان ايـن دو دوست به ضيق خناق نخواهى افتاد، بلكه به خوشى زندگى خواهيم نمود، فطب نفسا و قرعينا و كن من الشاكرين . و بـر فـرض پـيـشـامـدهـاى نـاگـوار، مـن هـم آن طـور نـيـسـتـم كـه تـو خيال كرده اى ولو گرسنه و برهنه نمانده ام ، لكن عادات طاريه و ملكات حاصله از تكرر عـمـال نـدارم و اهـمـيـتـى هـم بـه آنـهـا نـبـايـد داد، چـون قبل از رسوخ كشجرة خبيثه اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار بلكه اهم و عمده اخلاق كـريمه از قناعت و صبر و غنا و عزت نفس و غيرها آن ذاتيات آنهاست كه بى تكرار و بى ورزشـهـاى ريـاضـيـه از بـراى انـسان حاصل كشجره طيبه اصلها و فرعها فى السماء تـوتـى اكـلهـا كـل حـيـن بـاذن ربها و سر ذلك كلها و روحها و مفتاح فتوحاتها ما ذكرت من حـصـول العـشـق الطاهر و المحبة الخالصه و هى بحمدلله حاصله فى البين بحيث لا يكاد يـبـيـن و تـلك النـعـمـة الجـسـيـمـة تـنـعـم كـل نـقـمـة و تـسـهـل كل مشكلة و تهون كل بليه فطب نفسا و قر عينا و كن من الشاكرين . گـفـت : بـه هـر درجـه كـه مـى خـواهـى در امـر خـوراكـى معمول دارم . گفتم : كما فى السابق معمول دار، هر شب برنج طبخ كن و روزها هم گوشت به هر نحوى كـه مـيـل دارى ، هـيـچ تـفاوت از پيش مده . در اين ماه دوم چون مهمانى ها عمده نبود حساب شد مـصـرف خوراكى بيش از دو ليره و نيم نشد، چون برنج كه عمده مخارج بود وزنه او كه بيست و چهار حقه و هر حقه به سنگ تبريز يك من و هفده سير بود، پنج تومان بود. يعنى بـرنـج مـتـوسـط خوب قريب سى و پنج من تبريز به پنج تومان بود. فهميدم كه ماهى بـه يـك ليـره ، بـلكـه كـمـتـر هـم بـه خـوبـى گـذران مـى شـود نـمـود. خـوشـحـال شـده مـنـزلى كـه پـنـج حجره و دو سرداب متعارفى داشت در محله خويش نزديك مـدرسـه بـزرگ آخـونـد كـه در آنـجـا حـجره داشتيم اجاره نموديم دو ساله به هشت ليره و مـنـتـقـل شـديـم بـه آنـجـا و از هـمـه جـهـت بـه خـوشـى و تـام و تـمـام و بـه آسـودگـى كامل مشغول فقه آخوند و درس و بحث با طلاب شدم . فصل هفتم : آوازه مشروطيت در ايران در ايـن زمان كه سنه هزار و سيصد و بيست و پنج بود آوازه مشروطه شدن ايران و هياهوى آن در نـجـف بـلنـد بود. بلى در برهه اى از زمان حضرت حق سنگ محكى و مايه امتحانى در مـيـان مـسـلمـانـان ايـجـاد نمايد، ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى بينه و ليميز الله الخبيث من الطيب . و از زمـان غـيـبـت كـبـرى ، شـيـعه اثنى عشرى كه خود را ناجى مى دانند امتحان عمومى نشده بودند همچو سر بسته همه خوب بودند، يكى از رفقا مرا ديد كه مدتى است از ميان رفقا كـشـيـده شده نه به مشروطه كار دارى و نه به استبداد يعنى چه ؟ تو كه از عشاق آخوند بـودى ، گـفـتـم حـالا هم هستم اما حرف اولت را نفهميدم مگر با مشروطه و استبداد بايد چه كرد كه من نكرده ام ؟ گـفـت : هـيـچ شـنـيـده اى كـه مـشـروطـه هـم دو قـسـمـت شـده دمـوكـرات و اعتدال . گفتم : بلى شنيده ام ... البته معلوم است كه ديانت اسلام به جمهوريت انسب و اقرب است و هـمـچـنـيـن با سلطنت مشروطه نسبت به هر فردى از افراد بشر در او جوهرى عقلانى است و شـرع اسـلام او را آزاد خـواسـتـه كـه سـلطـانـى اسـت عـادل ، ظـلم روا نـدارد و قـبـيـح مـرتكب نشود، بلكه به جوهر ذاتش طالب معارف و اخلاق كـريـمـه و اعـمـال حـسـنه است و از اين جهت او را آزاد كرده است و جوهر ديگرى است كه نفس حـيـوانـى اسـت و در ديـن انـسانى سلطانى است ظالم و سفاك و متكبر و مستبد و شهوتران و شـريـعـت او را مقيد و مشروط خواسته است به آراء عقليه و قوانين حسنه شرعيه كه از آنها نبايد تخطى كند و به هواى خود نبايد رفتار نمايد كه هميشه در قيد اسارت احكام عقليه و شرعيه اسير و محبوس به حبس نظر است ، پس ديانت اسلام تاءسيس سلطنت مشروطه اى اسـت در وجـود هـر فـردى از افـراد بـشـر و حـقـيـقـت اوسـت . پـس اسـم حريت و آزادى براى عـقـل اسـت و قـلم و زبـان از آن جهتى كه بيان اظهار مداركات عقلى را نمايند نيز بايد آزاد بـاشـنـد تـا آن كـه تـعـليـم و ارشـاد جـاهـل و هـدايـت گـمـراه بـه عمل آيد و اسم مشروطه براى نفس حيوانى است كه آزادى براى او موجب فساد و سفك دماء و بـالاخـره مـوجـب خـرابـى دنـيـا و آخـرت و هـلاكـت خـود اسـت و نـبـايـد آزاد بـاشد، بلكه در اعـمـال خـود مـقـيـد به حكم عقل و شرع باشد و از نتايج عظيمه اين اشتراط و حريت ارتفاع العـنـاد و النـفاق و حصول الاتحاد و الاتفاق است . ولو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم ، يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى . و اگـر بـا تدبير به آيات قرآنى نظر نمايى و به مندوبات خدا نظر عبرت و استفاده نـمـايى ببينى مصالح دنيويه و درجات و ترقيات اخرويه منظور نظر فيض اثر مدير و مـعـمـار دنيا و آخرت است و اين اشتراط و حريت كه مقصود خاتم الانبياء و حقيقت ديانت اسلام است در بنى آدم كه حب دنيا و شهوترانى در او مستحكم و راسخ است ظهور ننمايد الا نادرى و بـعـض امـزجـه منزويه و ظهور نوعى با استبداد و بربريت و توحش است ولو به اسم الاشـتـراط و الحريت و لاكن نبايد ماءيوس و خاموش نشست كه حتى الامكان امر به معروف و نـهـى از مـنـكـر واجـب اسـت ولو تـاءثـيـرش نـادر و قـليـل بـاشـد، و قليل من عبادى الشكور. فرمود يا على اگر يك نفر به واسطه تو هدايت شود بهتر است از انفاق و تصديق آنچه آفتاب بر او بتابد از نقود و جواهر و اگر روحيات اسلام و سياسات آن به جريان افتد و موازين عدل و داد در معاملات در محل هاى خود منصوب و بر پا گردد و در غير منصوصات شـرع بـه مـقتضاى وقت بعد المشورة معمول گردد بهتر از اين چه مى شود سنت مسنوته و طريقه ماءمونة . ولكـن مـا تـفـوه بـه الافـواه و تدور به الالسن دورا و تمور مورا مشوب بالا غراض و مـخـلوط بالامراض لا يطلع صافيه و لا ينبع من منابع تقية طاهرة فيخشى ان يكون و بالا عليهم فى الدنيا و الآخرة .(151)
و ايـن كار بزرگى است كه فلك به عهده آخوند انداخته و عباى سنگينى است كه به قامت او دوخته ، بلكه لباس پيغمبرى است لكل نبى حواريون و انا من حوارى الآخوند فلى ما له و على ما عليه و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم . شـيـخ گـفـت : حـال كـه تـو از حـواريين آخوندى ، آخوند مشروطه اعتدالى است نه انقلاب و دموكراتيك و ظاهر بيان شما الميل الى الدموكرات . گـفـتـم : آقـاى آخـونـد اجـل شـانـا از اين است كه در حقوق مدينه تقديم اشراف نمايد و حق رنـجـبـر و كـارگـر را ضايع نمايد و اعتصاب نمايد مع تو غله فى العلم و الفقاهه و تحققه بالحكمة و النباهه . نعم قيل من مرامات تلك الطائفه التفكيك بين القوة القضائيه و الروحـانـيـه فـانـكـره دام ظـله لكـونـه بـمـعـزل عـن الحـق و مـرصـى بـعـيـد و نـحـن اهـل المـعـنـى غـيـر مـقـيـديـن بـالاسـامـى و الافـاظ المـسـتـحـدثـه بل قيد طوع كريمة انما المؤ منون اخوة و المواسات و المساوات من لوازم الاخوة و نحن شيعة عـلى امـيـر البـررة عـلى انـفـسـهـم ولو كـان بـهـم خـصـاصـة و الذى قال لا افسد نفسى باصلاح الناس . يك ـ دو قرائت خانه تشكيل شد در نجف كه مجموع كتب علميه و روزنامه جات و مجلات بود و من كه بى كتاب و علف خودرو بيابانى بودم در مدرسه در آن كتابخانه و يا قرائت خانه پـلاس بـودم و روزنـامـه هـا و مجلات را نيز بى نصيب نمى گذاشتم و طلاب و فضلاء و بـى عـلاقـه هـاى بـه دنيا و زيركان و با ذوقها و بواطن صافيه مشروطه خواه بودند و بـه دور آخـونـد طـواف مـى كـردنـد و الذيـن فـى قلوبهم مرض با امراض و زادهم الله مرضا خود پرست و مستبد بودند يحومون حوم مركز الاستبداد و يسجدون لرب نوعهم و جامع جمعهم يوم التناد.
و ايـن اشـتـهـار فقط در نجف نبود، بلكه به تمام عراق و عشاير مى رسيد به حدى كه از اعـراب بـاديـه طـلاب در اذيـت و آزار بودند و در خود نجف نيز ماءمون نبودند و به طورى سـخت شد در بيرون ها كه طلاب يك سال به زيارت كربلا نرفتند و به كوفه جهت هوا خورى و يا بيتوته در كوفه و سهله نتوانستند از خوف جان بروند و در چهار حصار نجف محبوس بودند و خود نجف هم مثل جاهاى ديگر بود. لكن بعد از اعلان مشروطيت عثمانى ، حكم شـد بـر ايـن كـه طلاب نجف بايد محترم و ماءمون باشند، لذا نجف بهتر بود و خر مقدسين مـشـغـول تـزريـقـات اهـل بـاديـه گـشـتـنـد و آنـهـا در صـدد قـتـل بـودنـد كـه در هـر جـا طـلبـه ايـرانى مى ديدند و خلوت بود مى كشتند. اين بود كه مـسـافـرت بـه كـربلا و كوفه جهت عبادات موظفه بر طلاب نجف حرام گرديده بود. همان زيـارتـى كـه مـقـابـل نـود حـج و عـمـره پـيـامـبـر است ، ولكن من بلكه كليه سادات از اين گرفتارى ها معاف بوديم . در همين اوان در زيارت عرفه من از راه شور پياده به كربلا رفتم ، يكى از رفقاى نجفى را كـه اصـلا دامغانى بود و آخوند هم بود و از راه آب به كربلا مشرف شده بود ملاقات نمودم . گـفـت : چـرا نـمـى پـرسـى كـه مـن چـطـور آمـده ام . گـفـتـم سـؤ ال مـورد نـدارد، مـثل هميشه آمده اى . گفت خير مثل هميشه نيامده ام ، گفتم بگو، گفت از كوفه بـه طـراده نشستم كه تمامى اهل آن از اعراب باديه و اواسط عراق كه بيست ـ سى فرسخ از كـوفـه دور بـودنـد در آن نـشسته بودند و فقط دور شديم يك ساعت به غروب مانده ، اعراب موضوع سخنشان در بين خودشان اين شد در شيوخ نجف بابى زياد پيدا شده و در صـدد قتل سيد(152) بر آمده اند. يكى كه اين اظهار را نمود بقيه قولا واحدا هم تصديق نمودند كه هاى حچايه صدك موبى خلاف احنا سمعنا.(153) ديـگـرى اظهار نمود كه يك نفر از آن بابيها در ميان ما موجود است و لابد ان نقتله و نذب بـالشـط قـربـة الى الله (154) و آب از آب هم نجنبيد. ديگرى اظهار نمود اگر مى خـواهـيـد بـكـشيد اين ملعون الو الدين را و آب از آب نجنبد بگذاريد تا آفتاب غروب كند و تاريكى ساتر شود و انگيزش فتنه نكند، ديگران بالاتفاق تحسين و تصويب اين راءى را نـمـودنـد و صـداها بلند گرديد كه هاى خوش حچايه . جوانى از ميان جماعت برخاست و گـفت انا اقتله بها الخنجر و خنجرى براق از غلاف كشيد و ارائه داد، باز همگى بالاتفاق گفتند زين زين اقعد الساعة حتى تغرب الشمس ، آن جوان خنجر را به غلاف نمود و روى تـخـتـهـاى طـراده چندك زد منتظر غروب آفتاب شد و من همه قراردادهاى آنها را كه به لسـان خـودشـان بـود شنيده و فهميده ، سر پايين انداخته سكوت اختيار نموده خود را به نفهمى و كوچه حسن چپ زده بودم ، لكن در باطن بدن مرتعش و دهان خشكيده و بيابان خلوت و در طـراده مـحبوس و يقين به مردن حاصل ، به يك اضطراب فوق العاده ، گاهى به خدا مـتـوجـه كـه امـن يـجـيـب المـضـطـر و گـاهـى بـه حـضـرت حـجـت مـتـوسـل كـه يـا حـجـة بـن الحـسـن ادركـنـى ، ادركـنـى ، اردكـنـى ، العـجـل ، العـجـل ، العـجـل . عـربـى در پهلوى من نشسته بود ديد كه من آسوده ام گفت شما فهميديد كه چه گفته است ، گفتم نه ، گفت مى خواهد شما را بكشد و يذبك بالشط و من خـنـده جـعـلى بـه روى او نـمـوده تـعجبا گفتم من مسلمان و اينها مسلمان و زوار، تو دروغ مى گـويـى و اشـاره بـه گـنـبد نجف نموده ، گفت و حق هذا المؤ منين الساعه مى كشد شما را و يـذبـوك بـالشـط و مـن روى از او گـردانـيـدم و گـفـتـم تـو دروغ مـى گـويـى بـاز مـشـغـول بـه تـوسـلات خـالصـانـه خـود شـدم كـه هـيـچ وقـت چـنـيـن متوسل و منقلب خود را نديده بودم و هر چه آفتاب نزديك تر به افق مى شد اضطراب در من بيشتر مى شد به حدى كه رمق از اعضا رفته و از حس حركت باز مانده و نفس به شماره افتاد كانه مشغول به جان كندن بودم كه يك مرتبه صداى رعد آسايى از كنار شط بلند گرديد كه ابو طراده جدم من و اهل طراده هول خورده ، متوجه شديم ديديم عرب درازبالايى ، ضـخـيـم انـدامى ، سيه چرده اى ، سبيل از بناگوش گذشته ، ريش تراشيده ، تفنگ به دسـت گـرفـتـه ، قـطـار فشنگ به كمر بسته و بر روى سينه نيز آويخته ، ببر هيبتى ، مريخ صولتى ، عزراييل وشى ، شير غرشى ، ابو طراده فورا جدم نموده جست ميان طراده فرمان داد كه برو اهل طراده چنان هول خورده و رنگ پريده و ماست به كيسه انداخته و شش بيستى را خورده كرده كه كانه عزراييل حاضر شده براى قبض ارواح اين جماعت و آن جوان كـه مـهـيـاى قـتـل مـن بـود از روى چـوبـهـاى طـراده بـه مـيـان خـوره خـزيـده از آن خيال منصرف و به فكر خلاصى خود افتاد، آن عرب هم روى عرشه طراده تفنگ خود را به دسـت گـرفته روى سر اهل طراده به هياءت اقعاء(155) و نشستن سگ چندك زده و فقط من از ميان اين جماعت مى خواهم به قربانش شوم كه فعلا كشتن من به تعويق افتاده تا بعدها چه شود. بـه قـدر ده دقـيـقـه سكوت و حال بهت بر اهل طراده حكم فرما بود، بعد از آن پيرمردى از آنـهـا كـه سرد و گرم دنيا را ديده و تلخ و شور دنيا را چشيده و تجربه ها كرده و پخته گـشـتـه و جـراءت كـرده قـدم جـلادت پيش نهاده ، گفت آقاتى لوين تروح (156) با آن صداى خشنى كه داشت گفت شى يخصك ملعون الوالدين انا لوين ارواح .(157) ديگران كه ديدند جواب پيرمرد را چنين داد و قرى براى او نگذاشت ، حساب خود را نموده و از مـن بـكـلى مـنـصـرف شـدنـد و تـاريكى عالم را فرا گرفته و صم بكم عمى لميدند و بـتـمـرگـيـدنـد و من تا صبح به خواب نرفتم و هر وقت چشم باز كردم ديدم او همان طور نـشـسـتـه و تـفنگ به دست گرفته به اطراف آسمان نظر مى كند، هر چه بود من از كشته شـدن آسـوده شـدم . صـبح يك ساعت از آفتاب گذشته نزديك به آبادى طويرج رسيديم باز همان عزراييل گفت ابو طراده جدم . او هـم كـنـار برده با تفنگش جست بيرون و طراده چى گفت اقاتى كروه (158) يك دفعه فشنگى به تفنگ نموده و سر تفنگ را حواله سينه طراده چى نمود گفت ماكو عندى الا چيله تريد هاك .(159) طـراده چـى بـه عجله عرض نمود رح دعة الله (160) و رفت و چيزى از او نفهميديم الا آن كـه مـا خـلاص شـديـم و مـمـكـن اسـت كـه بـه مـنـزلش مـى رفـتـه ، خـدا مـيـل او را بـه طـراده نـشـسـتـن نـمـوده كـه شـيـخ دامـغـانـى خـلاص شـود. و اگـر از اول بـه دل عـربـهـا كشتن شيخ اخطار نمى كرد شايد به آوردن آن عرب محتاج نمى شد و اخـطـار جـهـت تـخـويـف شـيـخ شـايد مجازات تقصيرى بوده كه از او سر زده و چنانچه خدا شـهـوت آن تـقـصـيـر را نـداده بـود الآن ايـن اخـطـار واقـع نـمـى شـد. و هـو فعال لما يشاء و لا يشاء ما يشاء عبثا و لا جزافا.(161) آخـونـد گـفـت : رسـيـديـم بـه طـويـرج مـن بـه قـهـوه خـانـه رفـتـم و دو ـ سـه نـفـر از اهـل طـراده نـيـز آمـدنـد. مـن بـه قهوه چى فرمان دادم كه چايى به آنها بدهد از آن كه فى الجـمـله فـارسى مى دانست پرسيدم راست بگو حرفى كه ديشب گفتى راست بود و گمان ندارم كه راست مى گفتى .
|