next page

fehrest page

back page

10 - مقيد بودن فاطمه (س ) به آداب اسلام

از مستحبات نماز آن است كه انسان بوى خوش به بدن و لباسش بزند و با لباس پاكيزه نماز بخواند و با احترام و وقار براى عبادت خدا مشغول شود.
لحظات آخر عمر حضرت زهرا (س ) بود چند لحظه اى به اذان مغرب باقى مانده بود نزديك بود كه وقت نماز فرا رسد، فاطمه (س ) به اسماء بنت عميس فرمود (عطر مرا بياور) سپس وضو گرفت ، و در اين هنگام كه مى خواست نماز بخواند، حالش منقلب شد، سرش را به زمين نهاد، به اسماء گفت : (كنار سرم بنشين ، هنگامى كه وقت نماز فرا رسيد، مرا بلند كن تا نمازم را بخوانم ، اگر برخاستم كه چيزى نيست و اگر برنخاستم شخصى را نزد على (ع ) بفرست تا خبر فوت مرا به او بدهد.اسماء ميگويد: وقت نماز فرا رسيد، گفتم :
الصلاة يا بنت رسول الله : (اى دختر رسول خدا وقت نماز است )
جوابى نشنيدم ، ناگاه متوجه شدم كه حضرت زهرا (س ) از دنيا رفته است (25) براستى بايد از زهراى اطهر (س ) درس پاكيزگى و مقيد بودن به آداب اسلام را آموخت در آن حال ، لباس نمازش را پوشيد و بوى خوش استعمال كرد تا نماز بخواند و قبل از وقت خود را آماده نماز كند.


معصوم سوم : امام على عليه السلام

نام :على ( عليه السلام )
لقب معروف :اميرمؤمنان (ع )
كنيه :ابوالحسن
پدر و مادر :ابوطالب ، فاطمه بنت اسد
وقت و محل تولد :سيزدهم رجب ، ده سال قبل از بعث در درون كعبه متولد شد.
دوران خلافت : سال 63تا چهل ه‍ ق (حدود چهارسال و نه ماه )
مدت امامت :30 سال
وقت و محل شهادت :صبح 19 رمضان سال 40 هجرت ، توسط ابن ملجم در مسجد كوفه ، ضربت خورد و شب 21 رمضان در سن 63 سالگى در كوفه به شهادت رسيد.
مرقد شريف :در نجف اشرف
دوران عمر: در چهار بخش :
1 - دوران كودكى (حدود ده سال )
2 - دوران ملازمت با پيامبر (ص ) (حدود 23 سال )
3 - دوران كناره گيرى از دستگاه خلافت (حدود 25 سال )
4 - دوران خلافت (حدود 4 سال و 9ماه )


1 - على (ع ) اولين مرد مسلمان

به اعتراف تاريخ نويسان و محدثان ، نخستين شخصى كه به اسلام گرويد، و دعوت پيامبر اسلام (ص ) را پذيرفت امام على (ع ) بود، به اين ترتيب :
پيامبر اسلام (ص ) در آغاز بعثت تا سه سال ، مخفيانه مردم را دعوت به اسلام مى كرد، على (ع ) به عنوان نخستين نفر به او ايمان آورد و بعد خديجه (س ) به او ايمان آورد، و بطور مخفيانه سه نفرى نماز جماعت برپا مى كردند و...
پيامبر (ص ) در سال سوم بعثت ، ازطرف خدا ماءمور ابلاغ و آشكار نمودن و دعوت خود گرديد، در اين هنگام آيه 214 سوره شعراء نازل شد:
و انذر عشيرتك الاقربين
(خويشاوندان نزديكت را انذار كن )
پيامبر (ص ) خويشان نزديك خود را كه چهل نفر بودند، به خانه ابوطالب دعوت كرد (26) كه بيشتر آن ها، عموها و پسر عموهاى آن حضرت بودند، پس از صرف غذا وقتى كه پيامبر (ص ) مى خواست ماءموريت خود ابلاغ اسلام را آشكار كند، ابولهب با سر و صدا و جوسازى ، مجلس را به هم زد و زمينه را از بين برد، و طبق گفته بعضى ابولهب دوبار مجلس را بهم زد. فرداى آن روز پيامبر (ص ) باز بستگان خود را دعوت نمود و به على (ع ) دستور داد مقدارى غذا و مقدارى شير تهيه نمود، آنگاه 40 يا 45 نفر را دعوت نمود، وقتى كه آنها حاضر شدند و از غذا خوردند، ابولهب فهميد كه مجلس براى دعوت به رسالت پيامبر (ص ) تشكيل شده است خواست مجلس را بهم بزند، ولى دفاع و نگهبانى ابوطالب از يكسو، و پيشدستى پيامبر (ص ) براى اعلام از سوى ديگر، نقشه ابولهب را نقش بر آب كرد، پيامبر (ص ) دعوت خود را اين گونه شروع نمود:
(اى فرزندان عبدالمطلب !من از جانب خدا به سوى شمابشارت دهنده و ترساننده ، فرستاده شده ام ، به من ايمان بياوريد و مرا يارى كنيد تاهدايت شويد، تا در دنيا سرور عرب و عجم گرديد و درآخرت اهل بهشت شويد.
اى بستگانم !هيچكس مانند من براى خويشان خود، چنين ارمغانى نياورده ، من خير و سعادت دنيا و آخرت شما را آورده ام آيا كسى هست كه با من برادرى كند و از دين من پشتيبانى نمايد،تا خليفه و وصى من گردد، و در آخرت نيز با من در بهشت باشد؟)
سكوت مرگبار سراسر مجلس را فراگرفت ، ولى ناگهان نوجوانى اين سكوت را شكست و او على (ع ) بود (كه در حدود 13 سال داشت ) برخاست و گفت : (اى رسول خدا! من تو را يارى مى كنم ) رسول خدا (ص ) فرمود: بنشين ! بار دوم باز پيامبر (ص ) دعوت خود را ابلاغ كرد، هيچكس پاسخ نداد، جز على (ع ) بار سوم نيز اين دعوت تكرار شد، و تنها على (ع ) پاسخ مثبت داد.
در اين هنگام پيامبر (ص ) فرمود:
ان هذا اخى و وصيى و خليفتى عليكم فاسمعوا له و اطيعوه :
(اين - اشاره به على عليه السلام - برادر و وصى و جانشين من بر شما است ، سخنان او را گوش دهيدو از او اطاعت كنيد)
حاضران از مجلس برخاستند، و هر كس سخنى مى گفت ، ابولهب كه سخت عصبانى شده بود از روى استهزاء به ابوطالب گفت :
(محمد (ص ) به تو دستور مى دهد كه گوش به فرمان پسرت بدهى و از او اطاعت كنى !)
ابوطالب گفت : اى اعور (پست ) ساكت باش ، تو چكار دارى ؟
در اين مجلس ابوطالب پدر على (ع ) براى تجمع بستگان و اداره مجلس ‍ نقش مهمى داشت ، و پسرش على (ع ) با كمال شجاعت اعلام وفادارى كرد(27).


2 - نمونه اى از فداكارى امام على (ع )

جنگ احد (در سال سوم هجرت ) فرا رسيد، جنگ بسيار سختى بود، كار به جايى رسيد كه در قسمت آخر جنگ سپاه دشمن پيروز شد و همه مسلمانان فرار كردند، تنها امام على (ع ) همراه پيامبر (ص ) و يكى از اصحاب بنام (ابودجانه انصارى ) در صحنه ماندند در برابر سپاه پنج هزار نفرى دشمن (كه جمعى از آنها كشته شده بودند) و ابوسفيان مكرر سپاه خود را براى كشتن پيامبر (ص ) تحريك مى كرد، در اين بحران عجيب ، على (ع ) پروانه وار دور پيامبر (ص ) مى گشت و از حمله هاى دسته جمعى دشمن ، جلوگيرى مى كرد هر وقت گروهى به سوى پيامبر (ص ) حمله مى كردند، على (ع ) در برابر آنها مى ايستاد و آنها را پراكنده مى نمود، بسيارى از افراد دشمن را كشت ، و در اين ميان شمشيرش شكسته شد، نزد پيامبر (ص ) آمد و عرض كرد: (اى رسول خدا!مرد با شمشير مى جنگد، ولى شمشير من شكسته شده است ).
پيامبر (ص ) شمشير خود را كه ذوالفقار نام داشت ، به على (ع ) داد، امام على (ع ) پياپى بدون وقفه ، با آن شمشير، از حملات دشمن جلوگيرى مى نمود، سراسر بدنش مجروح شده بود به طورى كه شناخته نمى شد.
جبرئيل بر پيامبر نازل شد و گفت :
يامحمد ان هذه لهى المواساة
(اى محمد (ص )!برادرى و فداكارى ، يعنى اين )
پيامبر (ص ) فرمود:
انه منى و انا منه
(على از من است و من از او هستم )
جبرئيل گفت :
و انا منكما :
(و من از شما هستم ) و حاضران زمزمه اى از طرف آسمان شنيدند كه مى گفت :
لا سيف الاذوالفقار، ولافتى الا على :
(شمشيرى جز ذوالفقار نيست ، و جوانمردى مانند على (ع ) وجود ندارد) (28).
آرى فداكارى امام على (ع ) آنچنان شكوهمند بود، كه پيامبر (ص ) افتخار مى كرد كه على (ع ) از او است و جبرئيل بزرگترين فرشته مقرب درگاه خدا، آرزو مى نمود، كه از پيامبر (ص ) و از على (ع ) باشد، يعنى داراى چنان فضائلى باشد كه پيامبر (ص ) و على (ع ) داراى آن بودند.


3 - كشتى گرفتن على (ع )

ابوطالب پدر على (ع ) كشتى گرفتن را دوست داشت ، و در ميان عرب رسم بود كه افرادى مى آوردند و آن ها كشتى مى گرفتند و ديگران تماشا مى كردند.
ابوطالب پسران خود را و پسران برادران خود، و پسران عموهاى خود را به گرد هم جمع مى كرد، و به آنها مى گفت : دو نفر دو نفر كشتى بگيرند، در آن وقت على (ع ) (حدود ده ساله ) بود، ابوطالب مى ديد، پسرش على (ع ) با هر كسى كه كشتى مى گيرد او را به زمين مى زند و بر او پيروز مى شود.ابوطالب منظره پيروزى على (ع ) را مى ديد و مى گفت :
ظهر على : (على بر بالا قرار گرفت و پيروز شد)
از اين روز على (ع ) را با لقب (ظهير) (پشتيبان ) خواندند.
وقتى كه آن حضرت بزرگ شد، به كشتى گرفتن علاقه داشت ، با دليران و قهرمانان كشتى مى گرفت و بر آنها پيروز مى شد(29).


4 - شكوه و جلال على (ع ) از زبان عمر

ابوواثله مى گويد: روزى همراه عمربن خطاب بودم و از جايى عبور مى كرديم ناگاه صدايى نامعلوم از عمر شنيدم ، گفتم : (اى عمر چه شده كه زير لب سخن نامعلوم مى گويى ؟9
گفت : (واى بر تو، آيا نمى بينى شير مرد پنجه افكن ، پسر شير مرد را آن كس ‍ كه كوبنده متجاوزان و ستمگران با دو شمشير است ).
نگاه به اطراف كردم ، ناگاه ديدم حضرت على (ع ) در چند قدمى ما عبور مى كرد، منظور عمر از شير مرد پنجه افكن ، على (ع ) است به عمر گفتم : (منظور تو از اين شخص شجاع كه مى گويى ، على (ع ) است ؟)
گفت : نزديك بيا تا از شجاعت و قهرمانى على (ع ) با تو سخن بگويم ، نزديك رفتم ، گفت :
(در جنگ احد ما با پيامبر (ص ) چنين بيعت كرديم كه : فرار نكنيم ، و هر كدام از ما فرار كرد، گمراه است و هر كدام از ما كشته شده شهيد است و پيامبر (ص ) سرپرست اوست ) در جنگ احد ناگهان ديديم صد فرمانده دلاور كه هر كدام داراى صد نفر جنگجو بودند، گروه گروه به ما حمله نمودند، ما درمانده شديم و با كمال آشفتگى از ميدان در رفتيم ، ناگهان على (ع ) را ديديم مانند شيرپنجه افكن كفى از ريگ زمين را برداشت و به صورت ما ريخت و گفت : (زشت و بريده و پوشيده باد روى شما، به كجا فرار مى كنيد، آيا به سوى دوزخ فرار مى كنيد؟) ما به ميدان باز نگشتم ، بار ديگر بر ما حمله كرد، و در دستش شمشير پهنى بود كه آن خون مرگ مى چكيد، فرياد زد: (شما بيعت كرديد و سپس بيعت شكنى نموديد، سوگند به خدا شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد) به چشمهايش نگاه كردم گويى مانند دو مشعل روغن زيتون بودند كه آتش از آن شعله مى كشيد، يا مانند دو ظرف پر از خون بودند، اطمينان يافتم كه اكنون به سوى ما مى آيد و همه ما را سر به نيست مى كند، من در ميان اصحاب به سوى او شتافتم و گفتم : (اى ابوالحسن !خدا را!خدا را! عربها در جنگ گاهى فرار مى كنند، گاهى حمله مى كنند و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مى كند) گويا خود را كنترل كرد، و چهره اش را از من برگردانيد، از آن وقت تاكنون همواره آن وحشتى را كه از صولت على (ع ) بر دلم وارد شد به خاطر دارم .
فوالله ما خرج ذلك الرعب من قلبى حتى الساعة
(سوگند به خدا آن وحشت و ترسى كه بر قلبم رسيد تا اين ساعت از قلبم بيرون نرفته است ) (30).


5 - احترام شايان پيامبر (ص ) به على (ع )

جابر (ره ) مى گويد: من و عباس عموى پيامبر(ص ) در حضور پيامبر (ص ) بوديم ، ناگهان على (ع ) نزد ما آمد و سلام كرد، پيامبر (ص ) به احترام او برخاست و جواب اسلام او را داد و بين دو چشم او را بوسيد و سپس با احترام خاصى آن حضرت را در جانب راست خود نشاند.
عباس عرض كرد: اى رسول خدا آيا على (ع ) را دوست دارى ؟
پيامبر (ص ) فرمود:
يا عم و الله ، ان الله اشد حبا له منى
(اى عمو! سوگند به خدا، خداوند بيشتر از من على (ع ) را دوست دارد).
سپس فرمود: خداوند، فرزندان هر پيامبرى را در نسل خود آن پيامبر قرار داد ولى فرزندان مرا در نسل على (ع ) قرار داده است (31).


6 - پارسايى امام على (ع )

(زاذان ) نقل مى كند: در عصر خلافت امام على (ع ) كه اموال بسيار به عنوان بيت المال به كوفه مى آمد، قنبر غلام على (ع ) چند ظرف طلا و نقره از بيت المال را به حضور على (ع ) آورد و عرض كرد: (تو آنچه بود همه را تقسيم كردى و براى خود چيزى نگه نداشتى من اين ظرفها را براى تو ذخيره كرده ام )
امام على (ع ) شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود: (واى بر تو، دوست دارى كه به خانه ام آتش بياورى ) سپس آن ظرفها را قطعه قطعه كرد، و سرپرستهاى امور شهرى را طلبيد آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند(32).


7 - عدل على (ع )

امام على (ع ) در تقسيم بيت المال هيچگونه تبعيضى قائل نبود و عرب را بر عجم يا مرد را بر زن و يا اشرافى را بر موالى و غلامان ترجيح نمى داد و همين موجب شده بود كه بعضى از نژاد پرستان دنياپرست به معاويه بپيوندند.
جماعتى از دوستان على (ع ) روزى به حضور على (ع ) آمدند و گفتند: ما تو را نصيحت مى كنيم و خير تو را مى خواهيم اگر اشراف را در امور ديگران ترجيح دهى براى پيشرفت كارها شايسته تر است .
امام على (ع ) از اين پيشنهاد آنها خشمگين شد و به آنها فرمود: (آيا به من دستور مى دهيد به كسانى كه تحت فرمانروايى من هستند ستم كنم تا يارانى گرد آورم ، به خدا سوگند تا دنيا وجود دارد و تا ستاره اى دنبال ستاره ديگرى حركت مى كند اين كار را نخواهم كرد اگر مال از آن خودم بود آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم چه رسد به اين كه مال مال خداست ).
سپس فرمود: اى مردم ! كسى كه كار نيك را در مورد نادرست انجام داد چند صباحى نزد افراد تاريك دل و نااهل مورد ستايش قرار مى گيرد و در دل آنها دوستى مى آفريند ولى اگر روزى حادثه بدى براى او رخ داد و به يارى آنها نيازمند شود آنها بدترين و سرزنش كننده ترين دوست خواهند بود(33).


8 - اخلاص على (ع )

صبح بود، جمعيت بسيارى از مسلمانان به حضور پيامبر (ص ) آمدند، مجلس پر از جمعيت شد.پيامبر (ص ) به جمعيت رو كرد و فرمود: (چه كسى از شما امروز براى كسب خشنودى خدا مالى را انفاق نموده است ؟).
همه حاضران سكوت كردند، جز على (ع ) كه گفت : (از خانه بيرون آمدم و يك دينار پول داشتم و مى خواستم با آن ، آرد بخرم ، در راه با مقداد ملاقات كردم ، نشانه گرسنگى را از چهره او ديدم ، آن دينار را به او دادم ).
پيامبر (ص ) فرمود: (رحمت خدا بر تو باد)
در اين ميان ، شخصى از مجلس برخاست و گفت : (من امروز بيشتر از على (ع ) انفاق كردم ، زيرا يك زن و شوهر قصد سفر داشتند و توشه سفر نداشتند من هزار درهم به آنها دادم ، و به اين ترتيب وسيله مسافرت آن ها را فراهم نمودم )
پيامبر (ص ) سكوت كرد و چيزى نگفت .
بعضى از حاضران گفتند: اى رسول خدا چرا در مورد على (ع ) گفتى ؛ (رحمت خدا بر تو باد) ولى به اين شخص كه انفاق بيشتر نموده چيزى نفرمودى ؟
پيامبر (ص ) فرمود: آيا نديده ايد كه خدمتگزار پادشاهى هديه ناچيزى نزد او مى برد، و او به آن خدمتگزار احترام بسيار مى كند، او را در جايگاه ارجمندى مى نشاند، ولى اگر خدمتگزار ديگرى هديه نفيسى براى او بياورد، چندان به او احترام نمى كند؟
گفتند: آرى ديده ايم .
فرمود: همچنين است انفاق على (ع ) كه يك دينار را فقط براى خدا به خاطر تاءمين نياز مؤ منى داد ولى آن شخص ديگر مال خود را به عنوان رقابت و سركوبى برادر رسول خدا (ص ) يعنى على (ع ) داد، و نيتش برترى جوئى بر على (ع ) بود خداوند عمل او را پوچ كرد و مايه سنگينى گناه او قرار داد، آگاه باشيد اگر او با اين نيت به اندازه بين زمين تا عرش ، طلا و گوهر انفاق كند، به همين خاطر از رحمت خداوند دورتر مى شود و به غضب خدا نزديكتر مى گردد... (34))


9 - تشكر فرشتگان از جانبازى على (ع )

سال دوم هجرت بود، لشگر هزار نفرى دشمن ، مجهز به اسلحه براى جنگ با مسلمانان آمده بودند، پيامبر (ص ) همره 313 نفر براى جلوگيرى از دشمن به سرزمين بدر رفتند، جنگ سختى بين سپاه اسلام و سپاه كفر درگرفت و سرانجام سپاه اسلام پيروز شد.
از شنيدنى هاى عجيب اينكه در آن شبى كه روز آن جنگ واقع شد، سپاه اسلام در يك طرف (قليب ) (چاه آب ) بودند و سپاه كفر در طرف ديگر، آب مسلمانان تمام شد، پيامبر (ص ) به مسلمانان فرمود:
(چه كسى مى رود، از آن چاه (قليب ) آب بياورد؟ (با توجه به اينكه آبه آوردن از آن چاه در برابر تيراندازان دشمن بسيار خطرناك بود) همه مسلمانان در برابر سخن پيامبر (ص ) سكوت كردند، على (ع ) به پيش آمد و گفت :
(اى رسول خدا من آماده ام مشكى برداشته و سوى چاه حركت كرد، مشك را در ميان چاه دراز كرد وقتى كه پر از آب شد، آن را بيرون كشيد، هماندم باد تندى وزيد و مشك به زمين افتاد آب آن ريخت .على (ع ) بدون ترس و هراس براى بار دوم مشك را به درون چاه دراز كرد و پر از آب نمود و بيرون كشيد، باز باد تندى وزيد و آب مشك ريخت ، و اين حادثه سه بار تكرار شد، على (ع ) براى چهارمين بار، مشك را پر از آب كرد سپس آن را به حضور پيامبر (ص ) آورد و ماجرا را به عرض پيامبر (ص ) رسانيد.
پيامبر (ص ) فرمود: (بدان ! باد نخست ، از جانب جبرئيل بود كه با هزار فرشته نزد تو آمدند و بر تو سلام كردند، باد دوم از ناحيه ميكائيل بود كه با هزار فرشته نزد تو آمدند و بر تو سلام كردند، و باد سوم از جانب اسرافيل بود كه با هزار فرشته نزد تو آمدند و بر تو سلام كردند) (35).
در حقيقت ، سلام فرشتگان همان تشكر و قدرشناسى فرشتگان از فداكارى و جرئت و جانبازى على (ع ) بود كه آنچنان در خطرناكترين موارد، حماسه مى آفريد.


10 - آشكار شدن قبر مخفى على (ع ) بعد از 130 سال

هنگامى كه حضرت على (ع ) به شهادت رسيد، فرزندانش شبانه جنازه آن بزرگوار را به طور مخفى دفن كردند، و محل قبرش مخفى بود، زيرا آن حضرت دشمنان كينه توز بسيار داشت ، بخصوص خوارج و بنى اميه ، آن قدر با او دشمن بودند كه احتمال نبش قبر آن حضرت در ميان بود.
دههاسال گذشت ، همچنان قبر آن حضرت مخفى بود، تا اينكه در زمان خلافت هارون الرشيد حادثه اى موجب پيدا شدن قبر آن حضرت گرديد(36) آن حادثه اين بود:
عبدالله بن حازم مى گويد: روزى براى شكار همراه هارون از كوفه بيرون رفتيم ، در بيابان به ناحيه غريين ، رسيديم ، در آنجا آهوانى را ديديم ، بازها و سگهاى شكارى را به سوى آنها فرستاديم ، آن آهوان به تپه اى كه در آنجا بود پناه بردند، و بالاى همان تپه ايستادند، ناگهان بازها در كنار آن تپه فرود آمدند، و سگهاى شكارى بازگشتند.
هارون از اين جريان در شگفت شد كه اين چه رازى است كه آهوان به آن تپه مى برند، و بازها و سگها جرئت رفتن به آنجا را ندارند؟!
بار ديگر ديديم ؛ آهوان از آن تپه فرود آمدند، و سگها به سوى آنها رفتند، آهوان به سوى آن تپه رفتند، و بازها و سگها از رفتن به سوى تپه باز ايستادند، و اين حادثه سه بار تكرار شد.
هارون به من گفت : (بشتاب به جستجو پرداز، احتمالا اين تپه مكان مقدسى است و اسرارى در آن نهفته است )
ما به جستجو پرداختيم تا پيرمردى از طائفه بنى اسد را يافتيم ، او را نزد هارون آورديم .
هارون از او سؤالاتى كرد.
پيرمرد گفت : آيا در امان هستم ؟ هارون به او امان داد.
پيرمرد گفت : پدرم از پدرش حديث كرد كه آنها گفتند: (قبر شريف حضرت على (ع ) در اين تپه است ، و خداوند آنجا را حرم امن قرار داده است ، و هر كس به آنجا پناه نمى برد مگر اينكه ايمن گردد؟)
هارون از اسب پياده شد و آبى طلبيد و وضو گرفت و كنار آن تپه رفت و در آن جا نماز خواند و خود را به خاك آن ماليد و گريه كرد سپس از آن جا به سوى كوفه بازگشتيم (37).به اين ترتيب قبر مقدس امام على (ع ) پس از حدود 130 سال مخفى بودن ، آشكار گرديد.


معصوم چهارم : امام حسن عليه السلام

نام :امام حسن ( عليه السلام )
لقب هاى معروف :مجتبى سبط اكبر
پدر و مادر :على (ع ) و فاطمه (س )
كنيه :ابومحمد
وقت و محل تولد :نيمه رمضان سال سوم هجرت در مدينه .
وقت و محل شهادت :28 صفر سال 50 هجرى در سن حدود 47 سالگى به دستور معاويه ، توسط جعده ، در مدينه ، مسموم و به شهادت رسيد.
مرقد :در قبرستان بقيع ، واقع در مدينه
دوران زندگى :در سه بخش ؛
1 - عصر پيامبر (حدود 8 سال )
2 - ملازمت با پدر (حدود 37 سال )
3 - عصر امامت (ده سال )


1 - نامگذارى امام حسن (ع )

هنگامى كه امام حسن (ع ) چشم به جهان گشود، فاطمه (س ) به على (ع ) گفت : (نام اين نوزاد را معين كن )
على (ع ) فرمود: من در نامگذارى او، از پروردگارم پيشى نمى گيرم ، خداوند به جبرئيل وحى كرد: (پسرى براى محمد (ص ) متولد شده نزد او برو و به او تبريك بگو، سپس بگو: نسبت على (ع ) به تو مانند نسبت هارون به موسى (ع ) است ، نام اين نوزاد را همان نام بگذاريد كه نام پسر هارون (برادر موسى ) است .)
جبرئيل به حضور پيامبر آمد و تبريك گفت ، و سپس عرض كرد: خداوند امر كرد كه اين نوزاد را همنام پسر هارون برادر موسى ، كنيد. پيامبر (ص ) فرمود: (او چه نام داشت ؟)
جبرئيل گفت : نام او (شبر) بود.
پيامبر (ص ) فرمود: زبان من عربى است .
جبرئيل گفت : او را حسن ، نامگذارى كن ، پيامبر (ص ) نام آن نوزاد را حسن خواند(38).


2 - آزادى گنهكارى كه حسن و حسين (ع ) را شفيع قرار داد

عصر رسول خدا (ص ) بود، حسن و حسين (ع ) كودك بودند شخصى گناهى كرد و از شرم آن گناه ، مدتى مخفى شد و نزد رسول خدا (ص ) نمى آمد تا اينكه آن شخص ، حسن و حسين (ع ) را ديد، آن دو را بر دوش ‍ خود سوار كرد و با همان حال به حضور رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: (من گنهكارم ، در پناه خدا، و اين دو آقازاده به حضور شما آمده ام تا مرا ببخشيد)
رسول خدا (ص ) وقتى كه آن منظره را ديد، آنچنان خنديد كه دستش را بر دهانش گذاشت ، سپس به آن مرد گنهكار فرمود: (برو جانم تو آزاد هستى )
آنگاه به حسن و حسين فرمود: آن شخص در مورد عفو گناه خود، شما را شفيع قرار داد، در اين هنگام آيه 64 سوره نساء نازل شد:
... ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جائوك فاستغفروالله واستغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحيما :
و اگر گنهكاران كه بر اثر گناه به خود ستم كردند، به نزد تو (اى پيامبر) مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و پيامبر هم براى آن ها استغفار مى كرد، خدا را توبه پذير و مهربان مى يافتند(39).


3 - قضاوت امام حسن (ع ) در عصر خلافت على (ع )

عصر خلافت امام على (ع ) بود، قصابى را كه در دستش چاقوى خون آلود بود، در خرابه اى ديدند، و در همان خرابه جنازه خون آلود شخصى افتاده بود، قرائن ظاهرى نشان مى داد كه قاتل او همين قصاب است ، ماءمورين او را دستگير كرده و به حضور على (ع ) آوردند.
امام على (ع ) به قصاب گفت : (چه كسى آن شخص را (كه جنازه اش در خرابه است ) كشته ؟)
قصاب گفت : من او را كشتم .
امام على (ع ) بر اساس ظاهر جريان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را به عنوان قصاص اعدام كنند.
ماءمورين او را به سوى قتلگاه مى بردند، در راه قاتل حقيقى مى دويد و فرياد مى زد: (عجله نكنيد او را من كشته ام قصاب بى گناه است ).
ماءمورين ، قصاب و قاتل حقيقى را به حضور على (ع ) بردند، و جريان را به عرض رسانيدند، و قاتل حقيقى سوگند ياد كرد كه من او را كشته ام .
امام به قصاب گفت : پس چرا تو اقرار كردى كه من او را كشته ام ؟
قصاب گفت : من در يك بن بستى قرار گرفته بودم ، چاقوى خون آلود در دست من ، و كنارم جنازه خون آلود افتاده ، چاره اى نديدم جز اينكه بگويم من نكشته ام ولى حقيقت اين است كه من گوسفندى را ذبح كرده بودم چاقوى خون آلود در دستم بود، به خرابه براى تخلى رفته بودم . جنازه خون آلودى را در آنجا ديدم ، وحشت زده برخاستم ماءمورين سر رسيدند و مرا به عنوان قاتل دستگير كردند.
على (ع ) به حاضران فرمود: اين قصاب و اين شخص را كه خود را قاتل معرفى مى كند نزد حسن (ع ) ببريد تا او قضاوت كند، آنها به حضور امام حسن (ع ) آمدند و جريان را گفتند، امام حسن (ع ) فرمود:
(به اميرمؤمنان عرض كنيد: اگر اين مرد قاتل ، آن شخص را كشته است در عوض جان قصاب را حفظ كرده است ، و خداوند در قرآن مى فرمايد:
و من احيا نفسا فكانما احياالناس جميعا
(و هر كس انسانى را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گويى همه مردم را نجات بخشيده است ) (مائده - 32).
امام على (ع ) دستور داد، هم قاتل و هم قصاب را آزاد نمودند و ديه مقتول را از بيت المال ، به ورثه او عطا فرمود (40).


4 - بزرگوارى امام حسن (ع )

كنيزى از كنيزهاى امام حسن (ع ) روزى يك شاخه گل نزد امام حسن (ع ) آورد و به آن حضرت هديه كرد، امام حسن (ع ) در مقابل آن هديه او را آزاد نمود.
بعضى از حاضران گفتند: (به خاطر يك شاخه گل ، او را آزاد ساختى ؟)
امام حسن (ع ) فرمود: خداوند اين ادب را به ما آموخته است ، آنجا كه (در آيه 86 سوره نساء) مى فرمايد:
واذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها
(وهنگامى كه كسى به شما تحيحت مى گويد (احترام كند) پاسخ او را بهتر گوئيد) در اين مورد تحيت بهتر، همان آزاد كردن اوست (41).


5 - نمونه اى از شجاعت امام حسن (ع )

در درگيرى جنگ جمل ، امام على (ع ) فرزندش محمد حنفيه را طلبيد، و نيزه خود را به او داد و فرمود: با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن .
محمد حنفيه نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، گردانى از طايفه بنى ضبه جلو او را گرفتند، او عقب نشينى كرد، و به حضور پدر آمد در آن هنگام امام حسن (ع ) نيزه را از دست او گرفت ، و به سوى دشمن رفت و حمله كرد و پس ازمدتى در حالى كه نيزه اش خون آلود بود، نزد پدر بازگشت وقتى كه محمد حنفيه ، آن شجاعت را از امام حسن (ع ) ديد بر اثر احساس شكست سرخ و سرافكنده شد.
اميرمؤمنان على (ع ) به او فرمود:
لاتاءنف فانه ابن النبى و انت ابن على :
(خود را نگير (تكبر نكن ) او پسر پيامبر و تو پسر على (ع ) هستى )(42).


6 - قطع سخنرانى طاغوت

مدتى بود كه از شهادت حضرت على (ع ) مى گذشت معاويه در سفرى به مدينه آمد مردم را در مسجد جمع كرد، و بالاى منبر رفت و با ناسزاگويى به مقام امام على (ع ) جسارت نمود.
امام حسن (ع ) در همان مجلس برخاست ، پس ازحمد و ثناى الهى فرمود: (اى مردم !خداوند هيچ پيامبرى را نفرستاده مگر اينكه مجرمين را دشمن او قرار داده است چنانكه قرآن مى فرمايد:
و كذلك جعلنا لكل نبى عدوا من المجرمين :
(و اين چنين از مجرمان براى هر پيامبرى دشمنى قرار داده ايم )(43).
آنگاه به معاويه رو كرد و فرمود: من پسر على (ع ) هستم و تو پسر صخر مى باشى مادر تو هند است مادر من فاطمه (س ) جده تو نثليه است و جده من خديجه است خداوند آنكس را كه بين ما دو نفر، از نظر نسب ، پست تر، و از نظر ياد خدا، غافلتر و از نظر كفر و نفاق كافرتر و منافقتر است لعنت كند. همه حاضران فرياد زدند: آمين ، آمين !
معاويه ناگزير، خطبه خود را قطع كرد،با كمال سرافكندگى از بالاى منبر پائين آمد و به خانه خود رفت (44).
در آن هنگام كه امام حسن (ع ) در كوفه بود، وقتى كه معاويه بر اوضاع مسلط شد، به كوفه آمد، جمعى از طرفدارانش به او گفتند: (حسن بن على (ع ) در نظر مردم كوفه ، داراى مقام بسيار ارجمندى است ، اگر او را به اجبار وارد مسجد كنى ، و در ملاء عام بر بالاى منبر بروى او را در حضور مردم سرافكنده كنى ، كار شايسته اى نموده اى ، معاويه اين پيشنهاد را نپذيرفت ، آنها اصرار كردند، سرانجام معاويه پذيرفت ، براى نماز به مسجد آمد و جمعيت در مسجد بودند، امام حسن (ع ) را ناگزير به مسجد آوردند، معاويه بالاى منبر رفت و بسيار هتاكى كرد و به ساحت مقدس حضرت على (ع ) ناسزا گفت .
هماندم امام حسن (ع ) برخاست و فرياد زد: اى پسر جگر خواره ، آيا تو به اميرمؤمنان على (ع ) ناسزا مى گويى ، با اينكه پيامبر (ص ) فرمود: هر كس به على (ع ) ناسزا بگويد به من ناسزا گفته و هر كس به من ناسزا بگويد، به خدا ناسزا گفته ، و كسى كه به خدا ناسزا گويد، خدا او را داخل دوزخ مى كند، بطورى كه تا ابد در دوزخ بماند.
سپس امام حسن (ع ) به عنوان اعتراض ، مجلس را ترك كرد(45).


7 - شيوه تبريك گفتن درباره ولادت فرزند

خداوند پسرى به امام حسن (ع ) داد، گروهى از قريش براى تبريك به حضور آن حضرت آمده ، و چنين تبريك گفتند:
(قدم اين نوزاد قهرمان و يكه سوار مبارك باد)
امام حسن (ع ) فرمود: اينگونه تبريك گفتن چيست ، بلكه بگوئيد: (بخشنده را شكرگزار باش ، و بخشوده شده بر تو مبارك باد، خداوند او را بزرگ كند و تو از نيكوكاريش بهره مند گردى )
نيز نقل شده : خداوند پسرى به يكنفر داد، شخصى نزد او آمد و گفت : (قدم اين يكه سوار مبارك باد)
امام حسن (ع ) به تبريك گوينده گفت : از كجا مى دانى كه اين نوزاد، سواره گردد يا پياده ؟
او عرض كرد فدايت گردم ، چگونه تبريك بگويم ؟
فرمود: (بگو! بخشنده را سپاسگزار باش ، و بخشوده شده بر تو مبارك باشد، اميدوارم بزرگ شود و از نيكوكاريش بهره گيرى ) (46).


8 - پاسخ منفى به خواستگارى معاويه

هنگامى كه امام على (ع ) به شهادت رسيد، و معاويه بر سراسر نقاط اسلامى مسلط گرديد، مروان فرماندار مدينه شد، معاويه براى مروان نامه اى نوشت و در آن نامه نوشته بود: دختر عبدالله بن جعفر (برادرزاده على (ع ) را براى پسرم خواستگارى كن هر قدر پدرش مهريه خواست ، مى پذيرم و هر قدر او قرض داشته باشد مى پردازم ، به علاوه اين وصلت موجب صلح بين بنى اميه و بنى هاشم خواهد شد.
مروان ، پس از دريافت نامه با عبدالله بن جعفر، ملاقات كرد، و دختر او را براى يزيد، خواستگارى نمود.
عبدالله گفت : اختيار زنان ما با حسن بن على (ع ) است ، دخترم را از او خواستگارى كن .
مروان به حضور امام حسن (ع ) آمد و دختر عبدالله را، خواستگار كرد، امام حسن (ع ) فرمود: (هر كس را كه در نظر دارى دعوت كن ، تا اجتماع كنند) (و من نظرم را بگويم )
مروان ، بزرگان دو طايفه بنى هاشم و بنى اميه را دعوت كرد و همه آنها به گرد هم آمدند، امام حسن (ع ) نيز حاضر شد.
مروان برخاست و پس از حمد وثناى الهى ، چنين گفت :
(اميرمؤمنان معاويه ، به من فرمان داده تا زينب دختر عبدالله بن جعفر(47) را براى يزيد بن معاويه ، خواستگارى كنم ، به اين ترتيب كه :
1 - هر قدر پدرش خواست مهريه تعين كند مى پذيريم .
2 - هرقدر، پدرش مقروض باشد، قرض او را ادا مى كنيم .
3 - و اين وصلت موجب صلح بين دو طايفه بنى اميه و بنى هاشم گردد.
4 - يزيد پسر معاويه همتايى است كه نظيرندارد، به جانم سوگند حسرت و افتخار شما به يزيد، بيشتر از حسرت و افتخار يزيد به شما است .
5 - يزيد كسى است كه به بركت چهره او از ابرها طلب باران مى شود.
آنگاه سكوت كرد و كنار نشست .
امام حسن (ع ) سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
1 - اما در مورد مهريه ، ما از سن پيامبر (ص ) در مورد مهريه دختران و بستگانش تجاز نمى كنيم (كه 840 درهم است )
2 - در مورد قرضهاى پدرش ، چه وقتى زنهاى ما، قرض هاى پدرانشان را داده اند؟(تا چنين مطلبى عنوان شود)
3 - و در مورد صلح بين دو طايفه ، فانا عاديناكم لله و فى الله فلا نصالحكم للدنيا :
(دشمنى ما با شما، براى خدا و در راه خداست ، بنابراين براى دنيا با شما صلح نمى كنيم ).
4 - و در مورد اينكه : افتخار ما به وجود يزيد، بيشتر از افتخار يزيد به ما است ، اگر مقام خلافت بالاتر از مقام نبوت است ، ما بايد بر يزيد افتخار كنيم ، ولى اگر مقام نبوت بالاتر از مقام خلافت است ، او بايد به وجود ما افتخار كند.
5 - اما اينكه گفتى : به بركت چهره يزيد، از ابرها طلب باران مى شود چنين چيزى درست نيست ، مگر در مورد محمد و آل محمد (ص ) (كه از بركت چهره نورانى آنها طلب باران مى شود) نظر ما اين شده است كه دختر عبدالله را به ازدواج پسر عمويش ، (قاسم بن محمد بن جعفر) درآوريم ، و من هم اكنون او را همسر قاسم قرار دادم و مهريه اش را زمين مزروعى كه در مدينه دارم تعيين كردم ... و همين زمين مزروعى ، زندگى آنها را تاءمين مى كند، و ديگر نيازى به ديگران نيست .
مروان گفت : اى بنى هاشم !آيا اين گونه با ما ناصاف روبرو مى شويد؟(و به يك يك سخنان ما پاسخ مى دهيد)
امام حسن (ع ) فرمود: آرى ، هر يك از اين پاسخها، در برابر هر يك از مواد سخنان شما است ، يك در برابر يك .
مروان ازجواب مثبت ماءيوس شد و ماجرا را براى معاويه ، در ضمن نامه اى نوشت .
معاويه گفت : (ما از آنها خواستگارى كرديم ، جواب منفى به ما دادند، ولى اگر آنها از ما خواستگارى كنند، جواب مثبت خواهيم داد) (48).


9 - چهارنفر تروريست مخفى در كمين امام حسن عليه السلام

يكى از توطئه هاى معاويه اين بود كه تصميم گرفت توسط چهار نفر مخفيانه امام حسن (ع ) را به قتل برساند، اين چهار نفر عبارتند از:
1 - عمروبن حريث 2 - اشعث بن قيس 3 - حجر بن حارث 4 - شبث بن ربعى
معاويه هر يك از آنها را مخفيانه خواست به او گفت : اگر حسن را بكشى ، در نزد من 200 هزار درهم و مقام فرماندهى يكى از گردانهاى ارتش شام را دارى به علاوه يكى از دخترانم را همسر تو مى كنم .
آنها براى وصول به آن جايزه هاى كلان پيشنهاد معاويه را پذيرفتند، معاويه بر هر يك از آنها جاسوس مخفى گذاشت تا گزارش كار آن ها را بدهند.
امام حسن (ع ) از اين توطئه آگاه شد، از آن پس ، كاملا مراقب بود تا از شر تروريستهاى منافق در امن بماند زير لباسهاى خود زره مى پوشيد، و با همان زره نماز مى خواند، سرانجام يكى از تروريستها، آن حضرت را در نماز هدف تير قرار داد ولى همان زره باعث شد كه تير در بدن آن حضرت نفوذ نكرد(49).


10 - گريه امام حسن (ع ) از عذاب الهى

هنگامى كه امام حسن (ع ) در ساعات آخر عمر، قرار گرفت گريه مى كرد، يكى از حاضران گفت : (اى پسر رسول خدا! با اينكه در محضر خدا داراى مقام ارجمندى هستى ، و آن حضرت در شاءن و مقام تو، سخن بسيار فرموده ، و بيست بار پياده از مدينه به مكه براى انجام حج رفتى و سه بار همه اموال خود را به فقير دادى ، در عين حال گريه مى كنى ؟) (تو بايد شادان باشى كه با آنهمه مقامات ارجمند، از دنيا مى روى نه گريان )
امام حسن (ع ) فرمود:
انما ابكى لحصلتين : (بدان كه گريه ام براى دو موضوع است )
لهول المطلع و فراق الاحبة
(براى وحشت روز قيام كه هر كس به اطراف مى نگرد، تا از اوضاع اطلاع يابد، و براى جدايى از دوستان ) (50).


معصوم پنجم : امام حسين عليه السلام

نام :حسين (ع )
لقب معروف :سيدالشهداء
كنيه :اباعبدالله
پدر ومادر:امام على (ع ) و فاطمه (س )
وقت و محل تولد :سوم شعبان سال 4 هجرت در مدينه
وقت و محل شهادت :روز عاشوراى سال 61 ه‍ق در كربلا در سن 57 سالگى
مرقد شريف : در كربلا
دوران زندگى :در چهار بخش ؛
1 - عصر رسول خدا (ص ) (حدود 6 سال )
2 - دوران ملازمت با پدر (حدود 30 سال )
3 - ملازمت با برادرش امام حسين (ع ) (حدود ده سال )
4 - مدت امامت : ده سال


1 - علاقه شديد پيامبر (ص ) به حسين (ع )

عصر رسول خدا (ص ) بود، حسين (ع ) دوران كودكى را مى گذرانيد، روزى حسين (ع ) در آغوش گرم پيامبر (ص ) بود و پيامبر (ص ) با او بازى مى كرد و او را مى خندانيد.
عايشه گفت : (اى رسول خدا! چقدر اين كودك را دوست دارى ، و با ديدار او شادمان مى شوى ؟)
پيامبر (ص ) در پاسخ فرمود: (چرا او را دوست نداشته باشم و با ديدار او شاد نگردم با اينكه او ميوه قلبم و نور چشمم است ، ولى امتم او را خواهند كشت كسى كه بعد از وفات او مرقد او را زيارت كند خداوند ثواب يك حج ، از حجهاى مرابراى زيارت كننده مى نويسد.
عايشه گفت : ثواب يك حج از حج تو؟!
پيامبر (ص ) فرمود: بلكه ثواب دو حج من
عايشه با تعجب بيشتر پرسيد: ثواب دو حج تو؟!
پيامبر (ص ) فرمود: بلكه ثواب سه حج من ، اين موضوع همچنان تكرار شد، تا اينكه پيامبر (ص ) فرمود: (بلكه خداوند ثواب نود حج از حج رسول خدا (ص ) با ثواب عمره هاى آنها را به زيارت كننده خواهد داد) (51).


2 - نمونه اى از سخاوت امام حسين (ع )

امام حسين (ع ) در خانه اش مشغول نماز بود، يك نفر اعرابى (باديه نشين ) كه از فقر به تنگ آمده بود، به مدينه وارد شد و يكراست به در خانه امام حسين (ع ) آمد و در را زد و اين دو شعر را خواند:
لم يخب اليوم من رجاك و من
حرك من خلف بابك الحلقة
فانت ذوالجود، انت معدنه
ابوك قد كان قاتل الفسقة
(امروز كسى كه اميد به تو داشته باشد و حلقه در خانه تو را حركت دهد نا اميد نخواهد شد، تو سخاوتمند و معدن عطا و كرم هستى ، پدرت كشنده فاسقان بود).
امام حسين (ع ) نماز خود را كوتاه كرد و پس از نماز به سوى آن اعرابى بيرون آمد آثار فقر و تهيدستى را از چهره او مشاهده كرد آنگاه بازگشت و قنبر را صدا زد، قنبر پيش دويد امام على (ع ) به او فرمود: از مخارج زندگى ما چقدر در نزد تو باقى مانده است ؟
قنبر گفت : دويست درهم باقى مانده كه به من فرمودى آن را بين بستگانت تقسيم كنم .
امام فرمود: آن را بياور، كسى كه از آن ها سزاوارتر است آمده ، قنبر رفت و آن را آورد، امام حسين (ع ) آنرا گفت و به آن اعرابى داد، و در جواب شعر او، انى سه شعر را خواند:
خذها فانى اليك معتذر
و اعلم بانى عليك ذو شفقة
لوكان فى سيرنا الغداة عصا
كانت سمانا عليك مندفقة
لكن ريب الزمان ذونكد
والكف منا قليلة النفقة
(اين پول را از من بگير، و از تو معذرت مى خواهم و بدان كه من به تو مهربانم و تورا دوست دارم ، اگر دست ما پر بود، تو را همواره بهره مند مى كرديم ، ولى سختيهاى زمانه كم عطا شده ، و دستمان خالى است ).
اعرابى آن را گرفت و با كمال خوشحالى اشعارى را به عنوان تشكر خواند و رفت (52).
طبق نقل بعضى از روايات وقتى كه اعرابى آن پولها را گرفت سخت گريه كرد حضرت فرمود: گويا عطاى ما را كم شمردى ؟ اعرابى گفت : نه بلكه ، گريه ام براى آن است كه دست با اين جود و سخا، چگونه رواست كه زير خاك برود؟(53).


3 - تواضع امام حسين (ع )

روزى امام حسين (ع ) از جايى عبور مى كرد، ديد چند نفر فقير پلاسى به زمين انداخته اند و مقدار اندكى نان خشك روى آن نهاده و مى خورند، بر آن ها سلام كرد.
آنها جواب سلام امام (ع ) را دادند و گفتند: بفرمائيد از اين غذا ميل كنيد، امام (ع ) در كنار آنها روى خاك زمين نشست ، و سپس فرمود: اگر
اين نان صدقه نبود با شما مى خورم سپس به آنها فرمود: برخيزيد به خانه من بيائيد امروز مهمان من باشيد.
آنها برخاستند و همراه امام حسين (ع ) به خانه آن حضرت آمدند امام (ع ) به آنها غذا و لباس داد، سپس دستور داد به هر كدام مبلغى پول دادند، و با اين شيوه آنها را خشنود كرد، و از آن ها از حضور امام (ع ) رفتند(54).
در نقل ديگر آمده : شبيه ماجراى فوق ، پيش آمد، امام حسين كنار فقرا نشست و با آنها غذا خوردن و فرمود: (خداوند متكبران را دوست ندارد)(55).


4 - كرامت و بزرگوارى امام حسين (ع )

روزى امام حسين (ع ) از جائى عبور ميكرد ديد جوانى به سگى غذا مى دهد، به او فرمود: (به چه انگيزه اين گونه به سگ مهربانى مى كنى ؟)
او عرض كرد: من غمگين هستم ، مى خواهم با خشنود كردن اين حيوان غم و اندوه من مبدل به خشنودى گردد، اندوه من از اين رواست كه من غلام يك نفر يهودى هستم و مى خواهم از او جدا شوم .
امام حسين (ع ) با آن غلام نزد صاحب او كه يهودى بود آمدند، امام حسين (ع ) دويست دينار به يهودى داد، تا غلام را خريدارى كرده و آزاد سازد.
يهودى گفت : اين غلام را به خاطر قدم مبارك شما كه به در خانه ما آمدى به شما بخشيدم و اين بوستان را نيز به غلام بخشيدم و آن پول مال خودتان باشد.
امام حسين (ع ) هماندم غلام را آزاد كرد و همه آن بوستان و پول را به او بخشيد وقتى كه همسر يهودى ، اين بزرگوارى را از امام حسين (ع ) ديد گفت :(من مسلمان شدم و مهريه ام را به شوهرم بخشيدم ) و به دنبال او شوهرش گفت : (من نيز مسلمان شدم و اين خانه ام را به همسرم بخشيدم ) (56).


5 - پاسخ كوبنده امام حسين (ع ) به نامه معاويه

معاويه در مدينه جاسوسى داشت و حوادث مدينه را با فرستادن نامه براى معاويه ، به او گزارش مى داد، در يكى از گزارشها براى معاويه نوشت : (حسين بن على (ع ) كنيز خود را آزاد نموده و سپس با او ازدواج كرده است ).
وقتى كه اين خبر به معاويه رسيد نامه اى به اين مضمون براى امام حسين (ع ) نوشت :
به من خبر رسيده كه تو با كنيز خود ازدواج كرده اى ، و بجاى اينكه با همتاهاى خود در طائفه (بزرگ ) قريش ازدواج كنى كه اگر با آنها ازدواج مى كردى ، فرزند نجيب از آنها به دنيا مى آمد و تو شخصيت خود را حفظ مى كردى ولى نه درباره فرزندت و نه درباره خودت انديشيدى و با كنيزى ازدواج كردى ، كه از شاءن تو دور است ).
امام حسين (ع ) پس از دريافت نامه معاويه ، در پاسخ او چنين نوشت :
(نامه و انتقاد تو در مورد ازدواج من با كنيز آزاد شده ام به من رسيد، اين را بدان هيچكس در شرافت و در نسب به مقام رسول خدا (ص ) نمى رسد، من كنيزى داشتم براى وصول به ثواب خدا او را آزاد ساختم سپس بر اساس سنت پيامبر (ص ) با او ازدواج نمودم و اين را نيز بدان كه اسلام خرافات جاهليت را از بين برد و هيچگونه سرزنشى بر مسلمانان روا نيست ، مگر گناه كنند (و من ثواب كردم نه گناه ) بلكه سرزنش سزاوار آن كسى است كه پيرو برنامه هاى جاهليت باشد.
وقتى كه جواب نامه امام حسين (ع ) به معاويه رسيد، آن را خواند و سپس ‍ به يزيد داد يزيد آن را خواند و به پدرش گفت : افتخار حسين بر تو بسيار كوبنده است .
معاويه گفت : چنين نيست ولى زبان بنى هاشم تند و تيز است كه سنگ كوه را متلاشى مى كند و دريا را مى شكافد(57).


next page

fehrest page

back page