قهرمانى كه تاريخ آفريد
(...به خدا سوگند اگر بدنم را با شمشيرها پاره پاره كنيد دهانم را به سختى كه
موجب خشم پروردگار و خشنودى شما گردد نمى گشايم ...)
يكى از علماى زاهد و فرزانه مرحوم آية اللّه حاج شيخ محمد حسين تنكابنى (عمو و پدر زن
خطيب توانا حجة الاسلام و المسلمين محمد تقى فلسفى ) بود كه در تهران مسجد همت آبادى
، خيابان خراسان نزديك راه آهن سابق اقامه جماعت مى نمود اين بزرگوار در عصر مرجعيت
آية اللّه العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى (وفات يافته 13 آبان
سال 1325 شمسى ) نماينده تام الاختيار آن مرجع در تهران بود.
در اوايل مرجعيت آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه مقدارى وجوه به حوزه علميه قم مى
رسيد، و آية اللّه العظمى بروجردى ، به طلاب حوزه شهريه مختصرى مى داد. در
سال دوم يا سوم اقامت ايشان ، چند نفر از علماى برجسته دريافتند كه وجوه به مقدار
شهريه آن ماه نرسيده است ، و آقاى بروجردى نمى تواند شهريه آن ماه را بپردازد.
او از يك خانواده مسلمان ، متوسط، در يك روستا ديده به جهان گشود، پاك و بى آلايش
بزرگ شد، تا زمانى كه به سن و سالى رسيد كه بايد مانند ساير بچه ها به
دبستان برود. نام او على اكبر بود، ولى او را اكبر مى خواندند.
حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله با اصحاب خود در جايى نشسته بودند، شخصى از
راه رسيد بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام كرد و نشست .
طاووس كه از پارسايان زمان امام سجاد عليه السلام بود گويد: كنار كعبه رفتم از دور
ديدم مردى زير ناودان كعبه با حال پريشانى ، دعا مى كند و اشك مى ريزد، پس از آن به
نماز برخاست ، نزديك شدم ديدم امام سجاداست ، پس از نماز به حضورش رفته و عرض
كردم اى فرزند رسول خدا! تو را بسيار پريشان و گريان ديدم ، از چه ترس دارى با
اينكه تو داراى سه امتياز هستى ، اميد آنست كه هر يك از آنها موجب نجات تو گردد.
عبورم به صحرا افتاد، از دور ديدم شخصى به طور
فعال ، مشغول كشاورزى و آماده كردن زمين براى زراعت است ، نزديك رفتم ديدم امام هفتم
حضرت كاظم عليه السلام است ، مشاهده كردم ، در گرماى سوزان آنچنان كار مى كند، كه
از پاهايش عرق سرازير بود، دلم به حالش سوخت ، به پيش رفتم و گفتم :
گويند: وقتى كه برادران يوسف عليه السلام ، او را در چاه آويزان كردند تا او را به
آن بيفكنند، طبيعى است كه يوسف خردسال در اين
حال محزون و غمگين بود، اما در اين ميان غم و اندوه ، ديدند لبخندى زد، خنده اى كه همه
برادران را شگفت زده كرد، از هم مى پرسيدند، يعنى چه ؟ اينجا جاى خنده نيست ؟ گفتند
بهتر است از خودش بپرسيم .
يكى از پادشان ، آهويى براى يكى از علماى بزرگ اسلام فرستاد، و پيام داد كه اين آهو
حلال است ، از گوشت آن بخور، زيرا من آن را با تيرى كه به دست خودم آنرا ساخته ام ،
صيد كرده ام ، و در هنگام صيد آن ، بر اسب سوار بودم كه آن اسب را از پدرم ارث برده
ام .
عمه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد، پيامبر
از او احترام كرد و پس از احوالپرسى ، فهميد كه او در خانه خود دامپرورى ندارد فرمود:
سال چهارم هجرت ، ماجراى جنگ ذات الرقاع در سرزمين نجد، با شورشيان سه طايفه بنى
محارب و غطفان و بنى ثعلبه رخ داد. سربازان اسلام به فرماندهى پيامبر صلى اللّه
عليه و آله براى سركوبى شورشيان كارشكن به ميدان آنها رفتند، نبرد و درگرفت و
شورشيان با شكست عقب نشينى كردند، در اين پيكار يك زن يهودى به اسارت مسلمانان در
آمد.
يك نفر يهودى ، انگشتر گرانقيمت خود را گم كرد، اتفاقا يك نفر مسلمان تهيدست آن را
پيدا كرد، پس از آنكه براى مسلمان ثابت شد كه انگشتر
مال آن يهودى است ، نزد او رفته و انگشتر را به او داد.
روزى امام صادق عليه السلام دوستان خود را نصيحت مى كرد كه حسود خودبين نباشند،
آنگاه اين قصه را بازگو كرد:
سال پنجم هجرت پيامبر صلى اللّه عليه و آله به مدينه بود، مى توان گفت آغاز
توسعه پيروزى انقلاب به رهبرى پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود، ضد انقلاب از
مشركان و يهود و نصارى و منافقان دست به دست هم داده بودند تا انقلاب نوپاى اسلام
را از پاى در آورند، در جنگ بدر و... با اينكه جمعيت دشمن چند برابر بود، از دست
سربازان رشيد اسلام شكست مفتضحانه خوردند، ولى همچون مار زخم خورده ، اين بار
تمام حزبها و طوايف و يهود و نصارى را براى يك جنگ بزرگ بر ضد اسلام دعوت
كردند، دعوت آنها پذيرفته شد، سپاه انبوهى از دشمن براى سركوبى مسلمانان به
سوى مدينه حركت كردند.
|