خاطرات صبحي
با
مقدمات و توضيحات مهناز رئوفي
زماني كه هنوز بهائي سر
سختي بودم يك روز هنگام باز گشت از مدرسه و طبق عادتي كه داشتم در بين كتابهايي كه
يك كتاب فروش دوره گرد روي زمين چيده بود جستجو كردم به طور اتفاقي كتابي توجهم را
به خود جلب كرد با اشتياق تمام آن كتاب را خريده و با ذوق و علاقه به خانه بردم كه
آن را مطالعه كنم كنجكاويم باعث شد قبل ازرسيدن به خانه صفحات اول كتاب را مرور
كنم راستش تا آن روز كتابي بر عليه بهائيت نديده بودم و به همين دليل برايم خيلي
جالب بود دوست داشتم بدانم كساني كه ازبهائيت خارج ميشوند چه دلايلي دارند و البته
طبق آموزه هاي بي پايه و اساس تشكيلات بهائيت كنجكاو بودم كه بدانم عاقبت چگونه به
خاك سياه نشسته اند . چون تشكيلات حاكم بر بهائيت به وابستگان خود القاء كرده است هر كس كه از بهائيت خارج شود عجيبترين بلاهاي الهي بر او نازل
و به بدترين وجه مجازات ميشود . و از شدت غروري كه موروث بهائيت بود كه همه
بهائيان نيز به آن دچارند فكر ميكردم حقيقتي كه بتواند بطالت بهائيت را ثابت كند
وجود ندارد.با اين حال مشتاق بودم ببينم آن كتاب چه حرفي براي گفتن دارد . وقتي به
خانه رسيدم ، مثل هميشه پر از افراد تشكيلاتي و شلوغ بود . با هيجان به كساني كه
آنجا بودند گفتم كتابي خريدم كه خيلي جالب است و كتاب را نشان دادم يكي از حاضرين
كه بيشتر اوقات ناظم جلسات بود برآشفت و گفت : خريدن اين كتابها حرام است چرا اين
كتاب را خريدي ؟ گفتم نميدانستم مگر چه اشكالي دارد گفت :هر چه خريد اين كتابها
بيشتر باشد چاپ و نشر آنها بيشتر خواهد شد . ما بايد از چاپ اين گونه كتابها كه
همة آنها دروغ است جلوگيري كنيم . گفتم من اشتباه كردم بعد از اين ديگر نميخرم اما
حالا كه خريده ام آن را مطالعه ميكنم تا ببينم چه دروغها ئي نسبت به آئين ما نوشته
اند . گفت: مطالعة آنها هم حرام است . گفتم چرا ؟مگرما تحري حقيقت نداريم ؟ گفت ما
اگر بخواهيم تحري حقيقت كنيم بايد برويم دربارة سايرآئينهاي موجود تحقيق كنيم نه
اينكه دروغهاي دشمنان را بخوانيم، گفتم اما مثل اينكه اين شخص قبلاً بهائي بوده
بعد مسلمان شده ميخواهم بدانم چرا مسلمان شده است ؟گفت: اين شخص تطميع شد و به
اميد رسيدن به مطامع دنيوي به بهائيت خيانت كرد گفتم شما كه فرموديد خواندن اين
كتابها حرام است اما معلوم شد خودتان اين كتاب را خوانده ايد و اين شخص را
ميشناسيد گفت ما ميخوانيم كه بدانيم دربارة ما چه ميگويند ؟ تا جوابشان را بدهيم
با خود گفتم اگر حرام باشد اول بايد يراي بزرگانمان حرام باشد . چرا چيزهايي كه بر
ما حرام است بر آنان حرام نيست اما بعد براي قانع كردن خودم گفتم اعضاي محفل اجازه
دارند مطالبي را از ما پنهان كنند و هيچ كس حق ندارد مسائلي را كه بين اعضاي محفل
رد و بدل ميشود بشنود شايد اين مسئله هم همان حكم را دارد گرچه آن فرد عضو محفل
نبود به هر حال بي تعارف كتاب را از من گرفت و با خود برد و من حتي به اندازة پولي
كه داده بودم مطلبي عايدم نشد . اما در حسرت خواندن آن كتاب ماندم نام آن كتاب
خاطرات زندگي صبحي و تاريخ : بابيگري و بهائيگري بقلم : فضل الله مهتدي صبحي بود .
زماني كه متحول شده بودم و به خودم اجازه ميدادم كه عاقلانه در باره هر آئيني
تحقيق كنم وكمتر تحت تاثير القائات بي جاي تشكيلات باشم براي بار دوم بااين كتاب
مواجه شدم واينبار ديگر سادگي نكردم وقبل از با خبر كردن تشكيلات آنرا مطالعه كردم
واقعا انتظار خواندن كتابي با چنين محتواي شيرين وجذاب ودلنشين را نداشتم وفكر
ميكردم فردي كه خصومتي شخصي با بهائيان داشته مطالبي بي پايه واساس نسبت به
بهائيان نوشته وبه چاپ رسانده اما با مندرجاتي روبرو شدم كه مرا منقلب وحيران كرد
آنچنان تحت تاثير واقع شدم كه ساعتها وحتي روزها وشبهاي زيادي متحير ومبهوت به
مكتبي ميانديشيدم كه توانسته روح وروان ما را اين چنين قبضه كند وما را آنچنان كه
بهاء خطاب ميكند به گوسفنداني بي فكر تبديل نمايد . باورم نميشد از گوشه وكنار
جسته و گريخته شنيده بودم كه فردي كه دست راست عبدالبها، بوده برگشته و طرد روحاني
شده اما آنقدر اورا به رگبار ناسزا و تهمت ناروا ميبستند كه هيچ اشتياقي به شناختن
وي نداشتم بعد از خواندن كتاب صبحي متوجه شدم كه آن شخص كه دست راست عبدالبها بوده
كسي نيست جز فضل الله صبحي مهتدي ،بزركواري با وجداني بيدار و عاشق پروردگار ،
سالها قبل از پيروزي انقلاب به دامن اسلام بازگشته و به نوشتن خاطرات خويش مبادرت
ورزيده . نه جناحي او را تطميع كرده ونه هيچ انگيزه دنيوي اورا به اين سو سوق داده
تنها سود دنيوي كه عايد او ميشده نقل قول از خود ايشان اين بوده(( كه مسلمانان مرا
بشناسند واز آزار و اذيت بهائيان در امانم بدارند )) او نه تنها وابستةاين دنيا
نبوده بلكه به حدي خداترس و با وجدان بوده كه حتي در بعضي از قسمتهاي كتابش مطالبي
را به خاطر حفظ آبروي ديگران به اتمام نرسانده . او در نهايت ادب و وقار به تحرير
كتابي پرداخته كه ارمغاني جز رسوائي و افشاي حقايقي اجتناب ناپذير براي مكتب
پوشالي بهائيت نداشته بلكه هر آنچه خدمت بي شائبه به بهائيت كرده جبران شده .
وحال
ببينيم صبحي كيست ؟
فضل الله صبحي
مهتدي يكي از بانفوذترين مبلغان بهائي بود كه در طي سالهاي متمادي وطولاني در فرقه
بهائي مشغول به خدمت بوده ، اومسافرتهاي زيادي رفته واز شخص عبدالبهاء تشويقنامه
ها والواح زيادي دريافت نموده .
او كسي بود كه
در جوار عبدالبهاء به كتابت آنچه عبدالبهاء امر ميكرد مشغول بود ويكي از مورد
اعتمادترين وبهترين ياران عبدالبهاءبه قول خود او بوده است بهائيان او را كاتب وحي
ميناميدند ودر نزد عموم بهائيان بي اندازه ارج وقرب داشت وهمه به مقام ومنصب وي
غبطه ميخوردند .
او تمام مطالب محرمانه اي
را كه عبدالبهاء براي اشخاص ميخواسته بنويسداز زبان خود اوميشنيده مينوشته وعلاوه
بر اينها به تمام خصوصيات اخلاقي ومسائل شخصي عبدالبهاء آگاه شده وبه ضعفهاي
آشكاروپنهان اووساير اعضاءخانواده وي بالاخص شوقي افندي كه بعد از عبدالبهاءزمام
امور را به دست گرفته وجانشين او شد اطلاع كامل يافت شوقي افندي نوه دختري
عبدالبهاء كه( استغفرالله )بهائيان اورا نيز همچون عبدالبهاءدر حد ائمه اطهار عليه
السلام وبرتر وبالاتر ميپندارند واورا معصوم ومصون از خطا ميدانند ،اوكسي است كه
صبحي در باره اش مسائل غير اخلاقي وزشتي بيان ميكند كه در مقدمه كتابش نيز به آن
اشاره شده است .
براي صبحي از طرف عبد
البهاء الواحي صادر شده كه بد نيست قبل از مطالعه كتاب مروري بر آنها داشته باشيم
.
صبحي در صفحه 224 كتابش
كه بعد از اين مقدمه مفصلاً و مشروحاً كل مطالب آن از ديد خوانندگان خواهد گذشت
نوشته است: و اما من در مقابل بيش از پيش بر راستي و درستي در كار و رعايت ميل و
خاطر او (( عبد البهاء )) افزودم و امور مرجوعه را چنان بخوبي انجام دادم كه مكرر
لسانن و قلباً اظهار خوشنودي كرد .
از آنجمله در لوحي خطاب
به ابوي اين بنده كرده ميگويد (( اي بنده بهاء سليل جليل به فوز عظيم رسيد و به
موهبت كبري نائل شد .
عاكف كوي دوست گشت و
مستفيظ از خوي او گرديد در اينم انجمن حاظر گشت و به صوت حسن ترتيل آيات نمود هر
شب جمع را مستغرق بحر منجات كرد و به آهنگ شور و شهناز به راز و نياز آورد.
شكر كن خدا را كه چنين
پسر روح پروري به تو داد و هم در لوح ديگر گويد (( جناب صبحي به خدمات مرجوعه
مشغول و هذا من فضل ربنا الرحمن الرحيم )) و نيز در جاي ديگر گويد (( جناب صبحي در
حظور است و شب روز مشغول ، شكر كن خدا را به چنين موهبتي موفق شده است )) و نيز
گويد جناب صبحي هر صبا صبوحي زند و به خدمت پردازد و در حق آن خاندان عون و عنايت
طلبد .
و امثال اين الواح در مدح
صبحي از طرف عبد البهاء زياد صادر شده است سوال اين است بهائيان عبد البهاء را
مصون از هر خطا ميدانند و او را صاحب كرامات و الهامات غيبيه ميشمارد آيا از خود
نميپرسند عبد البهاء چگونه كسي را كه بعد از مدتي از آنها جدا شده و عليه آنها
كتابها خواهد نوشت و افراد زيادي را با آثار ماندني خويش هدايت خواهد نمود و ممكن
است براي اداي مطلب و اثبات حقيقت سخنانش به مدارك و اسنادي متوسل شده و حيثيت
خانوادگي و اجتماعي اين مدعيان را بر باد دهد ؟!!!
آنچنان كه او را مورد
محبت قرار داده و به عنوان كاتب سايه به سايه ميپذيرد . بايد گفت عبد البهاء ملهم
به الهامات غيبيه نبوده بلكه آنقدر از لحاظ روانشناسي و انسانشناسي هم ضعيف بوده
كه نميتوانسته او را با بسياري از مسائل محرمانه درون تشكيلاتي و خانوادگي آگاهي
نبخشد . مطالبي كه صبحي در كتابهايش آورده كاملاً بدون غرض شخصي و بسيار خواندني و
جذاب است . بعد از مطالعة اين كتاب سئوالات زيادي در ذهن هر خواننده ايجاد ميشود .
او كه مبلغ بزرگ اين فرقه بوده به گونه اي از بهائيت بر ميگردد و به اسلام ميگرود
كه با استدلالات بسيار ساده اما عميق به اثبات حقانيت اسلام و بطالت بهائيت
پرداخته و هر خواننده با بصيرت و غير متعصبي را مقر و معترف به حقيقت كلام ميكند و
چه زيبا ميگوبد اگر بهائياي شعار سر دادند كه تحري حقيقت كنيد و بدون غرض و تعصب
تحقيق كنيد چرا كساني را كه تحري حقيقت ميكنند و بدون تعصب به حقيقت كه بطلان
بهائيت است پي ميبرند ، ترد كرده و حتي از مراوده با خانواده محروم ميكنند .
اگر اين فرقه ادعا ميكند
كه دين آزاد است بگزارد كه افرادش بدون ترس و اجبار به هر راهي كه معتقدند پاي بند
باشند كتابهاي صبحي را بدون غرض و تعصب مطالعه كنيد تا و را و از حقيقس كه برايتان
مكشوف ميشود بهائيت را بشناسيد و اگر از فريب خوردگانيد به حقيقت نائل آمده رستگار
شويد .
مقدمه
فضل الله صبحي مهتدي فرزند محمد حسين مهتدي از بهائيان معروف (( كاشان )) بود....
زندگي صبحي بسيار پر ماجرا و مملو از فراز و نشيبهاي عجيبي است . او شرح زندگي خود
را در (( كتاب صبحي )) همين كتاب و پيام پدر به تفضيل نوشته است و چنانكه خود شرح
ميدهد ساليان درازي در : قفقاز ، عشق آباد ، بخارا ، سمرقند ، تاشكند ومرو گذرانده
و سپس به ايران آمده و در ايران هم تقريبا به اغلب اغلب نقاط سفر كرده و در همه جا
به عنوان مبلغ با هوش بهائيان ، بشمار رفته است .
صبحي پس از خاتمه جنگ
جهاني اول ، براي زيارت (( عبد البها )) از راه باد كوبه و استامبول وبيروت به
حيفا رفت و در آنجا مقرب درگاه شد و سالها كاتب عبد البها گرديد . وي پس ازسالها ،
بنا بعللي كه در اين كتاب و ((پيام پدر )) شرح داده ، از اين دار و دستة سياسي
وابسته باستعمار بين المللي ، كناره گرفت و در عسرت مادي فراواني بسر برد تا آنكه
سر انجام بعنوان -آموزگار استخدام شد ...و بعدها در ادارة انتشارات و راديو ،
برنامة كودكان را تنظيم ميكرد و براي ((بچه ها))قصه هاي شيريني ميگفت كه مورد توجه
همگان بود.
صبحي در جمع آوري قصه ها
و آداب و رسوم ايراني زحماتي كشيد و به همين جهت بعضوييت (( انجمن ايراني فلسفه و
علوم انساني )) انتخاب شد .
صبحي خط بسيار خوش و زيبائي داشت . او نخست بهائي قرصي بود ولي بعدها ، بر خلاف
داعيه دشمنانش كه ميگفتند مسيحي شده مرد مسلمان و عارف مسلكي شد و در خدمت به
افراد بينوا مشهور بود .
از صبحي آثار وتاليفات
زيادي باقي مانده كه از آن جمله است :
كتاب
صبحي(1312-1342)، افسانه ها (در دو جلد 24و25)، داستانهاي ملل (27)، حاج ملا
زلفعلي (26)، افسانه هاي كهن (دو جلد 28و31) ،دژهوشربا (30)، داستانهاي ديوان بلخ
(31) افسانه هاي باستاني ايران و مجار (32) ،افسسانه هاي بوعلي سينا (33)، پيام
پدر(35)، عمو نوروز
بعضي ازتا ليفات او چند
بار چاپ شده است و بعضي هم به زبانهاي خارجي از جمله :آلماني ، چكي وروسي ترجمه
شده است . صبحي در آبانماه 1341شمسي در تهران درگذشت و تشييع جنازة مفصلي از او به
عمل آمد :
( از سنا تاريخ پرسيدم
نوشت در صباحي عمر
صبحي شد به شام)
×××
من در كتاب پر ارج (پيام
پدر ) كه بارها در 268صفحه از طرف موسسه مطبوعاتي (امير كبير) منتشر شده در چهارده
مورد اسم (كتاب صبحي )را خوانده بودم كه صبحي مطلبي را به آن حواله داده بود ولي
اين كتاب چون قبل از تاريخ تولد ما چاپ شده بود ونسخ آن ناياب بود،به دست نيامد
...
صبحي در (پيام پدر)
مينويسد: (( بيست سال پيش من دفتري بنام كتاب صبحي نوشتم و چاپ و پخش كردم)) باز
درهمان كتاب مينويسد : (( از گزند بهائيها در زنهار نيستم .هر جا پامينهادم و آنها
در مي يافتند ،ميرفتند وبد گويي ميكردند ودروغها ميگفتند .بناچار كتاب صبحي را چاپ
و پخش كردم تا مردم مرا بشناسند ونگهبانيم كنند در سال 1312 كارمند فرهنگ شدم ،چون
بهاييان اين سرگرمي مرا در فرهنگ ديدند ، باز به جنب و جوش افتادند ولي كتاب صبحي
به فريادم رسيد ))
صبحي در پيام پدر مينويسد :من اين كتاب را براي ان نوشتم :تا آنهايي كه از نيرنگ
وافسون اين دسته اگاهي ندارند ،بدانند كه در اين روزكار چگونه مردمي ناجوانمرد
پيدا شده كه براي برهم زدن آسايش مردمان وفريب ساده دلان ،آييني ساخته وسخناني
دوپهلو پرداخته ودر ميان مردم هياهويي انداخته اند...
نسخه هاي كتاب صبحي كه
بسال 1312شمسي در مطبعة دانش چاپ شده بود ، در طول 42 ساليكه از تاريخ طبع آن
ميگذشت ، ناياب گشته بود ، ولي بفكر من آمد كه اگر نسخه اي از آن بدست آيد ، براي
آگاهي نسل جوان از دسيسه هاي شيادان ،تجديد چاپ آن ضروري خواهد بود .
... تا آنكه در رجب ماه
1380هـ اين كتاب بوسيله يكي از دوستان ارجمند و محترم آفاي آميغي در تهران بدست من
رسيد و در واقع گامي بزرگ بسوي اين آرزو كه يافتن و نشر آن كتاب بود برداشتم ! ..
واكنون بياري خداو بهمت ناشر محترم اين آرزو بمرحلة عمل رسيد .
×××
ما در اين كتاب هيچ گونه
دخل و تصرفي نكر ده ايم ، و بااين كه با بعضي از جملات آن دربعضي از موارد موافق
نبوديم ، ولي براي حفظ امانت و براي رعايت قاعده لازم الا طاعه !
عدم تغيير مطالب مولف يا
نويسنده اي ، كوچكترين حك و اصلاحي در آن بعمل نياورده ايم و متن كامل كتاب را
تقديم دوستان ارجمند ميكنيم و عكسهاي آخر كتاب را هم از روي عكسهاي چاپ اول كليشه
كرديم .
كتاب صبحي
... پيام پدر
اين دو كتاب با اينكه
بصورت ظاهر خاطرات زندگي آقاي صبحي است ، ولي در واقع حقايقي جالب دربارة بهائيگري
و فساد داخلي رهبران اين دار و دستة سياسي است .
اين دو كتاب براي شناخت
ماهيت و حقيقت شكل جديد ارتجاع و خرافات ، و مظهر كمال مذهب سازي بوسيلة
استعمارگران ، كمك فراواني ميكند و اسرار جالبي را براي نخستين بار افشاء ميسازد .
ارزش اين دو كتاب از اين جهت بيشتر است كه نويسندة آن وارسته است و حب وبغض شخصي
با بهائيگري و مبلغين آن ندارد ، بلكه از راه دلسوزي و براي ارشاد جوانان و نجات
گمراهان و براي تحري حقيقت ، اين دو كتاب را نوشته است .
آ نچه كه بر اهمييت و ارج
(( كتاب صبحي )) و (( پيام پدر )) ميافزايد آنست كه نويسنده آن ، سالهاي متمادي ((
منشي مخصوص عبد البها ء )) بوده و به قول خودش : (( كاتب وحي و واسطة فيض بين حق و
خلق ! )) بوده و در راه پيشبرد هدفهاي بهائييت ، 12 سال تمام به سفرهاي تبليغي
درايران و بلاد ديگر رفته است .اين دو كتاب فساد عظيم و همه جانبة دستگاه رهبري
بهائيگري ، انحراف اخلاقي انحطات معنوي مبلغين بهائي را بطور روشني نشان ميدهد كه
از اينجا شما ميتوانيد بوضع اخلاقي و معنوي، اغنام الله و احباب ! نيز پي ببريد .
در اين دو كتاب شرح داده شده كه امين بهائييان (حاج امين ) هدفي جز جمع پول و
ازدواج با زنان بيوه ندارد ! مبلغين بهائييت وجدان و شرافت انساني خودرا به پست
ترين مرحلة ممكن ميرسانند و اغنام الله هم تا به آن مرتبه از سقوط و پستي رسيده
اند كه همسر روسپي ها ي روسي ميشوند و براي كلاهبرداري و دزدي ، نقشه ها ميكشند .
در تبريز كمپاني شرق تشكيل ميدهند. سپس سهام افراد ضعيف و بيچاره را بالا ميكشند و
در تهران براي خوردن مال مردم ، نقشه هاي ديگري طرح ميكنند ...
اين دو كتاب نشان ميدهند
كه چگونه عبد البها نشان افتخار از بريتانياي كبير !!! در يافت ميكند و چگونه از
حاكم انگليسي فلسطين باخذ لقب سر مفتخر !!! مي گردد و عبدالبهاء در حق دولت فخيمه
! انگلستان ، كه در آنروزها بيشتر منشاء عدالت پروري !! و بشر دوستي بود دعاي
جاوداني شدن ميخواند ! و لوحي صادر ميفرمايد و در اين لوح مي نويسد :
((در الواح ، ذكر عدالت و
حتي سياست دولت فخيمه انگليس مكرر مذكور ، ولي حال مشهود شد و في الحقيقه اهل اين
ديار بعد از صدمات شديده براحت و آسايش رسيدند ...)) .
عبدالبهاء در
دعاي براي ژرژ پنجم پادشاه امپراطوري استعماري انگليس چنين مي گويد :
((خداوندا !
براستي سراپردة داد و عدل بر خاور و باختر اين زمين پاك ميخكوب شد . سپاس ميگويم
تو را بر رسيدن اين فرمانرواي دادگر و فرمانرواي چيره كه نيروي خود را در آسايش
زير دستان و تناسائي مردمان بكار مي برد . ((خدايا كمك و ياري ده امپراطور بزرگ ،
ژرژ پنجم پادشاه بزرگ انگلستان را با توفيقات خود . و پايدار كن سايه گستردة او را
بر اين كشور بزرگ بياري و نگهباني و پشتيباني خود ، توئي توانا و بلند و گرامي و
بخشنده )) .
آري ! اين دعا وآن لوح
.در باره عدالت ! بريتانيا و لزوم دوام حكومت استعماري انگلستان بر بلاد اسلامي
هنگامي صادر شده كه صدها ميليون انسان محروم ، در آفريقا و آسيا ، زير سلطة ضد
انساني امپرياليزم انگليس در بدترين شرايط به سر ميبردند ...
پيروان عبد البها بايد
شرم كنند كه چگونه پيامبر صلح و دوستي ! آنان ، حامي همة ستمكاران و يار وياور
استعمار گران و خواهان دوام حكومت استثمارگران ميشود و چگونه فتخار ميكند كه از
دولت عليه ! انگليس، نشان و مدال ميگيرد ؟دكتر ميسندي نژاد جمله جالبي دراين زمينه
دارد كه نقل آن در اين جا بي تناسب نيست ،وي مينويسد :…جانشينان وي در حالي كه خود
را مظهر الوهييت ميدانند از بندگان خدا كه انگليسي هستند ،مدال ونشان ميگيرند ،
البته در ازاي خدماتي كه انجام داده وميدهند،اين آقايان بزرگوار تحت حمايت
انگليسيها، در نزديكي خاك ايران مسكن دار ندوبفعا ليت مشغولند...
نمونه ها
قبل از آنكه شما همه كتاب را بخوانيد،ما نمونه هايي چند از
مطالب اين كتاب وكتاب (پيام پدر )را در باره اعمال واخلاق رهبران مذهبي !و پدران
روحاني ! بهاييان ،براي شما مياوريم ،تا با مطالعه آنها وضع اخلاقي ومعنوي افراد
وابسته به اين حزب كاملا روشن گردد.((صبحي))كه خود مبلغ باهوش وسخنور بهاييت بود
ودوازده سال تمام در اين راه به سفرهاي تبليغي رفته است وبا اغلب مبلغين بهائيگري
در تماس بوده واز وضع روحي واخلاقي آنان كاملا اطلاع داشته است ،در باره اين
مبلغين عالي شان بهاييگري ،كه به اصطلاح پيام آور شرافت !و انسانيت وصلح ودوستي
!بوده اند ،مطالبي ميگويد كه آگاهي ازآن براي شناخت ماهييت بهائيگري ،بر همه لازم
و ضروري است واينك مانمونه هايي چند براي شما نقل ميكنيم..((مبلغ همدان ،جواني
تبريزي از نوكر زاده هاي امير بهادر بود كه خوب رگ خواب آنان را به دست آورده بود
حظ خود را ازهر جهت بر ميگرفت وروزگار خوشي ميگذراند ، پيوسته لب از باده همدان تر
ميكرد وشب با سادة همدان بسر ميبرد ، بخصوص در ايام زمستان يعني بهار مستان وعيد
مي پرستان بساط كرسي دست آويز نيكويي براي ملاعبه وملامسه بود وچنان مهارت در فن يافته
بود كه گاهي اگر حركتي ميكرد طوري ميكرد كه لحاف هم تكان نميخورد !)) حاجي امين كه
امين بهاييان بود وامور مالي احباب در دست او بود ،وضعي بهتر از جوانان تبريزي
نداشت : ((قواي بدني اش كامل بود وشهواتش غالب ،چندانكه اكثر با زنان بيوه وشوي
مرده اظهار رغبت ميفرمود وآنانرا به مضاجعت ميخواند وبه قول خود،مشتري مال بي صاحب
بود...)) ميررزا محمد علي افندي غصن اكبر در عكا به خاطر شاگردامرد قصابي ((در آن
دكان آمد وشد داشت)) يكي ديگر از مبلغين به نام بهاييت ،سيد اسدالله قمي بود :سيد
اسدالله قمي پير مردي بود اهل وجد وحال وداراي حب جمال واكثر در سفرهاي خود ،
غلامي امرد استخدام ميكرد واز اين جهت زبان طاعنان در باره اش دراز بود ،روزگاري
به تبريز رفت واز آنجا صبئي صبيح الوجه كه تقي نام داشت با خود آورد واصولا صبحي
معتقد است كه(( جز عبدالبها وحضرت خانم،ديگرا ن مردماني با شيدوكيد ،دام گستر حقه
باز بي دين ولامذهب ،ومن الباب الي المحراب خرابند )) ولي همين جناب عبدالبها كه
به اصطلاح جز مردمان بي دين حقه باز وخراب نيست !سه ،چهار زن رسمي وغير رسمي !در
اختيار داشت واز موسيقي وسه تار و...تعريف ميكردوتازه علماي اسلام راهم زنديق
ميناميدخودصبحي مينويسدعبدالبهاعلاوه بر سه زن رسمي دخترك ديگري را در خدمت نگه
ميداشت… به جز اين سه زن ،دختري زيبا بنام جماليه بود كه كنيز پيشگاه وآماده درگاه
بود .. و((از بسياري از شهر هاي ايران دختران دوشيزه ومه رويان پاكيزه براي
فرزندان بها فرستادند تا هر كدام را كه مي پسندند !نزد خود بخوانند واز آنها بود
عزيه دخترآقا محمد قزويني كه او را براي عبدالبها به عكا بردند ،ولي اين پيوند
نگرفت .كساني كه دختري را به عكا مي رسانند ،برخي از آنها در ميان راه با آنها
همدم وهمراز ميشدند واز جواني بهره مند مي گشتند ...)) و خود عبدالبها در باره يكي
از برادرانش چنين ميگويد : ((ميرزا محمد علي را ديدم با دختري كه چندان زيبا نبود
لاس ميزد و به او ميگفت :دختر ها همه خوشگلند اما تو چيز ديگري هستي .)) !!
سيد اسدالاه قمي كه ذكر او گذشت ،خود مي گويد ((در تبريز زنها
شيفته من مي شدند و من دلداده شاهزاده عين الدوله بودم كه در آن روزگار جواني نيك
جهره بود))
يكي ديگر از مبلغين بهايي ،در مرحله اي از پستي و خباثت بود
كه : ((با دختر خود آميزش كرد و چون او را سر زنش كردند گفت در اين كيش ! دراين
باره باز داشتي نرسيده وبه فرمان خرد ،باغبان ميتواند از ميوه درختيكه با دست
خودكاشته ،بخورد...))
در ميان اصحاب عبدالبها دو نفر هندي بودند كه يكي از آنها
خسرو نام داشت ((خسرو زرنگ بود ،كار خريد در خانه به او سپرده شد ...چشمش پاك نبود
،گاهي كه در ميان مهمانان ايراني دوشيزه اي زيبا ويا زن شوهر دار با مزه اي ميديد ،با
آنها ور ميرفت ،.آن بيچاره ها هم دم نميزدند ...)) ((خسرو))حتي در حضور عموم با
دختران لاس ميزد ،او در يك شب مهماني كه ميرزا رضا خان افشار هم بود با دختركي
سبزه وبا نمك كه فاطمه نام داشت ور ميرفت ((خسرو بي آنكه پروايي داشته باشد خود را
به فاطمه ميمالد وچشمش كلاپيسه !...ميشود من دل تنگ شدم كه چرا اين پيش آمد را يك
نفر ببيند كه بهايي نيست ،اگر بهايي باشد باكي نيست ،هنگام شب كه تنها با عبدالبها
از مسافر خانه آمريكاييها به خانه باز ميگشتيم ،براي آنكه آبروي بها ييگري نرود
،گزارش ان را به عبدالبها دادم همه را شنيد وهيچ نگفت ))ولي بعدها به من گفت :
ميخواهم اين را همه بدانند كه اگر كسي از كمترين چاكران ما
بدگويي كند به ما بر ميخورد.. واين ديگر از بهاييان است كه به نام تعليم كتاب
((اقدس)) به زن شوهر داري خيانت ميكند: ((يكي از مبلغان اين طايفه آشچي نام ،به
يكي ديگر از خانم هاي بهايي كتاب اقدس كه نوشته بها است ، مي آموخت ،رفته رفته زن
بيچاره را فريب داد و گفت :فرموده اند رفع القلم در اين روز به پاي كسي چيزي نمي
نويسند .و آرزويش اين بود كه با او يار و همخواب شود . روزها
اين چنين بودند تا روزي كه شوهر ناگهان به خانه آمد و آن دو را در يك بستر ديد ،
هياهو و داد و فرياد به راه انداخت ، كار به محفل روحاني كشيد . بيچاره زن رسوا شد
و خود كشي كرد و پرونده آنها در محفل روحاني است از اين گونه كارها بسيار شد كه من
براي نگهداري آبروي مردم يك يك را نميگويم . ولي اين را ميگويم كه هيچ كس از اين
بد كاران رانده نشدند ... اكنون بد نيست كه اجمالي هم از وضع اخلاقي ((
شوقي افندي )) كه پس از عبد البها كه پس از عبد البها با نيرنگ و حقه بازي رهبر
مذهبي شد ، مطلع شويم ... صبحي در بارة او مطالبي مينويسد كه ما از نقل آن جداً
شرم داريم و از شما خوانندة محترم معذرت ميخواهيم ولي توجه بفرمائيد كه ما اينرا
از يك كتاب چاپ شده نقل مي كنيم :
((.. ميرزا هادي با تهي دستي از هر مايه اي ، ضيائيه خانم دختر عبدالبهاء را گرفت
و شوقي را با دو پسر ديگر به بار آورد … در ميان نوادگان عبد البها در روزهاي نخست
من با شوقي آشنا شدم و او داراي سرشت ويژه اي بود كه نميتوانم درست براي شما بگويم
! خوي مردي كم داشت و پيوسته ميخواست با جوانان و مردان
نيرومند آميزش كند !!! شبي با او و دكتر ضياء بغدادي فرزند يكي از بهائيان
نامور كه در آمريكا كارش پزشكي بود و به حيفه آمده بود در عكا گرد هم بوديم و
شوخيهائي كه جوانان يكه ميكنند ، ميكرديم در ميان گفتگو ، من براي كاري از اتاق
بيرون رفتم وباز گشتم ، در با زگشت ديدم دكتر ضياء … من بر آشفتم و گفتم : دكتر !
اين چه كاري است كه ميكني ؟شوقي رو به من كرد وگفت ((اگر تو هم مردي …مانند اين
سخنان واين كارها چندبار از او شنيدم وديدم ودر يافتم كه بايد كمبودي دا شته باشد
.
هر چند از ياد آوري اين سرگذشت شرمنده ام و ميدانم كه نبايد جز به ناچاري اين
سخنان را گفت ، ولي چون نيازمندي دارم كه - شوقي را
خوب بشناسيد – و بدانيد همانند هاي اينگونه مردمان كم و كاستي دارند ، چنانكه
نميشود اينها را نه در رج مردان گذاشت و نه از زنان به شمار آورد .
اي كاش در جواني شوقي به پزشك دانايي بر ميخورد و ايارش يك
پهلوي ميشد . اين كه ميبينيد نه دلبستگي به پدر دارد ونه اندوه برادر و خواهر
ميخورد و نه رنج مادر را در پرورش و نگهباني خويش بياد ميآورد و نه دوستان جان
فشان را سپاسگذار است ، فرمانها ميدهد كه كار مرد خردمند نيست ، بهانه ها ميكرد كه
از هوشياري به دور است ، همه از آنجا سر چشمه ميگيرد من با شوقي دوست بودم ، در
بيشتر گردشها با هم بوديم تا آنكه چند ماه پيش از مرگ عبد البها به لندن رفت. به
قول صبحي و اكنون: (( اين بيچاره ها با اين اخلاق و رفتار ميخواهند سر مشق اهل
عالم باشند و دنيا را به وحدت برسانند و بساط روح و محبت بگسترانند !
بيچاره تر از اينها، آنها كه خبر از سيرت و خوي درون اين جماعت ندارند و فريب
تظاهرات اخلاقيشان را ميخورند … ))
خوانندة عزيز ما شمه اي از مطالب كتاب صبحي و پيام پدر را
براي آگاهي شما در اينجا نقل كرديم ولي شما با مطالعة
همة اين كتاب و پيام پدر ، حقايق بيشتري را دربارة دزديها ، خيانتها ، فساد
اخلاقها ، ميگساريها ، وكثافتكاريهاي ديگر سران حزب بهائيگري و مبلغان و اغنام و
احباب ، خواهيد يافت و خواهيد ديد كه چگونه مدعيان اصلاح و ارشاد ، خود سر تا پا
در لجن زار فساد و انحراف و فحشا ءغوطه ورند ما در اينجا به
مقدمة خود خاتمه ميدهيم و از شما مي خواهيم كه نخست اين كتاب را به دقت بخوانيد و
سپس به هر نحوي كه شده پيام پدر را نيز بدست اورده و مورد مطالعه قرار دهيد .
ما اطمينان داريم كه از اين توصية ما متشكر و راضي خواهيد بود
.
×××
اشاره به اين نكته ضروري است كه چاپ اول تا چهارم اين كتاب به
قطع رقعي بود واكنون ،چاپ پنجم آن بقطع جيبي براي استفاده عموم بقيمت مناسبتري
منتشر ميگردد .آنرا بخوانيد وبدوستان خود مطالعه اش را سفارش كنيد!
ضمنآ ياد آوري اين نكته ضروري است كه ما در مطالب اين كتاب
كوچكترين دخل وتصرفي نكرده ايم وحتي كلمات يا جملاتي كه امروزه از نقطهنظر
نويسندهگي مورد پسند نيست ،تغيير نداده ايم تا كتاب همانطور كه بودمنتشر گردد .
عكسها ودست خطهائي را هم كه در متن كتاب آمده ،يك جا در آخر
كتاب مي آوريم وخوانندگان ميتوانندبراي آگاهي از آنها ،به بخش ((ضمائم))در
آخر كتاب مراجعه كنند
موفقيت خوانندگان وشادي روح صبحي را از خداي بزرگ خواستارم .
بسم الله خير الاسماء
مقدمه
پس ازستايش خداوند آفرينش ودرود بر روان پاك رسول محمد ،وسلام
بر ائمه گرام ،بنده ناچيز آستان حق فيض الله مهتدي معروف به صبحي چنين مينگارد :
در سال 1305شمسي كه از آذربايجان بطهران برگشتم بواسطه
انقلابات وتغييراتيكه از دير باز در عقايد وافكار روحاني برايم دست داده بود و
گاهي سخناني از من سر ميزد كه با ذوق عوام اهل بها سازش نمي نمودند كساني را كه از
اين طايفه با من صفائي نداشتند جرئت وفرصتي پيدا شد تا در گوشه وكنار نخست در سر
وخفا وسپس علني وآشكارا به دست آويز تكفير وتفسيق به تخديش قلوب ساده دلان پرداخته
زلال محبت بعضي از دوستان رابا من مكدر و وقت عزيزشانرا بلا وجه مصروف گفتگوهاي
بيهوده ومداخله در حيثيات شخصي وتجسس از احوال داخلي اين بنده كنند وهمجنان چند
ماهي حال بر اين منوال گذشت واين قيل وقال ادامه داشت تا آنكه نوروز 1307در رسيد
اين هنگام شخصي از طرف محفل روحاني (مجمع بهائيان )ورقه اي ترتيب داده در چاپخانه
كه براي طبع اين قبيل اوراق وسائر مسائل سري بهائي نهاني در محلي مرتب نموده اند
،بعنوان متحدالمال چاپ وبفوريت در ميان بهائيان پخش كرد وچون قلم در دست دوست نبود
آنچه از اكاذيب وافترا كه توانست نوشت وبي آنكه رعايت جانب ادب كرده باشداز ايراد
سخنان زشت وكلمات ناپسنديده كوتاهي نكرد ونظر به اينكه اين بنده در عالم بهائيت
گذسژشته از شهرت ومعروفيت مقامي بزرگ داشتم منشي آثار ومحرم اسرار عبدالبها ودر
نظر اهل بها در صف اول مقربين درگاه كبرياكاتب وحي وواسطه فيض فيمابين حق وخلق
بودم بيشتر از بهائيان به آساني قبول مندرجات آن صحيفه را نكرده منتظر بودند تا
اظهاراتي نيز در مقابل از من بشود آنگاه در قضايا قضاوتي كنند اما من بعدد از تعمل
بسيار بسيار وملاحظه پشت وروي كار ودريافت حالات وعوالمي در نفس مصلحت چنان ديدم
كه وقعي به اين هياهو ننهم وزمام زبان وقلمرا از دست ندهم از معارضه به مثل
چشم بپوشم ودر عوض به اصلاح حال خود بكوشم وبي آنكه طرفيتي آغازم سكوت وافتادگي را
پيشه خود سازم شايد از اين هو وجنجال رهائي يافته ((نسياً منسياً))شوم پس راه خويش
پيش گيرم و دنبال كسب كمال روم وگمان ميكردم راه صواب اين است ومدعيان ما هم راضي
خواهندبود كه نه انها كاري به كار ما داشته باشند ونه ما متعرض احوال ايشان
شويم بالمال آنچه خيروصلاح است پيش آيد .
اما افسوس كه اين افتادگي را حمل بر آزادگي نكردند واين
خاموشي را براي فراموشي ندانستند ، بل جمله را بضعف نفس وناتواني دليل گرفتند .
از اين رو قدم جرئت فراتر نهاده هر روز مزاحم حال كار اين
بنده مي شدند وهر لحظه به عقيده ورائي منسوبم ميداشتند و همچنان عوام اهل بها را
به ضديت وعداوت تحريك وخواص دوستان ومنسوبانم رابر قطع روابط محبت ونسبت وادار
ميكردند وچندان بر جوروجفا وافك وافترا مصر گشتند وميدان به دست اين وآن دادند كه
لازم ديدم بعد از پنج سال ،به دوره سكون وسكوت خود خاتمه داده در ضمن بيان حال
مطالب ديكر حقايقي راكه يافته ام وموجب اصلي بر تكفير اين بنده است ،به عرض دوستان
برسانم وبنگهداشت حقوق خود ودفاع از آن كه نهادي هر موجود زنده ايست پردازم ،اين
بود كه با عدم وسائل بانجاماين مقصود پرداختم واز خداوند متعال در كمال عجز
وابتهال مسئلت مينمايم كه مرا مؤيد بدارد وبرضاي خويش موفق فرمايد قلم را از اغراض
ناپسند ومطالب زشت نگهداري كند كه آنچه گوئيم ونويسيم مطابق واقع ومقرون بحقيقت
باشد ،تا علت غائي از تحريركتاب كه بيداري وآگاهي نفوس وبركناري دلها از بغض وكين
است حاصل آيد .
ومنظور ديگر اين بود كه خوانندگان محترم غير از اطلاع بر اصول
مسائل اعتقاديهاين طايفه وطريق استدلال آنان و وقوف بر اوضاع داخلي روساي ايشان
بدانند كه اين بنده را هيچگونه بغض وعداوتي با اهل بها نيست وبه هيچوجه مساعدتي به
دشمنانشان نكرده وبه خلاف آنچه نسبت ميدهند بي دين ولامذهب نيستم وهمين كتاب جوابي
تواند بود بر رسائل ومكاتيب عديده كه تا كنون از خارج وداخل بعنوان اين بنده رسيده
وپرسش از چگونگي آن احوال ودرستي اين اقوال كرده وچون معتقدم كه در سخن حق وصدق
اثري است كه در غيرآن نيست يقين دارم شاهد مقصودبه بهتر وجهي چهرهخواهد نمود چه
بالاترين ميزان براي سنجش كلام راست همانا اندازه تاثير آنست.
گفت پيغمبر نشاني داده
ايم
سنگ صافي را محك بنهاده ايم
دل نيارامد زگفتار
دروغ
آب وروغن هيچ نفزايد فروغ
در كلام راست آرام دل
است راستيها
دانه دام دل است
آغاز مطلب
نخست بعرض دوستان محترم ميرسانم كه اين بنده در مهد بهائيت
تولد وپرورش يافته ام در خانداني كه از قدماي ((احباء))محسوبندوخويشاوندي دوري با
بهاءالله دارند واگر چه افراد اين خانواده اكثر بهائي صميمي بودند ولي در اين
جمع،اين بنده را جوش وخروشي ديگر وشوق وشوري از وصف برتر بود واز زمان كودكي
همچنان تا اوان جواني بالفطره دلبستگي شديدي به اين امرداشتم واز همين جهت بيشتر
الواح وكلمات بهاءوعبدالبها را از بر كرده راه استدلال اين امر را نيكو آموختم تا
آنجاكه گليم تبليغ را از آب بيرون ميكشيدم وگاهي ابوي با كسي صحبت ميكرد و محتاج
بكمك ميشد ، معاونش مي كردم و خوب هم از عهده بر ميامدم و بيشتر در مدرسه با
همدرسهاي خود الفت جسته آنان را در دعوت بدين بهائي مي كردم و بر سر اين كار چند
مرتبه تنبيه شديد شدم و چوب مفصل خوردم .
در خارج از مدرسه مقدمات برهان و استدلال را در خدمت جناب
فاضل شيرازي كه مردمي با زهد و تقوي و بنظر من اعلم از جميع اهل بهاست فرا گرفتم و
مدتي در نزد نعيم سدهي اصفهاني و سمندر قزويني و ديگران باتفاق جمعي از جوانان
تاريخ ظهور باب و كتاب بيان و ((فرائد)) ابوالفضل گلپايگاني و (مفاوضات) عبدالبهاء
را مباحثه ميكردم و چون اين مكتسبات بدان فطريات پيوسته شد حالت و جد و طرب من
زيادت گشت و با آنكه بيشتر از چهارده يا پانزده سال نداشتم زبانم بگفت كلمات وجديه
گشوده شده رطب و يا بس الفاظي فارغ از معني كه فقط حكايت از عوالم جذبه و شوق
ميكرد از طبعم بظهور ميرسد و ياد دارم كه مثنويئي ساختم قريب بسيصد بيت كه مطلعش
اين بود :
ساز كن اي عشق آه و ناله را باز گو هجران چندين ساله را
از جدائيها ميان ما و دوست وز اشاراتي كه بين ماو اوست
و بالجمله با اين نشاط و انبساط و كيف و حال بحد رشد و كمال
رسيدم و در معارف بهائي توغل حاصل نمودم پس شائق سير و سفر در بلاد و تبليغ
(امرالله) بين عباد شدم و باتفاق يكي از دوستان زردشتي نخستين بار بقزوين رهسپار
گشتم .
قزوين آن روزها چندين عائله بهائي داشت كه همه از خاندان
سمندر محسوب ميگشت كه از بقاياي گروندگان دوره سيد باب بودند و مجموع بهائيان
قزوين نزديك بصد نفر ميشدند كه جز يكي دو نفر از تجار و مرحوم ميرزا موسي خان
حكيمباشي ما ، بقي از كسبه متوسط الحال و عوام آن بلد بشمار ميرفتند .
ايامي چند در منزل حكيمباشي كه خانه اش محطر حال و مضيف نساء
و رجال و شخصش ميزباني سليم النفس و كريم الطبع بود بوديم تا آنكه يكي از دعاه مهم
اين طايفه (ميرزا مهدي اخوان الصفا) وارد آن شهر شد و بعداً بصلاحديد (احباب)
متفقاً براي دعوت بسمت زنجان و آذربايجان حركت كرديم .
بنده تا آن وقت حشر دائمي با روحانيون اين طائفه نداشتم و در
پيش خود آنان را مردماني برتر از ديگران ميداشتم و چنين تصور ميكردم كه مبلغ بهائي
يعني فرشته كه طينت وجودش باب عقل سرشته شده و ذره عجب و هوي در وجودش داخل نگشته
از اين جهت ارادت و محبت بسيار باين صنف اظهار مينمودم و درك خدمت آنانرا توفيق و
سعادتي عظيم ميشمردم . باري بنده و آقا ميرزا مهدي گامي براي خدا بر داشتيم يعني
قدم در راه دعوت گذاشتيم
سرمايه تبليغ
خوانندگان گرامي ما بايد بدانند كه هر چند در امر بهائي دعوت
از شئون خاصه اشخاص مخصوصي نيست بل عموم بايد ازين هنر نصيبي داشته باشند تا هر كس
بقدر استعداد خود بر حقيقت اين دين استدلالي كند ولي بعضي از نفوس خصوصاً براي اين
كار و بالاخص براي سير و سفر انتخاب ميشوند ، دعوت كننده را مبلغ ، دعوت شده را
مبتدي قبول را تصديق ، مبتدي بهايي شده را مصدق و نفس عمل را تبليغ گويند و براي
اين كار از دير زماني مجالسي باسم مجالس درس تبليغ دائر كرده كه در آن جوانان را
طريق محاوره و مخالطة مردمان بيان دليل و برهان حقانيت اين امر را مياموزند و
چنانكه معلوم است اين تعليم و تعلم از روي مبناي منطق و مقدمات و مبادي علمي نيست
باين معني كه بي هيچ گونه زحمتي همينكه شخص مختصر سوادي پيدا كرد ميتواند آن ادله
را بياموزد و حتي از افواه فرا گيرد و چون منحصر در مسائلي چند است آموختنش دشوار
نيست و جميع كتب استدلاليه اين قوم بر محور آن دور ميزند و امهات آن عبارتست از
ادعا كتاب نفوذ بقاي دين و بالاتر از همه كلام رباني و وحي سماويست بدينمعني كه
اگر شخصي مدعي امري من عبدالله گردد و دين و آئيني بسازد و جمعي بدو بگروند و چندي
آن ساخته و پرداخته ها دوام كند در صورتيكه صاحب ادعا كلماتي بياورذ و آنرا برهان
صدق خويش قرار داده بدان تحدي كند بلا شك دين گذار بر انگيخته از طرف خدا و دين
ساخته دست افكار بشر نيست .
بيان اصول اين معاني با شاخ و برگ در صورتي كه مبلغ احاطه
بالفاظ داشته باشد رنجي ندارد و زود موفق به گرفتن نتيجه ميشود تنها خاري كه پيش
پاي مبلغين پيدا ميشود يكي مسئله خاتميت است كه بايد بزور و زحمت توجيهاتي كرده
نگذارند رسالت و مظهريت در ختمي مرتبت ختم شود و ديگر اين است كه اهل اديان بيشتر
معجزات حسيه و آيات اقتراحيه را ما به الامتياز حق از باطل ميدانند و همين را از
مدعيان تازه ميخواهند مبلغ بايد با رعايت حال مبتدي به نحوخوشي از اين خواهش بي جا
منصرفش گرداند يا بگويد اين گونه امور از محالات است و حق و مظاهر او هر چند قدرت
دارند ولي قدرت بر امر محال تعلق نميگيرد يا بيان كند كه معجزات حسيه را گذشته از
آنكه فقط پيروان و معتقدان شخص مدعي باور دارند حجت بالغه دائمه نيستند و مفيد به
حال عموم نخواهد بود و يا اظهار دارد كه ارتباط و ملازمتي فيمابين ادعاي رسالت و
قدرت رسول بر اعجاز و خرق عادت نيست و با لجمله اگر مبتدي را اين اقوال اقناع نكرد
و در طلب معجزه سماجت نمود و بر لجاجت افزود ، بناچار بايد نقش ديگري بر كار زد و
روي سخن را دگرگون ساخت كه آري ما نيز چون شما برهان حقيقي حقانييت مظاهر حق را
همين معجزه ميدانيم و از همين راه به اين امر گرويده ايم و آيات عجيبه و آثار
مدهشه ديده ايم ملي چه كنيم قلوب قاسيه سخن حق و صدق ما را باور ندارند و ما را
دروغ زن و ياوه گو پندارند و الا اگر شما معجزات انبيا قبل را گوش به گوش شنيده
ايد ما خود به چشم ديده ايم اگر شما روايت ميكنيد ما روئيت كرده ايم شنيدن كي بود
مانند ديدن .
حكايت !!!
وقتي بخاطر دارم كه مرحوم ميرزامهدي اخوان الصفا در تبريز به
مبتدئي گلاويز شده بود و چنان مقهورش گشته كه گريبان از چنگش بدر نميتوانست برد
گفتگوي معجزات بود و سخن از كرامات و خوارق عادات ميرفت و ميزا مهدي هم چنان خاطر
مبتدي را به دلايل ديگرعطوف ميداشت اما او منصرف نميگشت و ميگفت ني اين ادله و
براهين مفيد قطع و يقين نيست انبيامظاهر قدرت حقند ، آنچه تو او را محال ميداني در
نزد خدا ممكن است وعموم مردمان از انبيا ء و اولياء حتي از قبور و مشاهد آنان
كرامتها و خارق عادتها ديده . ميرزا مهدي كه در دست آن مرد بيچاره شده بود گفت دست
از من باز دار كه آنچه گفتي حق و صواب است و ما را نيز عقيدت جز اين نيست ولكن من
خواستم كه زحمت تورا كم و راهن را نزديك كرده باشم و گرنه چشمت بينا باد برخيز و
تحمل رنج و خرج سفر كن و به عكا برو و هر چه ميخواهي بخواه و ببين آن مرد گفت تو
كه رفته اي چه ديدهاي گفت هزار عجايب ديده كه يكي از آن براي تو و امثال تو حجييت
ندارد ولي اگر ذره اي انصاف با خود داشته باشي يكي از مشاهدات خود را كه با صدها
اشخاص در آن شركت داشته ام براي تو ميگويم ديگر تو خود ميداني خواه از سخنم پند
گير و خواه ملال ، يكي از علما در ايام بها الله بهائي شد و در زمان عبد البها
اعراض كرد حضرت او را كفتار كرد و بيچاره في الحال كفتار شد و در همان حال بود تا
مردم و عموم بهائيان ايران اين قضيه را ميدانند و حتي اكثر در تهران حالت قبل و
بعد او را ديده و اكنون از هر بهائي آقا جمال چه شد ميگويد كفتار شد !!!
و عجيبتر آنكه پسري دارد مصدق اين امر و خود ميگويد كه پدر من
چون از امر بهائي اعراض كرد كفتار شد !!!
ديگر معجزه از اين بالاتر چه ؟ اين
قصه را ميرزا مهدي با حالت مخصوص و لحن جديي ادا كرد و با سطوت قريبي از بهائيان
حاظر در مجلس استشهاد خواست و جواب موافق شنيد كه مبتدي را حال دگرگون شد واز گوشة
چشم قطرة اشكي بيرون داده پس از عذر گستاخي داخل در اعداد اهل ايمان گشت.
اماشرح قضيه
آقا جمال نامي بروجردي در لباس اهل علم درايام بهاالله به اين
امر گرويدوبواسطةحسن كفايت وهم صدماتي كه در اين راه ديد مورد توجه بهاواهل بها ء
گرديد ورفته رفته در دلها چنان جايگزين شد وشان ورتبةبهم رسانيدكه بهائيان در حقش
كرامت قائل گردد نعلينش را سرمةچشم مينمودند ولقمه باقي خوارش رابه عنوا ن تبريك
از يكديگرمي ربودند وبالاخره از طرف بهاءبلقب اسم الله كه مهمترين القاب اين فرقه
است ملقب وبه حضرت اسم الله الجمال معروف گشت وجميع بزرگان وايادي اين امررا به
زير خود گرفته بر تر ازهمه گرديد وهمچنان مي بود تادرايام عبدالبهاءبه واسطه
اختلافي كه بين پسران بهاءبر سر وصايت و وراثت روي داد ازآنجمع كناره كرده اعراض
نمودوازاين جهت عبدالبهاءاورا پيركفتارلقبداد و اين كلمه چنان در بين بهاييان شيوع
يافت كه اسم اصلي او از بين رفت واين آقا جمال را سه پسر بود بزرگتر از همه حاجي
آقا منير كه در اصفهان ميزيست واز پيشوايان دين مبين بود وچون دريافت كه پدرش بابي
شده او را تكفير كرد.پسر دومش حب الله نام داشت كه بهائيان اورا بغض الله ميگفتند
واو جواني بودبفضائل آراسته ودرهمه احوال مطيع پدر واوامر وآراءاو بقدر دقيقه اي انحراف
نميجست تا آنگاه كه درحيات پدر بدرودزندگاني گفت .پسرسوم را آقا جمال از خود
نميدانست ومعامله فرزندي با او نميكردواوهم بعدا پدري پدر را انكار كرده از او جدا
شد.
واجمال آن تفصيل بقرار ذيل است :اوقاتي آقا جمال از خوددر قزوين درخانه ي سمندر به اتفاق بعضي مبلغين منزل داشت
ربابه نامي بودبهائي از اهل خدمت !
چون مدتي از توقف آقايان در قزوين گذشت اهل اندرن ربابه را
باردار ديده رب البيت را آگهي دادند و او پس از وقوف و استطلاع بي هيچ تشويش و
انديشه مجلس مشاوره سري ترتيب داده چنين صلاح ديدند كه اين بار به در خانه آقا
جمال فرود آيد اما او قبول نميكرد چه همه از اين نمد كلاهي داشته اند چرا كلاه به
تنهايي سر او برود بالاخره بعد الاخذ و الرد مولود كذائي را به تهران نزد آقا جمال
فرستادند و او در خانة پدر به خواري زندگي ميكرد
تا روزي كه صداي مخالفت آقا جمال بلند شد به انتهاز فرصت برخورده پدر را گفت از
روز نخست راست گفتي كه من پسر تو نيستم من مومنم و تو كافر من ثابتم وتو ناقص ،
مرا با تو هيچ نسبت و علاقه اي نيست اين بگفت و يكسر از آنجا به خانه دايي خود كه
مردي سمسار و از بهائيان ثابت و اهل بازار بود رفت و به دست آويز ثبوت و رسوخ بر
امر بها و سب و لعن بر پدر نه تنها در آنجا جاي كرد بلكه جاي همه را گرفت يعني بعد
از مدتي دختر دايي را به زني خواست و ابتدا به شغل صحافي و بعد از فوت دايي به
عنوان اينكه پسر متوفي مشاعرش غير مستقيم و جائز نيست ادارة تجارت آن مرحوم بر هم
خورد در حجره داد و ستد بجاي او مشغول كار شد تا وقتي كه آن اموال در معرض تلف آمد
دوباره دكان صحافي باز كرد و به اصل كار خود برگشت .
اين بود شرح معجزه اي كه ميرزا مهدي
مرحوم نقل كرد . بالجمله از موضوع اصلي سخن دور افتاديم بيان كلي ادلة اين
قوم بود اكنون وجه تطبيق آن را بر ظهور باب چنان كه گويند ، گوئيم در سال 1260هـ ق
- جواني از سادات هاشمي از اهل شيراز قيام به دعوي قائميت كرده در روز حج اكبر در
خانة خدا ميان طائف و ظائر تكيه به حجرالاسود و فرياد بر آورد : ايها الناس انا
القائم الذي كنتم بظهوره منتظرون !!!
بعد از اين ادعا عموم مردم از هر طبقه و طايفه بضديت وعداوتش
قيام كردند وبانواع بلا وجفا معذبش داشتند تا آنجا كه شربت شهادتش نوشانيدند و در
جميع اين احوال استقامت وزيد و اظهار ندامت ننمود و بقوه تاثير كلمه امرش چنان در
قلوب و نفوس نفوذ كرد كه چهارصد نفر از علما متبحر بدو ايمان آورده در راه محبتش
جان دادند و خلقي كثير بدام ولايش اسير گشتند و چنانكه بر حضرت پيغمبر آيات سماوي
نازل ميشد حضرت او نيز مهبط وحي الهي گرديد و اگر بر آن بزگوار ابن العرب بود در
ظرف 23 سال 30 جزء كلام الله نازل شد برين عاليمقدار كه ابن العجم بود در ظرف 5
ساعت 1000 بيت آيات وارد گشت به بين تفاوت ره از كجاست تا كجا …
معتقدات واقوال بابيه
با بيان در روزنخست باب را موعد اسلام و قائم منتظر ميدانستند
ولي بعدا از روي امعان در آثار او و اعمال قدما و معاصرين وي برين فائل شدند كه
باب را مقصود كلي از قيام و دعوت و ارسال رسائل و بيان پاره مسائل جز انقلاب در
عالم افكار و ديانت و حصول آزادي چيز ديگري نبوده اين بود كه در ابتداي مشروطيت
بزرگان اين طائفه چون مامول خويش را در آنجا يافتند با مسلمانان همراه شده عنوان
رين و مذهب را كنار گذاشتند و الحق بعضي از ايشان در اين راه فداكاري كردند ، اما
با بيان بهائي ميگويند كه در هر پانصد هزار سال يك ظهور كلي در دنيا ميشود و اينك
ظهور بها ميعاد آن ظهور كليست و باب هرچند مهدي منتظر مسلمين و ظهور مستقل بود و
بها علي الظاهر از پيروان او ولي در حقيقت و معني سمت مبشري داشت و تا پانصد هزار
سال ديگر جميع مظاهر مقدسه كه قدم بعرصة وجود و ظهور گذارند تابع و مستمند از اين
ظهور اعظمند در اين صورت سعادت دنيا و آخرت در اقبال باين مبارك است .
اگر جميع فضايل اخلاق و مكارم صفات و علوم اولين و معارف
آخرين و قوة ابداع و قدرت اختراع در شخصي جمع شود و از اهل بها ء نباشد آن شئون و
مقامات بهيچوجه بحال او مفيد نيست و بالعكس اگر كسبي از انواع سعادت بي نصيب و از
هر كمالي عاطل باشد ولي ارادتي به بزرگان اين امر اظهار كند ، كفايتست كه در روز
جزا از زمرة احرار بشمار رود و در جرگة اختيار در آيد .
وهم اهل بهاء خود را جوهروثمره عالم وجود و ساترين را هياكل
معطله و اشخاص مهمله فرض مي كنند و در باطن بنظر حقارت و خفت بخلق مينگرند و
خويشتن را احباب و غير از خود را اغيار مي دانند .
و علي زعمهم هر كس كه در ين طريقه سالك نباشد كور باطني و
مرده روحانيست اعلم علماٌ در نظر ايشان اجهل جهلاست و افاضل بشر ار اذل ناس اگر
كسي فخر عالم باشد ولي مومن ببهائيت نباشد ، ننگ امم است . علماي دين درين طريقه
بجهلاي معروف بعلم مشهورند و اعاظم آنان هر يك بلقبي (چون ذئب و رقشا) ملقب و نه
تنها علماي متشرعين بجرم ادبار از اين دين مورد توهين واقع شده اند بل گاهي حكماي
متالهين نيز معرض تعويض واقع مي گشته چنانكه بهاء درباره حاجي ملا هادي سبزواري مي
گويد : (حكيم سبزواري گفته اذن و اعيه يافت نشود و گرنه نداي مكلم طور در هر شجري
موجود بگو اگر تو صاحب اين كلمه اي ، چرا چون نداي الهي از شجره انساني بلند شد
محتجب ماندي .
باري در قول فخر عالمند و در فعل ننك امم و اين بيان اشاره
بشعر حكيم مذكور است كه در غزلي سروده (موسئي نيست كه دعوي اناالحق ورنه اين
زمزمه اندر شجري نيست كه نيست ) و مقصود بهاء اينست كه درينصورتkشنود چرا بالوهيت
ما قائل نشدي ! .
و هم اهل بهاء را اعتقاد چنين است كه بزرگان بشر و
علماء و صاحبان عقل و ادراك همه در سر سر بحقيقت اين امر مذعنند جز آنكه بعضي را
حب رياست و حجاب علم مانع از اظهار است و برخي را خباثت فطري و عداوت با حق علت بر
انكار ، روزيكه اهل بهاء در اجراي مراسم و تعاليم خود در دنيا آزاد شوند روي زمين
جنت الهي شده عالم طبيعت دارالسلام خواهد شد .
و نيز اهل بهاء معتقدند كه مظهر حق مصداق يفعل مايشاء و يحكم
مايريد است يعني هر چه بگويد و هر حكمي بنمايد و هر كاري بكند ولو مخالف عقل و عرف
و فطرت و ادب و بديهيات باشد مختار است و كسي را حق چون و چرا نيست حتي در كتاب
اقدس مي گويد اگر به آسمان حكم زمين كند و بزمين حكم آسمان (ليس لا حد ان يقول لم
او بم ) و هم از معتقدات ضروريه اين فئه لزوم اجتناب و تنفر از مخالفين طريقه خود
است باين معني كه مجموع با بيان بهائي حق معاشرت و آميزش حتي تكلم و تواجه با
بابيان ازلي ندارند و خود بهائيان نيز هر دسته از دسته ديگر عين پرهيز را بايد
داشته باشند .
فرق مختلفه بابيه
در اينجا لازم است اشاره اجمالي بفرق مختلفه اين مذهب بشود تا
در طي بيانات آينده اشكالي براي خوانندگان پيدا نگردد .
البته مي دانيد كه موسس اين مذهب باب بود و چون ميرزا يحيي
ازل را وصي خود كرده بود بابيان پس از باب بميرزا يحيي گرويده او را قبله خود
شناختند تا آنگاه كه بهاء الله برادر ازل دعوي من يظهري كرد و مقصود باب از من
يظهره الله در ابتداحجه بن الحسن (ع) موعود شيعه اثني عشريه است كه باب نخست دعوي
نيابت خصه او را مي كرده و بعداً كه وضع احكام و قوانين نمود من ينظهر را موعودي
ديگر معرفي فرمود كه دوهزار يا يكهزار سال ديگر و ديگر و يا باستدلال اهل بهاء (هر
وقت كه مشيه الله اقتضا كند) ظاهر خواهد شد خلاصه پس از اين ادعا بهاء بسياري از
بابيان يعني تبعه ميرزا يحيي را بطرف خود كشيد تا آنجا كه اختلاف شديد در ميانه
پديد شده با بيان را بدو دسته مهم ازلي و بهائي تقسيم كرد .
جز اين دو صداي بلند يك آهنگ حقيقي نيز در يزد بلند شد و آن
نغمه جعفر كلشيئي بودؤ تفصيل آن واقعه بدين قرار است :
سيد باب در بيان و كلمات ديگر خود كلمه كلشيئي را بسيار
استعمال كرد و اين كثرت استعمال بسبب شد كه شخصي در يزد مدعي شد كه مقصود از
كلشيئي مظهري است كه قبل از من يظهر بايد ظهور كند و آن منم ! معدودي از بابيان
يزدوكرمان بدو گرويدند وبكلشيئي معروف شدند واينها بسيار كمند .اما بابيان بهائي
نيز بدو فرقه منقسم ميشوند يكدسته آنانيكه پس از مرگ بهاءالله به عبدالبهاءغصن
اعظم توجه نمودند وبثابتين معروف شدند ودسته ديگر كه پييروي غصن اكبر محمد علي
افندي را كرده خويش را موحدين ناميدند. ثابتين به پيروان غصن اكبر ناقضين ميگويند
كنايه از آنكه عهد بهاءالله راشكستند وبه وصي نخستين او (عبدالبها )نگرويدندو
موحدين تبعه عبدالبها را مشركين ميخوانند بدين جهت كه عبدالبها را در عصمت كبري
شريك حق قرار داده اند .
وعلي اي حال امروز فرقه حيه اين فرق همان بابيان بهائي ثابت
ميباشند كه تمام بساط تبليغ ودعوت و انتظامات از اينها ست وايشان براي تبليغ
امرالله مامور بمحبت ومعاشرت با جميع اديان ومذاهبند مگر با ازليان وناقضان
ومخالفان خود .گذشته از اينها درآمريكا بعد از فوت عبدالبها اختلاف ديگري به ميان
آمد يعني جماعت كثير از بهائيان آمريكا به تبعيت ميرزا احمد سهراب ويكي از خانمهاي
بهائي آمريكائي بر ضد محافل روحاني قيام كرده انجمني باسم تاريخ جديد تشكيل دادند
.نماينده اين مجمع سهراب فعلا با كمال جديت در اطراف اروپا وآمريكا مشغول تبليغ
ودعوت ميباشند !
معارف بابيه
چنانكه ميدانيم مذهب بابيه با پيوندهائي كه بدان خورده يا
بخورد اصلا شاخه اي از ساقةشيخيه ودر حقيقت تطوري از آن طريقه است ، از اين جهت
وقوف بر رسائل مشايخ شيخيه وفهم اصول مسائل اين فئه جزءمعارف بابيه شمرده ميشود
وشيخيه شعبه اي از طائفه اثناي عشريه هستند كه در فروع اجتهاد را جايز ندانسته بر
طبق اخبار آل محمد (ص)عمل مي كنند واصول دين را نيز منحصر در چهار ركن معرفت
ميدانند :معرفت الله –معرفتالنبي –معرفت الامام –معرفت شخص كامل وركن رابع را
وسيله معرفت اركان سائره دانسته توجه به او را توجه به حق ميدانند ولازم مي شمرند
كه هميشه در غيبت امام باب ونايب حقيقي اودر ميان مردم ظاهر ومشهور باشد اين بود
كه پس از شيخ احمد احسائي (مؤسس اين فرقه ) سيد كاظم رشتي بر جاي او نشست وبعد از
سيد رشتي اختلاف در بين اصحاب او پديد شد جماعتي پيروي ميرزا محمد شفيع تبريزي را
كرده اورا پيشواي خود دانسته واين ميرزا شفيع تبريزي جد ثقةالاسلام مرحوم است كه درسال
1330 در راه آزادي در تبريز در روز عاشورا بدست روسها مقتول شد ودستةملا حسن گوهر
را خليفه سيد رشتي دانسته اورا مقتداي خود دانسته وگروهي نيز گوش به داعيه سيد باب
داده پيرامون او جمع شدند وفرق بابيه از آنها توليد گشت ولي اكثريت شاگردان سيد
رشتي گردن باطاعت مرحوم حاجي محمد كريم خان كرماني نهادند واو يكي از افاضل عصر
خود در فنون مختلفه وصاحب تاليفات كثيره ويكي از خصماي مهم بابيه بود واكنون فرزند
ارجمندش جناب حاجي زين العابين خان (سركارآقا )به جاي پدر بتربيت اين قوم مشغول
وچنانكه معلومومشهود است فاضلي مؤدب ومردي منقي ومتهجد است اما بابيه بغير از شيخ
وسيد با ديگران كاري ندارند خصوصا كه فاضل كرماني را سد شديدي در مقابل ميديدند
واز اين سبب از او كينه شديدي در دل گرفتند ومن بگوش خود از عبدالبها شنيدم كه شبي
از نفوذ روحاني حاجي محمد كريم خان سخن ميگفت ودر پايان كلام اظهار داشت اگر او
مؤمن به اين دين شده بود صد هزار نفر به واسطه او اقبال ((بامر مبارك ))مينمودند !
بالجمله از شيخ وسيد كتب ورسائل بسيار در دست است كه مهمتر از
همه ((شرح الزياره))در بيان زيارت جامهكبيره است وشرح مشاعرو عرشيه ملا صدرا كه
شيخ با اختلاف مذاق ومشربي كه با صدر المتالهين داشته بر وفق ذوق خود مشاعر وعرشيه
را شرح كرده وشرح فوائد كه در حقيقت مهمترين كتب اين طايفه است كه شيخ در اين كتاب
تصرف در معقولات نموده وبه اسم معارف الهيه در وادي حكمت قدم گذاشته وراجع بمعرفت
وجود واقسام آن وخلق اشياءوصدور افعال از انسان وثبوت اختيار يك سلسله بياناتي
دارد كه گاهي معارضه باقوال حكماءوقوائد حكمت ميكند .
وازسيد چهار رساله عربي وكتابي باسم ((اسرار عقايد ))بفارسي
دردست است واز اينها گذشته كتاب شرح القصيده نيز از اوست واين كتاب شرح قصيده ايست
كه عبدالباقي پاشا در مدح موسي بن جعفر گفته وهر جا كه سيد ميدان وفرصتي بدست
آورده به بيان اصول وعقايد خود پراخته بابيه باين كتاب بيشتر از ساير كتب شيخيه
اهميت ميدهند .
××××
اما كتب ومؤلفات باب غير از دو كتاب بيان فارسي وعربي كه در
اوامر واحكام نوشته ورسائلي نيز كه در تفسيربعضي سور آيات قراني برشته تحرير
درآورده كتاب اسماء ودلائل سبعه ورساله عدليه نيز از اوست كه مجموعا شامل بعضي
خطابات وپاره كلمات عربي است و ازميرزا يحيي ازل كتب متعدده در دست است نظير–
مستيقظ اخلاق روحانيان – آثار الا زليه-كتاب نور و 80 رساله و مقا لات كه بر سبك
ورويه سيد باب مرقوم داشته و كتابي نيز در شرح قضيه باب به اسم ((محمل بديع دروقايع ظهور منيع )) اهل بها كتب ازل
را به هيچ نشمرده به نظر استهزاء در آن مينگرند و بعضي از مبلغين جمل و نكاتي از
آن را از بر كرده گاهي در مجالس ومحافل خصوصي براي تفكه خاطر خود مي خوانند ومي
خندند وبعد از كلمات باب سخنان بها را آيات الهي ميدانند .
نخستين تاليف بهاءكتاب ايقان است كه در آن استدلال بحقانيت
سيدباب كرده وميگويند براي دعوت دائي باب به بابيت آن را انشاء نمود .
ديگر (رساله هفت وادي )است كه در سير وسلوك بر وفق مشرب
متصوفه مقتبساُ از كتب قوم نوشته و هم (( كلمات مكنونه )) است كه شامل بعضي مواعظ
و نصايح ميباشد .
اين رسالات را بها الله در (( بغداد)) قبل از اينكه دعوي كند
تدوين كرده و اولين تاليف او بعد از ادعاي من يظهري كتاب (( بديع )) است كه از قول
آقا محمد علي صباغ ( رنگرز ) يكي از پيروان خود به يكي از اتباع ازل كه به قاضي
معروف و در ( اسلامبول ) ميزيسته يك تزئيف و تحكيم ازل و اعتراض بر احوال و اعمال
او نوشته وآخرين كتاب بها كتاب ( اقدس) است كه بهائيان آن را ناسخ و مهيمن بر جميع
كتب آسماني و ساير الواح بها الله مي دانند !
ودر آن وظايف و تكاليف اهل بها را از اوامر و احكام وحلال
وحرام بيان كرده و بسياري از احكام بيان را في الجمله تغيير و تبديل و گاهي جرح
وتعديل امضاء نموده ، غير از اينها الواح و مكاتب بسيار نيز از بها الله در دست
پيروان او بوده كه بعداً آنها را بصورت كتاب در آورده اند مثل اشراقات و طرازات
مبين و غير ها و آخرين نوشته اي كه بهائيان از بها مشهود داشتند مقالة مختصر سر به
مهري بود به اسم كتاب عهدي كه در آن بها وصايت خود را به دو فرزند خود غصن اعظم و
غصن اكبر يكي بعد از ديگري تفويض كرده .
بعد از كلمات بها الله به كتب و رسائل عبد البها ميرسيم كه
مهمتر از همه (( مفوضات )) است و آن كتابي است كه از هر مقولة سخن در آن رفته است
و قسمت اول آن در اثبات صانع و لزوم مربي و تاثير انبيا ست و نيز حل بعضي مسائل
مخصوصة به مذهب عيسوي در آن شده و ديگر (( مقالة سياح
)) است كه عبد البها بدون تصريح به اسم خود استدلالي در لباس تاريخ
پرداخته و از اين راه حقانيت سيد باب و عظمت بها را گوشزد ساخته و هم كتابي در
سياست مدن به اسم (( رسالة مدنيه )) تاليف كرده و شرحي به زبان عربي (( بسم الله
الرحمن الرحيم )) نوشته و بغير از اينها الواح و رسائل بسيار دارد كه مقداري از آن
را در سه جلد به اسم (( مكاتيب عبد البها ء )) مرتب
كردند اما از محمد علي افندي جر بعضي مكاتيب كه به دوستان و پيروان خود نوشته چيزي
در دست نيست . گذشته از اين كتب كه بقلم روئساتحرير يافته بعضي از پيروان اين آئين
نيز تاليفاتي از خود گذاشته اند كه در حقيقت جزو كتب استدلاليه بشمار ميرود كه
تقريباً همه متحدالمعني است واصولش همان دلائلي است كه قبلا ذكر شد ومعروفترين آن
كتاب ميرزا ابوالفضل گلپايگاني است كه در جواب انتقادات شيخ الاسلام قفقازيه نوشته
وكتاب (دلائل العرفان )حاجي ميرزا حيدر
علي ورساله حاجي ميرزا محمد افشار است .
از پيروان محمد علي افندي نيز چند رساله موجود است كه بيشتر
آنها گزارش اختلافات داخلي ورد بر ثابتين وعبدالبهاست ومهمتر از همه كتاب ((اتيان الدليل لمن يريد الاقبال الي سواء السبيل )) است
كه در آنجا بيان شرك ثابتين راكرده و به موجب كتاب اقدس كه ميگويد (( من يدعي امراً قبل
اتمام الف سنة انهو كذاب مفتر )) رد ادعاي عبد البها را ميكند .
خلاصه، اين بود فهرست معارف و كتب اين قوم ، ولي بايد دانست
كه اين اطلاعات و معارف در بين اين طايفه عمومي نيست و از اهل بها بسيار كم ديده
ميشود .
كسي كه وقوف كامل بر اين امر داشته باشد و اكثر جزء آن دلائلي كه از پيش به شرحش
پرداختيم و بعضي تعاليم ديگر از قبيل وحدت عالم انساني – صلح عمومي و تساوي حقوق
زن و مرد و ايجاد زبان بين المللي ! و غيره از معارف سائره اين مذهب بيخبر و بي
بهره اند.
شرح مسافرتها
رجوع به مطلب : وبالجمله با آن
معارف و اين معتقدات و ماية از اطلاعات ما و رفيق طريق از قزوين روانة زنجان شديم
اما با سرور و نشاطي كه به وصف در نيايد .آن روزها وسايل سيرو سفر چون ايتژن ايام
نبود وبيشتر مسافرتها با كالسكه وگاري واسب واستر طي ميشد صباح روز خوشي بوسيله
گاري از قزوين براه افتاده پس از طي شش فرسخ قريب غروب وارد سيادهن شديم ودر جنب
قهوه خانه فرود آمده بر بام كاروانسرائي منزل كرديم.آقا ميرزا مهدي كه مردي سفر
كرده ودر اين گونه امر مهارتي داشت سطح بام را به اندازةلزوم آب پاشيده آنگاه از
خورجين خود گليمي بيرون آورده بگسترد وخورجين را متكاي خود قرار داده تشك سفري خود
را در پاي آن بيانداخت وعباي زخيمي بدوش گرفت ودست از آستين بدر آورد و قهوه چي
راخواسته فرمان چائيئ تازه دم داد . اما اين بنده بر بالاي بام گرد ش و به اطراف و
جناب نظر ميكردم تا آفتاب غروب كرد.ديدم مرغ و خروسهائئ كه در صحرا پراكنده بودند
رو بكار وانسرابطرف لانه خود ميايند رفته رفته گله هاي گاوو گوسفند از مراتع به ده
برميگشتند و مواشي به ده نرسيده بانگ برداشتند و در خانه ها تفرقه شدند همهمه ده
زيادتر شد و تا نيم ساعت ادامه داشت در اين وقت هوا خوب تاريك شده بود ، من از بام
رباط بدرون قهوه خانه رفتم ديدم داخل و خارج آن قهوه خانه پر از مردم است و در دو
گوشه دو منقل آتش نهاده و جمعي پيرامون آن به كشيدن ترياك مشغولند باز بالا رفته
قدري با رفيق طريق صحبت كرديم پس از آن شام خورده ، خوابيديم .
آقا ميرزا مهدي را في الحال خواب در ربود ولي من تا يكي دو
ساعت در رختخواب سفري خود بيدار گاهي دچار كشاكش افكار و زماني متوجه به آسمان و
اختر شمار بودم تا نفس از بدن عنصري توجه به قالب مثالي كرد و به سير بقية الخيال
در عالم مقدار مجرد از ماده مشغول شد .
آن بيند طفل تشنه در خواب
گاوي را ز سبوي زر دهند آب
صبح زود از خواب برخواسته پس از صرف چاي براه افتاديم و هم
چنان بر روية روز قبل هر روز راه مي پيموديم و هر شب در منزلي مياسوديم تا روزي كه
وارد زنجان شديم اواخر تابستان و فصل وفور ميوه بود چون زنجان بهائي كم داشت و
آشنايي هم با كسي نداشتيم در كارورنسرائي فرود آمديم وبا كمال احتياط رفتار
ميكرديم تا پس از 20 روز به منزل يك نفر از قدماي بابيه بها ئيه كه اسمش ميرزا
محمد قلي و شغلش عطاري و سنين عمرش متجاوز از 80 بود نقل و تحويل كرديم و 23 روز
هم در آنجا بوديم و در اين مدت مخفيانه هر شب معدودي از احباء يديدن ميا مدند و
گفتگو ميكرديم .و در آنجا فهميديم كه عدة بابيان ازلي بيشتر از بابيان بهائيست و
اوضاع بهائيان در زنجان هيچ خوب نيست بسيار تاً سف خورديم كه چرا بايد شهري كه در
صد بابيت مركز مهمي بوده و روزي عموم مسلمين از سطوت و قدرت بابيان هراسان بود ند
امروز اينطور باشد و در نتيجه زحمات آنان بالكل از بين برود .در زنجان 43 روز در
عين ملامت و افسردگي توقف كرديم تا كاروان تبريز از طهران رسيد قضاء را جلو دار
كاروان و يكي دو نفر از چارپا داران بهائي بودند بك اسب و استر به ما وا گذاشتند
يك شب من سوار اسب ميشدم و استر را ميرزا مهدي به زير بار ميكشيد شب ديگر ميرزا
مهدي اسب دواني ميكرد و من قاطر سواري اين دفعه حركت ما در شبها بود يعني بعد از
اذان مغرب به راه ميافتاديم و قبل از ظهر به منزل ميرسيديم منزل اول قريه نيك پي
بود ، دهي است خوش آب و هوا و بسيار با صفا در جنب كاروانسراي شاه عباسي كاروانيان
بار انداختند بعد از آن بعضي به خدمت ستوران پرداخته و ديگران براي تهية خوراك آتش
افروختند و در اندك وقتي دود و دمشان براه افتاد ما نيز در نزديكي ايشان در چمن با
صفائي منزل گزيديم و مختصر طعامي خورده و بر روي سبزيها دراز كشيديم اما كجا
استراحت روزگار خواب شب را ميكند يك ساعت به غروب آفتاب مانده بود برخاسته قدري در
ده گردش كرديم تا بر رويه روز قبل براه افتاديم .
از امشب به خلاف شب گذشته بنده را خواب گرفت و هر چه ميخواستم
خودرا نگهداري كنم ممكن نميشد و پيوسته تا صبح پينكي ميزدم و بسيار واقع ميشد كه
در حالي كه سواره لگام مركب را در دست داشتم ناگهاني به خود ميآمدم و ميديدم در
حال افتادنم دستم بي اختيار سر افسار اسب يا قاطر را بالا ميكشيد و همچنان در
كشمكش خواب و بيداري مي بودم تا طلوع صبح و به محظ روشن شدن هوا ديگر حالت كسالت
از من دور ميشد و بعضي اوقات چنان از بيخوابي به ستوه ميامدم كه ميخواستم پياده
شده به ترك سفر و همراهي با كاروان گفته لحظه اي خفته باشم بياد بيان معجز نشان
شيخ اجل رحمة الله عليه مي افتادم كه در گلستان ميفرمايد :