next page

fehrest page

back page

27 - بود بر سفره اش از مغز تا پوست
يكايك مغتذى از سفره اوست
مراد از مغز يعنى عالم مجرد عقلى كه به منزله مغز و لب نشئه طبيعت است و لذا مراد از پوست عالم مادى ناسوتى است كه به منزله قشر و پوست عالم باطن است همه موجودات در عالم عقل و عالم ماده بر سر سفره او كه همانا رزق وجود صادر اول است ارتزاق مى نمايند.
رزق اولى موجودات همان رزق وجود است كه از آن به كمال اولى اشياء ياد مى نمايند.
بعد از اين رزقها مادى و معنوى را مى يابند كه كمال ثانوى آنهاست كه بدين كمال در قوس صعود از هم متمايز مى گردند.
28 - چو يك نور است در عالى و دانى
غذاى جمله را اين نور دانى
مراد از عالى نيز موجودات ماوراء طبيعت و دانى اشياء در نشئه طبيعت است كه غذاى همگان ار يك نور است كه در بيت بعدى فرمود اين نور وجود است .
29 - چو رزق هر يكى نور وجود است
به شكر رازقش اندر سجود است
در صحف كريمه عرفانى محقق است كه صادر نخستين نفس رحمانى است و آن اصل اصول و هيولاى عوالم غير متناهى و ماده تعينات است و از آن تعبير به تجلى سارى ورق منشور و وجود منبسط و نور مرشوش نيز مى گنند، (و الصادر الاول هو الوجود المفاض على اعيان المكونات ما وجد منها و ما لم يوجد مما سبق العلم بوجوده و هذا الوجود مشترك بين القلم الاعلى الذى هو اول موجود المسمى ايضا بالعقل الاول و بين سائر الموجودات ) پس اين نور وجود صادر اول است كه در همه تعينها و اندازه ها سارى است لذا از آن به سريان الوجود فى الموجودات تعبير نمايند كه همان سريان وجود منبسط و نفس رحمانى و فيض مقدس ، و سريان ولايت است ، چنان كه فرموده اند: وجود حيات جميع موجودات به مقتضاى قوله تعالى : (و من الماء كل شى ء حى ) به سريان ماء ولايت يعنى نفس رحمانى است كه به منزلت هيولى و به مثابت ماده سارى در جميع موجودات است .
اين نور وجود نفس رحمانى ، چون اصل جميع تعينات و كلمات وجودى است وى را به لحاظ اصل بودن كه فاعل است (اءب الاكوان ) گويند - كون به معناى اهل تحقيق - چنان كه به لحاظ هيولاى تعينات وجوديه بودنش ‍ كه قابل ام عالم امكان دانند.
پس همه كلمات وجودى با تمام مراتبش بر روى اين پرده آويخته شده نظام هستى مكتوبند و آن يك نور وجود غير متناهى است كه آن را وحدت حقه ظله است به عنوان مظهر وحدت حقه حقيقيه ذاتيه كه (الواحد لا يصدر منه الا الواحد) و نفس انسانى نيز در سير صعودى با آن اتحاد وجود مى يابد كه مى شود (وحدت حقه ظليه آن وحدت حقه حقيقيه )
صادر اول را تجرد از ماهيت است يعنى مقيد به هيچ قيدى نيست بلكه او را اطلاق است و تنها حدى كه دارد آن است كه بى حد است و اطلاق دارد چه اينكه انسان در قوس صعود وقتى با صادر اول اتحاد وجودى يافت به قمام لايقفى كه همان تجرداز ماهيت است بار مى يابد.
در مقابل اين نور منبسط وجودى كه (ملا كل شى ء نوره ) تمام موجودات ساجداند چه در برابر آدم حقيقى نيز اهل سجده اند كه (و لله يسجد من السموات و الارض طوعا و كرها) (الرعد / 15) (الم ترا ان الله يسجد له من فى السموات و من فى الارض ) (الحج / 18)
چه اينكه در مورد آدم نيز فرمود: (و اذ قلنا للملائكه اسجد و الادم فسجدوا) (البقره / 34)
30 - بر اين خوان كرم از دشمن و دوست
همه مرزوق رزق رحمت اوست
خوان بر وزن نان ، با ثانى معدوله كنايه از خوردنى و مائده باشد.
رزق وجود رحمت رحمانى است كه اين مائده الهى براى همه پهن شده است و كريمانه آن را به همه موجودات ارزانى داشت كه از دشمن و دوست بدان مرزوقند. چه اينكه او كه وجود است به عدم كه نقيص اوست كرامت فرمود كه براى او به طفيل وجود در ذهن مفهومى و لفظى و مصداق مفهومى تحقق يافته است .
31 - ازين سفره چه شيطان و چه آدم
باذن حق غذا گيرند با هم
32 - كه باشد رحمت رحمانى عام
بيا اندر رحيمى اى نكوفام
از رحمت رحمانى به رحمت امتنانى و از رحمت رحيمى به رحمت وجوبى تعبير مى نمايند كه در شرح بيت هشتم از باب اول بحث در آن به نحو مبسوط ذكر گرديد.
(اگر خواستى مراجعه بفرما)
33 - كه اين خوان خوانين الهى است
چه آنان را دل پر سوز و آهى است
خوان يعنى سفره خوانين جمع خان يعنى مردان در ادبيات فارسى خان مرد را گويند و براى زن ميم را به عنوان علامت تانيث آوردند و گويند خانم مثل بيك در مرد و بيكم در زن .
غرض آن است كه سفر رحمت رحيميه از آن مردان الهى است زيرا با رجوع به دفتر دل آنان خواهى يافت كه جز آه و ناله و سوز و گداز و تصرع و ندارى ، چيز ديگرى نوشته نيست .
جز ندارى نبود مايه دارايى من
طمع بخششم از درگاه سلطان من است
از اشعار تبرى حضرت مولى بشنو:
امشوئه تاريكى چنه مزه داينه
مزه شوهاى ماه روزه داينه
مه دله نمه امشو چى كار دبوشه
انه آه و ناله داينه و سوزه داينه
يعنى
تاريكى امشب چقدر مزه دارد
مزه شبهاى ماه روزه (رمضان ) دارد
دلم را نمى دانم كه امشب چه كارى باشد
كه اينقدر آه و ناله دارد و سوز دارد
با اينكه فرمود:
اى ونگ شام اذان بموده مه گوش
مه تن بلرزس و مه دل بموئه جوش
هى روزه شو كمى و شوره كمى روز
ناگهون گننه بر و چار كس دوش
برگردان آن يعنى :
باز صداى اذان مغرب آمد به گوش من
تنم به لرزه آمد و دلم آمد به جوش
كه هميشه روز را شب و شب را مى كنيم روز
ناگهان مى گويند كه بيا چهار كس دوش
و يا اينكه فرمود:
وضو بيتمه بخونم شه نمازه
خداءه پيش بورم راز و نيازه
امشو جمعه شو هسه و اميدوار مه
احياها كنم همين شوء درازه
يعنى :
وضو ساختم تا بخوانم نمازم را
نزد خدا ببرم راز و نيازم را
امشب شب جمعه هست و اميدوارم
كه زنده كنم اين شب دراز را
در پايان همان شب 12 / 7 /1347 نيز فرمود:
امشو من چنه راز و نيازها كنه
چنه ذكرها كردم و نمازها كنه
تا دل سحر بر سيمه شه دل وا
ديماشه جانه آمى پروازها كنه
يعنى :
امشب من چقدر راز و نياز كردم
چقدر ذكر گفتم و نماز خواندم
تا دل سحر كه رسيديم دلم را باز كردم
كه به سوى دوست خودم پرواز كردم
آنكه مى خواهد از سفره رحمت رحيميه ارتزاق كند بايد از سوز و گداز حظى برده باشد.
نكته :
براى رحمت رحمانيه دعوتنامه خصوصى نداده اند كه به همگان بار عام داده شده است . اما اگر كسى از اين رحمت بهره گرفت به سفره خاص ‍ رحيمى دعوت مى شود كه :
بر ضيافتخانه فيض نوالت منع نيست
در گشاده است و صلا در داده خوان انداخته
لذا رحمت رحيميه رحمت تحصيليه است كه بايد آن را بدست آورد.
زيرا اگر چه گفته اند كه در اين ضيافتخانه باز است و صلا و صدا هم در داده اند كه سفره انداخته شده و آماده است ولى اين صدا به گوش همگان نمى رسد يعنى كسان اين صدا را مى شنوند كه با تضرع و زارى به راه افتاده باشند.
لذا براى دعوت بدين خان نداى تعالوا تعالوا بلند نموده اند كه اين فيض را بايد با اشتداد جوهرى و وجودى پيدا نمود زيرا كه اين رحمت تنزل نمى كند. آنكه فيض متنزل نمى كند آنكه فيض متنزل است رحمت عامه امتنايى است كه ازحق تا به هيولاى اولى تنزل يافت ولى رحمت خاص مال قوس صعود است كه بايد مستفيض با اشتداد جوهرى بالا رود و آن بشود لذا قرآن كريم در قوس نزول به صورت رحمت عامه تنزل نموده است ولى در قوس صعود با معارج انسانى بالا مى رود و هر فيض ديگر الهى نيز چنين است كه به صورت رحمت عامه تنزل مى يابد تا بر اساس اتحاد عاقل و معقول در قوس صعود به صورت معارج وجودى مستفيض عروج نمايد.
امام ملك و ملكوت حضرت صادق آل محمد صلى الله عليه و عليهم السلام فرمود:
(الرحمان اسم خاص لصفة عام و الرحيم اسم عام لصفته خاصة )
حق سبحانه از حيث اعطاى وجود به همه موجودات رحمان است و از حيث اعطاى كمالات وجودى رحيم است كه گفته شد:
(آن يكى جودش گدا آرد پديد
و آن دگر بخشد گدايان را مزيد)
مصارع اولى ناظر به رحمانيت است و دومى ناظر به رحيميت است .
لذا در بيت بعدى فرمود:
34 - بلى اين سفره خاص است نى عام
غذايش را ببايد پخته نى خام
افراد انسان از آن جهت كه اءناس اند مقتضى كمال ثانى شان بر اين نيست كه حكماء و عرفاى بالله و ملكوت و آيات آن باشند زيرا كه اين عرفان در جبلى اكثرى مردم نيست بلكه اين حقايق در طبايع طائفه مخصوصى است كه در حقيقت نوع ديگرى از مردمند كه با آنها در قمام ذات فرق دارند انسان از حيث نشئه اولى نوع واحد است ولى از حيث نشاءه ثانيه از حيث طينت سر و باطنش انواع فراوانى است كه براى هر يك از اين انواع كمال مخصوص و سعدت و شقاوت خاص است .
و غذاى انسان در رحمت رحيميه علوم و معارف الهى و فضائل انسانى است كه با نفس اتحاد وجودى مى يابند و نفس بدان پخته مى شود كه او با علم و عمل در حال ساختن خودش هست .
البته مراد از پخته در مصراع دوم همان خوانين الهى و مردان ملكوتى است و خام غير خوانين الهى كه بر سفره رحمت رحمانيه نشسته اند ولى از سفره رحيميه بهره اى ندارد.
لذا غذاى سفره رحيميه را افراد پخته و خوانين الهى بايد، تا از آن ارتزاق نمايند. همان كه گفته شد كه خواستن علوم و معارف الهيه در جبلى اكثرى مردم نيست .
مثلا اگر چه عالم شدن را همگان دوست دارند ولى به دنبال آن نمى روند زيرا اگر چه سفره پربركتى است اما سختى راه به همگان اجازه رفتن به طرف علم را نمى دهد تا چه مردان بلند همتى باشند كه از ميان گردنه ها و كتلها صعود نمايند.
و يا مثلا شب زنده دارى و خلوت با يار را همگان مشتاقند اما در دل شب از خواب بيدار شدن و به همه تعلقات نفس پشت پازدن كار شير مردان عاشق و دلير مردان الهى است كه به رجال الله تعبير مى شوند و مشكل تر از آن استقامت در علوم و معارف و در عمل است كه تك تك مردان قوى دل از عهده آن بر مى آيند و از اين كتل سنگين عبور مى نمايند.
35 - برين خوان آن كسى بنشسته باشد
كه مى بايد دلش بشكسته باشد.
در حديث قدسى آمده است كه (انا عند المنكسرة قلوبهم )
ره يافته گان وصال دل شكسته هايى اند كه سلاحشان را ناله و آه تشكيل مى دهد (و سلاحه بكاء)
در غزل كاروان عشق حضرتش آمده است كه :
دلا بايد دهن را بسته دارى
دلا بايد تنت را خسته دارى
كه سالك را دهان بسته بايد
تن خسته دل بشكسته بايد
در نكته 61 هزار و يك نكته آمده است كه :
اگر گفتند چى آوردى بگو اولا دل شكسته كه از شما نقل است :
در كوى ما شكسته دلى ميخرند و بس
بازار خود فروشى از آن سوى ديگر است
از غزل شاخه طوبى ديوان بشنو:
از سينه سوزانم پيوسته فروزانم
سر سبزه شده جانم از چشمه چشمانم
گويى ز چه آنست را ببريده اى از انسان
بالله كه من اى خواجه در جستن انسانم
دائم سفر گر چه اندر حضرم بينى
در جمعم و دور از جمع پياايم و پنهانم
بر شاخه طوبايم آن مرغ خوش الحانى
هر صبح و مسا آيد آوازه قرآنم
اين طرف سخن بينوش در حضرت جانانم
ميسوزم و مى سازم از آتش هجرانم
36 - ترا حب مقام و جاه دنيا
فرو آورده از اعلى به ادنى
دوستى مقام و خواستن مقام دنيوى او را از اعلى عليين به اسفل سافلين سقوط داده است كه (ثم رددناه اسفل سافلين )
جاه مقلوب وجه به معنى مقام مرتبه و بلندى آمده است .
در روايت آمده كه (حب الدنيا راس كل خطيئة ) در الهى نامه فرمود: الهى دنى تر از دنيا نديدم كه همواره همنشين دونان است .
37 - قساوت بر دل تو چيره گشته
دو ديده تيره و سر خيره گشته
در آيه 23 سوره مباركه زمر فرمود: (فويل للقاسية قلوبهم من ذكر الله اولئك فى ضلال مبين ) كه از شقاوت و قساوت دلشان از ياد خدا فارغ است كه در ضلالت و گمراهى آشكارند در الهى نامه فرمود: الهى رسولت فرموده : (شر العمى عمى القلب ) و چه نيكو فرمود كه كور چشم سر از مشاهده خلق محروم است وكور چشم دل از رؤ يت حق ، حسن را چشم سر بينا داده اى چشم دل بينا نيز ده تا خلق بين شود!
38 - ترا با حكم حق دائم جدال است
شب و روزت به صرف قيل و قال است
39 - به مشتى اعتبارات مجازى
كنى شعبده و شب خيمه بازى
اكتفاء نمودن به علوم رسمى براى طالب معارف حقه الهيه سزاوار نيست البته نه اينكه علوم رسمى باطل باشند بلكه بايد معد و زمينه براى تحصيل معارف باشند لذا طالب كمال انسانى بايد حائز مقبتين و جامع معرفتين باشد.
اما آنان كه از معرفت شهودى و دارايى طرف نبسته اند و با قلب قاسى به مشتى الفاظ و عبارات دل خودش نموده اند (المستاكل لعمله ) اند كه براى شعبه بازى و خيمه شب بارى و معركه گيرى بين عوام مردم ، به تحصيل علوم رسمى پرداخته اند تا دنيايشان به بهترين وجه اداره شود.
علوم مفهومى و دانايى مفهومى بدون دارايى همان (العلم هو الحجاب الاكبر) است كه رنج بدست آوردن آن جز منفعت دنيوى و نفسانى اين سويى در برندارد.
عارف خواهان حق اول است ، نه براى چيزى جز او و هيچ چيز را بر شناخت وى برنمى گزيند زيرا هر كس عرفان را براى عرفان برگزيند مشترك است كه دويى گفته است و دو بين است ؛ و هر كس عرفان را يافت كه گويى آن را نيافت بلكه معروف را، يعنى حق اول ، كه در قيل و قال است ، و اصطلاحات و مفاهيم جمع آورى مى نمايد و گمان مى كند كه بر سفره رحيميه اشتغال به ارتزاق دارد؛ همانند كسى است كه مريضى آماس دارد، ورم كرده است و مى پندارد كه چاق شده است .
معرفت شهودى و صريح عرفان عقلى ، امرى بى تكلف و بى نياز به تجشم قيل و قال بلكه امرى فطرى است .
در الهى نامه حضرتش آمده است كه :
(الهى عارف را با عرفان چه كار، عاشق معشوق بيند نه اين و آن )
(الهى اگر دانشمند رهزن شود از هر يمنى بدتر است ، كه دزد با چراغ است ).
(الهى كتابدار و كتابخوان و كتابدان بسيارند خنك آن كه خود كتاب است ).
(الهى آكنده از عبارات اصطلاحاتيم ، كه حجاب معرفت شهودى شده اند خوشا مطايايى كه با قلب بى رنگ ، حامل عطايايت شده اند.)
صاحبان قيل و قال علماى عوام و عوام علمايند.
40 - مثله كمثل الحمار است
كجايش بر سر اين سفره بار است
بار به معنى اجازه است آنكه به مشتى اعتبارات مجازى و صرف قيل و قال مشغول است ، كى او را اجازه براى بهره بردن از سفره رحمت رحيميه خواهد بود چه او همانند چهارپايانى است كه رنج حمل كتب و حفظ الفاظ و عبارت حظ اوست .
اقتاس است از آيه ششم از سوره مباركه جمعه فرمود:
(مثل الذين حملوا التوراة ثم لم يحملوها كمثل الحمار يحمل اسفارا بئس مثل القوم الذين كذبوا بايآت الله )
حضرت استاد عارف از يكى از اساتيد بزرگوارش نقل مى فرمود كه يكى از شاگردان حوزه درسى اش وى را جهت شركت در جلسه اى كه در محل شان برقرار شد دعوت به عمل آؤ رد. آن بزرگوار جواب مثبت داد و در آن مجلس ‍ شركت فرمود آن شاگرد وى در اثناى جلسه از اين استاد در مورد (ضرب ) سؤ ال مى كند كه در اصل از چه بوده است ؟ استادش فرمود اين چه سوالى است كه در اين مجلس مى نمايى و الان جاى اين سوال نيست ؛ خوب معلوم است كه ضرب در اصل الضرب بود آن طلبه برگشت به ايشان گفت نه خير بلكه ضرب ضربا ضربوا و تا آخر صيغ ماضى و مضارع و تا صيغ استفهام همه صد و چهارده صيغه را نام برد وقتى مجلس به اتمام رسيد كه با استادش به مدرسه مراجعت مى كرد؛ از وى عذر خواهى كرد كه آقا ببخشيد چون در اين مجلس فاميلان و آشنايان و طائفه ما بودند خواستم ديدگاه آنان نسبت به من جلب شود تا بعدا بهتر بتوانم با آنها بسر ببرم و آنها نسبت به من خوش بين باشند و گر نه شما استاد من هستيد و مى دانستم كه اينها را مى دانيد (اين از طليعه اين آقا طلبه تا بعد از اين با اين اصطلاحات و الفاظ با دين خدا سرنوشت خلق الله چه كند؟!!
41 - غذاى عام خام است و بود پوست
غذاى خاص مغز است و چه نيكوست
42 - در اين معنى نگر در كاه و گندم
چه مى باشد غذاى گاو و مردم
كاه غذاى گاو است كه پوست و خام است چه اينكه ظاهر است ولى گندم كه مغز و باطن است غذاى مردم است .
رحمت رحمانيه به منزله غذاى ظاهرى است و رحمت رحيميه غذاى باطنى است .
43 - غذا در مغتذى يابد تخلل
بدقت اندر آن بنما تعقل
تخلل به معنى در ميان چيزى نفوذ كردن و رخنه پيدا كردن است و مراد از تخلل غذا در مغتذى در اين بيت آن است كه بر اساس اتحاد عاقل به معقول غذا عين مغتذى مى گردد.
اين بيت ناظر است به بحث تخلل غذا در مغتذى در فص ابراهيمى فصوص الحكم كه در خليل بودن كه حضرت خليل الله يعنى جناب ابراهيم عليه السلام مطرح شده است .
حضرتش در مقام تجليه وجودى (اين وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض ) مى گويد كه سريان ذات حق در سموات و ارض است و با (حنيفا مسلما) در افعال و صفات و ذات حق فانى مى گردد و به مقام خلت بار مى يابد.
در متن آمده (انما سمى الخليل خليلا لتخلله و حصره جميع ما اتصف به الذات الالهيه ) حق كه غذاى خلق است در وجود در ذات او تخلل پيدا مى كند و تخلل حق در خلق به معنى سريان او در مظاهر الهيه و صفات ربوبيه او در اشياء است (و لتخلل الحق وجود صورة ابراهيم ) جناب شارح در شرح مى فرمايد:
(و لتخلل الحق بظهور الهويه و سريانها فى وجود ابراهيم فى الخارج و عينه فى العلم ... و التخلل من ابراهيم عليه السلام نتيجه قرب النوافل و من الحق نتيجه قرب الفرائض )
در قرب نوافل حق باطن است و خلق ظاهر و در اين صورت داخل محبوب در متخلل مستور است پس مدخول فيه ظاهر است و داخل و باطن غذاى باطن است كه به باطن قوام ظاهر تاءمين مى گردد.
و در قرب فرائض حق ظاهر است ولى خلق باطن پس خلق در مستورند در اين صورت اعيان موجودات در غيب باقى مى مانند اگر چه در آئينه حق ظاهرند (المومن مراة المومن )
از تجلى حق در مظاهر تعبير به تخلل حق و سريان آن مى گردد كه غذاى خلق در خلق متخلل است .
غذاى جسمانى نيز در بدن نفوذ مى نمايد كه تخلل در آن مى يابد و بعد از عصارى شدن به تمام بدن داده مى شود چه اينكه فرعى از اصل خود مغتذى است و بر اساس اتحاد عاقل به معقول ، آكل عين ماءكول و غذا عين مغتذى مى گردد. لذا حق تعالى غذاى خلق در وجود است چه اينكه خلق غذاى حق در ظهور خواهند بود.
44 - غذا در مغتذى مختفى هست
و يا نى اختفايش منتفى هست
به ظاهر غذا در مغتذى پنهان است ولى در واقع عين او مى شود كه اختفاء منتفى است ؛ زيرا در عينيت معنى ندارد.
جناب قيصرى در شرح فص هودى بعد از بيان شيخ اكبر (فوجودى غذاؤ ه و به نحن نقتدى ) گويد:
(اى الحق هو الوجود كله و هو الواحد بحسب الذات و الحقيقه و القيوم الذى قام وجودى و وجود العالم كله بوجوده و ذاته ... فغذاوه وجود العالم وجوده و اسماوه لان الغذاء عبارة عما به بقاء المغتذى فى الخارج و ذلك باختفائه و ظهوره على صورة من يغتذيه و لاشك ان وجودنا يحصل باختفاء هويته فينا و ظهوره بصورنا و بقاونا...
فالحق يغتذى بالاعيان من حيث ظهوره بها و الاعيان يغتذى بالحق من حيث بقائها و وجودها...)

در اين صورت كه حق غذاى خلق در وجود گردد در خلق مختفى است كه متن وجودى هر كلمه اى را بشكافى حق نهفته است ؛ بلكه چه جاى اختفاء كه حق خلق شود منتهى حد و نقص را بردار و حق را بگذار.
پس به مبناى رصين اتحاد غذاى عين مغتذى مى گردد كه غذا شده اين شخص قوى و مقتدر و داراى آثار وجودى عينى چه جاى اختفاء كه عينيت است .
45 - غذاى مغتذى او را قوام است
و يا شرط ظهورش بالتمام است
شايد غذا هم موجب قوام مغتذى باشد و هم شرط ظهورش باشد چه اينكه جناب قيصرى در شرح فص ابراهيمى ص 181 گويد:
( فان الاعيان سبب ظهورات الحكام الوجوديه و بقائها و الحق سبب بقاء وجود الاعيان كما ان الغذاء سبب بقاء المغتذى و قوامه و ظهور كمالاته و لكون الغذاء يختفى بالمغتذى جعل الحق غذاء الاعيان فانه يختفى فيها و اظهرها)
فرمود: غذا سبب بقاء مغتذى و قوام اوست ؛ چه اينكه ظهور كمالات مغتذى به غذا است .
زيرا غذا عين مغتذى و مختفى و مختلل در اوست .
46 - غرض از اختفاء و انتفا چيست
در اطلاق غذا هم مدعا چيست
در بيت چهل و چهار گفته شد كه غذا در مغتذى مختفى است يا اينكه اينگونه نباشد و اختفا منتفى باشد غرض از اين اختفاء و يا انتفاى اختفاء چيست ؟ و تازه اطلاق كلمه غذا به چه مدعى است زيرا غذا عين مغتذى مى شود لذا اختفاء معنى ندارد؛ چه اينكه اطلاق كلمه غذا هم معنى ندارد؛ يعنى در عينيت سخن از اتحاد و حلول نتوان گفت كه در وحدت دويى عين ضلال است .
سرش آن است كه اگر مثلا روح و نفس ناطقه اشتداد وجودى يافت و با علوم و معارف ، (شدن ) در او تحقق يافت كه او با علم و عمل در حال شدن است . حال كه با علم و عمل حقيقيتى شده است در حقيقت همان علم و عمل است و علم و عمل يعنى همين شخص كه عينيت است مثل اينكه قرآن كريم فرمود:
(انه عمل غير صالح ) كه خودش اين شده است نه تقدير (ذو) باشد كه او كسى است كه داراى عمل غير صالح است بلكه علم و عمل جوهرند و انسان ساز.
از اين لطيفه فهم كن توحيد صمدى قرآنى ، و وحدت شخصى عارف را كه اگر گويد حق غذا وجودى خلق است تصور نكنى كه او حق و خلق جدا، به صورت وحدت عددى قائل است بلكه در وحدت دويى را عين گمراهى مى داند (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن ) لذا توحيد عارف ، صمد است و همانند توحيد عوام علماء عوام ، اجوف نيست ؛ چه اينكه توحيد صمدى مر عارف را است فتدبر جيداتر شد.
47 - تخلل را ز خلت اشتقاق است
جليل و با خليلش را وفاق است .
اشاره است به بحث خلت خليل الرحمن در فص ابراهيمى كه در شرح بيت چهل و سوم ، بدان اشارتى شده است .
شيخ اكبر در متن فرمود: (انما سمى الخليل خليلا لتخلله و حصره جميع ما اتصف به الذات الالهيه )
و به تعبير شيرين جناب ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى
گر بشكافند سراپاى من
جز تو نيابند در اعضاى من
آنكه تخلل دارد مثل آب است كه در همه شئون وجود مدخول فيه تخلل دارد و لذا لطيف است .
جناب شارح در شرح مى فرمايد:
(اى سمى خليل خليلا لتخلله كما يسمى الخمر خمرا لتخميره العقل و العقل عقلا لتقييده و ضبطه الاشياء و تخلله عبارة عن سريانه فى المظاهر الالهيه و صفات الربوبيه كسريان هوية الحق فيها من حيث اسمه اللطيف و حصره جميع ما اتصف به الذات الالهيه و هو الصفات الثبوتيه الموجبه للتشبيه من الاسم الظاهر و الباطن )
خلت به معنى دوستى است آنچنان آن جليل و دوست در اين خليل و دوست دويده شده كه تمام تار و پود او را پر كرده است لذا شاعر شبلى در خطاب به محبوبش گفته :
قد تخللت مسلك الروح منى
و به سمى الخليل خليلا
تو همانند روح (بخارى ) در من تخلل و نفوذ يافتى و بدين سبب تخلل ، خليل و دوست را خليل گويند.
مراد از روح ، روح حيوانى سارى در همه اجزاى بدن است كه از آن به روح بخارى تعبير مى شود كه مطيه اولى نفس است .
جناب مؤ يد الدين جندى در شرح فصوص حكم گويد:
(لما قامت الصفات و الاسماء الالهيه بابراهيم و قام بحث مظهر ياتها حق القيام فاتصف بجميعها فتخلل حضراتها و سرت الصورة الالهيه بحقايقها فى ذات ابراهيم و حقايقه فتخلله و كذلك سرت المحبه الاليه الذاتيه فى جميع حقايقه و سرت محبته ايضا فى حقايق الحضرات فسمى خليلا فعيلا بمعنى فاعل و بمعنى مفعول )
نكته : در فرق بين خلت و محبت گفته شده كه :
(الخله من تخلل الشى ء فى الشى ء بالممازجة و المحبة من الملازمة و المفاضة على الحب )
لذا خلت در فارسى به صورت همان شعر فارسى است كه جناب ميرزا جواد آقا هر شب در حياط منزلش قدم مى زند و آن را با حالت خاص خود مى خواند كه :
گر بشگافند سراپاى من
جز تو نيابند در اعضاى من
48 - بود اين نكته ها بسيار باريك
كه بى اندازه روشن هست و تاريك
مراد از نكته ها، همان تخلل و خلت جليل در خليل به نحوى كه در تار و پود او نفوذ كرده باشد روشن است براى اهلش و تاريك است براى اكثرى .
تك تك مردانى اند كه به مقام خلت مى رسند كه جل جناب الحق عن ان يكون شريعه لكل وارد او يطلع عليه الا واحد بعد واحد.
نهفته معنى نازك بسى است در خط يار
تو فهم آن نكنى اى اديب من دانم
49 - سخن دارم ولى اى مرد عاقل
غذا را مى نهند از بهر آكل
50 - برايت سفره اى گسترده باشد
طعام آن حيات مرده باشد
مراد از سفره كه طعام آن براى زنده نمودن مرده هاست قرآن كريم است كه در رساله صد كلمه كلمه نود و هشت فرمود:
آن كه در قرآن انسان تعقل كند، قرآن را سفره پر نعمت رحمت رحيميه الهى ، و وقف خاص انسان بايد هم آن را بى پايان يابد كه كتاب الله است (قل كل يعمل على شاكلته ) و هم اين را كه حد يقف براى او نبود چنان سفره براى چنين كسى گسترده است .
و در روايت نيز آمده : (القرآن مادبه الله ) قرآن سفره الهى است .
51 - طعامى خور كه جانت زنده گردد
چو خورشيد فلك تابنده گردد.
آن طعامى كه موجب حيات جان است بايد مسانخ با او باشد كه سنخيت بين غذا و مغتذى امرى حتمى است .
به عبارت ديگر: بين غذا و مغتذى مجانست شرط است
انسان بما هو انسان غذاى انسانى است كه علم و معرفت است علم طعام نفس ناطقه است كه بدان از قوت به فعليت اعنى از نقص به كمال مى رسد؛ چنانكه غذاى جسمانى براى بدن . پس علوم و معارف حقه ، آب حيات نفس ناطقه و طعام او است كه بدانها استكمال مى يابد.
اينكه نان و آب را مثلا غذا مى نامند از اين رو است كه قابل اند بالقوه غذا شوند؛ چه در حقيقت آن وقت غذا مى شوند كه بدل ما يتحلل قرار گيرند و در آن هنگام خود بدن اند.
غرض اينكه همان طور كه غذاى مادى جسمانى با آكل كه بدن است متحد مى گردد و جزو آكل مى شود و خود بدن مى گردد كه در واقع اتحاد آكل به ماءكول است همچنين غذاى روحانى كه طعام عقل است و علوم يقينى و معارف حقيقى جزو آكل كه نفس ناطقه عاقله است مى گردد.
به اين معنى كه خود، آن مى شود؛ كه از اتحاد آكل و ماءكول در اينجا به اتحاد عاقل به معقول تعبير مى شود.
پس انسان با گوهر دانش فزونى مى يابد و زنده تر مى گردد و چون علم نور است نورانى تر مى شود.
در ادامه بحث سنخيت و مجانست بين غذا و مغتذى بايد گفت :
هر يك از افراد انسان را دو ظرف است براى دو گونه غذا: يكى ظرف آب و نان مثلا و ديگرى ظرف دانش . ظرف نخستين تا اندازه اى كه غذا قبول كرد از پذيرفتن غذاى بيشتر از آن ابا مى كند و مى گويد سيرم و ديگر گنجايش ‍ ندارم ، و پس از سير شدن اگر چه از آب و نان خالى سير شده باشد بهترين غذا برايش فراهم شود بدان رغبت نمى كند، و از خوردن آن لذت نمى برد؛ اما دانش پژوه هر چه بيشتر دانش تحصيل مى كند به دانستن دانشهاى سخت تر و سنگين تر و بالاتر گرايش پيدا مى كند و از فهميدن آن لذت بهتر مى برد و شوق و ذوق وى به دانش بيشتر مى گردد و عشق و علاقه اش در تقرب به دانشمندان فزونتر مى شود پس ظرف نان و دانش يك چيز نتواند باشد و مسلما هر يك را ظرفى جداگانه است و اين هر دو قسم ظرف را هر شخصى انسانى دارد ولى اين كجا و آن ظرف كجا.
بر اساس سنخيت گرسنگى معده به فرا گرفتن دانش رفع نمى شود. خواندن و دانستن يك رساله علمى كار يك لقمه نان را براى دانشمند گرسنه نان نمى كند او هر چه دانش آموز بايد نان بخورد تا زا گرسنگى بدر آيد و چنان كه به عكس طالب علوم و معارف به خوردن نان و آب به مقصود خود نمى رسد آنچه بايد از او از آن گرسنگى و تشنگى بدر آرد غذاى علم است نه اين آب و نان
پس اين دو غذا دو جنس متفاوتند بديهى است همچنان كه اين دو غذا دو گونه اند و از دو جنس اند بايد هر يك از آن دو ظرف مغتذى يعنى غذا گيرنده هم از دو جنس باشند مغتذى غذاى علم از جنس علم بايد باشد و مغتذى غذاى نان از جنس نان . پس بين غذا و مغتذى سنخيت و مشابهت است . (كلمه 110 هزار و يك كلمه )
پس طعام جان انسان علم است كه سفره خاص قرآنى كه اصل علم است براى گسترده شده است .
52 - اگر از ملت پاك خليلى
چرا در جود حق دارى بخيلى
در نكته 398 فرمود: مقدسهاى خشك سر سفره خدا بخيلى مى كنند.
لطيفه : انسان براى آن ساخته شده است كه اتصاف به همه اسماى حسنى و صفات عليا پيدا نمايد. معيارى كه مى توان در تمام شئون انسانى آن را به كار بست ، آن است كه انسان بيند آنچه را كه خداوند بدان خود را ستود و اسم و صفت خويش ساخت بدان متصف گردد و از هر كه خلافت اسماء الله و صفات الهى است برحذر باشد مثلا حق تعالى منزه از شريك است ، انسان هم سعى مى نمايد كه در امور زندگى شريك نداشته باشد. و نيز حق متعال متصف به صفت جود و جواد است و بخل وندارد انسان نيز بكوشد تا اهل جود باشد و سر سفره خداوند بخل نورزد.
اگر انسان اين يك كد و رمز را يعنى اتصاف به اسماء و صفات الهى و تنزيه از مقابل آنها خوب بكار گيرد در مسير تكاملى انسانى قدم نهاده است كه (و علم آدم الاسماء كلها) كه انسان با حفظ عنوان انسانى جز تعليم اسماء كار ديگرى ندارد.
پس از ملت پاك خليل الهى بودن آن است كه اهل جود و سخا باشد كه تا بر قدم و مشرب آن حضرت قرار گيرد در اين صورت ابراهيمى مشرب مى گردد و به آنچه كه ذات الهى اتصاف دارد او نيز بدان متصف مى گردد. كه خليل حق مى گردد و حق اسماء و صفات او در او تخلل پيدا مى كنند.
53 - تو از چشم دل باريك و تاريك
نمى بينى مگر تاريك و باريك
بعضى آن چنان بخل مى ورزند كه در بخشش علوم و معارف نيز داراى صفت بخل اند.
اگر از ملت پاك خليل هستى بگذار كه مستعدين در محاضر علمى ات زانو بزنند و از علوم معارف تو بهره گيرند كه غذاى آنها شود و انسان ساخته شوند و اين سيمرغ هاى الهى را به طرف ملكوت عالم پرواز دهى . آنكه داراى چشم دل باريك است از مقام لا يقفى انسانى حظى نبرده است .
فرق كتمان با بخل :
البته بين كتمان كه امر بدان شده است با بخل بايد فرق نهاد كه تمام فاعل جهت نقص قابلى است بخلاف بخل كه نقص فاعل در فاعليت است چه اينكه خداوند در جود نقص فاعلى ندارد ولى گاهى به علت نقص قابل فيض بدو نمى رسد. لذا در باب كتمان فرموده اند كه به اهل آن دست يافته اند ظنت نورزيد و بخل نداشته باشيد و حتما به اهل آن بدهيد ولى براى كسانى كه اهل نيستند حتما نبايد بدهيد كه حريم علوم و معارف محفوظ بماند.
جناب شيخ رئيس در پايان نمط دهم اشارت به صورت (خاتمه و وصية ) گويد 09 ايها الاخ انى قد مخضت لك فى هذه الاشارات عن زبدة الحق و القمتك قفى الحكم فى لطائف الكلم فضنه عن الجاهلين و المبتذلين و من لم يرزق الفطنه الوقاده و الدربه و العادة و كان صغاه مع الغاغة او كان من ملحدة هولاء الفسفة و من همجهم فان وجدت من ثتق بنفاء سريرته و استقامة سيرته و بتوقفه عما يتسرع اليه الوسواس و بنظره الى الحق بعين الرضا و الصدق فاته ما يسالك منه مدرجا مجزءا مفرقا تستفرس ‍ مما تسلفه لما تستقبله و عادهده بالله و بايمان لا مخارج لها ليجرى فيما ياتيه مجراك متاسيا بك فان اذعت هذا العلم او اضعته فالله ببنى و بينك و كفى بالله و كيلا)
جناب خواجه در شرح مى فرمايد كه جناب شيخ امر فرمود كه به پنج گروه ، علوم و حقايق را ندهيد كه فقط به يك گروه مى شود داد.
1 - گروهى كه طالب حقايق اند ولى قدر آن ندانند( مبتذلون )
2 - گروهى كه معتقد به اضداد حقايق اند (جاهلون )
3 - گروهى كه از حقايق و اضداد آن خالى اند ولى از زيركى برخوردار نيستند...
4 - گروهى كه مقلد اضداد اين حقايق اند كه ميل شان به غاغه مردم است
5 - گروهى كه مقلد اضدادند و ملحده گوره متفلسفند ولى از احمق هايند.
اما فرقه اى كه طالب اند و قدر آن را مى دانند در چهار امر بايد امتحان شوند.
1 - در عقل نظرى جان پاك داشته باشند.
2 - در عقل عملى ثابت قدم باشند.
3 - بايد در مقابل مناقض حق از لغزش قدمها برحذر باشند و در آنچه كه وسواس پيش آمد توقف نمايند.
4 - نسبت به اهل حق به چشم رضايت و صدق بنگرند.
به اين گروه اخير كه شرايط فوق را دارند و از عهده امتحان بر آمده اند مى شود حقايق علوم و معارف را داد.
غرض آن است كه بايد بين كتمان اهل حق ، و بخل تاريك دلان فرق نهاد.
54 - ترا از زفتى و بخلى چه خواهش
كه خواهى رحمة الله را بكاهش
زفتى پارسى بخل است كه سخت مشت بودن ، خسيس و ممسك و لئيم را گويند.
55 - بكار حق اصيلى يا دخيلى
چرا بر سفره اش دارى بخيلى
كسى كه در كار حق تعالى نه اصيل است و نه دخيل چرا بايد سر سفره الهى نسبت به خلق خدا بخل ورزد؟
56 - و آخرون مرجون نخواندى
كه اندر نكبت بخلت بماندى
اقتباس است از آيه صد و هفتم سوره توبه كه فرمود:
(و آخرون مرجون لامر الله اما يعذبهم و اما يتوب عليهم و الله عليم حكيم ) اين گروه امرشان به مشيت الهى متوقف است .
جناب علامه در الميزان ذيل آيه فرمود:
(و معنى ارجائهم الى امر الله انهم لا سبب عندهم يرجح لهم جانب العذاب او جانب المغفرة فامرهم يوول الى امر الله ما شاء و اراد فيهم فهود النافذ فى حقهم و هذه الاية تنطبق بحسب نفسها على المستضعفين الذين كالبرزخ بين المحسنين و المسيئين )
در روايتى از امام صادق عليه السلام در مورد مستضعفين از مردم كه ضعف فكرى دارند و عقول ضعيفه داند (كه همه آنها از باب اينكه صرفيون چنين كردند ما هم مى كنيم عمل مى كنند ) سؤ ال شد كه كار اينها به كجا مى كشد؟ حضرت فرمود:0 و آخرون مرجون لامرالله .)
آن طور هم نيست كه ما مى پنداريم كه شش دانگ بهشت فقط مال كسى است كه به ظاهر اسمى به روى خويش نهاد و رحمت حق را محصور به خودش مى پندارد.
57 - استوسع رحمة الله الواسعة
فلا تقبلك منه الفاجعة
توسعه بده رحمت واسعه خداوند را كه زشتى و ناروايى از وسعت به تو رو نمى آورد.
ناظر است به بيان جناب شيخ رئيس در فصل بيست و پنجم نمط هفتم اشارت كه فرمود:
(لا تصغ الى من يجعل النجاوة وقفا على عدد و مصروفه عن اهل الجهل و الخطايا صرفا الى الابد و استوسع رحمة الله تعالى )
گوشى نده به كسى كه نجات را وقف ابدى عده اى (اهل علم ) خاص و مصروف از اهل جهل و خطا مى داند بلكه رحمت خداوند تعالى را وسعت بده . حضرت خواجه در شرح آن گويد: (و انما قال (و استوسع رحمة الله ) ملاحظه لقوله عز من قائل : و رحمتى وسعت كل شى ء فسا كتبها للذين يتقون فان فيه ما يدل على شمولها للعموم و على تخصيص ما لاهل الطرف الشرف بها)
مراد از (و رحمتى وسعت كل شى ) رحمت رحمانيه اوست و مراد از (فساءكتبها للذين يتقون ) رحمت خاصه رحيميه است لذا بخل و زفتى بر سر سفره رحمت رحمانيه حق ناصواب است ؛ ولى امساك و كتمان بر سفره رحمت رحيميه خداوند عين صواب است تا حقايق و اسرار اين سفره بدسن نامحرمان و نااهلان قرار نگيرد.
در مورد ابيات مذكور در باب اينكه بخل و عدم توسعه رحمت الهى مذموم است ، حضرتش فرمودند: آن ايام كه دفتر دل سروده مى شد خيلى در حال عجيبى بودم و اين ابيات بر اساس پيش آمد يكى از آن حالات است كه واقعه اى پيش آمد كه بخل در آن واقع شده بود و بدين لحاظ اين ابيات در اين باب از دفتر دل ، خودش را به تناسب آن واقعه و حال نشان داده است .
58 - حديثى خوش به خاطر اوفتاده است
پيمبر در نمازش ايستاده است
59 - كه اعرابى بگفتى در نمازش
بحق سبحانه گاه نيازش
60 - الهى مرمر او را با پيمبر
ترحم كن مكن بر شخص ديگر
61 - رسول الله پس از تسليم وى را
بفرمود از سر تعليم وى را
62 - كلامى را كه حيف است گفت چون در
كه واسع را همى كردى تحجر
ناظر است به حديث شريفى كه امين الاسلام طبرسى در مجمع البيان در ضمن آيه كريمه : (و اكتب لنا فى هذه الدنيا حسنه ) (اعراف / 156) از صحيح بخارى روايت كرده است به اين صورت :
(فى الحديث ان النبى صلى اللّه عليه و آله قام فى الصلواة فقال اعرابى و هو فى الصلواة : اللهم ارحمنى و محمدا و لا ترحم معنا احدا فلما سلم رسول الله صلى اللّه عليه و آله قال للاعرابى : لقد تحجرت واسعا يريد رحمة الله عزوجل اورده البخارى فى الصحيح انتهى )
در مسجد مدينه در محضر رسول الله صلى اللّه عليه و آله اعرابى به نماز ايستاد و در قنوت نماز اين را گفت كه خداوندا بر من و محمد صلى اللّه عليه و آله رحم نكن و احدى را با ما ترحم مكن بعد از سلام نماز، حضرت به ايشان از باب تعليم فرمود كه : تو رحمت واسعه الهى را تحجر كردى تحجر سنگ چيدن اطراف چيزى را علامت گذاشتن و سنگ چينى كردن است يعنى دور رحمت واسعه را سنگ چينى كردى كه فقط مرا و پيامبر را مورد رحمت قرار ده و احدى را با ما ترحم نكن .
(مقدس خشك و ساده متحجر) اين كلام رسول الله صلى اللّه عليه و آله آنقدر شريف است كه حتى حيف است آن را انسان در بنامد.
63 - چو اعرابى مقدسهاى خشك اند
كه يكسر پشك و جز آنها كه مشك اند
پشك به كسر اول و سكون ثانى يا به ضم اول و سكون ثانى (پشك ) پشكل و سرگين آهو و گوسفند و بز و اشتر و امثال آن را گويند و مشك ماده خوشبويى است كه در ناف آهوى مشك توليد مى شود به عربى مسك مى گويند (نگا آهوى مشك )
مقدسهاى خشك نيز همانند همان اعرابى بيچاره متحجر، تفكر اين چنينى دارند كه مى پندارند كه فقط آنها خودشان مشك اند و بقيه مردم همه پشك اند. لذا مقدسهاى خشك نيز همانند آن اعرابى در سفره رحمت رحمانيه الهى بخل مى ورزند.
حضرت مولى در يكى از نامه هاى خودشان به يكى از دوستان فرمودند: نمى گويم مقدس نباش ولى مقدس عاقل باش .
64 - گرفتى دفتر دل را با بازى
بيا بگذر ز اطوار مجازى
بيا از اطوار مجازى گذر بنما كه :
65 - دلت از فيض حق فضفاض گردد
چو ابر رحمتش فياض گردد
باران كه بر آب مى بارد از برخورد قطراتن آن به آب قبه هاى سفيدى برمى خيزد، از اين قبه هاى برخاسته ، تعبير به فضفاض مى نمايند كنايه از اينكه قلب تو از فيض الهى به جوش آيد.
66 - صفا يابى ز الفاظ كتابى
كه گرديدند بر جانت حجابى
آنان را كه با اولياى الهى سر جنگ است و مى پندارند كه اين مردان الهى بر بيراهه رفته اند و زبان به ژاژ خواهى و جسارت به ساحت قدسى اين استوانه هاى علم و علم مى جنبانند؛ چيزى جز دانستن الفاظ چند كتاب حجاب نيست و حال آنكه آن بزرگمردان راه حق و ره يافتگان وصال و شير مردان طريق پرمخاطره عشق ، همواره سرشار از تقواى الهى و زهد و پاكدامنى بوده اند كه دل به دلدار داده اند، و سر را به جانب مشرق عالم نموده اند كه تا از آفتاب (الله نور السموات و الارض ) بهره ور باشند و هرگز دفتر دل را به اوهام باطل و خيالات شيطانى دنيوى منقوش ‍ ننموده اند
بلكه از حجاب الفاظ در آمده اند و از فهم به داشتن ؛ و از علم به عين و ذوق و چشيدن واصل شده اند.
مقدسهاى خشك را كه از ديدار جمال دلاراى حق حظى نصيب نشد و با جنباندن لب در بين عوام مى پندارند كه چهره حقيقى دين را يافته اند و با اطوار مجازى ، دفتر دل خويش را به بازى گرفته اند جز دورى از رحمت خداوند بهره اى نيست ؛ و مردان پاك صحنه هاى علم و عرفان بالله را زا ژاژخواهى آنان هراسى نيست ؛ چه اينكه به عنوان مظهر رحمت الهى در پى نجات آنان اند كه از حجاب بدر آيند و به زيارت حقيقت ناموس الهى يعنى دين عرشى الهى نائل گردند نه اينكه در حجاب علم رسمى باقى بمانند كه در بيت بعدى فرمود:
67 - كه العلم حجاب الله الاكبر
بود اين اصطلاحاتت سراسر
علم حجاب بزرگ انسان است بدين مفاد است تيغ هندى در كف زنگى مست افتد آن نكند كه علم در دست ناكس دون افتد.
(نعوذ بالله من شرور انفسنا و من سئات اعمالنا) كه :
بسى فعل تو در محراب و منبر
براى قرب جهال است يكسر
عوامت كرده بيچاره ز بخ بخ
ازين بخ بخب تو را گرم است مطبخ
اگر آكنده نمودن اصطلاحات بدين منظور اصلى باشد كه در بيت عوام بازار، براه اندازد همان حجاب بزرگى است كه عارف از آن منزه است و با خوض ‍ در لجه وصول از كثرت به وحدت رسيده است . زيرا كه (من آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانى )

next page

fehrest page

back page