7 - نابودى شعبده باز گستاخ
شعبده بازى از هند نزد متوكل آمد، تردستى هاى عجيبى از خود نشان داد كه
متوكل حيران گرديد، متوكل كه از هر فرصتى مى خواست بر ضد امام هادى (ع ) استفاده
كند، و با پف كردن ، نور خورشيد خدا را خاموش نمايد، به شعبده باز گفت : اگر طورى
كنى در مجلسى عمومى ، حضرت هادى (ع ) را شرمنده كنى ، هزار اشرفى به تو جايزه
مى دهم . در عصر خلافت متوكل ، زنى ظاهر شد و به هر جا مى رفت مى گفت : (من زينب دختر
فاطمه (س ) هستم ) و با اين نام ، از مردم پول مى گرفت . روزى متوكل تصمميم گرفت ، قدرت ارتش خود را به امام هادى (ع ) بشان دهد و به
اصطلاح خودش زهر چشم آن حضرت را بگيرد و در نتيجه آن حضرت بترسد و در
مقابل متوكل ، به مبارزه بر نخيزد. ابن اورمه نقل مى كند در عصر خلافت متوكل ، به سامره رفتم ، اطلاع يافتم كه او،
حضرت امام هادى (ع ) را زير نظر يكى از درباريانش بنام (سعيد حاجب ) زندانى نموده
، و حكم اعدام آن حضرت را به سعيد داده است . معصوم سيزدهم :امام يازدهم ، حضزت حسن (ع ) عسكرى (ع ) شخصى به نام (فهفكى ) كه اشكال تراشى هاى ابن ابى العوجاء يكى از
دانشمندان معروف مادى عصر امام صادق عليه السلام در ذهن او نيز راه يافته بود، به
حضور امام حسن عسكرى (ع ) آمد و پرسيد: ابو هاشم جعفرى (ره ) كه از دوستان و فقهاء و اصحاب امام هادى و امام حسن عسكرى (ع
) بود، مى گويد: در محضر امام حسن عسكرى (ع ) بودم ،فرمود، يكى از گناه نابخشودنى
اين است كه شخصى (بر اثر غرور و كوچك شمردن گناه ) بگويد: ابو هاشم جعفرى (ره ) گفت : به حضور امام حسن عسكرى (ع ) رفتم ، هدفم اين بود كه
نگين انگشترى را از آن حضرت تقاضا كنم ، تا انگشترى بسازم و آن نگين را به عنوان
تبرك ، بر سر انگشترم بگذارم ، ولى وقتى كه به حضورش شرفياب شدم ، به طور
كلى آن تقاضا را فراموش كردم ، پس از ساعتى ، بر خاستم و خداحافظى كردم ، همين كه
خواستم از محضرش بيرون بيايم ، انگشترى را به طرف من نهاد و فرمود: (تقاضاى
تو، نگين بود، ما به تو نگين را با انگشترش داديم ، خداوند اين انگشتر را براى تو
مبارك گرداند). از اين حادثه ، تعجب كردم ، كه آن حضرت به آنچه در ذهنم پوشيده
بود، خبر داد، عرض كردم : (اى آقاى من ! براستى كه تو ولى خدا و همان امامى هستى ،
كه خداوند فضل و اطاعت آن امام را دين خود قرار داده است ). اسحاق كندى از دانشمندان عراق بود، و مردم او را به عنوان فيلسوف و دانشمند بر
جسته مى شناختند، او كافر بود و اسلام را قبول نداشت ، حتى تصميم گرفت كتابى
درباره تناقض گوئى قرآن بنويسد، چرا كه مى پنداشت بعضى از آيات قرآن با
بعضى ديگر (در ظاهر) سازگار نيست ، او نگارش چنين كتابى را شروع كرد. عصر حكومت طاغوتى متوكل (دهمين خليفه عباسى ) بود، او امام حسن عسكرى (ع ) را به
جرم دفاع از حق ، در شهر سامره به زندان افكنده بود، اتفاقا در آن
سال بر اثر نيامدن باران ، قحطى و خشكسالى همه جا را فرا گرفته بود، زمينهاى
كشاورزى خشك شده بود و دامها تلف شده بودند، مسلمانان سه روز پى در پى براى
نماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا رفتند و نماز خواندند، ولى باران نيامد. امام حسن عسكرى (ع ) در عصر خلافت متوكل ، در زندانهاى مختلفى حبس گرديد، آن
بزگوار را مدتى به زندان شكنجه گرى خشن و پر تجربه و درنده خو، به اصطلاح
به (نحرير)سپردند، او با بى رحمانه ترين روش ، به امامساءله (ع ) بر خورد مى
كرد، و زندگى را بر آن حضرت ، تنگ و سخت گرفت . ابو هاشم جعفرى ، يكى از شاگردان و دوستان امام حسن عسكرى (ع ) بود، او چند روز،
به امام حسن (ع ) روزه مستحبى گرفت ، و هنگام افطار، همراه امام (ع ) با هم افطار مى
كردند. ابوالفرات يكى از شيعيان عصر امام حسن عسكرى (ع ) بود، مى گويد: ده هزار درهم از
پسر عمويم طلب داشتم ، چند بار نزد او رفتم و مطالبه كردم ، او جواب منفى داد، و مرا
با شدت رد كرد، سرانجام نامه اى براى امام حسن عسكرى (ع ) نوشتم و در آن نامه ،
جريان را يادآورى نمودم و عرض كردم كه براى من دعا كن ، تا پسر عمويم ،
پول مرا بدهد. احمد بن حارث قزوينى مى گويد: با پدرم (حارث ) در شهر سامره بوديم ، پدرم
نگهبان و سرپرست دامهاى كاروان سراى منسوب به امام حسن عسكرى (ع ) بود، در آن هنگام
، در نزد المستعين (دوازدهمين خليفه عباسى ) استرى بود كه از نظر زيبائى و قامت بلند و
چالاكى ، نظير نداشت ، ولى سركش بود و نمى گذاشت كسى او را زين كند يا لگام بر
دهانش ببندد، و يا كسى بر پشتش سوار شود. ابو الاديان از خدمتكاران ، و نامه رسان امام حسن عسكرى (ع ) بود، هنگامى كه امام حسن
(ع ) بيمار و بسترى شد، به همان بيمارى كه رحلت كرد، ابو الاديان را طلبيد، و چند
نامه به او داد و فرود: (اين ها را به مدائن ببر، و به صاحبانش برسان و پس پانزده
روز مسافرت وقتى كه به شهر سامره بازگشتى ، از خانه من صداى گريه و عزادارى
مى شنوى و جنازه مرا روى تخته غسل مى نگرى . نام :همنام پيامبر (ص ) (م - ح - م - د) (عليه السلام ) احمد بن اسحاق (وكيل امام حسن عسكرى (ع ) در قم ، كه قبرش كنار مسجد امام قم است )
مى گويند: به حضور امام حسن عسكرى (ع ) رسيدم ... عرض كردم : (جانشين شما كيست
؟). شيخ صدوقانون اساسى (ره ) به سند خود، از يعقوب بن منقوس (ره )
نقل مى كند كه گفت : روزى به حضور امام حسن عسكرى (ع ) رفتم ، ديدم ديدم روى
سكوئى در خانه اش ، نشسته ، و در طرف راست آن سكو، اطاقى بود و بر در آن پرده اى
آويخته شده بود، عرض كردم : (آقاى من ! (بعد از شما) صاحب امر كيست ؟) هنگامى كه اما حسن عسكرى (ع ) وفات يافت ، شخصى از مردم مصر، اموالى به مكه
آورد كه مربوط به امام زمان (ع ) بود، درباره مشخصات آن حضرت اختلاف شد، بعضى
گفتند، امام حسن عسكرى (ع ) بدون جانشين از دنيا رفت ، بعضى گفتند: جانشين او برادرش
، جعفر است ، گروهى گفتند: جانشين او فرزند او است ، سر انجام مردى را كه به (ابو
طالب )معروف بود، براى بررسى از نزديك ، به شهر سامره فرستادند، او نامه اى
نيز همراه داشت . محمد بن ابراهيم بن مهزيار (ره ) كه پسر
وكيل امام حسن عسكرى (ع ) در اهواز بود مى گويد: بعد از وفات امام حسن عسكرى (ع )،
درباره جانشين آن حضرت ، شك كردم ، و نزد پدرم (ابراهيم )
مال زيادى كه مربوط به امام (ع ) بود، جمع شده بود، پدرم آن
مال را برداشته و سوار كشتى شد، و من نيز براى بدرقه به دنبالش رفتم ، در كشتى
تب سختى كرد و گفت : پسر جان مرا بر گردان كه اين بيمارى ، نشانه مرگ است ، و
به من گفت : نسبت به اين مال از خدا بترس (و آن را از دستبرد و رثه و ديگران حفظ كن و
به صاحبش برسان )، و وصيت خود را به من كرد و پس از سه روز از دنيا رفت . ابراهيم بن محمد نيشابورى مى گويد: حاكم ستمگر نيشابور، به نام (عمر وبن
عوف )تصميم گرفت مرا (به جرم دوستى خاندان رسالت و تشيع ) اعدام كند، هراسان
شدم ، با بستگانم وداع كردم و خود را به سامره ، حضور امام حسن عسكرى (ع ) رساندم ،
و در آنجا قصد فرار و مخفى كردن خود داشتم ، وقتى كه به نزد آن حضرت ، شرفياب
شدم ، ديدم پسرى كه چهره اش مانند ماه شب چهارده مى درخشيد، در آنجا نشسته بود، از
نور جمالش آن چنان حيران و شيفته شدم كه نزديك بود جريان خودم را فراموش كنم ، آن
كودك نورانى به من فرمود: (اى ابراهيم ! فرار نكن ، خداوند شر آن حاكم را از سر تو،
دفع مى كند). دانشمندو محدث بزرگ ، على بن عيسى اربلى ، صاحب كتاب كشف الغمه
نقل مى كند: سيد باقى بن عطوه ، براى من نقل كرد: پدرم (عطوه )در مذهب زيدى بود،
بيمار شد، و بيمارى او طول كشيد، و همه پزشكان عصر از درمان آن عاجز شدند، من و
برادرانم كه پسران او بوديم به مذهب شيعه دوازده امامى ،
تمايل داشتيم ، پدرم از اين جهت نسبت به ما دل خوشى نداشت ، و مكرر به ما مى گفت : (من
مذهب شما را نمى پذيرم مگر اينكه صاحب شما (حضرت مهدى (عج ) بيايد و مرا شفا
دهد). علامه مجلسى (ره ) مى گويد: پدرم (مولا محمد تقى مجلسى ) به من گفت : در زمان ما
يك نفر شخص شريف و صالح بنام (امير اسحاق استرآبادى (ره ) ) بود، كه
چهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد
(يعنى مثلا چندين فرسخ را در يك لحظه طى كرده و مى پيمايد)، در يكى از سالها او به
اصفهان آمد، من با خبر شدم و به ديدارش شتافتم ، در ضمن احوالپرسى ، از او پرسيدم
: (در بين ما شهرت دارد كه تو طى الارض دارى ، علت اين شهرت چيست ؟).
|