على ز روز صغر از كبار امت بود |
اگر چه در شمر سال و مه صغير آمد |
اسير نفس نشد يك نفس على ولى |
نشد اسير كه بر مومنان امير آمد |
امير خلق كجا و اسير نفس كجا |
كه سربلند نشد هر كه سر به زير آمد |
على نداد به باطل حقى ز بيت المال |
كه از حساب و كتاب خدا خبير آمد |
على نخورد غذايى كه سر بر خيزد |
مگر كه سير خورد آنكه نيم سير آمد |
على ستم نكشيد و حقير ظلم نشد |
نشد حقير كه ظالم برش حقير آمد |
على غنى نشد الا به يمن دولت فقر |
كه دولتشبر طرفدارى فقير آمد |
درود باد بر آن ملتى كه رهبر وى |
چنين بلند مقام و چنين خطير آمد |
آخرين جلوه ، با اين شعر زيبا آغار شد، اما شايد بى مناسبت نباشد اگر بخش پايانى
كتاب را به سخنى زيباتر از (
عدى بن حاتم )
- يكى از ياران وفادار مولاى متقيان -
زينت دهيم ؛ حسن ختامى براى آنان كه صبورانه مطالب اين كتاب را پى گرفته اند:
(
عدى بن حاتم طائى )
يكى از كبار صحابه و از علاقه مندان و شيفتگان مولاى متقيان
است . اين مرد در اواخر عمر رسول خدا صل الله عليه واله اسلام آورد و اسلامش نيكو شد.
در زمان خلافت على (ع ) در خدمت آن حضرت بود و سه پسرش به نام (
طرفه )
و
(
طارف )
در ركاب آن حضرت در صفين شهيد شدند. بعد از شهادت على و استقرار
خلافت معاويه ، اتفاق افتاد كه بر معاويه وارد شد. معاويه براى اينكه بتواند با
يادآورى كردن داغ فرزندان (
عدى )
او را وادار كند كه درباره على (ع ) مطابق
ميل معاويه حرفى بزند به او گفت (
اين الطرفات ؟)
پسرانت (
طرفه و طريف و
طارف )
چه شدند؟ عدى با كمال متانت و خونسردى گفت : (
قتلوا بصفين بين يدى على
بن ابيطالب (ع )
): در صفين پيشاپيش على شهيد شدند. مخصوصا كلمه پيشاپيش على
را اضافه كرد كه رضايت و افتخار خود را برساند. معاويه گفت : (
ما انصفك ابن
ابيطالب اذقدم بنيك و اخر بنيه )
على درباره تو انصاف را رعايت نكرد كه پسران تو
را پيشاپيش جبهه فرستاد تا كشته شدند و پسران خود را در پشت جبهه نگهداشت كه
زنده ماندند. عدى گفت (
بل اناما انصف عليا اذقتل و بقيت )
بلكه من درباره على انصاف
را رعايت نكردم كه او كشته شد و من زنده ماندم . معاويه ديد از نقشه خود نتيجه نمى
گيرد، لحن خود را عوض كرد. گفت (
صف لى عليا)
اوصاف على را براى من بگو. عدى
گفت مرا معذور بدار. گفت : ممكن نيست . عدى گفت :
كانَ وَاللّهِ بَعيدَ الْمَدى ، شَديدَ الْقُوى ، يَقُولُ عدلا وَ يَحْكُمُ
فَصْلا، تَنْفَجِرُ الحِكْمَةُ مِنْ جَوانِبِهِ وَالْعِلْمُ مِنْ نَواحيهِ،
يَسْتَوحِشُ مِنَ الدُّنْيا وَ زَهْرَتِها وَ يَسْتَاْنِسُ بِاللَّيْلِ وَ
وَحْشَتِهِ، وَ كانَ وَاللّه غَزيزَ الَّدمْعَةِ، طَويلَ الْفِكْرَةِ،
يُحاسِبُ نَفْسَهُ اِذاخَلا، وَ يُقَلّبُ كَفَّيْهِ عَلى مَامَضى
وَ كانَ فينا كَاءَحَدِنا: يُجيبُنا اِذا سَئَلْناه وَ يُدْنينا
اِذا اَتَيْناهُ، وَ نَحْنُ مَعَ تَقْريبِهِ لَنا وَ قُرْبِهِ مِنَّا
لانَُكَّلمُهُ لِهَيْبَتِهِ، وَ لا نَرْفَعَ اَعْيُنَنا اِلَيْهِ لِعَظَمَتِهِ،
فَاِذا تَبَسًم فَعَنْ مِثْلِ اللُّؤ لُؤ الْمَنْظوُمِ، يُعْظِمُ اَهْلَ الّدينِ
وَ يَتَحَبَّبُ اِلَى الْمَساكينَ، لا يَخافُ الْقَوِىُّ ظُلْمَهُ،
وَ لا يَيْاءَسَ الضِّعيفُ مِنْ عَدْلِهِ، فَاُقْسِمُ لَقَد رَاَيْتُهُ لَيْلَةً
وَ قَدْ مَثَّلَ فى مِحْرابِهِ وَ اَرْخَى اللَّيْلُ سِرْبالَهُ
وَ دُمُوعُهُ تَتَحادَرُ عَلى لِحَيْتهً وَ هُوَ يَتَمَلْمَلَ تَمَلْمُلَ السَّليمِ
وَ يَبْكى بُكاةَ الْحَزينِ، فَكَاَنّى اْلانَ اَسْمَعُهُ وَ هُوَيَقُولُ:
يادُنْيا اِلَى تَعَّرضْتِ اَمْ اِلَى اَقْبَلْتِ؟... قالَ فَوَكَفَتْ عَيْنا مُعاوِيَةُ
وَ جَعَلَ يَنْشَفُهُما بِكُمِّه ثُمَّ قالَ:
رَحِمَ الَّلهِ اَبَاالْحَسَنِ كانَ كَذلِكَ فَكَيْفَ صَبْرُكَ عَنْهُ؟
قالَ كَصَبْرِ مَنْ ذُبِحَ وَلَدُها فى حُجْرِها فَهِىَ لاتَرْقَاُ دَمْعَتُها
وَلا تَسْكُنْ عِبْرَتُها.
(
بخدا قسم ژرف نظر و نيرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعيت فيصله مى
داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر و با شب تنهايى شب
مانوس بود. زياد اشك مى ريخت و بسيار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى
كشيد و بر گذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مى پسنديد.
در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيز از او مى خواستيم ، مى پذيرفت و اگر
به حضورش مى رفتيم ، ما را نزيك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت . با اين همه
كه هيچ به خود بندى نداشت ، آن قدر با هيبت بود كه در حضورش جرات تكلم نداشتيم و
آن قدر عظمت داشت كه چشمها را به طرفش بلند نمى كرديم . وقتى كه لبخند مى زد،
دندان هايش مانند يك ريشه مرواريد به نظر مى آمد.
اهل ديانت و تقوا و را احترام مى كرد و نسبت به بينوايان مهر مى ورزيد. نه نيرومند از او
بيم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد مى شد. به خدا قسم يك شب به چشم خود ديدم
كه در محراب عبادت ايستاده بود، در حالى كه شب ، تاريكى خود را همه جا كشيده بود.
اشكهايش بر محاسنش مى غلطيد. مانند مار گزيده به خود مى پيچيد و مانند مصيبت ديدها مى
گريست . الان مثل اين است كه آوازش را با گوشم مى شنوم كه مى گفت : (
اى دنيا آيا
متعرض من شده اى و به من رو آوردى ؟ برو ديگرى را بفريب . وقت تو نرسيده است . ترا
سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نيست . لذت تو ناچيز و اهميت تو اندك است . آه ! آه ! از
توشه اندك و سفر طولانى و انيس كم .)
سخنى عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه سرازير شد
(
فجعل ينشفها بكمه )
شروع كرد با آستين اشكهايش را پاك كرد. آنگاه گفت : خداوند
رحمت كند على را، همين طور بود كه گفتى ، اكنون بگو حالت تو در فراق او چگونه است
؟ گفت : مانند زنى كه فرزندش را در دامنش سر بريده باشند. معاويه گفت : آيا هيچ
فراموشش مى كنى ؟ عدى گفت : مگر روزگار مى گذارد فراموشش كنم !!)
(101)
البته آنچه تذكرش بايسته مى نمايد اينكه حقيقتا نبايد ساده انگارانه انتظار داشت
شيعيان و پيروان على (عليه السلام ) دقيقا آن گونه كه مولايشان مى زيست ، زندگى
كنند. آن عصاره تقوا و جهاد، شخصيتى به وسعت تاريخ و پهناورى جان دارد و سخت است
مثل على بودن و چون او زندگى كردن .
هنگامى كه حضرت به (
عاصم بن زياد)
اعتراض كرد كه (
چرا دنيا را ترك گفته اى
و از نعمت هاى پاكيزه الهى بهره نمى برى ؟)
پاسخ شنيد كه : (
چرا تو با لباس
خشن و غذاى ناگوار به سر مى برى ؟)
امام فرمود: (
واى بر تو! من همانند تو نيستم
، خداوند بر پيشوايان حق واجب كرده كه خود را با مردم ناتوان همسو كنند تا فقر و
ندارى ، تنگدست را به هيجان نياورد و به طغيان نكشاند.)
(102)
اما اگر نمى توان چون على بود، مى توان او را پشتوانه خود قرار داد؛ به او نزديك
شد؛ دستور العمل هاى حيات بخش و شگرف او را شنيد؛ شاگرد مكتب و پاسدار حرمت حريت
او بود؛ هدفش را پى گرفت و دل به راهش سپرد.
به فرموده مقام معظم رهبرى :
على بن ابيطالب (عليه السلام ) هم داراى شخصيت فردى به عنوان يك مسلمان و يك انسان
است ، هم به عنوان يك شهروند در جامعه اسلامى است و هم به عنوان يك حاكم ، يك
سياستمدار، يك تدبير كننده امور و يك مجاهد فى
سبيل الله مطرح است . او از همه اين جهات قابل تاسى است . ما به تاسى و پيروى كردن
از اميرالمؤ منين احتياج داريم ... آنچه مهم است على وار شدن يا اگر اين را براى خود مان
مبالغه آميز بدانيم حركت به سوى على وار شدن است .(103)
به پايان آمد اين دفتر حكايت همچنان باقى |
به صد دفتر نشايد گفت وصف الحال مشتاقى |