بقيه فاجعه و نزول وحى
عايشه گويد: چون وارد مدينه شديم من يك ماه مريض شدم و ازجريان چيزى نمى دانستم
مگو، كه آن دروغ بزرگ در ميان مردم شهرت يافته است
.رسول خدا صلى الله عليه و آله گاهى به منزل من مى آمد، ولى برخوردش سرد بود،
لطف و توجه هميشگى را در او نمى ديدم ، فقط مختصر احوالپرسى مى فرمود اين جريان
مار مشكوك مى كرد كه چرا رسول الله صلى الله عليه و آله نسبت به من كم لطف شده است
؟!
دوران نقاهتم بود كه با خاله پدرم ام مسطح وقت شب براى قضاى حاجت از خانه دور شدم ،
گوشه لباس ام مسطح زير پايش ماند، لغزيد و افتاد و گفت : بدبخت شوى اى مسطح :
تعس مسطح گفتم : بدكارى كردى ، چرا به مردى كه در بدر شركت
كرده بد مى گويى ؟! گفت : مگر سخن او را نشنيده اى ؟ گفتم : مگر چه گفته است ؟ ام
مسطح جريان افك را براى من نقل كرده كه درباره تو و صفوان
معطل چنين مى گويند. موى براندامم راست شد، خواب از چشمانم ربوده شد، گويى جهان
را بر سرم كوبيدند. مرضم بشدت عود كرد، چون
رسول خداصلى الله عليه و آله به منزل آمد و فرمود: كيف تيكم ؟ حالتان چطور
است ؟ گفتم : اجازه مى فرماييد به منزل پدرم بروم ؟ مى خواستم درباره قضيه بيشتر
تحقيق كنم ، فرمود: مانعى ندارد.
به خانه پدرم آمدم ، به مادم ام رومان گفتم : مادرم درباره من چه مى گويند؟ گفت : دخترم
زياد ناراحت نباش زنى كه اين همه هوها دارد و پيش شوهرش محبوب است از
اينگونه نسبتها آسوده نمى ماند، گفتم : سبحان الله آيا پشت سر من چنين شايع كرده اند؟
گفت : آرى تمام وجودم را غصه و فشار فراگرفت به طورى كه نه خواب به چشمانم
مى رفت و نه از گريه آرام مى شدم ...
به خدا قسم من مى دانستم كه از اين دروع بزرگ مبرى هستم ؛ اما فكر نمى كردم كه در اين
زمينه آياتى نازل شود و هميشه در قرآن مجيد بماند، به نظرم مى آمد كه خداوند جريان
را در خواب به رسول خدا صلى الله عليه و آله بيان فرمايد و او به برائت من يقين
كند، ولى خداوند به رسولش وحى نازل فرمود، گاهى آن حضرت در موقع وحى به
حالت بيخودى مى افتاد، قطرات عرق بر رخسارش جارى مى شد حتى در هواى سرد، چنين
حالتى به رسول خدا صلى الله عليه و آله دست ميداد. چون از آن حالت خارج شد،
فرمود: عايشه بشارت باد تو را كه خداوند برائت تو را
نازل فرمود، مادرم گفت : برخيز و با رسول خدا صلى الله عليه و آله مصافحه كن ،
گفتم : والله بلند نمى شوم بلكه فقط خدا را حمد مى كنم كه برائت مرا آشكار كرد و
وحى فرستاد.
آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله آيات وحى را چنين خواندند: ان الذين جاؤ و
بالافك عصبة منكم لاتحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم
لكل امراء منهم مااكتسب من الاثم والذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم (481) بدين
طريق آيات وحى جريان را روشن كرد و حيثيت
رسول خدا صلى الله عليه و آله حفظ گرديد، و مشت منافقان باز شد، مسلمانان به حقيقت
امر پى بردند، دروغ سازان هشتاد ضربه شلاق (حد قذف ) خوردند، خداوند يك توطئه
بزرگ را از بين برد و آن نسبت را فك يعنى دروغ بزرگ خواند، البته اگر
پاى رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان نبود آيات
نازل نمى شد، مساءله بيشتر مربوط به آن حضرت بود، عايشه نيز به علت زن آن
حضرت بودن از آن نصيبى برد، بعضى از اهل سنت نعوذ بالله به شيعه نسبت داده اند،
كه آنها به افك عقيده دارند، اين نسبت ، دروغ است هر كه به عايشه چنين نسبتى
بدهد كافر و مكذب قرآن و اهل جهنم ااست .
ما به عايشه اشكالات زيادى داريم ، ما مى گوييم : او برخلاف دستور صريح قرآن كه
به زنان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود: وقرن فى بيوتكن و
لاتبرجن تبرج الجاهلية (482) از خانه خود خارج شد و لشكركشى كرد كه در
وظيفه زنان نبود. ما مى گوييم كه او برخلاف ما
انزل الله با امام عادل به جنگ برخاست و سبب ريختن آن همه خونها گرديد، و اگر به
نظر خودش به خون خواهى عثمان قيام كرده بود، مى بايست به امام
عادل شكايت كند، و از و رسيدگى بخواهد نه اين كه عليه او شورش راه اندازد، ما مى
گوييم : او تا آخر عمر، نتوانست دشمنى على بن ابيطالب صلوات الله عليه را از قلب
خود بيرون كند، و چون شهادت آن حضرت را شنيد سجد شكر كرد (483)ما مى گوييم :
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود: مبادا تو آن باشى كه سگهاى حوئب
بر او پارس مى خواهند كرد، اين كار انجام شد ولى از رفتن به بصره
خوددراى نكرد.
ما مى گوييم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درحالى كه براى مردم خطبه مى خواند
اشاره به منزل عايشه كرد و فرمود: هنا الفتنة ، هنا الفتنة ، هنا الفتنة من حيث يطلع
قرن الشيطان (484)
يعنى : فتنه آنجاست ، فتنه آنجاست ، فتنه آنجاست از جايى كه شاخ شيطان بيرون مى
آيد ما مى گوييم : كه او تا آخر عمر صورت خود را از حسين عليهماالسلام مى پوشانيد
با آن كه او به آن دو محرم بود و ابن عباس نيز اين را به او تذكر داده بود و دهها خطاى
ديگر.
ولى جريان افك ، دروغ محض بود كه منافقان بوجود آوردند و چنان كه گفته شد هر كه
آن را باور كند، كافر و مكذب قرآن و اهل جهنم است ، خداوند به منافقان لعنت كند، كه آن
بلا را به سر اشرف كائنات صلى الله عليه و آله آوردند.
نزول سوره مباركه نور
سوره نور بعد از سوره حشر نازل شده است (485) سوره حشر در رابطه با
اجلاء يهود بنى نضير نازل گرديد كه در سال چهارم هجرت اتفاق افتاد. از جريان
افك كه در سوره نور آمده مى شود اطميان
حاصل كرد كه اين سوره در سال پنجم نازل شده است و نيز از ملاحظه آن به نظر مى آيد
كه كه همه اش به يك بار نازل گرديده است در الميزان فرموده : اين سوره مقدارى از
احكام تشريعى را تذكر مى دهد وسپس مقدارى از معارف الهيه را كه مناسب آن احكام هستند
يادآورى مى كند. على هذا همه احكام سوره نور حتى حكم لعان يك دفعه و آن هم در
سال پنجم هجرت نازل گرديده است و آن كه در تفسير الميزان از تفسير قمى
نقل شده كه جريان لعان به وقت برگشتن آن حضرت در تبوك بود، شايد به
جاى بنى مصطلق اشتباها تبوك نقل شده و به هر
حال لازم است احكامى را كه در اين سوره آمده به طور خلاصه تذكر بدهيم .
1: مرد زانى و زن زانيه ، اگر هر دو غير محصنه باشند، يعنى مرد زن نداشته باشد، و
زن بى شوهر باشد به هر يك صد شلاق زده مى شود: الزانية و الزانى ، فاجلدوا
كل واحد منهما ماءة جلدة ... (486).
2: هر كه به زن عفيف نسبت زنا بدهد، اگر چهار شاهد
عادل داشته باشد هيچ وگرنه به خودش هشتاد تازيانه (حد قذف ) زده ميشود، و شهادتش
در هيچ چيز قبول نيست مگر آن كه توبه كند: والذين يرمون المحصنات ثم لم ياءتوا
و باربعة شهداء فاجلدوهم ثمانين جلدة (487)
3: هر كس به زن خود نسبت زنا بدهد و چهار شاهد نداشته باشد ميان آن دو لعان
واقع مى شود، بدين طريق مرد در محكه چهار دفعه مى گويد: به خدا قسم اين زن زنا داد
و من در اين سخن راستگويم ، در دفعه پنجم مى گويد: لعنت خدا بر من اگر دروغگو
باشم در اينصورت اگر زن ساكت شود، زنا بر او ثابت مى شود و اگر انكار كند،
بايد چهار دفعه بگويد: والله اين مرد دروغ مى گويد و در دفعه پنج مى گويد: لعنت
خدا بر من اگر مرد راست گفته باشد، در اين صورت رجم از زن ساقط مى شود وليهر
دو به هم حرام ابدى مى شوند: والذين يرمون ازواجهم ولم يكن لهم شهداء الاانفسهم
(488)
4: داخل شدن به خانه ديگران بدون اذن ، حرام و خلاف شرع است : يا ايهاالذين آمنوا
لاتدخلوا بيوتا غير بيوتكم (489)
5: داخل شدن به محلهاى غير مسكونى مانند كاروانسرا، فروشگاه ، گاراژ و...مانعى ندارد
ولى بايد روى علتى باشد: ليس عليكم جناح ان تدخلوا بيوتا غير مسكونة فيها
متاع لكم (490)
6: مردان مؤ من بايد به زنان نامحرم نگاه نكنند و عورت و خويش
(قبل و دبر) را مستور كنند قل للمؤ منين يغضوا من ابصارهم ... (491)
7: زنان بايد به مردان نامحرم نگاه نكنند، و خود را بپوشانند وزينت خويش را آشكار
نكنند و روسرى را بر گريبان خويش بزنند به طورى كه گردن ، گوشها، موى سر،
زير چانه ، و... مستور باشد و زينت خويش را به جز به كسانى كه در آيه 31 از سوره
نور آمده نشان ندهند: و قل للمؤ منات يغضضن من ابصارهن ... (492)
8: غلامان و بچه هايى كه بالغ نشده اند، بايد
قبل از نماز صبح و وقت ظهر كه پدر و مادر لباس خويش را كنده و استراحت مى كنند و بعد
از نماز عشاء كه به جهت خوابيدن به اطاق خويش مى روند، در اين سه وقت بدون اجازه
داخل نشوند: يا ايهاالذين آمنوا ليستاءذنكم ملكت ايمانكم ... (493)
9: پير زنانى كه كسى به ازدواج به آنها رغبت نمى كند، در عدم مراعات حجاب معذورند،
ولى نبايد زنيت و خودنمايى بكنند: والقواعد من النساء اللتى لايرجون نكاحا...
(494)
10: نان خوردن و استفاده از خانه عده اى از قبيل پدران ومادران ، برادران و... محذورى
ندارد: ولاعلى انفسكم ان تاءكلوا من بيوتكم او بيوت ابائكم ... (495)
11: مؤ منان بايد در كارهاى اجتماعى شركت كنند و در صورت عذر بايد از ولى امر اجازه
بگيرند، چنان كه حنظله غسيل الملائكة چنين كرد: انماالمؤ منون الذين آمنوا بالله و
رسوله و اذا كانوا معه على امر جامع ... (496)
تزويج زينب و شكستن بدعت جاهلى
مجلسى ؛ دربحار الانوار، ج 20، ص 297، نقل كرده : تزويج زينب در
اول ماه ذوالقعده از سال پنجم هجرت بود، و چون جنگ خندق در ماه
شوال بوده ، پس تزويج زينب قبل از خندق بوده است .
رسول خدا صلى الله عليه و آله عمه اى داشت به نام اميه او بامردى به نام
جحش بن رباب ازدواج كرد و دخترى آورد به نام زينب كه دختر عمه آن حضرت بود با
زيد بن حارثه ازدواج كرد و چون زيد او را طلاق داد حضرت به دستور خدا زينب
را تزويج كرد و آن وقت زينب سى و پنج سال داشت اين جريان سر و صداهايى بوجود
آورد ولى آيات وحى پا در ميانى كرده ، و قضيه را پايان بخشيد.
جريان از اين قرار بود:
حكيم بن حزام از بازار عكاظ غلامى براى ححضرت خديجه كبرى خريد، كه نامش
زيدبن حارثه بود، حضرت خديجه او را به
رسول خدا صلى الله عليه و آله هديه كرد. بعد از چندى حارثه پدر زيد به مكه آمد و
به حضرت فرمود: پسر من زيد اسير شده و او را فروخته اند و اكنون در نزد شماست ،
از من غرامت بگيريد و او را به من بدهيد، حضرت فرمود: اختيار با خود اوست اگر مى
خواهد با شما برود واگر مى خواهد نزد من بماند، حارثه به زيد گفت : چه مى گويى ؟
بيا غرامت داده وتو را ببرم ، زيد گفت : من هيچ كس حتى پدر و مادرم را بر محمد صلى الله
عليه و آله ترجيح نمى دهم و در خدمت او خواهم ماند. حارثه برآشفت و گفت : پسر بندگى
را بر آزادى ترجيح مى دهى و پدرت را مهجور مى گذارى ؟! زيد گفت : من خصالى از آن
حضرت نديده ام كه مفارقت او بر من قابل تحمل نيست زيد چون چنين مقاومتى كرد،
رسول خدا او را به كنار كعبه آورد و گفت : مردم شاهد باشيد كه زيد پسر من است
از او ارث مى برم و او از من ارث خواهد برد. حارثه چون چنين ديد فكرش آرام شد و به
شهر خود برگشت ، زيرا ديد پسرش آزاد شد وبراى خودش پدر يافت ، آن هم چه پدرى
!
در آن روز اگر كسى چنين كارى مى كرد، جوان را پسر او حساب مى كردند و از يكديگر
ارث مى بردند على هذا از آن روز زيد را زيدبن محمد صلى الله عليه و آله مى
خواندند پس از بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله زيد سومين شخص بود كه به آن
حضرت ايمان آورد، و پس ازهجرت به مدينه حضرت دختر عمه اش زينب را براى پسر
خوانده اش خواستگارى كرد، زينب و برادرش عبدالله از اين جريان ناراحت شدند كه چطور
مى شود زنى از قريش به عقد يك جوان آزاد كرده درآيد، چون مطابق رسم جاهليت ، اين كار
عملى نبود ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى خواست آن تبعيض هاى ناروا ازبين
برود بر اصرار خويش افزود، بالاخره آيه 36 ازسوره احزاب
نازل شد كه هيچ مرد مؤ من زون مؤ منه اى در مقابل حكم خدا و
رسول حق مخالفت ندارد: و ما كان لمؤ من و لامؤ منة اذا قضى الله و رسوله امرا ان
يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد
ضل ضلالا بعيدا
زينب و خانواده اش قانع شدند، جريان عقد انجام گرفت ، و زينب به خانه زيد ولى ميان
آنها تفاهم وجود نداشت . زيد بارها از رفتار زينب به
رسول خدا صلى الله عليه و آله شكايت مى كرد، بالاخره اختلاف بالا گرفت ، زيد زينب
را طلاق داد و از همديگر جدا شدند.
بعد از تمام شدن عده طلاق ، رسول خدا به امر خدا زينب را تزويج كرد و اين كار محذور
شرعى نداشت زيرا به حكم : و ماجعل ادعيائكم ابنائكم ... (497)، پسر
خوانده ها پسر واقعى نيستند و احكام والد و ولد ميان آنها وجود ندارد، فقط فرزندان
صلبى داراى احكامى هستند، اما چون هنوز اين بدعت در ميان مردم شايع بود، سر و صداها
بلند شد، مخصوصا از طرف دشمنان و منافقان كه اين شخص
(رسول خدا صلى الله عليه و آله ) تمام مقدسات را زيرپا گذاشته تا جايى كه با زن
مطلقه پسرش ازدواج كرده است !
و چون خدا مى خواست كه آن بدعت به دست رسول الله صلى الله عليه و آله شكسته شود
آن حضرت چنين كارى را انجام داد، قرآن مجيد كه عادت نداشت نام از اشخاص زمان
نزول عنوان كند، و بلكه مطالب را به طور عموم مطرح مى كرد، براى اهميت موضوع نام
زيد به ميان آورد فرمود:
فلما قضى زيد منها و طرا زوجنهاكها لكيلا يكون على المؤ منين حرج فى ازواج
ادعيائهم اذا قضوا منهن و طرا و كان امر الله مفعولا (498)
چون زيد حاجت خويش را از زينب برآورد، و ديگر حاجتى بر او نداشت و طلاقش داد،
ما او را به تو تزويج كرديم ،تا مؤ منان در تزويج زنان پسر خوانده هايشان محذورى
نداشته باشند، پس از طلاق دادنشان ، فرمان خدا عملى و حتمى است .
اين كه خدا مى فرمايد: ما به تو تزويج كرديم ، يعنى اين كار دستور خدا بوده است ، و
رسولخدا صلى الله عليه و آله فقط خواسته فرمان خدا را اجرا كند، و بدعت جاهلى را
بشكند به هر حال : زينب به خانه رسول الله صلى الله عليه و آله آمد از امهات مؤ منين
گرديد و تا سال بيستم هجرت در قيد حيات بود و او اولين زنى است از زنان آن حضرت
كه بعد از وى وفات يافت و در بقيع دفن گرديد.
جنگ خندق و بزرگترين توطئه
ابن اسحاق در سيره اش گويد: جنگ خندق در ماه
شوال سال پنجم هجرت بود، طبرسى در اعلام الورى ماه
شوال سال چهارم هجرت فرموده ، ولى ظاهرا آن اشتباه است يعقوبى در تاريخ خود
فرموده كه در سال ششم هجرت بود آن وقت پنجاه و پنج ماه از هجرت مى گذشت ولى آن
با سال پنجم تطبيق مى كند، نه سال ششم . واقدى آن را در
سال پنجم درماه ذوالقعده گفته است . ابن اثير نيز در
كامل مانند ابن اسحاق در شوال سال پنجم گفته است ، ظاهرا
سال پنجم بودن يقينى و صحيحتر از همه است .
عده اى از يهود بنى نضير كه از مدينه تبعيد شده بودند، بارى تحريك كفار خويش به
مكه رفتند، از آن جمله سلام بن ابى الحقيق ، حيى بن اخطب ، كنانة بن ابى الحقيق بودند،
آنها باقريش مخصوصا با ابوسفيان ملاقات كرده و از آنها خواستند كه به جنگ
رسول الله صلى الله عليه و آله برخيزند و گفتند: ما تا
استيصال محمد در كنار شما خواهيم بود، كفار قريش به آن ها
قول حتمى داده و آماده جنگ با مدينه شدند، آنگاه يهود بنى نضير به قبيله غطفان رفته و
گفتند: قريش با ما پيمان جنگ با محمد صلى الله عليه و آله بسته شمانيز آماده باشيد
به هر حال احزابى كه به جنگ خندق آمدند عبارتند بودند از:
1: قريش چهار هزار نفر با هم پيمانانشان ، سيصد اسب ، هزار و پانصد شتر، به
فرماندهى ابوسفيان ، پرچمدارشان عثمان بن طلحه بود كه پدرش در احد به
دست على عليه السلام كشته شده بود.
2: بنوسليم هفتصد نفر به فرماندهى سفيان بن عبد شمس .
3: بنو اسد به فرماندهى طلحة بن خويلد.
4: قبيله فزاره هزار نفر به فرماندهى عيينة بن حصن
5: قبيله اشجع چهار صد نفر
6: بنومره چهار صد نفر.
مهاجمين مجموعا به ده هزار نفر بالغ مى شدند، آنها به سه لشكر تقسيم شدند، فرمانده
همه ابوسفيان بود، گروهى از قبيله خزاعه در چهار روز خود را به مدينه رسانده و
جريان را به رسول خداصلى الله عليه و آله خبر دادند، ظاهرا آنها نامه عباس بن
عبدالمطلب عموى حضرت را آورده بودند، كه به آن حضرت نوشته بود احزاب به طرف
مدينه در حركت هستند، رسول خدا صلى الله عليه و آله جريان را به ياران خود خبر داد و
از آنها خواست آماده دفاع و پيكار شوند.
موقعيت مدينه
ناگفته نماند: شهر مدينه در آن روز از سه طرف با نخلستانهاى
مفصل محصور بود، كه لشكركشى از آنجاها امكان نداشت ، فقط از طرف كوه احد
مى شد به مدينه وارد گرديد و آن همان جا بود كه سلمان فارسى به
رسول خدا صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرد تا آنجا را خندق بكنند، حضرت نظر او را
پذيرفت و امر به كندن خندق داد.
واقدى گويد: خندق از محلى به نام مذاذ شروع شده تا ذباب و از آنجا
تا راتج امتداد داشت (499)محققين گفته اند: خندق به
شكل N به طول پنج كيلومتر و نيم و به عرض ده متر و به عمق پنج متر بوده
است . در مجمع البيان فرموده : رسول خدا صلى الله عليه و آله
محل خندق را تعيين كرد و براى هر ده نفر چهل ذراع (بيست متر) قرار داد كه حفر كنند.
جنايات سعوديها
يكى از چيزهايى كه مراعات آن براى مسلمانان سخت لازم است ، حفظ و نگاهدارى آثار
اسلامى مكه و مدينه است به طورى كه اتفاقها و قضاياى گذشته را حكايت كنند ولى حيف
كه سعوديهاى نادان و از خدا بى خبر و مزدور آمريكا، آن آثار را بكلى از بين برده و مى
برند. امروز در جاى مسجد قبا و مسجد القبلتين كه در آنجا
رسول الله صلى الله عليه و آله به دو طرف نماز خواند، مساجد بزرگى ساخته اند
كه از آثار قديمى ابدا خبرى نيست ، قبر عبدالله پسر
رسول خدا صلى الله عليه و آله را بكلى محو كردند، قبور امامان بقيع : را ويران
نمودند.
از ميدان جنگ احد جز چند قبر پژمرده و جز چهار ديوار براى قبور شهداءكه مزبله
كرده اند چيزى باقى نمانده است ، از ميدان جنگ خندق و ازخود خندق اثرى نيست جز چند
مسجد ساده ، كوه حراء جبل النور و غار كوه ثور مخفى گاه
رسول خدا صلى الله عليه و آله قضاياى گذشته را حكايت نمى كنند، و آنچه مانده
بتدريج از بين مى رود.
بر مسلمانان لازم بود كه آن آثار را طورى زنده حفظ مى كردند كه اتفاقهاى گذشته را
حكايت كنند، خداوند به احترام شريفين را از دست سعوديان جنايتكار نجات بدهد و ريشه
شان را بسوزاند؛ اسفا!
سلمان منا اهل البيت
مسلمانان با ذوق و شوق مشغول كندن خندق بودند، سلمان فارسى طراح حفر خندق كه مرد
نيرومندى بود، با تلاش كامل درحفر خندق شركت داشت ، مهاجران گفتند: سلمان از ما است ،
انصار گفتند: سلمان از ما است ، احتمال مى رفت كه وسوسه شيطان باعث فتنه شود؛ لذا
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: سلمان منا
اهل البيت سلمان از ما اهل بيت است ، اين سخن هم برا قطع اختلاف بود و هم حكايت از
يك واقعيت دينى داشت چنان كه ابراهيم عليه السلام فرمود: فمن تبعنى فانه منى ...
(500)
سعدبن عبدالملك كه از فرزندان عبدالعزيزبن مروان اموى بود و امام باقر عليه السلام
او را سعد الخير مى ناميد، به محضر آن حضرت وارد شد، ابوحمزه ثمالى
گويد: ديدم مانند زنان رقيق القلب اشك مى ريزد، حضرت به او فرمود: سعد چرا
گريه مى كنى ؟ عرض كرد: چرا گريه نكنم با آن كه از خانواده اى هستم كه خدا آنها را
در قرآن شجره ملعونه ناميده است ، امام فرمود: تو از آنها نيستى ، تو اموى از ما
اهل بيت هستى آيا سخن خدا را نشنيده اى كه از ابراهيم
نقل مى كند...
فقال لست منهم انت اموى منا اهل البيت اما سمعت
قول الله يحكى عن ابراهيم : فمن تبعنى فانه منى (501)
كرامت و خبر از غيب
عمروبن عوف گفت : من و سلمان و حذيفه و نعمان بن مقرن و شش نفر ديگر از انصار
مشغول كند چهل ذراع (بيست متر) سهميه خود بوديم ، چون به زير زمين رسيديم سنگ
سفيدى كروى شكل ظاهر شد كلنگ ، ما در آن كار نكرد و شكست ، ما از شكستن و يا برداشتن
آن ناتوان شديم ، گفتند: سلمان برو پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله و بگو از
شكستن اين سنگ صرف نظر كند چون به حد چهل ذراع نزديك شده ايم ، و يا هر دستورى
دارد بفرمايد، چون نمى خواهيم از آن خطى كه آن حضرت كشيده است ناقص حفر نماييم .
سلمان به محضر رسول
الله صلى الله عليه و آله آمد و قضيه را گفت ، حضرت در قبه اى نشسته بود و سلمان
به نزديك سنگ آمد، كلنگ را به دست گفت و ضربتى بر آن زد، از آن سنگ برقى جهيد،
گويا چراغ پر نورى در شب تار بود، رسول الله با صداى بلند تكبير پيروزى گفت
، مسلمانان نيز تكبير گفتند، ضربت دوم را نواخت نور ديگرى درخشيد در ضربت سوم باز
نورى جهيد، سلمان گفت : پدر و مادر به قربانت يا
رسول الله صلى الله عليه و آله اين نورها چه بودند؟!
فرمود: نور اول حاكى از آن بود كه خداى عزوجل ، يمن را براى من فتح خواهد
كرد، نور دوم حكايت از آن داشت كه دين اسلام شام و مغرب را منور و مسخر خواهد ساخت ،
نور سوم بدان معنى است كه مشرق (ايران ومانند آن ) به دست اسلام فتح خواهد گرديد،
مسلمانان شاد شده وبه هم تبريك گفتند، منافقان كور
دل گفتند: اين حرفهاى باطل را مى شنويد؟! و اين وعده هاى
باطل را گوش مى كنيد!؟ شما از ترش دشمن خندق مى كنيد و به مستراح رفتن طاقت
نداريد ولى او مى گويد: كاخهاى شهر حيره و مدائن كسرى را از اينجا مى بينم و
به دست شما فتح خواهد شد (502) و در ضربت سوم سنگ شكسته شده بود.
نسخ حكمى از احكام روزه
در بحارالانوار از تفسير على بن ابراهيم قمى از امام صادق عليه السلام
نقل كرده : در ماه رمضان فقط يك دفعه افطار جايز بود و اگر كسى در
اول شب مى خوابيد بعد از بيدار شدن جايز نبود چيزى بخورد و نيز مقاربت با زنان در
رمضان مطلقا جايز نبود.
مردى از صحابه به نام خوابت بن جبير يعنى برادر عبدالله بن جبير فرمانده كمانداران
در احد كه در كنار احد بعد از رفتن عده اى از يارانش شهيد شد، آدمى
سالخورده و ضعيف بود، وقت افطار كه به منزل آمد، زنش در تهيه طعام بود تاءخير
كرد، او را خواب برد، بعد از خواب ديگر نتوانست چيزى بخورد، صبح كه در حفر خندق
مشغول كار بود، به حالت اغما افتاد. رسول خدا صلى الله عليه و آله بر
حال وى رقت كرد، از طرف ديگر جوانان مدينه شبها زنان خويش همبستر مى شدند (گناه
مى كردند) اين دو امر سبب شد آيه : احل لكم ليلة الصيام الرفث الى نسائكم ... و
كلوا واشربوا حيت يتبين لكم الخيط الابيض من الخيط الاسود من الفجر... (503)
نازل گردد.
خلاصه حديث آن است كه : با اين آيه ، آن دو حكم نسخ گرديد، و از
اول شب تا طلوع فجر خوردن و آشاميدن جايز شد و نيز در شب رمضان حرمت
عمل مقاربت از بين رفت . اين روايت در مجمع البيان نيز از تفسير قمى
نقل شد، و نيز اين مطلب در كافى و تفسير عياشى هم
منقول است ، اهل سنت نيز در كتابهاى خويش نقل كرده اند، و خلاصه اين مطلب آن است كه :
حكمى در خارج از قرآن وجود داشت و آيه قرآنى آن را نسخ كرد.
كلامى در نسخ احكام
نسخ احكام در صورتى است كه مصلحت حكم قطعى باشد، و چون مدت سر آمد، حكم نسخ مى
شود و حكم ديگرى در جاى آن قرار مى گيرد مانند قبله بودن بيت المقدس كه بعد از چهاره
سال و پنج ماه نسخ گرديد، و كعبه در جاى آن قرار گرفت .
اگر نسخ دو حكم گذشته يقينى باشد، به نظر مى آيد،
جعل آن دو حكم براى نشان دادن سهولت احكام دين بوده است ، يعنى خداوند خواسته با
جعل و نسخ آن دو حكم نشان دهد كه در احكام اسلام پيوسته حقيقت : ما
جعل عليكم فى الدين من حرج (504)مراعات شده است و اين دو حكم نيز كه تقريبا
حرجى بود نسخ گرديد، احتمال ديگرى در آيه گذشته هست كه در تفسير احس الحديث
گفته ام .
به هر حال در اينجا دو مطلب هست ، يكى اين كه احكامى كه در خارج از قرآن بوده توسط
قرآن مجيد نسخ شده است ، ديگرى آن كه آياتى از قرآن ، آيات ديگرى را نسخ كند،
براى قسمت اول موارد زيادى مى توان يافت اما اين كه آيه اى از قرآن حكم آيه ديگرى را
نسخ كند، بسيار كم است ، اين مطلب را در قاموس قرآن (نسخ ) و در تفسير احسن الحديث
ذيل آيه : ماننسخ من آية او ننسها... ع (505) شرح داده ام .
ابوبكر نحاس در كتاب الناسخ والمنسوخ صدو سى هشت (138) آيه جمع آورى
كرده كه يك آيه ، آيه ديگرى را نسخ كرده است ، و اين اغراق گويى بس عجيب و غريب و
اعتماد به احتمالات واهى است ، علامه خوئى در البيان ، ص 295 به بعد از سى و شش
آيه جواب داده و فرموده : بقيه به قدرى ضعيف است كه احتياج به توضيح ندارد.
ابوبكر نحاس بسيار سادگى كرده و از حقيقت كاملا به دور بوده است ، و اين نظير
سادگى عده اى از علماى حشويه اهل سنت و بعضى از اخباريهاى شيعه است كه
نعوذبالله گفته اند: در قرآن مجيد تحريف وجود دارد.
بعضى از علماء اسلام از امكان نسخ صحبت كرده و وجود آن را در قرآن مجيد انكار كرده اند،
اين نيز اغراق گويى است ، وخلاصه آن كه : نسخ احكامى كه در خارج از قرآن مجيد
تشريع شده بود، مقدارى از آنها توسط آيات قرآنى نسخ شده و حكم قرآنى براى ابد
در جاى آن نشسته است ، اين مطلب كاملا قابل
قبول و محقق است اما آياتى ، آيات ديگر را در آن حد وسيع كه نحاس گفته است
نسخ كند قابل قبول نيست ، و از درجه حقيقت ساقط است .
ازآياتى كه محققا نسخ شده است آيه 12 ازسوره مجادله است كه وجوب صدقه دادن را در
ملاقات رسول الله صلى الله عليه و آله بيان كرده و آن چنين است : يا ايهاالذين
آمنوا اذا ناجيتم الرسول فقدموا بين يدى نجواكم صدقة ... به دلالت روايات
مستفيضه ، به اين آيه تنها على بن ابيطالب عليه السلام
عمل كرد، دينارى داشت به ده درهم فروخت و ده بار به ملاقات
رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و در هر بار يك درهم صدقه داد(506) بعد از
كمى آيه 13 همين سوره نازل شد و آيه 12 را نسخ كرد و آن چنين است : ءاشفقتم ان
تقدموا بين يدى نجواكم صدقات فاذلم تفعلوا و تاب الله عليكم فاقيموا الصلوة و
آتوا الزكاة ... ظاهر ناسخ و منسوخ بودن اين دو آيه اجماعى است گرچه فخر رازى
در اصل حكم تشكيك كرده است .
علامه طباطبايى در الميزان فرموده آيه 15 و 16 سوره نساء كه مى گويد: و
اللاتى ياءتين الفاحشة من نسائكم ... و الذان ياءتيانها منكم فآذوهما... با آيه
الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما ماءة جلدة ... (507) نسخ شده است ولى
اثبات اين مطلب در غايت اشكال است در البيان آيه
اول را به عقوبت مساحقه و دومى را به لواط
حمل كرده و گويد: نسخى در بين نيست ، والله العالم .
اتمام حفر خندق و آمدن دشمن
واقدى گويد: حفر خندق شش روز طول كشيد و مسلمانان سه هزار نفر بودند(508) على
هذا سه هزار نفر داوطلب در عرض شش روز توانسته اند، خندقى به
طول پنج كيلومتر و به عرض ده متر و به عمق پنج متر را حفر كنند، پلهايى براى خندق
گذاشته شده بود كه تيراندازان از آنها دفاع مى كردند، وسعت خندق به قدرى بود كه
حتى قويترين و ورزيده ترين اسبان نمى توانستند از آن بجهند.
چون رسول خدا صلى الله عليه و آله حفر خندق را تمام كرد، قريش و احزاب ديگر
رسيدند و از طرف احد و حوالى آن كه مى شد به مدينه رخنه كرد به مسير ادامه
دادند، و چون خندق را ديدند، همه متحير شدند، زيرا در عرب چنان كارى ديده نشده بود،
گفتند: نزد محمد مردى اهل فارس (سلمان ) هست كه چنين تدبيرى به او آموخته است
(509)
از آن طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله با سه هزار نفر از مدينه خارج شدند، به
طرف كوه سلع آمد، و در محلى اردو زد كه كوه سلع را در پشت و دشمن را
در پيش روى داشت و خندق ميان دو لشكر حائل بود، آن حضرت ابن ام مكتوم را در مدينه
گذاشت و زنان و اطفال را در قلعه هاى بسيارى كه بود جاى دادند، مسلمة بن اسلم را با
دويست نفر و زيد بن حارثه را با سيصد نفر به نگهبانى مدينه گذاشت كه تكبير
فضاى شهر را پر كرده بودند، چون بيم آن مى رفت كه يهود بنى قريظه
پيمان شكنى كرده و به شهر حمله نمايند.
پيمان شكنى يهود بنى قريظه
چون احزاب با ده هزار نفر در مواضع خود مقابل خنق مستقر شدند، حيى بن اخطب يهودى كه
از تبعيديهاى بنى نضير بود به طرف قلعه هاى بنى قريظه آمد، كعب
بن اسد رهبر بنى قريظه كه با رسول الله صلى الله عليه و آله پيمان صلح بسته
بود، دستور داد باب قلعه را به روى او باز نكنند، حيى بن اخطب با صداى بلند اجازه
خواست .
كعب ابن اسد از بالاى قعله گفت : واى بر تو اى حيى تو آدم شومى هستى ، من با محمد عهد
بسته ام ، و حاضره به عهد شكنى نيستم و از محمد جز وفا و راستى نديده ام . ابن اخطب
گفت : واى بر تو باز كن سخنى دارم ، گفت : باز نخواهم كرد، گفت : لابد مى ترسى
بلغورى از نان تو را بخورم كه باز نمى كنى كعب بن اسد از اين سخن به خشم درآمد و
در را باز كرد. او چون به قلعه آمد گفت : اى كعب واى بر تو عزت دنيا را و درياى
خروشان را براى تو آورده ام ، قريش را با بزرگانشان آورده ام و اكنون در سيلگاه
رومه مستقر شده اند، قبيله غطفان را با بزرگانشان آورده ام ، و الان در كنار
احد هستند، با من عهد كرده اند تا محمد و يارانش را
مستاءصل نكرده اند باز نگردند.
كعب گفت : ذلت دنيا را براى من آورده اى و ابرى آورده اى كه فقط رعد و برق دارد و از
باران خبرى نيست ، مرا با محمد واگذار من از و جز وفا به عهد و راستى نديده ام . ابن
اخطب آن قدر راست و دروغ به وى گفت كه حد وحصر نداشت . حتى با او عهد كرد كه اگر
احزاب قبل از براندازى رسول الله صلى الله عليه و آله برگشتند من به قلعه تو
خواهم آمد، تا هر بلايى كه به سر تو آيد بر سر من نيز آيد، بالاخره كعب بن اسد
حاضر به نقض عهد شد و پيمان خويش را شكست و به قوم خود دستور آماده باش داد آرى
يهود چنين هستند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله از عهد شكنى مطلع مى شود
چون جريان به رسول الله صلى الله عليه و آله گزارش شد، حضرت يك هياءت چهار
نفرى مركب از سعدبن معاذ، سعدبن عباده ، عبدالله بن رواحه و خوات بن جبير را ماءمور
تحقيق اين كار كرد و فرمود: اگر ديديد گزارش راست است به من بفهمانيد تا سبب ضعف
روحيه مردم نشود و اگر معلوم شد كه به عهد خويش وفا دارند، علنى گزارش كنيد.
آن چهار نفر چون به قبيله بنى قريظه آمدند، آنها را در
حال آماده شدن يافتند، پيمان خويش را شكسته بودند و گفتند: مابين ما و محمد صلى الله
عليه و آله پيمانى وجود ندارد، سعد بن عباده آنها را به باد فحش گرفت آنها مقابله به
مثل كردند، سعدبن معاذ گفت : فحششن نده ، اين پيشامد بالاتر از فحش است ، آنگاه به
محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: يهود پيمان خويش را شكسته و آماده
حركت به طرف مدينه مى شوند، اين خبر بالاخره شايع شد و سبب خوف و اضطراب
بيشتر مسلمانان گرديد، به هر حال يهود بنى قريظه نيز به يارى احزاب شتافتند،
قرآن مجيد صحنه را چنين ترسيم مى كند.
اذ جاءوكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و
تظنون بالله الظنونا، هنالم ابتلى المؤ منون وزلزلوا زلزالا شديدا (510)
ياد آريد كه عده اى از دشمن از بالا و از شرق مدينه آمدند،(عطفان و بنى قريظه ، و
بقاياى بنى نضير) و از پايين و طرف غرب مدينه و از ناحيه مكه آمدند (قريش و
قبائل پيرو آنها) ياد آريد كه چشمها خيره شد و جز نگاه به طرف دشمن كارى نمى
توانست ، قبلها به طپش افتاد بطورى كه نزديك بود به حنجره ها برسد، منافقان و
مريض القلبها گمانهاى بد برده و مى گفتند: كار اسلام تمام است ، كافر بزودى
غلبه خواهند كرد، شرك عنقريب عود مى كند. مؤ منان در آزمايش عجيبى قرار گرفتند و به
شدت متزلزل شدند.
و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا و اذا
قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لامقام لكم فارجعوا و يستاءذن فريق منهم التى و يقولون ان
بيوتنا عورة و ماهى بعورة ان يريدون الا فرارا (511)
منافقون و آن هايى كه ايمان ثابت نداشتند مى گفتند: خدا و
رسول نعوذبالله ما را فريفته اند، او به ما خبر از پيروزى داد ولى اين طور به دام
دشمن گرفتار آمديم و يا عده اى نيز براى فرار از معركه به حضرت مى گفتند: خانه
هاى ما بى حفاظ است شايد بنى قريظه حمله كنند، بعضى نيز مى گفتند: ماندن در
مقابل دشمن بى فائده است او حتما غالب خواهد شد پس به شهر برگشته و براى خويش
چاره اى پيدا كنيد.
دنباله مطلب
كفار از ديدن خندق به حيرت افتاده بودند هر روز عده اى به فرماندهى بعضى به كنار
خندق مى آمدند، ولى كارى نمى توانستند بكنند، ابوسفيان ، خالدبن وليد، عمروبن عاص
، هبيرة بن وهب ، عكرمة بن ابى جهل ، و ضرار بن الخطاب هر يك در روزى فرماندهى حمله
را به عهده گرفتند، ولى كارى از پيش نبردند. خلاصه آنكه كفار حدود بيست و پنج روز
در آن طرف خندق ماندند و جنگ فقط با تيراندازى و سنگ اندازى بود و مدافعان مسلمان
به نحو احسن از پلها و از خندق دفاع مى كردند، در اين بين بن به
نقل حلبى و ديگران نوفل بن عبدالله بن مغيره كه مى خواست با اسب خويش ازخندق بجهد،
در خندق افتاد مسلمانان او را سنگباران كردند، او گفت : مرا با طريقى كه بهتر از اين
باشد بكشيد، دراين بين على بن ابيطالب صلوات الله عليه
داخل خندق شد و با شمشير او را دو تكه كرد، كفار كسى را نزد
رسول الله صلى الله عليه و آله فرستادند كه جسد
نوفل را به ما بدهيد، در مقابل دوازده هزار درهم بگيريد، حضرت فرمودند: نه در لاشه
او خيرى هست و نه در قيمت او، لاشه را به آنها بدهيد كه او خبيث الجسد، و خبيث الديه است
(512) ولى ديگران گفته اند: كه نوفل با عمر بن عبدود و ديگران باهم از خندق به
آن طرف جهيدند.
ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين
آخر الامر عده اى از مردان جنگى كفار محل باريكى از خندق را پيدا كرده و به طرف
مسلمانان جهيدند و آنها عبارت بودند از: عمروبن عبدود، عكرمة بن ابى
جهل ، ضرار بن الخطاب ، هبيرة بنابى وهب و
نوفل بن عبدالله ، عمروبن عدود، در بدر مجروح شد، و در احد شركت
نكرده بود ولى براى خودنمايى در جنگ خندق حضور يافت و اولين كسى بود كه با اسب
از روى خندق پريد، او را فارس (يليل ) مى گفتند و با هزار نفر برابرش مى دانستند،
او در كاروان قريش بود كه در نزديكى مدينه در جايى به نام
(يليل ) قبيله بنى بكر جلو آنها را گرفت و او به تنهايى در
مقابل آنها ايستاده و آنها را به عقب زد.
محلى كه عمروبن عبدود از آنجا پريد مذاد نام داشت شاعر در اين رابطه گويد:
عمروبن عبدود كان اول
فارس
|
جزع المذاد و كان فارس يليل (513)
|
به هر حال : عمروبن عبدود فرياد مى كشيد و مبارز مى طلبيد واقدى گويد: ياران
رسول الله صلى الله عليه و آله را وحشت بزرگى گرفته بود(514) على بن
ابيطالب برخاست وگفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله من حاضرم به جنگ عمرو
بروم ، حضرت فرمود: بنشين اين عمروبن عبدود است (گويا مى خواست ديگرى حاضر
شود و يا قدرت و رشادت على عليه السلام بهتر معلوم گردد)
در اين بين عمرو شروع به فحش و ملامت كرد و گفت : كو بهشتتان كه مى گوييد: هر كه
از شما كشته شود به بهشت مى رود، على بن ابيطالب با بى صبرى گفت : يا
رسول الله من حاضرم با او بجنگم ، در اين بين عمرو فرياد كشيد و چنين رجز خواند:
يعنى : از بس كه فرياد كشيدم و مبارز خواستم ، صدايم گرفت و در مقام پهلوان
جنگاورى ايستادم در وقتى كه مرد شجاع را ترس مى گيرد، بخشش و شجاعت در مرد از
بهترين سجاياست . باز على بن ابيطالب عليه السلام گفت :
يارسول الله صلى الله عليه و آله اجازه فرماى من به جنگ او بروم ، فرمود: او عمروبن
عبدود است ؛ عرض كرد باشد حضرت اجازه داد، على فى الفور قدم برداشت حضرت به
دنبال او دعا كرد: اللهم احفظه من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله و من
فوق راءسه و من تحت قدميه آنگاه امام صلوات الله عليه چون به نزد عمرو رسيد،
فرياد كشيد و چنين گفت :
يعنى : شتاب مكن آمد مردى كه جوابگوى توست ، مردى كه در
مقابل تو عاجز نيست و حريف تو در پيكار و رزميدن ، صاحب نيت و تجربه است ؛ راست
گفتن مايه نجات هر نجات دهنده است من اميد آن دارم كه ماتم مردگان را بر تو به پا دارم
، از ضربت بزرگى كه زبان زد جنگها ومعركه ها باشد.
عمرو كه از اشعار حريف يكه خورده بود، گفت : تو كيستى ؟ فرمود: من على بن ابى
طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف هستم . عمرو قدرت و شجاعت امام را در
بدر به ياد آورد، گفت : پسر برادرم پس چرا تو آمدى ، كسى از عموهاى تو كه
بزرگتر از تو است مى آمد، من خوش ندارم خون تو را بريزم ، امام فرمود: والله من از
ريختن خون تو ناراحت نيستم . عمرو از اين سخن آتش گرفت و از اسب پياده شد و شمشير
كشيد، گويى شمشيرش شعله آتش بود.
و در نقل ديگرى است كه امام به او گفت : اى عمرو تو در جاهليت مى گفتى : هر كه سه
چيز پيشنهاد كند، اقلا يكى را مى پذيرم ، گفت : آرى چنين است ، حضرت فرمود: من تو را
دعوت مى كنم كه بگويى اشهد ان لااله الاالله و ان محمدا
رسول الله و به رب العالمين ايمان بياورى گفت : برادرزاده ام اين را به من
پيشنهاد مكن ، امام فرمود: دومى اين است كه به
محل خود برگردى ، اگر محمد راستگو باشد تو به اين جهت خوشبخت ترين مردم مى
شوى و اگر چنين نباشد، خود به خود از بين مى رود، گفت : اين امكان ندارد، راضى
نخواهم شد زنان عرب در اشعار بگويند: عمرو ترسيد و فرار كرد، مى دانى كه بعد از
بدر نذر كرده ام كه به سرم روغن نمالم و خودم را خوشبو نكنم تا محمد را بكشم
.
عمرو گفت : پيشنهاد سوم را بگو، فرمود: سوم آن است كه با هم بجنگيم ، عمرو خنديد و
گفت : گمان نداشتم كسى بر من چنين جسارتى بكند، من خوش ندارم تو را بكشم ، پدرت
ابوطالب با من آشنا بود، امام فرمود: ولى من تو را به جنگ مى خوانم ، من خوش دارم كه
تو را بكشم ، عمرو از اين سخن در خشم شد و اسب خود را پى كرد و بر امام حمله كرد امام
صلوات الله عليه سپر بر سر كشيد، و شمشير عمرو سپر آن حضرت را شكافت و
ضربت بر سر امام نشست ، و در همان موقع حضرت شمشير خويش را بر رگ گردن عمرو
فرود آورد و او بر زمين افتاد.
جابر بن عبدالله گويد: چون على بن ابيطالب و عمرو گلاويز شدند، گرد و غبار آن دو
را در ميان گرفت ، و هيچ يك ديده نمى شد، ناگاه فرياد الله اكبر از على عليه السلام
ميان گرد و غبار شنيده شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به خدا قسم على او
را كشت ، اولين كسى كه على را در ميان گرد و خاك ديد عمربن الخطاب بود، او به طرف
رسول الله صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : يا
رسول الله صلى الله عليه و آله على عمرو را كشت ، آنگاه آن حضرت سر عمرو را قطع
كرد و محضر رسول الله صلى الله عليه و آله آورد و
جمال مباركش گلنارى شده بود. حضرت فرمود: مژده باد تو را يا على اگر امروز
عمل تو را با عمل امت محمد توزين كنند، عمل تو بر آنها راجح مى شود، زيرا با
قتل عمرو خانه اى از مشركان نماند كه ضعف و سستى بر آن
داخل شد، و خانه اى از مسلمين نماند كه بر آن عزت
داخل گرديد و در عبارت حاكم در مستدرك آمده حضرت فرمود: مبارزه على در روز خندق با
عمربن عبدود افضل است از اعمال امت من تا روز قيامت (515)به
دنبال كشته شدن عمرو، ياران او به سرعت فرار كرده و ازخندق به آن طرف پريدند
مگر نوفل بن عبدالله كه به خندق افتاد و به دست على عليه السلام كشته شد، آنگاه
على عليه السلام سر بريده عمرو را در محضر
رسول خدا صلى الله عليه و آله به زمين انداخت عمر و ابوبكر پيشانى على عليه
السلام را بوسيدند. رجوع شود به مجمع البيان تفسير سوره احزاب ، بحارالانوار، ج
20، ص 200 به بعد، مغازى واقدى ، ج 2 ص 470 به بعد، سيره ابن هشام و سيره
حلبى جنگ خندق ، مستدرك حاكم ، ج 3، ص 32و 33، و كتابهاى ديگر، ولى ترجمه اكثرا
از مجمع البيان است .
|