next page

fehrest page

پيشگفتار
بسم الله الرحمن الرحيم
انسان بدون رهبر و راهنما، همانند فردى است كه شب تاريك در بيابان ظلمانى قرار گرفته و هيچ نورى نيست تا در پرتو روشنايى آن ، به جاده اصلى برسد و از آنجا به منزل مقصود نائل آيد، در آن بيابانى كه فراز و فرود و چاه و دره بسيار دارد، و در هر بيشه آن درندگان گرسنه در كمين هستند.
و همچنين انسان بدون رهبر و راهنما مانند كسى است كه در وسط دريا، در حال غرق شدن است و در آنجا كشتى نجات ، براى او نيست ، و يا سوار بر ماشين سوارى است و در شب تاريك در جاده خطرناك (مانند جاده هراز) عبور مى كند.
اكنون بايد بدانيم كه چنان رهبر و راهنماى نجاتبخش ، چه كسى است ؟ آن نور و كشتى كيست ، كه تاريكيها را روشن مى كند، و انسان را در برابر امواج سهمگين دريا نجات داده و به سر منزل مقصود مى رساند خداوند مهربان ، پيامبران و اوصياء آنها را، رهبر و راهنما مردم قرار داد، كه آخرين پيامبر، پيامبر اسلام حضرت محمد (ص )، و آخرين وصى ، وصى آن حضرت ، امام على (ع ) است .
هم اكنون ما مسلمانان ، دو رهبر بزرگ داريم : 1 - قرآن 2 - چهارده معصوم (عليهم السلام )، و مساءله ولايت فقيه ، همان نيابت از ناحيه معصوم چهاردهم حضرت ولى عصر (عجل الله تعالى فرجه ) مى باشد.
اكنون درباره رهبريت چهارده معصوم (ع ) به دو حديث جالب زير توجه كنيد:
1 - امام سجاد (ع ) فرمود:
جابر بن عبدالله انصارى ، از رسول اكرم (ص ) نقل كرد كه فرمود:
فاطمة بهجة قلبى ، و ابناها ثمرة فؤ ادى ، و بعلها نور بصرى ، و الائمة من ولدها امانتى و الحبل الممدود، فمن اعتصم بهم فقد نجى ، و من تخلف عنهم ، فقد هوى : (فاطمه (س ) مايه شادى چشمم ، و پسران او ميوه دلم هستند، و همسر فاطمه (على عليه السلام ) نور چشمم ، و امامان از فرزندان حضرت زهرا (س ) امانتهاى من ، و ريسمان كشيده شده (و رشته هاى پيوند با من ) مى باشند، هر كس كه به اين افراد تمسك جويد، قطعا نجات مى يابد، و كسى كه از مسير آنها منحرف گردد، به راه هوسهاى نفسانى رفته است ) (1)
2 - هنگامى كه آيه 59 سوره نساء نازل شد:
يا ايهاالذين آمنوا اطيعواالله و اطيعواالرسول و اولى الامر منكم : (اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اطاعت كنيد از خدا، و اطاعت كنيد از رسول خدا (ص ) و صاحبان امر).
جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: به پيامبر (ص ) عرض كردم : خدا و رسولش را شناخته ام ، اما (صاحبان امر) كه خداوند اطاعت از آنها را قرين اطاعت خود و قرين اطاعت رسول خدا (ص ) قرار داده كيانند؟
پيامبر (ص ) فرمود: اى جابر! آنها جانشينان من بوده ، و بعد از من رهبر مسلمانان هستند، نخستين آنها على بن ابيطالب (ع ) سپس فرزندش حسن (ع ) و سپس حسين (ع ) تا امام دوازدهم (ع ) را شمرد...
جابر پرسيد: (آيا در غيبت او (امام مهدى (ع ) بهره اى از جانب او به دوستانش مى رسد؟)
پيامبر (ص ) فرمود: (آرى ، سوگند به خداوندى كه مرا به پيامبرى برگزيد، آن ها از نور وجود او و از ولايت و دوستيش ، آن گونه بهره مند مى گردند كه مردم ، از نور خورشيد كه در پشت ابر است ، بهره مند مى شوند) (2)
كتاب حاضر:
اين كتاب ، بنا به پيشنهاد ناشر محترم ، تدوين شد، با اين هدف كه در سطح همگانى و روان نوشته گردد، و درسهايى سودمند از مكتب سازنده و نجاتبخش چهارده معصوم (عليهم السلام ) باشد.
روش نگارنده در اين كتاب اين است كه :
نخست خلاصه اى از مشخصات هر معصوم را ذكر نموده ، و سپس از هر كدام از معصومين (ع ) (ده داستان ) به ميان آمده است ، اين داستانها، بيشتر از سرگذشتهايى است كه آموزنده جنبه هاى اخلاقى ، سياسى ، و اجتماعى اسلام است و مجموعا 140 داستان مى باشد.
اميد آنكه سودمند بوده ، و ما و همه خوانندگان ، از مكتب خاندان رسالت (ع ) بهره مند شويم .
حوزه علميه قم - محمد محمدى اشتهاردى
پائيز 1370 شمسى
معصوم اول : پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله :

نام :
محمد، احمد (صلى الله عليه و آله )
لقب معروف :
رسول الله ، خاتم پيامبران
كنيه :
ابوالقاسم
پدر و مادر :
عبدالله ، آمنه
وقت و محل تولد :
طلوع فجر روز جمعه 17 ربيع الاول سال 571 ميلادى (چهل سال قبل از بعثت ) در مكه
وقت و محل رحلت و مرقد شريف :
روز دوشنبه 28 ماه صفر سال 11 هجرت ، در مدينه در سن 63 سالگى رحلت نمود، مرقد شريفش ، در مدينه ، كنار مسجدالنبى است .
دوران عمر :
سه بخش ،
1 - قبل از نبوت (چهل سال )
2 - بعد از نبوت در مكه (13 سال )
3 - بعد از هجرت از مكه به مدينه ، و تشكيل حكومت اسلامى (حدود ده سال )


1 - ماجراى عجيب دانشمند يهودى ، در مكه

هنگامى كه پيامبر (ص ) ديده به جهان گشود، يكى از يهوديان آگاه ، در مكه نزد، بزرگان قريش (كه از سران مكه بودند) آمد، و با تعجب گفت : آيا امشب ، در ميان شما كودكى به دنيا آمده است ؟ پاسخ دادند: نه .
يهودى گفت : پس او در فلسطين به دنيا آمده كه نامش احمد است و از نشانه هاى او اينكه خالى به رنگ ابريشم خاكسترى ، در بين شانه هايش قرار دارد.
قريشيان متفرق شدند و به جستجو پرداختند. دريافتند كودكى در خانه عبدالله بن عبدالمطلب به دنيا آمده است ، جريان را به دانشمند يهودى گفتند، يهودى خود را به آن كودك رسانيد، كودك را از مادرش آمنه گرفت ، سپس بين شانه اش را ديد، ناگاه بى هوش شد. هنگامى كه به هوش آمد، حاضران از يهودى پرسيدند: چرا حالت دگرگون شد؟
او در پاسخ گفت : (مقام نبوت تا روز قيامت از بنى اسرائيل بيرون رفت ، سوگند به خدا، اين كودك همان پيامبر (ص ) است كه بنى اسرائيل را به هلاكت مى رساند).
قريشيان از اين مژده شادمان شدند.
يهودى به آنها گفت : (سوگند به خدا، اين نوزاد، آنچنان به شما عظمت و آبرو مى بخشد، كه عظمت شما در همه جاى دنيا، به زبان مردم مى افتد).
ابوسفيان كه در آنجا بود، گفت : او به طائفه مضر ( كه خودش از آن طايفه بود) عظمت مى بخشد(3).


2 - خوش حكايتى ، از گم شدن حضرت محمد (ص )

پيامبر اكرم (ص ) هنگامى كه به دنيا آمد، پدرش از دنيا رفته بود، و جدش ‍ عبدالمطلب از او سرپرستى كرد، وقتى كه به شش سالگى رسيد مادرش از دنيا رفت .و وقتى هشت ساله شد، جدش عبدالمطلب نيز از دنيا رفت .
هنگامى كه حضرت محمد (ص ) متولد شد، در آن زمان رسم بود كه زنها از اطراف مكه به مكه مى آمدند تا كودك شيرخوارى را پيدا كنند و با خود ببرند و به او شير بدهند و در برابر آن از صاحب كودك مزدى دريافت نمايند و به اين وسيله زندگى خود را تاءمين نمايند.
يكى از بانوان پاك و مهربان به نام حليمه سعديه كه از خانواده باديه نشين و دامدار بود، به مكه براى همين كار آمده بود. ولى كودكى در مكه نيافت و نااميد به سوى خانه اش باز مى گشت ، عبدالمطلب در راه او را ديد و به او گفت : (فرزند نوزادى دارم به او شير بده ).
حليمه بر اساس قراردادى پيشنهاد عبدالمطلب را پذيرفت و محمد را از او گرفت و با خود به سوى باديه اش برد.
از آن پس محمد (ص ) در بيابان در ميان چادرنشينان بود، و چهار سال تحت سرپرستى حليمه سعديه زندگى كرد. حليمه در اين مدت حوادث عجيبى از كودكى محمد (ص ) ديد از آن هنگام كه محمد (ص ) به آنجا رفته بود خير و بركت همراهش بود زراعتها و دامها و نعمتها، آنچنان فراوان شدند كه سابقه نداشت .
در اين مدت حليمه محمد (ص ) را دوبار يا سه بار به نزد مادرش ‍ آورد.
سرانجام حليمه در سال پنجم با خود گفت : اين كودك يك كودك فوق العاده و بى نظير است مى ترسم دشمنان به او آسيب برسانند از اين رو تصميم گرفت او را به مكه آورده به عبدالمطلب تحويل دهد(4).
حليمه محمد (ص ) را با خود به سوى مكه آورد نخست كنار كعبه آمد تا از آنجا به خانه عبدالمطلب برود، ناگهان از آسمان ندايى شنيد كه شخصى به حجرالاسود كعبه خطاب كرد و گفت :
(اى جايگاه قدس !امروز صد هزاران نور خورشيد به تو فروزان مى گردد).
حليمه كه شيفته و دلباخته اين صدا شده بود با شوق و ترس به هر سو نگاه مى كرد تا صاحب را ببيند ولى او را نمى ديد، ناگهان متوجه شد كه محمد (ص ) در كنارش نيست .
به هر طرف روى كرد او را نديد حيران و سرگردان شد.
حيرت اندر حيرت آمد بر دلش
گشت بس تاريك از غم منزلش
حليمه ، هيجان زده ، با اندوهى جانكاه ديوانه وار در كوچه هاى مكه مى دويد و به هر در خانه اى سر مى كشيد و با ناله جانسوز، سراغ محمد (ص ) را مى گرفت ، ولى مردم مكه اظهار بى اطلاعى مى كردند.
آه ، چه پيش آمد ناگوارى ! گويى حليمه از بالاى كوه به زمين افتاده بسيار، پريشان و غمگين شد، آنچنان مى گريست كه گويا زمين و زمان مى گريند.
در اين هنگام ، پيرمردى عصا زنان نزد حليمه آمد، و علت پريشانى او را پرسيد، و حليمه ماجرا را گفت .
پيرمرد، او را دلدارى داد و به او گفت : هيچ نگران مباش من كسى را (يعنى بتى را) مى شناسم كه اگر او لطف كند، كودك تو پيدا مى شود برويم نزد آن بت و از او التماس كنيم .
آن پير عصا بدست حليمه را نزد بت (عزى ) (يا هبل ) برد، و به حليمه گفت : (ما وقتى چيزى گم مى كنيم به حضور اين بت مى آييم ، او ما را راهنمايى مى كند).
آنگاه آن پير، آن بت را سجده كرد، و از او خواهش نمود، تا كودك گم شده را پيدا كند به قول مولودى در كتاب مثنوى به بت گفت :
اين حليمه سعدى از اميد تو
آمد اندر ظل شاخ بيد تو
كه از او فرزند طفلى گم شده است
نام آن كودك ،محمد آمده است
همين كه نام مبارك محمد (ص ) در آنجا به ميان آمد، آن بت و همه بتهاى ديگر كه در كنارش بودند، لرزيدند و سرنگون شدند.
پيرمرد با مشاهده آن حادثه عجيب ، آنچنان ترسيد كه مانند برهنه اى در سرماى يخ بندان مى لرزيد.
حليمه همچنان پريشان بود، و بياد محمد (ص ) اشك مى ريخت ، و فرياد مى زد:
(اى كودك گم شده ام كجايى ؟)
پير مرد، حليمه را دلدارى مى داد، و مى گفت : اين پيش آمد بى سابقه است ، دوران جديدى پيش آمده ، و براستى عجيب است كه با شنيدن نام محمد (ص ) بتها واژگون شدند.
در اين ميان ، عبدالمطلب از گم شدن محمد (ص ) آگاه شد، در حالى كه بلند بلند گريه مى كرد و بر سر و سينه مى زد، كنار كعبه آمد، و دل بخدا سپرد و عرض كرد: (خدايا!من كوچكتر از آنم كه با تو سخن بگويم ، سجده ها و اشكهايم ، ناچيزتر از آن است كه از آن نام ببرم ، تو را به آن عنايت خاصى كه به اين كودك دارى ، ما را به حال و محل او آگاه كن !)
ناگهان از درون كعبه ندايى شنيد: (آرام باش ، هم اكنون به زيارت رخسار آن كودك خواهى رسيد).
عبدالمطلب گفت : او اكنون كجاست ؟
هاتف مكانى را نشان داد، عبدالمطلب به آنجا رفت ، قريشيان نيز همراه او حركت كردند، سرانجام عبدالمطلب به وصال يار رسيد، و آن كودك را در زير درختى يافت او را به آغوش گرفت و به خانه خود آورد(5).


3 - وفاى به پيمان

پيامبر اسلام (ص ) قبل از آنكه به مقام پيامبرى برسد، مدتى چوپانى مى كرد، يكى از چوپانان در آن زمان (عمار ياسر) بود روزى پيامبر (ص ) با عمار، با هم قرار گذاشتند، تا فرداى آن روز، گوسفندان خود را به بيابان فخ كه علفزار بود ببرند.
پيامبر (ص ) فرداى آن روز گوسفندان خود را بسوى بيابان فخ روانه كرد ولى عمار ديرتر آمد.
عمار مى گويد: وقتى گوسفندانم را به بيابان فخ رساندم ، ديدم پيامبر (ص ) جلوى گوسفندان خود ايستاده و آن ها را از چريدن در آن علفزار باز مى دارد.
گفتم : چرا آنها را باز مى دارى ؟
فرمود: (من با تو وعده كردم كه با هم گوسفندان را به اين علفزار بياوريم ، از اين رو، روا ندانستم كه قبل از تو، گوسفندانم در اين علفزار بچرند) (6).


4 - خنثى شدن توطئه كشتن پيامبر (ص )

پيامبر (ص ) قبل از اينكه به پيامبرى برسد، از نظر صداقت و امانت و راستى ، مورد اعتماد همگان بود و همه افراد مكه و اطراف او را دوست مى داشتند، ولى وقتى كه در سن چهل سالگى به مقام پيامبرى رسيد و با بت پرستى و خرافات مبارزه كرد و مردم را به آيين يكتاپرستى دعوت نمود، با او دشمن شدند، و با انواع آزارها او را ناراحت مى كردند، تا آنجا كه تصميم گرفتند او را به قتل برسانند.
ولى بنى هاشم با اينكه همه آنها - جز چند نفر- كافر بودند، راضى نبودند تا او كشته شود، از جمله ابولهب عموى پيامبر (ص ) از دشمنان سرسخت آن حضرت بود، ولى حاضر نبود كه برادرزاده اش را بكشند.
سران قريش تصميم گرفتند تا آن حضرت را در غياب ابولهب بكشند، در اين مورد به گفتگو پرداختند ام جميل همسر ابولهب به آنها گفت : (من با اجراى برنامه اى ، شوهر ابولهب را، فلان روز (مثلا روز شنبه ) در خانه سرگرم عيش و نوش مى كنم و از همه جا بى خبر مى سازم ، شما همان روز، در غياب ابولهب محمد (ص ) را بكشيد).
روز شنبه فرا رسيد، ام جميل دروازه خانه را محكم بست ، و با شوهرش ‍ ابولهب در اطاقى ، نشست و از خوراكى ها و آشاميدنى ها نزد او گذاشت ، و از هر درى با او سخن گفت و كاملا او را از بيرون خانه ، بيخبر نگه داشت
ابوطالب پدر بزرگوار على (ع ) از توطئه باخبر شد، بى درنگ پسرش على (ع ) را (كه در آن روز حدود 11 يا 12 سال داشت ) خواست و گفت : پسرم ! به خانه عمويت ابولهب برو، و در را بزن ، اگر باز كردند كه وارد خانه شو، و اگر باز نكردند، در را بشكن و خود را نزد عمويت برسان و به او بگو، پدرم گفت :
ان امرء عينه فى القوم فليس بذليل
(همانا مردى كه عمويش (مثل ابولهب ) رئيس قوم باشد، آن مرد، ذليل نخواهد شد)
على (ع ) با شتاب به خانه ابولهب آمد، ديد در بسته است ، در زد، ولى در را باز نكردند، در را فشار داد و آن را شكست و وارد خانه شد و خود را نزد ابولهب رسانيد.
ابولهب گفت : (برادرزاده ، چه شده ؟)
على (ع ) فرمود: پدرم گفت : (كسى كه عمويش رئيس قوم باشد، ذليل نمى شود)
ابولهب گفت : پدرت راست مى گويد، مگر چه شده ؟
على (ع ) فرمود: (برادرزاده ات در بيرون خانه كشته مى شود و تو مشغول عيش و نوش هستى )
احساسات ابولهب به جوش آمد، برجهيد و شمشير خود را بدست گرفت تا از خانه بيرون بيايد، هماندم ام جميل ، سر راه او را گرفت ، ابولهب كه عصبانى شده بود سيلى محكمى به صورت ام جميل زد كه چشم او لوچ شد، و كنار رفت ، و در همان حال ابولهب از خانه بيرون دويد، وقتى كه قريشيان او را شمشير به دست با چهره خشمگين ديدند، پرسيدند:
(اى ابولهب !چه شده ؟)
ابولهب گفت : (من با شما پيمان بستم كه برادرزاده ام محمد را هر گونه مى خواهيد آزار برسانيد، ولى شما پا را فراتر نهاده مى خواهيد او را بكشيد، سوگند به دو بت لات و عزى ، تصميم گرفته ام مسلمان گردم ، آنگاه خواهيد فهميد كه با شما چه خواهم كرد)
قريشيان ديدند توطئه بر باد رفت (و اگر ابولهب مسلمان گردد، خيلى گران تمام مى شود) به دست و پاى ابولهب افتادند و از او عذر خواهى كردند، او نيز از تصميم خود برگشت (7).
به اين ترتيب توطئه آنها خنثى گرديد، آرى (عدو شود سبب خير، گر خدا خواهد)


5 - معجزه اى از پيامبر (ص ) در راه هجرت به مدينه

هنگامى كه پيامبر (ص ) ناگزير شد و از مكه به سوى مدينه ، هجرت كرد، در مسير راه ، به چادرى از چادرنشينان كه صاحبش (ام معبد خزاعى ) بود رسيد، خواست از او مقدارى گوشت يا شير خريدارى كند، ولى بر اثر خشكسالى نه گوشتى بود نه شيرى )
پيامبر (ص ) به يك گوسفند نگاه كرد، و از ام معبد اجازه خواست تا از شيران آن بهره مند شود.
ام معبد، اجازه داد و گفت : اگر آن گوسفند شير مى داشت ، هم ما از آن بهره مند مى شديم و هم شما، ولى متاءسفانه شير ندارد.
پيامبر (ص ) به پستان گوسفند دست كشيد و دعا كرد كه خداوند آن را پر از شير كند، ناگهان شير از پستان آن گوسفند جارى شد، به طورى كه پيامبر (ص ) و همه خانواده ام معبد از آن خوردند و سير شدند، سپس پيامبر (ص ) از آن شير دوشيد و ظرفها را پر كرد، و به اين ترتيب از پيامبر (ص ) يك معجزه آشكار در آنجا سرزد و سپس آن حضرت از آنجا رفت ابومعبد (شوهر ام معبد) از بيابان آمد، در ظرفها شير فراوان ديد، بسيار تعجب كرد و پرسيد: اين همه شير از كجا آمده ؟با توجه به اينكه حتى يك قطره شير براى پسرانش وجود نداشت .
ام معبد گفت : مردى شريف و مبارك و بلند مقام و زيبا چهره از اينجا عبور كرد و اين بركات از او است .
ابومعبد گفت : اين مرد، حتما بزرگترين مرد قريش است ، و سوگند ياد كرد كه اگر او را ببيند، به او ايمان بياورد، و از پيروان نزديك او گردد(8).


6 - احترام به ارزشها

پيامبر (ص ) در دوران شيرخوارگى ، نزد حليمه سعديه بود، حليمه به او شير مى داد، حليمه داراى چند پسر و دختر بود، در نتيجه آنها برادران و خواهران رضاعى (يعنى همشير و همشيره ) پيامبر بودند.
پيامبر (ص ) پس از آنكه به مقام پيامبرى رسيد روزى (گويا در مدينه ) خواهر رضاعيش نزد او آمد، بسيار خوشحال شد، روپوش خود را براى او در زمين گسترد، و او را روى آن نشانيد، سپس با رويى خوش با او به سخن پرداخت و احوال بستگان او را پرسيد، و تا هنگامى كه او نشسته بود، با چهره اى خندان ، با او صحبت كرد، تا اينكه او برخاست و رفت .
سپس برادر رضاعى پيامبر (ص ) آمد، پيامبر (ص )
از او نيز احترام كرد، و مدتى با هم سخن گفتند! ولى آن خوشرفتارى كه پيامبر (ص ) با خواهر رضاعيش كرد، با برادرش رضاعيش نكرد. شخصى به پيامبر (ص ) عرض كرد: (با اينكه برادر رضاعى شما، مرد بود، به او مانند خواهر رضاعيت خوشرفتارى نكردى ؟)
پيامبر (ص ) در پاسخ فرمود:
لانها كانت ابر بوالديها منه
(زيرا آن خواهر به پدر و مادرش ، خوشرفتارتر بود) (9).
آرى پيامبر (ص ) اين گونه به ارزشها (مانند احترام به پدر و مادر) توجه داشت و احترام مى كرد.


7 - دشمن قلدر، در برابر ضربت محمد (ص )

يكى از سران كفر و شرك كه بسيار قلدر و خودپسند بود، (ابى بن خلف ) نام داشت او اسب چالاكى داشت به او علف مى داد و در پرورش آن اسب ؛ كوشش مى كرد، به اين منظور كه روزى بر آن سوار شود و محمد (ص ) را بكشد، حتى روزى با پيامبر (ص ) روبرو شد و با كمال گستاخى گفت : (من اسبى دارم كه او را هر روز علف مى خورانم ، تا چاق و چالاك شود، و سرانجام سوار بر آن شوم و ترا بكشم ).
پيامبر (ص ) به او فرمود: (بلكه به خواست خدا، من تو را مى كشم ).
از اين جريان مدتى گذشت ! تا جنگ احد (در سال سوم هجرت ) در كنار كوههاى نزديك به مدينه رخ داد.
ابى بن خلف در اين جنگ ، از سرداران لشگر دشمن بود، هنگامى كه جنگ شروع شد، او فرياد مى زد: (محمد (ص ) كجاست ؟اى محمد! اگر تو نجات يابى من نجات نيابم !) در اين ميان ، پيامبر (ص ) را در صحنه جنگ ديد؟ براى كشتن آن حضرت به سوى او جهيد، پيامبر (ص ) به طور سريع ، نيزه يكى از يارانش به نام (حارث بن صمه ) را گرفت و به ابى بن خلف حمله كرد و نيزه را بر گردن او فرود آورد.
خراشى در گردن او پديد آمد، او از وحشت از پشت اسب بر زمين افتاد، و مانند صداى گاو، نعره مى كشيد، و مى گفت : (محمد (ص ) مراكشت )
يارانش او را از محل درگيرى بيرون بردند، و او را دلدارى مى دادند كه وحشت نكن ، چيزى نشده ، گردنت خراش مختصرى پيدا كرده است ، چرا بى تابى مى كنى ؟
او مى گفت : (اين ضربتى كه محمد (ص ) بر من وارد ساخت ، اگر بر دو طايفه پر جمعيت ربيعه و مضر، وارد مى ساخت ، همه را مى كشت ، شما خبر نداريد، محمد (ص ) روزى به من گفت : (من تو را خواهم كشت )
او اگر بعد از اين سخن آب دهانش را به من مى رسانيد، همان مرا مى كشت (آرى او دروغ نمى گويد)
ابى بن خلف بعد از اين ضربت يك روز بيشتر زنده نماند، و سپس به هلاكت رسيد(10).


8 - خنده پيامبر (ص )

روزى پيامبر (ص ) به طرف آسمان نگاه مى كردند و مى خنديدند، شخصى به آن حضرت عرض كرد: چرا مى خنديد؟
پيامبر فرمود: آرى به آسمان نگاه كردم ، ديدم دو فرشته به زمين آمدند، تا پاداش عبادت شبانه روزى بنده با ايمانى را كه هر روز در محل نماز خود، به عبادت و نماز مشغول مى شد، بنويسد. اما او را در محل نماز خود نيافتند، بلكه در بستر بيمارى يافتند، آنها به سوى آسمان بالا رفتند، و به خدا عرض ‍ كردند: ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان ، به محل نماز او رفتيم ، ولى او را در محل نمازش نيافتيم بلكه او در بستر بيمارى آرميده بود.
خداوند به آن فرشتگان فرمود: (تا او در بستر بيمارى است ، همان پاداش ‍ را كه هر روز براى او هنگامى كه در محل نماز و عبادتش بود، مى نوشتيد، بنويسيد، و بر من است كه پاداش اعمال نيك او را تا آن هنگام كه در بستر بيمارى است ، براى او بنويسم )(11).


9 - ايمان دسته جمعى هزار نفر از قبيله بنى سليم

پيامبر (ص ) همراه يارانش بود، ناگهان يك نفر عرب باديه نشين نزد آن حضرت آمد، او سوسمارى را صيد كرده و در آستين خود پنهان كرده بود، با كمال گستاخى ، با صداى بلند اشاره به پيامبر كرد و گفت :
(اين كيست ؟)
حاضران گفتند (اين پيامبر (ص ) است )
او به پيامبر گفت : (سوگند به دو بت لات و عزى ، هيچكس در نزد من ، مبغوضتر از تو نيست ، اگر قبيله من ، مرا آدم عجول نمى خواندند، هم اكنون شتاب كرده و تو را مى كشتم )
پيامبر (ص ) فرمود: (چرا اين گفتار خشن را مى گويى ؟ به خداى بزرگ ايمان بياور)
باديه نشين گفت : (ايمان نمى آورم ، مگر اينكه اين سوسمار به تو ايمان بياورد،) و هماندم سوسمار را به زمين انداخت .پيامبر (ص ) صدا زد: يا ضب :(اى سوسمار!)
سوسمار با زبان رسا، كه همه حاضران شنيدند، گفت :
لبيك و سعديك : (بلى قربان !امر بفرما)
پيامبر (ص ) فرمود: چه كسى را مى پرستى ؟
سوسمار گفت : (آن كس را كه عرش او در آسمان ، و شكوه او در زمين ، و راه او در دريا، و رحمت او در بهشت و عذاب او در دوزخ است )
حضرت فرمود: من كيستم ؟
سوسمار گفت : تو رسول پروردگار جهانيان ، خاتم پيامبران هستى ، آن كس ‍ كه تو را تصديق كرد، رستگار شد، و آن كس كه تو را تكذيب كرد، زيانكار گرديد.
باديه نشين آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه به پيامبر (ص ) رو كرد و گفت : (من هنگامى كه نزد تو آمدم ، تو مبغوضترين فرد نزد من بودى ، اكنون در سراسر زمين ، تو از همه انسانها نزد من محبوبتر، و از خودم و پدر و مادرم عزيزتر مى باشى ، گواهى ميدهم كه خدا يكتا و بى همتا است و تو رسول خدا هستى .)
و با ايمان كامل به سوى قبيله خود رفت و ماجرا را براى افراد خاندان خود تعريف كرد و آن ها را به ايمان و اعتقاد به اسلام دعوت نمود هزار نفر از قبيله او مسلمان شدند.(12)


10 - تواضع پيامبر (ص )

روزى بانويى بى پروا عبور مى كرد، پيامبر (ص ) با چند نفر از بردگان ، روى خاك زمين نشسته ، و غذا مى خورد، با تعجب گفت :(اى محمد! سوگند به خدا، تو همانند بندگان مى نشينى و غذا مى خورى )
پيامبر (ص ) فرمود: و يحك اى عبد اعبد منى :
(واى بر تو، كدام بنده اى از من بنده تر است )
زن گفت : (لقمه اى از غذاى خود را به من بده )
پيامبر (ص ) لقمه اى به او داد
زن گفت : نه به خدا، بلكه بايد لقمه اى كه در دهانت است (به عنوان تبرك ) به من بدهى بخورم .
پيامبر (ص ) لقمه اى از دهانش بيرون آورد و به او داد، آن بانو، آن لقمه غذا را خورد و از آن پس تا آخر عمر هرگز بيمار نشد (13)


معصوم دوم : فاطمه زهرا عليها السلام

نام :فاطمه (س )
لقب هاى معروف :زهرا، صديقه ، كبرى ، طاهره ، راضيه ، مرضيه ، انسيه ، بتول ، زهره ، حوريه ، محدثه ، و...
كنيه :ام الحسنين ، ام ابيها، و ام الائمة
پدر و مادر :محمد رسول خدا (ص )، خديجه كبرى (س )
وقت و محل تولد :در آستانه طلوع فجر روز جمعه 20 جمادى الثانيه سال 5 بعثت ، در مكه متولد شد.
وقت هجرت و وقت ازدواج :در سن حدود هشت سالگى همراه على (ع ) به مدينه مهاجرت كرد، و در سال دوم هجرت ، در آغاز ماه ديحجه ، با على (ع ) ازدواج نمود، و داراى پنج فرزند به نامهاى : حسن ، حسين ، زينب ، ام كلثوم ، و محسن (ع ) گرديد.
وقت و محل شهادت :بين نماز مغرب و عشا در 15 يا 13 جمادى الاولى ، يا سوم جمادى الثانيه سال 11 هجرى ، در سن 18 سالگى در مدينه به شهادت رسيد.
مرقد :مرقد شريف آن بانوى با عظمت در يكى از سه محل كنار قبر پيامبر (ص ) در قبرستان ، بقيع ، و بين منبر و قبر پيامبر (ص ) در مسجد النبى (ص ) زيارت مى شود.
دوران عمر:
سه بخش :
1 - دوران ملازمت پا پدر و مادر
2 - دوران چند ماهه بعد از رحلت رسول خدا (ص ) كه از نظر اجتماعى و سياسى بسيار مهم است .


1 - مبارك باد و نصيحت پيامبر (ص ) به زهرا (س ) و على (ع )

از ازدواج حضرت زهرا (س ) با حضرت على (ع ) چندان نگذشته بود پيامبر (ص ) به ديدار آن ها آمد به آن ها مباركباد گفت و پس از ساعاتى على (ع ) براى كارى از خانه بيرون رفت . پيامبر (ص ) به فاطمه (س ) فرمود: (حالت چطور است ؟شوهرت را چگونه يافتى ؟)
فاطمه (س ): پدر جان شوهرم را به بهترين شوهر يافتم ولى جمعى از زنان قريش نزد من آمدند و به من گفتند: (رسول خدا (ص ) تو را همسر يك نفر مرد فقير و تهيدست نموده است )
پيامبر: دخترم !نه پدرت فقير است ، و نه شوهرت ، خداوند گنجينه هاى طلا چو نقره تمام زمين را در اختيار من نهاده است ولى من از آنها چشم پوشيدم ، و پاداشى را كه در پيشگاه خدا است برگزيدم . دخترم ! اگر آنچه را كه پدرت مى داند، مى دانستى دنيا در نظرت ناچيز جلوه مى كرد، سوگند به خدا در نصيحت و آموزش تو كوتاهى نكردم .شوهر تو در تقدم به اسلام و در علم و حلم از همه مقدمتر و بهتر است ، دخترم وقتى كه خداوند بر سراسر زمين نگاه كرد دو مرد را برگزيد يكى از آن دو را پدر تو قرار داد و ديگرى را شوهر تو.
يا بنته نعم الزوج زوجك لاتعصى له امرا :
(دختر عزيزم ! شوهر تو، نيكو شوهرى است همواره در همه امور، از او اطاعت كن )
سپس پيامبر (ص ) على (ع ) را به حضور طلبيد و در شاءن و مقام فاطمه (س ) مطالبى گفت ، از جمله فرمود: فاطمه (س ) پاره تن من است هر كه او را برنجاند مرا رنجانده و هر كس او را شاد كند مرا شاد كرده است .امام على (ع ) در شاءن زهرا (س ) مى گويد:
(سوگند به خدا هيچگونه فاطمه (س ) را خشمگين و مجبور به كارى نكردم تا آن زمان كه خداوند روح او را به سوى خود قبض كرد، و او نيز هيچگاه مرا ناراحت نكرد و از من نافرمانى ننمود، هر زمان به او نگاه مى كردم همه اندوهها و حزنها و رنجهايم برطرف مى شد) (14).


2 - بهترين صفت براى زن از ديدگاه حضرت زهرا (س )

امام على (ع ) مى فرمايد، جمعى در حضور رسول خدا (ص ) بودند و من هم بودم پيامبر (ص ) به ما رو كرد و فرمود:
اخبرونى اى شيى ء خير للنساء :
(به من خبر دهيد بهترين چيز براى زنان چيست ؟)
همه ما از پاسخ صحيح اين سؤال در مانده شديم ، سپس حاضران متفرق شدند، من به خانه آمدم و جريان سؤال پيامبر (ص ) و عجز ما از جواب به آن سؤ ال را براى حضرت زهرا (س ) تعريف كردم .
فاطمه (س ) فرمود: ولى من پاسخ سؤال را مى دانم ،
خير للنساء ان لايرين الرجال و لا يراهن الرجال :
(بهترين چيز براى زنان آن است كه مردان نامحرم را نبينند و مردن نامحرم نيز آنها را نبينند)
در بعضى از عبارات آمده : ان لاترى رجلا و لايراها رجل
به حضور رسول خدا (ص ) رفتم و عرض كردم پاسخ آن پرسش كه از ما كردى اين است : (بهترين چيز براى زن آن است كه نه مرد نامحرم او را بنگرد و نه او مرد نامحرم را بنگرد)
فرمود: (تو كه نزد من بودى ، پاسخ اين سؤ ال را ندادى ، اكنون بگو بدانم ، چه كسى اين پاسخ را به تو آموخت ؟)
على (ع ) گفت : (فاطمه (س ) اين جواب را داد)
پيامبر (ص ) از اين پاسخ ، خرسند شد و فرمود:
ان فاطمة بضعة منى :
(همانا فاطمه (س ) پاره تن من است ) (15).


3 - احترام خاص فاطمه (س ) به حديث پيامبر (ص )

از رحلت پيامبر (ص ) چند روزى نگذشته بود شخصى به خانه فاطمه (س ) آمد و پس از شرفيابى به حضور آن بانوى گرامى عرض كرد: (آيا رسول خدا، (ص ) چيزى نزد شما يادگار گذاشته تا مرا از آن بهره مند سازى ؟)
فاطمه (س ) به ياد حديثى از پيامبر (ص ) افتاد و به كنيز خود فرمود:
هات تلك الجريدة :(آن سفحه نوشته شده را به اينجا بياور)
كنيز به جستجو پرداخت و آن را نيافت ، و بازگشت و به فاطمه (س ) گفت : (آن را نيافتم )
فاطمه (س ) به او فرمود:
و يحك اطلبيها فانها تعدل عندى حسنا وحسينا :
(واى بر تو، برو آن را پيدا كن ، كه ارزش آن در نزد من همطراز ارزش حسن و حسين (ع ) است )
كنيز رفت و به جستجوى دقيق پرداخت . و سرانجام آن صفحه نوشته شده را در ميان خاشاك يافت ، آن را پاك كرد و به حضور فاطمه (س ) آورد، فاطمه (س ) نوشته آنرا براى آن شخص خواند، در آن چنين نوشته شده بود:
ليس من المؤمنين من لم ياءمن جاره بوائقه ...
(از مؤمنان نيست آن كسى كه همسايه اش از آزار او در امان نيست و كسى كه ايمان به خدا و روز جزا دارد، به همسايه اش آسيب نمى رساند و كسى كه به خدا و روز قيامت اعتقاد دارد، سخن نيك مى گويد و يا سكوت مى كند، خداوند، انسان خيرخواه ، بردبار و پاكدامن را دوست دارد و انسان بدزبان و كينه توز و بسيار سؤ ال كننده (16) را دشمن دارد، بدانكه حياء، از ايمان است و ايمان موجب ورود به بهشت مى شود و ناسزاگويى از بى شرمى است و بى شرمى موجب ورود به آتش دوزخ است ) (17).


4 - بركت گردنبند زهرا (س )

روزى پيامبر (ص ) نماز جماعت را با مسلمانان به جماعت مى خواند، پس از نماز جمعى در محضر رسول خدا (ص ) نشستند، در اين هنگام پيرمرد بينوايى نزد حضرت رسول خدا (ص ) آمد و اظهار داشت ، (گرسنگى در جگرم اثر گذاشته ، و برهنه ام ، به من غذا و لباس بده كه سخت تهيدست مى باشم )
پيامبر (ص ) در آن هنگام چيزى نداشت ، به بلال حبشى فرمود: اين پير را به خانه فاطمه (س ) برسان
بلال او را به خانه فاطمه (س ) آورد و او جريان تهيدستى خو را به فاطمه (س ) گفت .
مدت سه روز بود، غذا نرسيده بود، و فاطمه و على (ع ) گرسنه بودند، در اين بحران ، فاطمه (س ) در فكر پيرمرد بود كه جواب مثبت به او بدهد...
فاطمه (س ) يك عدد گردنبند نقره اى داشت كه دختر عمويش (دختر حمزه سيدالشهداء) به او يادگارى داده بود، آن را از گردنش درآورد و به پيرمرد داد، و به او فرمود: (آن را بفروش و پولش را در رفع نيازهاى خود، مصرف كن .)
پيرمرد با خوشحالى از خانه فاطمه (س ) بيرون آمد، و به حضور پيامبر (ص ) رسيد و جريان را گفت پيامبر منقلب شد و اشك در چشمانش حلقه زد...
پيرمرد آن گردنبند را در معرض فروش قرار داد.
عمار به او فرمود آن را چند مى فروشى ؟
پيرمرد گفت : (به اندازه يك وعده غذا كه مرا سير كند، و يك لباس كه با آن نماز بخوانم . و يك دينار پول كه با آن مخارج سفر به خانه ام را تاءمين كنم ).
عمار ، از سهميه غنيمت جنگ كه به او رسيده بود و آن را فروخته بود، مقدارى پول داشت ، 20 دينار و 200 درهم به پيرمرد داد، و يك دست لباس نيز به او داد، و مركب خود را نيز در اختيار او گذاشت و يك وعده غذاى نان و گوشت نيز به او اعطا كرد.
پيرمرد، شاد شد و از عمار ياسر تشكر كرد و سپس چنين دعا كرد: (خدايا به فاطمه (س ) آنقدر ببخش كه نه چشم آنرا ديده و نه گوش آنرا شنيده باشد)
پيامبر فرمود: آمين - آنگاه پيرمرد رفت ...
عمارياسر، آن گردنبند، را با مشك ، خوشبو كرد، و در ميان يك لباس يمانى نهاد و به غلامش بنام (سهم ) داد و گفت : نزد فاطمه (س ) برو، و اين گردنبند را به او بده ، تو را نيز به فاطمه (س ) بخشيدم ، از اين پس ، تو غلام فاطمه (س ) هستى .
(سهم ) دستور عمار را انجام داد، فاطمه (س ) گردنبند را گرفت و (سهم ) را آزاد كرد.
(سهم ) گفت : (بركت اين گردنبند مرا به خند آورد، چرا كه گرسنه اى را سير كرد، و برهنه اى را پوشانيد، و فقيرى را بى نياز نمود، و برده اى را آزاد ساخت و سرانجام به صاحبش داده شد!!) (18).


5 - فاطمه (س ) در جبهه

سال پنجم هجرت بود، پيامبر (ص ) براى جلوگيرى از سپاه دشمن ، به مسلمانان دستور حفر خندق را داد، و خود نيز با آن ها آماده ساختن چنين سنگر بزرگى گرديد، در اين هنگام به قدرى شرائط سخت بود كه گاهى مسلمانان ، از جمله شخص پيامبر (ص ) چند روز گرسنه مى ماندند.
روزى فاطمه (س ) پاره نانى تهيه كرد، و خود را به جبهه رسانيده و نزد رسول خدا (ص ) آمد و آنرا به پيامبر (ص ) داد.
پيامبر (ص ) فرمود: (اين پاره نان از كجا بدست آمده است ؟)
فاطمه (س ) عرض كرد: (اين پاره نان قسمتى از قرص نان است كه آن را براى حسن و حسين (ع ) پخته بودم ، كه اين قسمت را براى شما آوردم .)
پيامبر (ص ) فرمود: (فاطمه جانم ! بدان كه اين پاره نان نخستين لقمه اى است كه پدرت پس از سه روز گرسنگى ، به دهانش مى گذارد) (19).


6 - مقام زهرا (س ) در پيشگاه پيامبر (ص )

عايشه ، يكى از همسران پيامبر (ص ) مى گويد: در ميان مردم هيچكس را نديدم كه شباهتش به پيامبر (ص ) مانند فاطمه (س ) باشد، هنگامى كه فاطمه (س ) به حضور پيامبر (ص ) مى آمد، پيامبر (ص ) با آغوشى باز از او استقبال مى كرد و دستهاى فاطمه (س ) را مى بوسيد، و در مجلس خود مى نشاند، و هرگاه پيامبر (ص ) بر فاطمه (س ) وارد مى شد، فاطمه (س ) برمى خاست و دستهاى پيامبر (ص ) را مى بوسيد.
در آن هنگام كه پيامبر (ص ) در بستر رحلت آرميده بود، پيامبر (ص ) او را نزديك خود خواند، و به طور خصوصى و آهسته با او سخن گفت ، اين بار ديدم فاطمه (س ) خنديد، با خود گفتم : اين نيز يكى از برتريهاى فاطمه (س ) بر ديگران است . كه هنگامى كه گريه مى كرد، خنديد علت را از فاطمه (س ) پرسيدم ، فرمود: (در اين صورت اسرار را فاش ساخته ام ) (و فاش ‍ كردن اسرار ناپسند است )
پس از آنكه رسول خدا (ص ) از دنيا رفت و به فاطمه (س ) عرض كردم : علت گريه و سپس خنده تو در آن روز چه بود؟
در پاسخ فرمود: آن روز، پيامبر (ص ) نخست به من خبر داد كه از دنيا مى رود، گريه كردم ، سپس به من فرمود: تو نخستين كسى هستى كه از اهل بيتم به من مى پيوندى ، شاد شدم و خنديدم (20).


7 - پارسايى فاطمه (س )

پيامبر (ص ) هرگاه به مسافرت مى رفت ، هنگام بازگشت ، نخست نزد فاطمه (س ) مى آمد، و چند ساعت در آنجا بود، بعد به خانه خود مى رفت يكبار پيامبر (ص ) به مسافرت رفت ، فاطمه (س ) در غياب رسول خدا (ص ) چهار چيز بر زندگى خود افزوده بود:
1 - دو دستبند نقره اى 2 - يك گردنبند 3 - دو گوشواره 4 - و يك عدد پرده در خانه
و اين امور يكنوع آمادگى بود تا شوهر و پدرش از سفر باز گردند.
پيامبر (ص ) از سفر بازگشت ، و طبق معمول ، اول به خانه فاطمه (س ) بزودى از خانه بيرون مى آيد و يا مانند قبل ، توقف پيامبر (ص ) در خانه فاطمه به طول مى انجاميد.
اما ديدند كه پيامبر در حالى كه خشمگين بود، زود از خانه بيرون آمد و به مسجد رفت و در كنار منبر نشست .
فاطمه (س ) دريافت كه اين برخورد پيامبر (ص ) به خاطر آن پرده و دستبند و گردنبند و گوشواره است ، بى درنگ آنها را براى پيامبر (ص ) فرستاد، و به پيام رسان گفت ، به رسول خدا (ص ) سلام مرا برسان و بگو: اين چهار متاع را ، در راه خدا به مصرف برسان .
هنگامى كه آن شخص ، آن ها را نزد رسول خدا (ص ) آورد، و پيام فاطمه (س ) را به آن حضرت رسانيد، پيامبر (ص ) سه بار فرمود:
فاطمه (س ) وظيفه خود را انجام داد، پدرش فدايش گردد)
سپس فرمود: (دنيا براى محمد (ص ) و آل محمد (ص ) قرار داده نشده است ، اگر دنيا در پيشگاه خدا به اندازه پر پشه اى ارزش داشت ، كافرانى در دنيا، يك شربت آب نمى نوشيدند)
آنگاه پيامبر (ص ) برخاست و به خانه فاطمه (س ) آمد (21) به اين ترتيب پيامبر (ص ) درس مخالفت با تجمل را تعليم دادند، و حضرت زهرا (س ) بى درنگ اطاعت خود را از رهبر، آشكار ساخت .


8 - دفاع از حق

فدك ، روستاى آباد و حاصلخيز خيبر، واقع در 140 كيلومترى مدينه بود كه آب فراوان و نخلستان بسيار داشت و در دست يهود بود در سال هفتم هجرت ، مسلمانان به رهبرى پيامبر (ص ) پس از فتح خيبر، متوجه شدند، يهوديان بدون جنگ ، آنرا در اختيار پيامبر (ص ) گذاشتند، از آن پس ، (فدك ) ملك شخصى پيامبر (ص ) گرديد، هنگامى كه آيه 26 سوره اسراء نازل شد:
و آت ذالقربى حقه
(و حق نزديكان را بپردازد)
پيامبر (ص ) فدك را به فاطمه (س ) بخشيد (22).
بعد از رحلت رسول خدا (ص ) ابوبكر، فدك را تصرف كرد و كارگزاران فاطمه (س ) را از آنجا اخراج كرد. فاطمه (س ) براى دفاع از حق خود، چند بار با ابوبكر در مورد استرداد فدك ، گفتگو كرد، دريكى از موارد ابوبكر به فاطمه (س ) گفت : براى ادعاى خود كه فدك ملك شخصى توست شاهد بياور.
فاطمه (س ) رفت و ام ايمن را به عنوان شاهد آورد، ام ايمن بانوى مورد احترام و اعتبار بود، و پيامبر (ص ) او را به بهشت بشارت داده بود نزد ابوبكر آمد وگفت : گواهى مى دهم ، هنگامى كه آيه 26 سوره اسراء نازل شد، پيامبر (ص ) فدك را به فاطمه (س ) بخشيد. سپس على (ع ) آمد و عين اين گواهى را داد، و براى ابوبكر ثابت شد و سند استرداد فدك را نوشت و به فاطمه (س ) داد.
وقتى كه عمر از ماجرا با خبر شد، به ابوبكر اعتراض كرد و نزد فاطمه (س ) رفت و سند رد فدك را گرفت و پاره كرد، و گفت : فدك مال همه مسلمانان است ،و پيامبر (ص ) فرمود: ما آنچه را ارث گذاشتيم مال عموم است و گواهى على (ع ) شوهر فاطمه (س ) چون به نفع خود است قبول نيست ، و تنها گواهى ام ايمن كافى نيست .
فاطمه (س ) از برخورد خشن عمر سخت ناراحت شد در حالى كه بسيار غمگين بود، از نزد ابوبكر و عمر دور گرديد (23).


9 - اعتراض شديد فاطمه (س ) تا آخر عمر

گرچه به دفاعيات فاطمه (س ) ترتيب اثر ندادند، ولى فاطمه (س ) هرگز تسليم باطل نشد، و تا آخر عمر، روى خوش به آنانكه در حقش ظلم كردند، نشان نداد، اكنون به داستان زير توجه كنيد:
در آن هنگام كه فاطمه (س ) در بستر شهادت قرار گرفت روزى ابوبكر و عمر با على (ع ) ملاقات كرده و گفتند: از فاطمه (س ) خواهش كن تا به ما اجازه بدهد، به حضورش برسيم ، ميدانى كه بين ما و او، امور ناگوارى رخ داده است بلكه به حضورش برسيم و معذرت بخواهيم و از گناه ما بگذرد، آنها تا در خانه آمدند، على (ع ) وارد خانه شد و به فاطمه (س ) گفت : فلان و فلان به در خانه آمدند و مى خواهند به شما سلام كند، نظر شما چيست ؟
فاطمه (س ) فرمود: (خانه ، خانه تو است و من همسر تو هستم ، آنچه را مى خواهى انجام بده ) .
على (ع ) فرمود: روپوش خود را محكم ببند .
فاطمه (س ) روپوش را محكم بست و روى خود را به طرف ديوار گردانيد آن ها تا كنار بستر زهرا (س ) آمدند و سلام كردند و گفتند: (از ما راضى باش ‍ خدا از تو راضى باشد)
فاطمه (س ) فرمود: براى چه به اينجا آمده ايد؟گفتند: ما به شما جسارت كرديم ، اميدواريم ما را ببخشى و دلت نسبت به ما صاف گردد. فاطمه (س ) در همينجا آنها را به محاكمه كشيد، و به آنها فرمود:
(اگر شما در اين كارتان صداقت داريد، سؤالى از شما دارم ، پاسخش را بدهيد، با توجه به اينكه مى دانم كه شما به پاسخ اين سؤال آگاه هستيد
اگر تصديق كرديد مى فهمم كه شما در عذرخواهى خود صداقت داريد)
گفتند: بپرس !
فرمود:( شما را به خدا، آيا شنيده ايد كه پيامبر (ص ) فرمود: فاطمه (س ) پاره تن من است كسى كه او را برنجاند مرا رنجانده است ؟)
گفتند: آرى شنيده ايم .
فاطمه (س ) در اين حال دستهايش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت :
(خدايا!اين دو نفر مرا آزردند، و من شكايتم در مورد آنها را به درگاه تو و رسول خدا مى آورم ، نه به خدا قسم هرگز از شما راضى نمى شوم تا با پدرم رسول خدا (ص ) ملاقات نمايم ، تا به آنچه كه به ما كرديد، به او خبر دهم ، و او درباره ما قضاوت كند. ابوبكر به گريه و ناله افتاد و مى گفت : واى بر من ، و بى تابى سختى كرد، ولى عمر به او گفت : اى خليفه رسول خدا!! از گفته يك زن ، اين گونه بى تابى مى كنى !(24).
آنها از طلب رضايت از فاطمه (س ) نااميد شدند و رفتند.


next page

fehrest page