next page

fehrest page

back page

6 - حلم و صبر انقلابى امام حسين (ع )

روزى يك از غلامان امام حسين (ع ) مرتكب گناهى شد كه سزاوار مجازات گرديد، امام حسين (ع ) دستور داد تا او را با چند ضربه تاءديب كنند.
غلام صدا زد: اى آقاى من و الكاظمين الغيظ
(يعنى خدا در قرآن مى فرمايد: از صفات پرهيزكاران اين است كه خشم خود را كنترل مى كنند).
امام حسين (ع ) فرمود: رهايش كنيد.
غلام دنبال آيه فوق را خواند: و العافين عن الناس
(از ويژگيهاى پرهيزكاران اين است كه از ديگران عفو مى كنند).
امام حسين (ع ) به او فرمود: تو را بخشيدم .
غلام گفت : اى آقاى من والله يحب المحسنين
(خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد)
امام حسين (ع ) فرمود: تو را در راه خدا آزاد كردم ، و يك برابر آنچه به تو داده ام براى تو باشد(58).
به اين ترتيب امام حسين (ع ) با كمال بردبارى و احترام به يكايك جمله هاى آيه قرآن (134 سوره آل عمران با غلام خود برخورد كرد.


7 - نمونه اى از شجاعت امام حسين (ع )

در آن هنگام كه سپاه حر با سپاه امام حسين (ع ) به هم رسيدند، و حر با امام حسين (ع ) به گفتگو پرداخت ، حر به عنوان نصيحت به امام حسين (ع ) عرض كرد: (من براى خدا تو را در مورد حفظ جانت هشيار ميدهم و گواهى ميدهم كه اگر كار به جنگ بكشد قطعا كشته خواهى شد).
امام حسين (ع ) اين پاسخ قاطعانه را كه بيانگر شجاعت و صلابت او است داد و فرمود: آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟ آيا اگر مرا بكشيد براى شما مرگ نيست . من همان را مى گويم كه آن مسلمان اوسى هنگام حركت به جبهه گفت : آن هنگام كه پسر عمويش او را ترسانيد و گفت : كجا مى روى ، مرگ در كار است ؟ او در پاسخ گفت :
ساءمضى و ما بالموت عار على الفتى
اذا اما نوى حقا و جاهد مسلما
وواسى الرجال الصالحين بنفسه
و فارق مثبورا و خالف مجرما
فان عشت لم اندم و ان مت لم الم
كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما
(من مى روم و مرگ براى جوان و جوانمردم ننگ نيست هنگامى كه نيتش ‍ حق باشد و در راه اسلام بجنگد.
و در راه مردان صالح و شايسته جانبازى كند واز هلاك شدگان (در دين ) جدا گشته و با مجرم مخالفت كند.
پس در اين صورت اگر زنده بمانم پشيمان نيستم و از مردم سرزنشى ندارم ، و اين ذلت تو را بس كه زنده بمانى و ببينى تو را به خاك بمالند) (و ذليل شوى ) (59).


8 - گفتگوى امام حسين (ع ) با يكى از ياران در شب عاشورا و مناجات ياران

در شب عاشورا ياران فداكار امام حسين (ع ) هر كدام با زبانى وفادارى خود را اعلام كردند. يكى از ياران (محمد بن بشر حضرمى ) بود تازه به او خبر رسيده بودكه پسرت در مرز بدست كافران اسير شده است محمد گفت : (خودم و پسرم را در راه خدا به حساب مى آورم ) من دوست ندارم كه پسرم در تنگنا باشد و من بعد از او باقى بمانم ).
امام حسين (ع ) سخن او را شنيد به او فرمود: (خدا تو را رحمت كند بيعتم را از تو برداشتم تو آزاد هستى برو در مورد آزاد سازى پسرت تلاش ‍ كن ).
محمد گفت : درندگان مرا بدرند و زنده بخورند اگر از تو جدا گردم ، امام حسين (ع ) پنج لباس يمانى كه قيمت آن ها هزار دينار بود به او داد و فرمود: اينها را به پسر ديگر خود بده تا او به عنوان فديه آنها را ببرد و به كفار بدهد و برادرش را از اسارت آزاد سازد.
در شب عاشورا حسين و يارانش به راز و نياز و مناجات با خدا پرداختند بعضى در ركوع و بعضى در سجده و بعضى ايستاده و نشسته بودند و زمزمه اى مانند صداى زنبور داشتند، 32 نفر از سپاه دشمن وقتى كه اين حالت را از آنها ديدند تحت تاءثير قرار گرفته و به آنها پيوستند(60).


9 - راز كشته نشدن بعضى از دشمنان امام حسين (ع ) توسط امام حسين (ع )

امام سجاد (ع ) مى گويد: در روز عاشورا پدرم را ديدم كه به دشمن حمله مى كرد و آنها را مى كشت ولى در آن درگيرى بعضى از افراد دشمن را با اينكه زير شمشير او قرار مى گرفتند، پدرم رد مى كرد و آن ها را نمى كشت با اينكه مى توانست آنها را بكشد.
راز اين موضوع را نمى دانستم هنگامى كه به مقام امامت رسيدم فهميدم آن كسانى را كه پدرم نمى كشت در نسل آنها شخصى كه ما اهل بيت را دوست بدارد وجود داشت ، پدرم براى حفظ آن دوست ما در صلب پدرش ، پدر را نمى كشت (61).


10 - خنده غلام ترك

وقايع عاشورا بسيار است در اينجا به ذكر شهادت يك شهيد گمنام كه اصلا ترك بود اكتفا مى كنيم :
امام حسين (ع ) غلامى داشت كه ترك بود او را با نام اسلم صدا مى زدند از ويژگيهاى او اينكه قارى قرآن بود و آيات قرآن را با صداى دلنشين مى خواند.
اسلم آماده جنگ شد و پس از اجازه گرفتن از امام (ع ) به سوى ميدان رفت و آنچنان با دشمن جنگيد كه به نقل بعضى هفتاد نفر از دشمن را كشت تا آنكه بر اثر ضربات دشمن از پاى درآمد و به زمين افتاد.
امام حسين (ع ) به بالين او آمد و صورت خود را روى صورت خون آلود غلامش نهاد و گريه كرد، در اين هنگام اسلم چشم خود را گشود و يك لحظه سيماى نورانى امام حسين (ع ) را ديد و از خوشحالى خنديد و هماندم به شهادت رسيد، زبان حالش اين بود.
گردست دهد هزار جانم
در پاى مباركت فشانم .


معصوم ششم : امام سجاد عليه السلام

نام :على (ع )
القاب معروف :سجاد، زين العابدين
پدر و مادر :امام حسين (ع ) شهربانو (دختر يزدگرد سوم )
وقت و محل تولد :روز پنج شعبان سال 38 هجرى (يا 15 جمادى الاولى همان سال ) در مدينه
وقت و محل شهادت :در 12 يا 18 و يا بنابر مشهور در 25 محرم سال 95 هجرى در مدينه به تحريك هشام بن عبدالملك ، مسموم شده ودر سن حدود 56 سالگى به شهادت رسيد.
مرقد شريف :در مدينه در قبرستان بقيع
دوران زندگى :در دو بخش ؛
1 - 22 سال با پدر
2 - 35 سال عصر امامت خود


طاغوتهاى زمان : 9 نفر از يزيد تا هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه اموى )

1 - دعاى امام سجاد (ع ) در سجده

طاووس يمانى گفت : شبى از كنار كعبه عبور مى كردم ، ديدم امام سجاد (ع ) به حجر اسماعيل (ع ) وارد شد، و مشغول نماز گرديد سپس به سجده رفت .
من با خود گفتم : اين مرد صالح از خاندان رسالت و نيكى است خوبست از فرصت استفاده كرده و گوش كنم بدانم دعاى آن حضرت در سجده چيست ؟ شنيدم در سجده مى گفت :
عبيدك بفنائك ، مسكينك بفنائك ، فقيرك بفنائك ، سائلك بفنائك
(بنده كوچك تو به در خانه تو آمده بى چاره تو به در خانه تو آمده ، فقير تو به در خانه تو آمده ، درخواست كننده ات به درگاه تو آمده است ).
طاووس مى گويد: آنرا ياد گرفتم و در رفع هر اندوه و گرفتارى آن دعا را خواندم ، و اندوه و گرفتاريم برطرف شد) (62).


2 - حلم و سپاس امام سجاد (ع )

روزى امام سجاد (ع ) يكى از غلامان خود را دوبار صدا زد، ولى او با اينكه صداى امام را مى شنيد، پاسخ نمى داد، تا اينكه بار سوم پاسخ داد.
حضرت به او فرمود: (اى پسر مگر صداى مرا نشنيدى ؟)
غلام گفت : چرا شنيدم .
امام سجاد (ع ) فرمود: پس چرا جواب نمى دهى ؟
غلام گفت : از تو ايمن بودم (و مى دانستم اگر جواب ندهم ، نسبت به من خشمگين نمى شوى ).
امام سجاد (ع ) فرمود: الحمدلله الذى جعل مملوكى ياءمننى : (شكر و سپاس خدا را كه زير دست مرا از من ايمن ساخت ) (63).


3 - ترس از قصاص قيامت

امام (ع ) بيست بار با يك شترى كه داشت ، از مدينه به مكه براى انجام مناسك حج رفت و در تمام اين بيست بار مسافرت (كه هر سفر آن حدود هشتاد فرسخ بود) حتى يك بار تازيانه اش را بر آن شتر نزد، هرگاه شتر، در راه رفتن كندى مى كرد، امام سجاد (ع ) تازيانه اش را بلند كرده و اشاره مى كرد تا شتر راه برود و مى فرمود:
لولا خوف القصاص لفعلت
(اگر ترس قصاص نبود، با تازيانه ام مى زدم ، ولى ترس دارم كه در قيامت مرا قصاص كنند) (64).
روايت شده : هنگامى كه امام سجاد از دنيا رفت همان شتر نزد قبر آن حضرت آمد و گردن و گلوى خود را روى قبر بر زمين زد و بر خاك غلطيد و صيحه كشيد، و اشك از چشمانش سرازير شد، جريان را به امام باقر (ع ) خبر دادند، آن حضرت به بالين آن شتر آمد و فرمود: (بس است اكنون برخيز و برو خدا تو را مبارك گرداند)
شتر برخاست و رفت ، و بار ديگر بازگشت و كنار قبر در غلطيد و اشك ريخت ، باز امام باقر، (ع ) آمد و به او فرمود: بس است برخيز و برو، او برخاست و رفت ، پس از دقايقى باز شتر بازگشت ، و در كنار قبر در غلطيد، اين بار امام باقر (ع ) به بالين او آمد و فرمود: برخيز برو ولى برنخاست ، حضرت فرمود: رهايش كنيد او در حال وداع است سه روز به همان حال بود تا مرد (65).


4 - پناهندگى آهو به امام سجاد (ع )

حمران (ره ) مى گويد: امام سجاد (ع ) با جمعى از اصحاب نشسته بودند ناگهان آهويى آمد و زوزه مى كشيد و ناله مى كرد و در پيشگاه امام سجاد (ع ) دستهايش را به زمين مى كوبيد.
امام به حاضران فرمود: (آيا مى دانيد اين آهو چه مى گويد؟)
گفتند: نه نمى دانيم .
فرمود: (فلان كس از قريش ، بچه مرا صيد كرده از شما درخواست دارم ، به او بگوئيد بچه ام را بياورد تا به او شير بدهم ).
آنگاه امام سجاد (ع ) به حاضران فرمود: برخيزيد با هم نزد صيد كننده برويم همه برخاستند و باهم نزد او رفتند، امام (ع ) به او فرمود: تو را به حقى كه برگردنت دارم سوگند مى دهم كه آن بچه آهو را كه امروز صيد كرى بيرون بياور، تا مادرش به او شير بدهد).
صياد، بى درنگ بچه آهو را بيرون آورد، حضرت فرمود: اين بچه آهو را به من ببخش او با كمال ميل آن را به امام (ع ) بخشيد آنگاه امام سجاد (ع ) آن بچه آهو را كنار مادرش برد و با مادرش به طرف صحرا رفتند، هنگامى كه مادر آهو بچه مى رفت ، دم خود را حركت مى داد، وبا طرز مخصوصى تملق مى كرد، امام سجاد (ع ) به حاضران فرمود: (آيا مى دانيد اين آهو با اين حركات چه مى گويد؟)
حاضران عرض كردند: نه نمى دانيم .
فرمود: مى گويد: (خداوند هر مسافر غريب شما را به شما برساند چنانكه فرزندم را به من رسانيد و خداوند على بن حسين را بيامرزد) (66).


5 - تواضع امام سجاد (ع )

امام سجاد (ع ) هنگامى كه باكاروانى به سفر (مانند سفر حج ) مى رفت ، با آن كاروانى حركت مى كرد كه افراد كاروان او را نشناسند، و وقتى كه با كاروان ناشناس حركت مى نمود، با آن ها شرط مى كرد تا جزء خدمتكاران آن كاروان گردد، و براى رفع نياز كاروانيان اقدام نمايد، يكبار با كاروانى حركت كرد، فردى از كاروان او را شناخت و به ديگران گفت : (اين آقا، على بن حسين (ع ) است ) افراد كاروان تا او را شناختند پروانه وار، به حضورش ‍ آمدند و دست و پاى او را بوسيدند و با عرض معذرت گفتند: (اى پسر رسول خدا آيا مى خواهى خداى نكرده آزارى از ناحيه دست و زبان ما به تو برسد، و اهل دوزخ گرديم ، و به هلاكت برسيم ؟ چرا خود را به ما نمى شناسانى ؟.
امام سجاد (ع ) در پاسخ فرمود: (من يكبار با كاروانى كه مرا مى شناختند حركت كردم افراد آن كاروان آنگونه كه بايد به رسول خدا (ص ) احترام شود به من احترام كردند، و من دوست ندارم كه آنگونه با من رفتار شود از اين رو مى خواهم كسى مرا نشناسد؟)(67).


6 - بزرگوارى امام سجاد به غلام خود

امام سجاد (ع ) غلامى داشت كه او را سرپرست رسيدگى به مزرعه اى كرده بود، روزى آن حضرت به مزرع رفت ديد كه آن غلام (بر اثر كم كارى يا ندانم كارى ) بجاى آباد كردن ، آن را بر هم زده و تباه نموده و خسارت زيادى وارد نموده است ، خشمگين شد و در آن حال با تازيانه اى كه در دستش بود بر آن غلام زد. ولى پس از اين كار پشيمان شد هنگامى كه به خانه بازگشت به دنبال آن غلام فرستاد، غلام به حضور امام سجاد (ع ) آمد ديد آن حضرت برهنه شده و همان تازيانه را در جلو خود نهاده است ، غلام خيال كرد كه امام مى خواهد او را مجازات كند، ترسش بيشتر شد ولى ناگهان ديد قضيه برعكس است ، امام سجاد (ع ) به او فرمود: (از جانب من امروز در مزرعه ، نسبت به تو كارى شد كه در زندگى من سابقه ندارد، بهر حال اين كار (تازيانه زدنم ) لغزشى بود كه از من سرزد، اكنون آن تازيانه را بردار و مرا قصاص كن ).
غلام گفت اى مولاى من ، من گمان كردم مى خواهى مرا مجازات كنى ، و من تقصير كارم و سزاوار مجازات مى باشم ، بنابراين چگونه رواست كه شما را قصاص كنم .
امام فرمود: واى بر تو مرا قصاص كن .
غلام گفت پناه بر خدا، هرگز چنين كارى روا نيست .
امام (ع ) چند بار تكرار كرد كه مرا قصاص كن ، غلام نيز با كمال شرمندگى جواب منفى مى داد.
امام (ع ) سرانجام به غلام فرمود:
اما اذا ابيت فالضيعة صدقة عليك
(اكنون كه قصاص نمى كنى آن مزرعه را به عنوان انفاق به تو واگذار كردم ) (68).


7 - يك نمونه از انفاق امام سجاد (ع )

امام سجاد (ع ) عازم حج بود از مدينه بيرون آمد و به طرف مكه حركت كرد خواهرش حضرت سكينه (س ) هزار درهم براى برادرش امام سجاد فرستاد تا در سفر حج مصرف كند. وقتى كه امام سجاد (ع ) به پشت سرزمين حره (دو كيلومترى مدينه ) رسيد آن مبلغ را به آن حضرت رساندند. امام سجاد (ع ) آن هزار درهم را پذيرفت . هنگامى كه از آن جا گذشت هنوز چندان دور نشده بود كه عده اى از فقراء را در آنجا ديد همه آن هزار درهم را بين آنها تقسيم نمود و براى خود چيزى از آن نگه نداشت (69).


8 - نمونه اى از شجاعت امام سجاد (ع )

هنگامى كه امام سجاد (ع ) و همراهان را به صورت اسير وارد قصر دارالاماره كردند عبيدالله بن زياد كه طاغوتى مغرور و خونخوار بود، به امام سجاد (ع ) رو كرد و گفت :
نامت چيست ؟
فرمود: على بن الحسين (ع )
ابن زياد: مگر على پسر حسين (ع ) را خدا نكشت .
امام سجاد: برادر بزرگتر از من كه او نيز نامش على بود توسط مردم كشته شد.
ابن زياد: بلكه خدا او را كشت نه مردم .
امام سجاد: (خدا در هنگام مرگ جان مردم را مى گيرد و هيچ كسى بدون اذن خدا نمى ميرد)
ابن زياد: فرياد زد: گردن او (امام سجاد) را بزنيد.
در اين هنگام حضرت زينب (س ) امام سجاد (ع ) را به بغل گرفت و گفت : (اى ابن زياد بس است بيش از اين خون ما را نريز جز اين (اشاره به امام سجاد (ع ) كسى را براى ما باقى نگذاشته اى اگر تصميم دارى اين را هم بكشى پيس مرا هم بكش ).
در اين وقت امام سجاد (ع ) بر سر ابن زياد فرياد كشيد و فرمود: اما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا من الله الشهادة
(مگر نمى دانى كه كشته شدن براى ما يك امر عادى است و ما مقام شهادت را كرامت و افتخار از جانب خدا مى دانيم )
ابن زياد وقتى كه اين منظره شهامت امام سجاد (ع ) و عمه اش را مشاهده كرد، گفت : (دست از على بن حسين (ع ) برداريد و او را براى زينب (س ) باقى بگذاريد، در شگفتم از اين پيوندى كه بين اين دونفر (زينب وعلى بن حسين ) است كه اين زن مى خواهد با او كشته شود) (70).


9 - گريه بر مصائب شهداى كربلا

امام سجاد عليه السلام در تمام فراز و فرودهاى ماجراى عاشورا و شهادت شهداى كربلا، و اسارت بازماندگان ، حضور داشت ، و چون در ماجراى كربلا بيمار بود، و به شهادت نرسيد، ولى براى ابلاغ پيام شهيدان از هر فرصتى استفاده كرد، خطبه ها خواند و گفتگوها و افشاگريهاى آن حضرت در كوفه و شام و مدينه ، دودمان بنى اميه را رسوا نمود، و مردم را به زمينه سازى براى قيام بر ضد حكومت ننگين بنى اميه فراخواند، يكى از كارهاى آن بزرگوار در مدينه تجديد خاطرات جانسوز شهداى كربلا و گريه براى آن ها بود كه نقش بسزايى در جلب عواطف و برانگيختن احساسات پاك آنها بر ضد حكومت يزيد بود، در اينجا به اين داستان توجه كنيد:
يكى از غلامان آن حضرت مى گويد: روزى امام سجاد (ع ) به بيابان رفت ، من نيز به دنبالش بيرون رفتم . ديدم پيشانى بر سنگ سختى نهاده است كنارش ايستادم و صداى ناله و گريه اش را مى شنيدم شمردم هزار بار گفت :
لااله الاالله حقا حقا، لااله الاالله تعبدا و رقا، لااله الاالله ايمانا و تصديقا و صدقا
(نيست معبودى جز خداى يكتا، كه حقا همين است ، نيست معبودى جز خداى يكتا كه از روى عبوديت و بندگى مى گويم ، نيست خدايى جز خداى يكتا كه از روى ايمان و تصديق و راستى مى گويم ).
سپس سر از سجده برداشت ، صورت و محاسنش غرق در اشك چمش ‍ بود، به پيش رفتم و عرض كردم : (اى آقاى من ، آيا وقت آن نرسيده كه روزگار اندوهت به پايان برسد و گريه ات كاهش يابد؟)
فرمود:(واى بر تو، يعقوب بن اسحاق ابن ابراهيم (ع ) پيغمبر و پيغمبرزاده بود، دوازده فرزند داشت ، خداوند يكى از آنها را پنهان نمود، از اندوه فراق او، موى سرش سفيد، و كمر خميده شد، و چشمش از گريه زياد نابينا شد، با اينكه فرزندش (يوسف ) در همين دنيا و زنده بود، ولى من پدر و مادر و هفده تن از بستگانم را كشته ، و به روى زمين افتاده ديدم ، چگونه روزگار اندوهم به پايان رسد، و گريه ام كاهش يابد؟) (71).


10 - كمك رسانى امام سجاد (ع ) به مستمندان ، و آمادگى براى سفر!

امام سجاد (ع ) شبانه به طور ناشناس ، آرد و نان و گندم و... درميان انبان به دوش مى گرفت ، و به خانه فقراى مدينه مى رسانيد، عده اى از مستمندان مردم مدينه با تاءمين معاش ، زندگى مى كردند، ولى نمى دانستند كه معاش ‍ آنها از كجا و از ناحيه چه كسى تاءمين مى شود، زيرا شبانه در تاريكى از ناحيه شخص ناشناسى ، غذاى آنها مى رسيد.
هنگامى كه امام سجاد (ع ) از دنيا رفت ، آن شخص ناشناس ، ديگر نيامد، فهميدند كه او امام سجاد (ع ) بوده است .
زهرى (يكى از سرشناسان آن عصر) مى گويد: در يك شب سرد بارانى امام سجاد (ع ) را در تاريك ديدم كه انبان آرد بر پشت گرفته بود و حركت مى كرد، گفتم : اى پسر رسول خدا(ص ) اين بارى كه به دوش گرفته اى چيست ؟
فرمود: مى خواهم به سفرى بروم ، اين بار توشه اين سفر است كه به محله (حريز) مى برم .
گفتم : (غلام من همينجا است ، او بجاى شما مى برد، شما زحمت نكشيد).
فرمود: نه ، من خودم مى برم .
گفتم : (به من بده من ببرم ، همانا اگر من آن بار را حمل كنم ، مقام شما را ارجمند نموده ام ) (احترام شما حفظ خواهد شد)
فرمود: ولى من خودم را بلند مقامتر از چيزى (انبان غذا) كه مايه نجات من در سفر، و نيكى ورود من بر آن كسى كه در اين سفر بر او وارد مى شود نمى دانم ، تو را به خدا، مرا تنها بگذار، آنگاه رفت .
ولى چند روز گذشت ، ديدم امام سجاد (ع ) به سفر نرفت ، آن حضرت را ديدم و عرض كردم : (به مسافرتى كه فرمودى در پيش دارم ، نرفتى )
فرمود: اى زهرى ! منظور از سفر، آن نبود كه تو گمان كردى (كه سفر دنيا باشد) بلكه منظورم سفر مرگ بود، براى اين سفر آماده باش ، و بدان كه آمادگى براى اين سفر به اين است كه :
1 - از گناه دورى كنى .
2 - و كارهاى نيك و كمك رسانى ، انجام دهى
آرى حضرت آن بار انبان را براى مستمندان مى برد تا توشه سفر آخرتش ‍ گردد(72).


معصوم هفتم : امام محمد باقر عليه السلام

نام :محمد بن على (ع )
لقب : باقر (ع )
كنيه :ابوجعفر (ع )
پدر و مادر :امام سجاد (ع )، فاطمه (دختر امام حسن مجتبى ) (از اين رو، آن حضرت هم از ناحيه پدر و هم از ناحيه مادر به بنى هاشم منسوب است )
وقت و محل تولد :اول رجب يا سوم صفر سال 57 هجرى در مدينه
وقت و محل شهادت :روز دوشنبه 7 ذيحجه سال 114 ه‍ ق در سن 57 سالگى ، به دستور هشام بن عبدالملك ، مسموم شده ، و در مدينه به شهادت رسيد.
مرقد شريف :در مدينه ، در قبرستان بقيع
دوران عمر: بخش ؛
1 - سه سال و شش ماه و ده روز با جدش امام حسين (ع )
2 - 34 سال و 15 روز با پدرش امام سجاد (ع )
3 - 19 سال و ده ماه و 12 روز مدت امامت ، در اين دوره كه بنى اميه و بنى عباس ، در جنگ بودند، امام باقر (ع ) كمال استفاده را در جهت تربيت شاگرد، و استحكام و گسترش تشيع و انقلاب فرهنگى نمود.


1 -اسلام پيامبر(ص ) به امام باقر (ع )

جابربن عبدالله انصارى (ره ) از ياران راستين پيامبر(ص ) بود، او مى گويد: رسول خدا(ص ) به من فرمود: نزديك است زنده باشى ، تا فرزندى از فرزندان مرا كه از نسل حسين (ع ) است ديدار كنى كه نامش محمد (ع ) است يبقر علم الذين بقرا : (علم دين را به خوبى بشكافد)
هنگامى كه او را ديدار كردى ، سلام مرا به او برسان (73).
همانگونه كه پيامبر(ص ) فرموده بود، عمر جابر (ره ) طولانى شد، تا آن هنگام كه امام باقر (ع ) را زيارت كرد و سلام پيامبر(ص ) را به او ابلاغ نمود.
جريان ملاقات جابر (ره ) با مام باقر (ع ) مكرر و مختلف بوده ، در يكى از آنها چنين آمده :
روزى جابر (ره ) امام باقر (ع ) را (در آن هنگام كه كودك بود) در يكى از كوچه هاى مدينه ديد، گفت : اى پس تو كيستى ؟
امام باقر (ع ) فرمود: من محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب هستم .
جابر (ره ) گفت : به من نگاه كن ، نگاه كرد، پشت به من كن ، او پشت كرد، جابر(ره ) گفت : سوگند به پروردگار كعبه ، اين كودك شبيه پيغمبر(ص ) است ، سپس جابر عرض كرد:
(اى پسرم ! رسول خدا به تو سلام رسانيد).
امام باقر (ع ) گفت : (سلام بر رسول خدا(ص ) تا هر چه آسمانها و زمين باقى است ، و سلام بر تو اى جابر، كه سلام رسول خدا(ص ) را به من ابلاغ كردى ).
جابر (ره ) مكرر مى گفت : اى باقر! اى باقر! اى باقر! براستى كه تو شكافنده علوم هستى .
از آن پس ، همواره جابر(ره ) به حضور امام باقر (ع ) مى آيد، و در كنارش ‍ مى نشست و از محضر علمى آن حضرت ، بهره مند مى شد، گاهى جابر (ره ) در حديثى كه از رسول خدا(ص ) نقل مى كرد، اشتباه مى نمود، امام باقر (ع ) اشتباه او را تذكر مى داد، و او را مى پذيرفت و عرض مى كرد: (اى باقر، اى باقر، اى باقر، خدا را گواه مى گيرم كه خداوند مقام امامت را در كودكى به تو عطا فرموده است ) (74).


2 - نهى از منكر امام باقر (ع )

ابوصباح كنانى (ره ) يكى از فقهاء، و شاگردان برجسته امام باقر (ع ) بود، روزى به در خانه امام باقر، (ع ) آمد در را زد، دختركى (كه از كنيزان امام باقر (ع ) بود در را باز كرد، با دست به سينه او زد و گفت : (به آقايت بگو ابوصباح كنانى (ره ) است ).
در همان لحظه امام از پشت ديوار فرياد برآورد:
ادخل لا ام لك : (اى بى مادر، وارد شو!).
ابوصباح (ره ) مى گويد: وارد خانه شدم و به حضور امام باقر (ع ) رسيدم ، و عرض كردم : (به خدا قسم (از دست زدن به پستان كنيز) قصد بدى نداشتم ، مى خواستم بر ايمان در مورد شما (كه آيا از پشت پرده ها اطلاع داريد يا نه ) بيفزايد).
فرمود: راست مى گويى ، اگر فكر كنيد كه اين ديوارها جلو ديد ما را مى گيرد، چنانكه جلو ديد شما را مى گيرد، پس چه فرقى ميان ما و شما است ؟
فاياك ان تعادو مثلها : (بپرهيزيد كه مبادا اين كار تكرار شود) (75).


3 - نهى از شوخى با زن نامحرم

ابوبصير (ره ) مى گويد: در كوفه بودم ، به يكى از بانوان درس قرائت قرآن مى آموختم ، روزى در يك مورد بااو شوخى كردم .
مدتها گذشت تا در مدينه به حضور امام باقر (ع ) رسيدم ، آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود: (كسى كه در جاى خلوت گناه كند، خداوند نظر لطفش را از او برمى گرداند اين چه سخنى بود كه به آن زن گفتى ؟)
از شدت شرم ، سر در گريبان كرده و توبه نمودم ، امام باقر (ع ) به من فرمود: (مراقب باش كه تكرار نكنى ) (و با زن نامحرم شوخى ننمائى ) (76).


4 - پاسخ كوبنده امام باقر (ع ) به سؤال شخصى مرموز

جابرجعفى (ره ) مى گويد: ما، در حدود پنجاه نفر بوديم در محضر امام باقر نشسته بوديم ، ناگاه شخصى معروف به (كثيرالنوى ) (77) وارد مجلس شد، كه او در مذهب مغيريه بود(كه به پيروى از مغيرة بن سعيد، معتقد بود كه امام بعد از امام باقر(ع )، محمد بن عبدالله بن حسن (ع ) است و گمان مى كرد كه عبدالله زنده است و هنوز نمرده است ).
وقتى او در مجلس نشست ، خطاب به امام باقر (ع ) گفت : (مغيرة بن عمران در كوفه نزد ما است و معتقد است كه فرشته اى همراه تو است و كافر و مؤمن ، و شيعه تو و دشمن تو را به تو مى شناساند).
امام باقر (ع ) فرمود: تو چه شغلى دارى ؟
كثيرالنوى گفت : گندم فروش هستم .
امام فرمود: دروغ گفتى .
او گفت : گاهى جو نيز مى فروشم
امام فرمود: دروغ گفتى ، بلكه هسته خرما مى فروشى .
او گفت : چه كسى اين موضوع را به تو خبر داد؟
امام فرمود: (همان فرشته اى كه شيعيان و دشمنان مرا به من مى شناساند، و تو سرانجام در حال سرگردانى و حيرانى بميرى ).
جابر (ره ) مى گويد: وقتى كه به كوفه بازگشتيم ، با عده اى جوياى حال كثير النوى شديم ، ما را به يك پيرزنى راهنماى كردند، نزد او رفتيم و از او پرسيديم ، گفت ، (سه روز است كه كثيرالنوى در حالى كه سرگردان و حيرت زده (مانند ديوانگان ) بود، از دنيا رفته است ) (78).
جابر (ره ) مى گويد: وقتى كه به كوفه بازگشتم ، با عده اى جوياى حال كثرالنوى شديم ، ما را به يك پيرزنى راهنمايى كردند نزد او رفتيم و از او پرسيديم ، گفت : (سه روز است كه كثيرالنوى در حالى كه سرگردان و حيرت زده (مانند ديوانگان ) بود، از دنيا رفته است ) (79).


5 - كشاورزى امام باقر (ع )

محمدبن منكدر(يكى از دانشمندان اهل تسنن ) در عصر امامت امام باقر (ع ) بود، به دوستانش مى گفت : باور نمى كردم كه على بن حسين (امام سجاد عليه السلام ) از خود فرزندى به يادگار بگذارد كه در فضل و دانش ‍ مانند خودش باشد، تا اينكه روزى پسرش محمد بن على (امام باقر عليه السلام ) را ديدم ، مى خواستم او را موعظه كنم ، او مرا موعظه كرد.
دوستانش گفتند: او تو را به چه چيز موعظه كرد؟
محمدبن مندكر گفت :در هواى داغ در اطراف مدينه عبور مى كردم ، ناگهان چشمم به امام باقر (ع ) افتاد، او مردى تنومند بود، ديدم با كمك دو نفر از غلامانش ، مشغول كشاورزى است ، با خود گفتم : اكنون در اين هواى گرم ، بزرگى از بزرگان قريش براى بدست آوردن مال دنيا، اين گونه زحمت مى كشد، بايد بروم او را نصيحت كنم ، نزد او رفتم ، و بر او سلام كردم او در حالى كه بر اثر كار، عرق مى ريخت و نفس مى كشيد، جواب سلام مرا داد، به او گفتم : (خدا كارت را سامان بخشد آيا روا است كه بزرگى از بزرگان قريش ، در اين هواى داغ ، براى بدست آوردن مال دنيا، بيرون آيد و اين گونه تلاش كند؟ اگر در اين حال ، مرگ به تو برسد چه خواهى كرد؟)
آن حضرت روى پا ايستاد و به من رو كرد و فرمود:
(سوگند به خدا، اگر مرگ در اين حال به من برسد در حالى رسيده كه در اطاعت خدا هستم و با كار و كوشش ، ديگر احتياج به تو و ساير مردم پيدا نمى كنم ، من آن هنگام از مرگ مى ترسم ، كه در حال گناه به سراغم آيد).
وقتى كه من اين پاسخ را از آن حضرت شنيدم گفتم : يرحكم الله اردت ان اعظك فوعظتنى : (خدا تو را رحمت كند، خواستم تو را نصيحت كنم ، تو مرا نصيحت كردى ) (80).


6 - اندك بودن حاجى حقيقى !

ابوبصير(ره ) يكى از شاگردان امام باقر (ع )، نابينا بود، در مراسم حج همراه آن حضرت شركت كرد، سر و صدا و گريه بسيار شنيد، گفت : ما اكثر الحجيج و اعظم الضجيج ؟ (چقدر حاجى زياد است و گريه مردم عظيم مى باشد).
امام باقر (ع ) فرمود: بل اكثر الضجيج و اقل الحجيج : (بلكه گريه كننده ، بسيار است ، اما حاجى اندك است ).
سپس فرمود: (آيا دوست دارى ، به درستى گفته من آگاه گردى و به طور روشن ببينى كه حاجى ، كم است ؟)
آنگاه امام باقر (ع ) دستش را بر چمشان ابوبصير(ره ) كشيد و دعاهايى خواند، او بينا شد، امام به او فرمود: اى ابوبصير(ره )! به حاجى ها نگاه كن .
ابوبصير(ره ) مى گويد: (نگاه كردم ديدم اكثر مردم به صورت ميمون و خوك هستند، و مؤمن در ميان آنها مانند ستاره درخشنده در ميان تاريكى است .)
ابوبصير(ره ) بعد از ديدن اين منظره ، به امام باقر (ع ) گفت : (اى مولاى من ! آرى چقدر، حاجى ، اندك است و گريه كننده ، بسيار است ، سپس امام باقر (ع ) دعاهايى خواند و نابينايى ابوبصير(ره ) به حال خود بازگشت ) (81).


7 - ستم هاى هشام ، به امام باقر (ع )

امام باقر(ع ) حدود 20 سال (از سال 95 تا 114 ه‍ق ) امامت كرد در اين مدت با چهار خليفه اموى (1 - سليمان بن عبدالملك 2 - عمربن عبدالعزيز 3 - يزيد بن عبدالملك 4 - هشام بن عبدالملك ) روبرو بود، بخصوص درقسمت آخر عمرش حدود ده سال با حكومت طاغوتى هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه عباسى ) روبرو بود، آن حضرت هرگز تسليم هشام نشد، و همواره در فرصتهاى مناسب ، نارضايتى و نفرت خود را نسبت به دولت طاغوتى هشام ، اظهار مى نمود، و مانند اجداد پاكش ، در جبهه مخالف طاغوتها بود، گر چه امكانات اجازه جنگ گرم به او نمى داد، ولى در جبهه فرهنگى ، درست در مقابل جريان سلطنت امويان قرار داشت .
از اين رو در اين دوران امام باقر (ع ) و يارانش شديدا تحت نظر و سانسور بودند، صفوان بن يحيى از جدش محمد نقل مى كند: به در خانه امام باقر (ع ) رفتم و اجازه ورود خواستم ، به من اجازه ندادند ولى به ديگرى اجازه دادند، به منزل بازگشتم در حالى كه بسيار ناراحت بودم ، بر روى تختى كه در حياط بود دراز كشيدم و غرق در فكر بودم كه چرا به من بى اعتنايى كرد، و با خود مى گفتم فرقه هاى مختلف مانند زيديه و حروريه و قدريه و... به حضور امام مى روند و تا ساعتها نزد امام مى مانند، ولى من كه شيعه هستم اين طور؟ !
در اين فكرها غوطه ور بودم ، ناگهان صداى در را شنيدم ، رفتم در را باز كردم ديدم فرستاده امام باقر (ع ) است و مى گويد: (همين اكنون به حضور امام بيا) لباسم را پوشيدم و به حضور امام رفتم ، به من فرمود:
(اى محمد! حساب قدريه وحروديه و زيديه و... نبود بلكه ما از تو كناره گرفتيم به خاطر اين و آن ) (يعنى جاسوسان حكومت دوستان ما را نشناسند كه باعث آزار آنها گردند) من اين گفتار امام باقر (ع ) را پذيرفتم و خيالم راحت شد (82).


8 - امام باقر (ع ) در تبعيد و زندان

وجود مقدس امام باقر (ع ) و روش و حركات او در مدينه ، گرچه جنگ گرم و مبارزه علنى با دستگاه طاغوتى هشام نبود، ولى همه آن برنامه ها نشانه يك نوع مخالفت با آن دستگاه بود، سرانجام هشام تصميم گرفت تا آن حضرت را از مدينه به شام تبعيد كند.
ماءمورين ، آن حضرت را با پسرش امام صادق (ع ) از مدينه به شام آوردند، و براى اهانت به مقام آن حضرت ، سه روز به او اجازه ورود به نزد هشام ندادند، و حتى آنها را اردوگاه غلامان جاى دادند.
هشام به درباريان خود گفت : وقتى كه محمد بن على (ع ) (امام باقر) وارد مجلس شد، نخست من او را سرزنش مى كنم ، وقتى كه سكوت كردم شما به اتفاق او را سرزنش كنيد.
به دستور هشام ، به امام باقر (ع ) اذن ورود دادند، حضرت وارد مجلس ‍ شاهانه شد، و با دست به اهل مجلس اشاره كرد و فرمود:
السلام عليكم ، سلام عمومى به همه حاضران كرد و نشست .
هشام ديد امام باقر (ع ) سالم خصوصى به او نكرد، به علاوه بى اجازه او نشست ، خشمش بيشتر شد و گفت : اى محمد بن على ! همواره يك نفر از شما ميان مسلمانان اختلاف انداخته و مردم را به بيعت خود مى خواند و خود را امام مى داند... و سرزنش بسيار كرد.
وقتى كه ساكت شد اهل مجلس طبق توطئه قبل به سرزنش آن حضرت پرداختند پس از آنكه همه ساكت شدند، امام باقر عليه السلام برپا ايستاد و فرمود:
(اى مردم كجا مى رويد و شما را كجا مى برند؟ خداوند اولين افراد شما را به وسيله ما راهنمايى كرد و هدايت آخرين افراد شما نيز با ما خواهد بود اگر شما به پادشاهى چند روزه دل بسته ايد، بدانيد كه حكومت ابدى با ما است ، چنانكه خداوند مى فرمايد: و العاقبة للمتقين (عاقبت براى پرهيزكاران است ) (قصص - 83) هشام دستور داد آن حضرت را به زندان افكندند.
ولى طولى نكشيد روش آن حضرت در زندان ، عواطف همه زندانيان را به سوى او جلب كرد، جريان را به هشام ، گزارش دادند، سرانجام هشام دستور داد، آن حضرت را تحت نظر به سوى مدينه باز گرداندند(83).


9 - مسلمان شدن راهب مسيحى و نمونه اى از علم امام باقر (ع )

هنگامى كه هشام بن عبدالملك امام باقر(ع ) را همراه پسرش امام صادق (ع ) از مدينه به شام تبعيد كرد، امام صادق (ع ) مى گويد: يك روز همراه پدرم از خانه هشام بيرون آمديم ، به ميدان شهر رسيديم ديديم جمعيت بسيارى اجتماع كرده اند، پدرم پرسيد: (اينها كيستند و براى چه اجتماع كرده اند؟)
گفته شد: (اينها كشيش هاى مسيحى (روحانيون بلندپايه مسيحيان ) هستند، هر سال در چنين روزى در اينجا اجتماع مى كنند و با هم به زيارت راهب پير مسيحى ، كه معبد او در بالاى اين كوه قرار دارد، مى روند، و سؤالات خود را از او مى پرسند و سپس به خانه هاى خود بازمى گردند).
پدرم سر خود را با پارچه اى پوشانيد، تا كسى او را نشناسند، نزد آنها رفت و با او بالاى كوه نزد راهب پير مسيحى رفتند، من هم همراه آنها بودم .
كشيش ها در كنارمعبد، فرشهايى كه آورده بودند گستردند، و مسندى براى راهب ، قرار دادند، راهب پير را از ميان معبد بيرون آورده و بر آن مسند نشاندند، و در پيش روى او نشستند، آن راهب آنچنان پير بود كه ابروان سفيدش روى چشمش افتاده بود، با نوار حرير زردى ، ابروان خود را به پيشانى بست ، و چشمهاى خود را مانند مار افعى به حركت درآورد، هشام جاسوسى فرستاده بود، تا جريان ملاقات پدرم را با راهب ، به او گزارش ‍ كند، راهب به حاضران نگاه كرد، وقتى پدرم را در ميان آن جمع ديد، بين او و پدرم چنين گفتگو شد:
راهب : تو از ما هستى ، يا از امت مرحومه (اسلام ) مى باشى ؟
امام باقر: از امت مرحومه (مشمول رحمت الهى ) هستم .
راهب : از علماى اسلام هستى يا از بى سوادهاى آنها؟
امام باقر: از بى سوادهاى آنها نيستم .
راهب : آيا من سؤال كنم يا تو؟
امام باقر: تو سؤال كن .
راهب : اى مسيحيان حاضر! عجيب است كه مردى از امت محمد(ص ) اين جرئت را دارد و به من مى گويد: تو بپرس ، اكنون سزاوار است چند پرسش ‍ از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤ ال خود را پرسيد:
1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتى كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتى است ؟
امام باقر: آن ساعت ، بين طلوع فجر و طلوع خورشيد (بين اول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشيد) است .
2 - بگو بدانم كه اين ساعت كه نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتى است ؟
امام باقر: آن ساعت از ساعتهاى بهشت است بيماران در آن شفا مى يابند، دردها آرام مى گردد...
راهب : راست فرمودى .
3 - به من بگو بدانم اينكه اهل بهشت مى خورند و مى آشامند ولى ادرار و مدفوع ندارند، در دنيا چنين چيزى نظير دارد؟
امام باقر: مانند طفل در رحم مادرش ، ميخورند، ولى چيزى از او جدا نمى شود.
راهب : راست فرمودى .
4 - به من خبر بده اينكه مى گويند در بهشت هرچه از ميوه ها و غذاهاى آن بخورند، چيزى از آن كم نمى شود، آيا نظيرى در دنيا دارد؟
امام باقر: نظير آن ، چراغ است ، كه اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن كنند از نور او چيزى كم نمى شود.
5 - به من بگو بدانم آن دو برادر، چه كسى بودند، كه در يك ساعت دو قلو از مادر متولد شدند، و هر دو در يك لحظه مردند، ولى يكى از آن ها پنجاه سال ديگرى 150 سال در دنيا عمر كرد.
امام باقر: آن دو برادر عزيز و عزير بودند كه دو قلو در يك ساعت به دنيا آمدند و سى سال با همديگر بودند، خداوند، جان عزير را قبض كرد و او صد سال جزء مردگان بود، بعد او را زنده كرد، و بيست سال ديگر با برادر خود زندى كرد، سپس با هم در يك ساعت مردند، در نتيجه عزير، پنجاه سال عمر كرد، ولى عزير 150 سال عمر نمود.
راهب ، در اين هنگام از جاى خود حركت كرد و به حاضران گفت : شخصى از من داناتر را به اينجا آورده ايد، تا مرا رسوا كنيد، سوگند به خدا تا اين مرد (امام باقر عليه السلام ) در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مى خواهيد از او بپرسيد.
روايت شده : وقتى كه شب شد، آن راهب به حضور امام باقر (ع ) آمد معجزاتى از محضر او مشاهده كرد، و همانجا مسلمان شد، وقتى كه اين خبر عجيب به هشام رسيد، و خبر مناظره امام باقر (ع ) با راهب ، در شام پيچيد، و علم و كمال آن حضرت در شام آشكار گشت ، هشام احساس خطر نمود، جايزه اى براى امام باقر (ع ) فرستاد و او را روانه مدينه كرد، و افرادى را جلوتر فرستاد تا در بين راه به مردم اعلام كنند كسى با دو پسر ابوتراب ، باقر و جعفر (ع ) تماس نگيرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبيدم ، آنها به آئين مسيحيان مايل شدند، هر كس چيزى به آنها بفروشد يا به آنها سلام كند، خونش هدر است (84).


10 - جبران و و خشنود كردن غلامان

هنگامى كه امام باقر (ع ) در بستر رحلت قرار گرفت ، غلامان خود را دو دسته كرد: خوب و بد غلامان بدخو را آزاد نمود، و غلامان خوب را نگه داشت .
امام صادق (ع ) به پدر گفت : (آن ها كه بدند، آزاد كردى ، و اينها را كه خوبند نگه داشتى ؟) (با اينكه آزاد كردن غلامان ، به نفع آنها است و پاداشى براى آن ها مى باشد، پس چرا بدها را آزاد نمودى ؟).
امام باقر در پاسخ فرمود: انهم قد اصابوا منى ضربا فيكون هذا بهذا (آن غلامان بد (به خاطر خلافشان ) از ناحيه من كتك خورده اند، اين آزاد نمودن آنها بجاى آن كتكى كه به آنها زدم مى باشد) (يعنى مى خواهم جبران كنم ، تا در اين وقت مرگ ، آنها از من خشنود باشند) (85).
اين جبران از نظر تربيتى ، در جاى خود بسيار مهم است ، از آثار آن اين است كه آن غلامان ، عقده اى نمى شوند.


معصوم هشتم : امام جعفر صادق عليه السلام

نام :جعفر (ع )
لقب معروف :صادق
كنيه :ابوعبدالله
پدر و مادر :امام باقر (ع )، ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر .
وقت و محل تولد :17 ربيع الاول سال 83 هجرى در مدينه متولد شد.
طاغوتهاى زمان امامت : يزيد بن عبدالملك (نهمين خليفه اموى تا آخرين خليفه اموى ) سفاح و منصور دوانقى
وقت و محل شهادت :25 شوال سال 148 ه‍ق در سن 65 سالگى به دستور منصور دوانيقى ، مسموم و در مدينه به شهادت رسيد.
مرقد شريف :قبرستان بقيع ، در مدينه
دوران عمر:در دو بخش ؛
1 -دوران قبل از امامت ، سى و يكسال (از سال 83، 114)
2 - دوران امامت تا آخر عمر، 34 سال (از سال 114 تا 148) كه دوران شكوفايى اساس تشيع بود، آن حضرت در اين دوران از فرصت جنگ بنى اميه و بنى عباس ، استفاده نموده و حوزه علميه در سطح عميق و وسيع تشكيل داد، كه چهار هزار نفر شاگرد داشت ، و اسلام ناب محمد و على (ع ) را از زير حجاب اسلام بنى اميه ، آشكار ساخت .


1 - برخاستن امام صادق (ع ) از كنار سفره و اعتراض او

در يكى از سفرها، امام صادق (ع ) به حيره (شهرى بين كوفه و بصره ) آمد، در آنجا منصور دوانيقى (دومين خليفه عباسى )پسرش را ختنه كرده بود، وجمعى را به مهمانى دعوت نموده بود، امام صادق (ع ) نيز ناگريز در آن مجلس حاضر بود.
وقتى كه سفره غذا را پهن كردند، هنگام غذا خوردن ، يكى از حاضران آب خواست ، بجاى آب براى او شراب آوردند، وقتى ظرف شراب او را به او دادند، امام صادق (ع ) هماندم برخاست و به عنوان اعتراض مجلس را ترك كرد و فرمود: رسول خدا(ص ) فرمود:
ملعون من جلس على مائدة يشرب عليها الخمر
(ملعون است كسى كه در كناره سفره اى بنشيند كه در آن سفره ، شراب نوشيده مى شود) (86).


next page

fehrest page

back page