جزيرة قبرس

الحاصل به اتفاق مشاراليه به بيروت آمديم و پس از توقف روزي چند به اسكندرونه و از آنجا روانة قبرس شديم در كنار جزيره كشتي دو روز توقف كرد و رو شهر از بنادر آن جزيره را كه يكي لارند كا و ديگري لافغوشا باشد ديديم . آن هنگام بنده مناسب ديدم تا تحفيفي از اسم اصلي جزيره و پرسشي از حال ميرزايحيي ازل كرده باشم . زيرا بهائيان نظر به عنادي كه با ازل دارند گويند اسم اصلي آن جزيرة شيطان بوده و تركها ام آنجا را شيطان جزيره سي !گويند واخبار واحاديثي نيز هم درست كرده اند كه شيطان را در جزيره اي كه باو منسوب است حبس ميكنند وهم گويند ازل در آنجا بخواري وپريشاني ميزيسته وعموم مردم مردم در او بنظر حقارت واستخفاف مينگريسته.بنده براي اينكه بدانم اين سخن مقرون بواقع وحقيقت است در اين خصوص تحقيقاتي كردم ديدم چنان نيستكه اهل بهاء گويند ومجمل اطلاعاتي كه از كتب جغرافي راجع بقبرس بدست آوردم بدين قرار است :

قبرس جزيره اي است مثلث الشكل در جهت شرقي درياي سفيد بطول 150ميل سكنه اوليه آن سرزمين فنقيها بودند ودو شهر مهم در آنجا برپا كرده يكي سلاميس وديگري پافوس واسم اصلي جزيره كتيم بوده بعد يوناني ها بدانجا رفته بر آن اراضي دست يافتند وچون معادن مس در آنجا زياد بوده نام قبرس بمعني مس است بر آن نهادند .آنجزيره بواسطه صنايعش كه از آنجمله بوده ساختن آلات حرب واشياء برنجي وهم فن كتابت معروف است وزماني هم در عهدداريوش آنجزيره در تحت تبعيت ايران در آمد وشخص ميرزا يحياي ازل نيز در آنجا بواسطه كبر سن وشيوخيت مورد احترام اهلي وبعضي از مستشرقين اورا مردي ساكت وبي آزار شناخته اند .

ازقبرس به رودسر رفتيم كه جزيره اي است متعلق بايطاليا آن ايام دولت نيز در آنجا بود بر سطحه كشتي جنگي كه در ساحل لنگر انداخته بود اورا ديديم از رودسر ، بازمير واز ازمير باسلامبول روانه شديم ظاهراً در هتل اسكيشهر ودرواقع در عمارت سفارت ايران منزل گرفتيم ،زيرا آن ايامعليقليخان نبيلالدوله سفير شده بود ومحمد حسن ميرزاي قاجار نيز حمايت كامل از اومينمود لذاكسي را توانائي ومخالفت باوي در آنجا ممكن نميشد .

ماموريت خود را در اسلامبول انجام داده بباطوم آمديم وبمحض ورود گرفتار مامورين حكومت آنجا گشته در كنار دريا توقيف شديم اشياء واثاثيه ما را تفتيش واوراق ما را ضبط كردند وچون نميتوانستيم بيان حال خود را بما مورين بكنيم در زحمت بو ديم چه زبا ن روسي نميدانستيم  ،تاآنكه يكي اعضاء قونسول محترم باظوم چند روزي در آن بندر توقف كرديم ودر قونسول خانه پذيرائي از ما كرده وسائل عبور مانرا براحتي از خاك روس فراهم آوردند تا بدون گرفتاري از سرحد گرجستان گذشتيم وبگنجه وارد شديم چند روزي هم در گنجه توقفكرده از آنجا ببادكوبه آمديم وهمچناناز بادكوبه عازم وطن مالوف ايران وبندر پهلوي گشتيم وپس از چند سال بار دگر خاك پاك وطن توتياي ديده كرديم .گوئي بخانه خود وارد شديم واين جمعيت هرچند ناشناسند ولي برادران وكسان ماهستند ومن در آن لحظه بحقيقت دريافتم كه حب وطن طبيعي وفطري انسان حتي حيواناتست واگر كسي مخالف آن حكمي كند بر خلاف طبيعت رفته ومنحرف از فطرت گشته .

از بندر پهلوي برشت واز رشت بقزوين رهسپار شديم وهنوز از رنج سفر نياسوده وغبار راه از جامه نزدوده بوديم كه از طهران خبر رسيد كه ((حضرت عبدالبهاء به ملكوت اعلي صعود فرمود ))!!!معلوم است كه اين امر در اهل بهاء چه تاثيري كرد وچه لطمه اي به امر بهائي وارد آورد !بحث در اين موضوع واخبار از اين وقايع فصلي جداگانه لازم دارد كه انشاءالله موقع آن خواهد رسيد.

پس از درگذشت عبدالبهاء بنده چندي در قزوين توقف كرده آنگاه روانه طهران شدم اهل بهاء عموماًاز اين دلشكسته واكثر مايوس بودند كه ديگر كجا چون عبدالبهائي پيدا خواهد شد كه با تدابير مخصوصه خود حفظ وصيانت امر بهائي وحدود احبا را بكند ؟ وچون در طول مدت حيات خود ذهن اهل بهاء را متوجه اين نكته كرده بود كه بعد از او اداره امربدست جمعيت خواهد بود واعضاء بيت العدل حاكم بر بهائيان خوهد شد حتي در لوحيكه چند بار آنرا طبع ودر بين احبا نشر دادند بصراحت ميگويد ((كسي بعد از اين حق ادعاي هيچ مقامي ولومقام ولايت باشد نخواهد داشت ))اين بود كه قاتبه احبا هيچيك منتظر ولي امري نبودندو حتي بعد از در گذشتن               عبدالبهاءبعضي لز بهائيان ساده لوح بيت عدلي هم تاسيس كردند تا آنكه چند تلگراف از حيفا رسيد كه ((حضرت عبدالبهاء در الواح وصيت خود براي اهل بهاء تكليف كرده اند ))بعد از آن تلگراف ديگري رسيد كه ((شوقي افندي مركز امر ))وبعد از آن از طرف همشيره عبدالبهاء اصحاب رتق وفتق مكاتبهباطراف را گذرانده وفحول احبا برخي را سراً وگروهي آشكارا بر ثبوت ورسوخ امر وتثبيت ديگران دلالت كردند ،از آنجمله نامه اي مفصل بعنوان اين بنده ارسال داشتند كه طبيب حاذق چون درد را شديد بيند درمان را به همان اندازه قوي كند ،فلذا رنج فرقت عبدالبهاء ترياق اعظمش اذعان ولايت است وهم در آن نامه مرا بعنايات عبدالبهاء متذكر داشته تحريك بقيام بر واجبات وفايمكرده بودند !.

 

وضع تبليغ

در محل خود فراموش كردم بعرض برسانم روزيرا كه از حيفا بيرون ميامدم عبدالبهاء در دفتر يادداشت اين بنده بخط خود دستوري نوشت كه قائده من در زندگي باشد وبموجبش عمل كنم اين بود :

هوالابهي

جناب صبحي چون صبح روشن باش ومانند چمن از رشحات سحاب عنايت پرطراوت گرد ودر كمال شوق وشعف سفر نما ودر نهايت سرور وطرب بر ديار مرور نما وپيام آسماني برسان وزبان تبليغ بگشا ومنطق بليغ بيان حجت وبرهان كن از جهانوجهانيان منقطع باش وببارش نيسان جانفشاني پرورش ياب چون ابر بهاري از محبت جمال رحماني گريان شو وچون چمن از فيض سبحاني خندان گرد وچون چنينگردي تائيدات ملكوت ابهي پي در پي رسد وتوفيقات افق اعلي احاطه كند وعليك البهاءالابهي عبدالبهاء عباس

بالجمله معلوم شد كه من مامور رساندن پيام آسماني هستم وسخن را عبدالبهاء در باره كمتر كسي از احبا بزبان قلم آورده بود وچون شروع بكار تبليغ كردم كگه در نظر اهلش بزرگترين خدمت در عالم انسانيت است .

بهائيان با آن سابقه اي كه من در اين امر داشتم فراوان بمن حرمت ميگذاشتند وبي اندازه خدمت ميكردند من هم چنانكه رسم مبلغين است در ابتدا چند صباحي متادب برسوم وآداب اهل تبليغ شدم سخن با هر كس بنرمي ميگفتم وفزون تواضع نسبت بهر شخصي مينمودم ،محب عالم انساني بودم وخير خواه نوع بشر تعصب ديني را مخرب بنيان عواطف ميدانستم وتحري حقيقت را علت وصول بمقصود ميشمردم اهل عالم را با ر يكدار وبرگ يك شاخسار ميخواندم وسراپرده يگانگي را برافراشته ميديدم وجهانيان را بدين مقامات دعوت ميكردم !!معدودي نيز مرا چنان ميدانستند وپيرامون من جمع ميشدند تا آنان نيز شرف وصول به اين مقام شامخ را دريابند !.

اي درونت برهنه از تقوي وزبرون جامه ريا داري           پرده هفت رنگ در بگذار توكه در خانه بوريا داري

آيا من نيز چنان بودم ؟لاوالله گاهي كه با مبتدئي بگفتگوميپرداختم چون ببيان دلائل ميرسيدم ميكردم آنچه را كه در حقيقت دليل نبود وخود بسستي آن پي برده بودم چنانكهاز پيش گذشت با هر كس سخن بمذاق او ميگفتم وحقيقت امر را از جميع مينهفتم . براي اثبات مدعا بذكر شاهدي ميپردازمچون بيشتر ما در ايران عوام شيعه را براي تبليغ بچنگ ميآورديم ووقتي كه با آنها طرف ميشديم از روي همان نقشهاعتقادي كه داشتند گرده اي ميريختيم وبر طبق عقايد واوهام قلبيع آنها اين دين تازه واشخاص جديد را بديشان مينمايانديم ، چنانكه باب را نظير يكي از ائمه معصومين بطوريكه آنان شناخته ودر قوه وهمشان جايگير شده از وضع لباس وعمامه ومحاسن وسكون وحركت وغربتوكربت ومظلوميت وعلموعلامت وكرم وكرامت وتكلم وصحت نشان ميداديم يعني بآنچه كه شايد يكنفر محقق وعالم مسلمان هم بان اعتقاد ندارد وآن بيچاره ها چون اين علائم وآثار را با علائم وهمي وذهني خود مطابق ميديدند از قبول وتصديق استيحاشي نميداشتند وجميع لوازم دينشان هم بر پا وبرجا بود نماز ميخواندند روزه ميگرفتند در مسلماني اگر قتله سيدالشهداء را لعن ميكردند در بهائيت وبابيت قاتلين سيدباب را آنجا اگر خارجي از اسلام را مرتد وبيدين ومستحق عذاب ميدانستند وبنظر غيظ وتعصب مينگريستند در اينجا مرتد از بهائيت را بهمچنين با هر يك از اصحاب ملل بر وفق ذوق او رفتار ميكرديم در صورتيكه حقيقت غير از همه اينها بود .

 

دروغ در تاريخ نويسي

در تبريز شنيده شد كتاب تاريخ آواره ((كوكب الدريه في معاصر البهائيه))از چاپ بدر آمده بتوسط يكي از دوستان يك دوره از آن خواستم وبا دقت تمام از اول تا آخر كتاب را خواندم آگر چه از انسجام وتركيب الفاظ كمالي داشت ولي از جنبه تاريخي داراي نقائص زياد بود ،زيرا تاريخ بايد آئينه حقيقت نمائي باشد صورت حوادث واقعه را وجز از در راستي سخني در آن نرود .بنده چون اين عيب را در آن ديدم نپسنديدم واغلاط آنرا در اوراقي گرد آورده بزودي براي ميرزا هادي افنان شيرازي بحيفا فرستادم چه معتقد بودم حقائق تاريخي را نبايد غمض عين كرد نگفت آنچه را كه واقعيت ندارد وياد آورد همه وقايع را هر چند بصرفه مقرون نباشد .ونوشته هاي تاريخي اين طائفه از اين نقيصه بيرون نيست چه اهل بهاء اصراري دارند كه آنچه مينويسند با متن مقاله سياح موافق آيد وحال آنكه مقصود عبدالبهاء از تاليف مقاله سياح بيان تاريخ نبوده بل استدلالي بود كه تاريخ بهانه آن شده وبسياري از مطالب غير مقتضيه از آن حذف گشته چون منافسات ازل وبها در ادرنه وقضيه قتل هفت نفر در عكا بدست اهل بها كهقبلاً بمناسبت اجمالاً يادي از آن كرديم اين وقايع را ابداً خاطر نشان نكرده بماستمالي ميگذراند وحال آنكه شرح گرفتاري بهاء در آن قضيه وصورت استنطاقش بقلم ميرزا آقاحان مرقوم رفته ودر نزد اكثر از قدماي احباب يافت ميشود و هم نامه در اينخصوص (برمز وايما )از عبدالبهاء بخط خودش در دست است كه عين آنرا از نظر خونندگان ميگذرانيم وچنانكه خواهد ديد عبدالبهاء در آنجا آقا امضاء نكرده وآندر ايام بهاالله بوده زيرادر آن اوقات به آقا معروف بود ومكاتيب را هم بدين كلمه امضاء ميكرده وبعد از بهاء امضاي خود ار ع ع وعبدالبهاء عباس قرار داد .

گذشته از كواكب الدريه(( كتاب بها الله وعصر جديد )) تاليف ((دكتر اسلمنت )) نيز خالي از اشتباه عمدي نيست مثلاً در ترجمه فارسيش در صفحه 26از وزارت وهم ثروت وعزت فوق العاده ميرزا بزرگ تاكري پدر بهاء سخن ميراند وهم در آن كتاب در صفحه 29 مينويسد :دولت از بهاءالله خواهش قبول وزارت كرد !ديگر مولف يا مترجم با خود نينديشيد كه هنوز بيشتر از هشتاد سال از اين قضيه نگذشته ووزراي دربار سلاطين قاجار تمام باسم ورسم در كتب مذكورند وهنوز مردماني هستند كه از آن دوره باقيمانده چه حاجت بر اينكه انسان دروغي بگويد كه اعتبار واهميت سخن راستش نيز از بين برود وانگهي در دعوت بحق وحقيقت چرا بايد آدمي محتاج بلاف وگزاف وكذب وزور باشد آيا ميشود مقدمات كاذبه انساني را به نتيجه صادقه رساند .

 

چرا برگشتم ؟

مجموع اين مشاهدات ومعلومات ودرك حقائق وانقلاباتكه بر شمه اي از آن وقوف يافتيد ،بالضرور در من تغيير فكر وحال ايجاد كرد كه نتوانستم همان معتقدات قلبي قبلي خود را داشته باشم .

بنابراين بر آن شدم كه ديگر سبك تبليغ پيشين را دنبال نكرده ،روش تازه پيش گيرم وخلق را دعوت بمبادي اخلاقي كنم كه درهرحال كه كافل سعادت تواند بود فلهذا در محافل ومجالس انس والفت پيوسته از اين مقوله سخن ميراندم در اين بين بنظرم رسيد كه راجع به تعاليمواصول اخلاقي بهائيت كتابي بنويسم واگر بتوانم اثبات كنم كه هيچيك از اديان موجوده نميتواند رفع حوائج مادي ومعنوي اهل عالم را بكند .لذا براي اينكه ميدان سخن فسيح باشد واطلاع كافي از هر جهت داشته باشم مصمم شدم يكدوره قران را تلاوت وبا دقت تمام امعان در الفاظ ومعاني آن كنم

 

مطالعه قران

امتياز آدمي بر حيوان

بزرگان گفته اند كه مابه الامتياز انساني از ديگر حيوانات در سه چيز است .نطق وتكامل واعتقاد بجردات .اما نطق عبارتست از تكلمودر تكمل محمول كلي بار بر موضوع جزئي ميشود مثلاً گوئي زيد رفت رفتن معناي كليست كه حمل بر زيد(جزئي )شده است وچون انسان درك كليات ميكند حيوان ناطقش گويند وناطق به معني مدرك معاني كليه يعني عاقلست پس نطق يك جهت خارجي دارد وآن لفظ است ويك جهت داخلي وآن درك كليات است .

وتكامل ترقي تدريجي در جميع شئون ميباشد باين معني كه ملاحظه ميشود انسان از هر جهت روبسمت كمال ميرود وهر روز در شئون مادي ومعنوي طي درجات ميكند مثلاً وقتي منزل در جنگل ها وغارها ميگرفت بعد از چوب وبرگ درختان خانه براي خود آماده كرد وهمينطور پيش آمد تا در عصر ما كه قصور عاليه وابنيه رفيعه بساخت ووسائل راحت وآسايش خود را در آنبپرداخت تا آنجا كه براي روشني خانه خود در شب نور از قوه كهربا گرفت بعكس حيوانات كه از تكامل بي بهره اند ومرور دهور هيچگونه تغييري در احوال زندگاني آنها نداده.

واعتقاد بمجردات آنست كه آدمي از دائره حس ووهم بيرون نهد وگذشته از محسوسات تصور معقولاتي نيز بكند ومذعن بحقيقتي ومعتقد بمبدء وغلتي بشود ماوراء طبيعت كه متفرق بر اين اصل است ديانت.

واز سعاداتي كه خداوند نصيب انسان كرده همين ديانت است كه مدار نظام عالم وقوام اداره فرزندان آدم منوط بر آنست چه اگر دين در بين بشر نبودي ترتيب جهان بر هم خوردي وهرج ومرج در آن راه يافتي وبشر از حيوان بمراتبپست تر گشتي زيرا حيوانات محكوم باحكام غريضه اند وچون غريضه مصون از خطاست حيوانات در جماعات خود بي قوانين و سنن براحت زندگي كنند .

بعكس انسان كه چون ما فوق غريزه قوة دارد كه آن عقل است و عقل را در وصول بسعادت موانعي است كه در اتصال به وحي ميشود لازم است كه خود را قرين سعادت نمايد و نظر به اينكه حقيقت ديانت ايمان به غيب است و كمال نفس مربوط بآن پس اگر شخصي را ببيند كه خود را به بيديني ميستايد و از اين راه سرافرازي ميخواهد يدانيد كه بصداي بلند فرياد همي كند كه هان اي مردم من بد ائره كمال قدم ننهادم و از عالم انسانيت خبر نگرفته زيرا جزء عالم محسوس تصوير عالمي ديگر نتوانم كرد .

و جون معلوم شد كه ايمان به غيب و سعادت ديانت كمال انسانيت بيايد دانست كه سعادت در آن ديانت است كه بر طبق فطرط سليم وطبغ مستقيم آدمي باشدو در اعتناق آن هيچگونه زحمت عقلي و علمي و فطري وطبيعي ايجاد نگردد و جميع قواي مادي و معنوي كه كه در طبيت انسان حق بو ديعت نهاده بحق و حظ مشروعشبر ساند و كافل شئون و حقوق افراد و اجتماعات بشري باشد كه اين را دين فطرط وياباصطلاح قرآن اسلام گويند ((فطرةالله التي فطر الناس عليها ذالك الدين القيم )).

در قران اسلامي به معني اعم داريم كه باندازه دائره آن وسيعاست كه هيچ كس خارج از آن نيست وچون آن را بر هر كسي عرضه كني وحكم عقل ووجدان قبول خواهد كرد وآن اينست ((من اسلم وجه الله وهو محسن فله اجر عند ربه ولا خوف عليهم ولا هم يحزنون )) ((ان الذين آمنو و الذين هادوا والنصاري والصابئين من امن بالله واليوم الاخر وعمل صالحه فلهم اجرهم عند ربهم ولاخوف عليهم ولاهم يحزنون )).

از اين دو آيه وبسياري آيات ديگر بخوبي ميابيم كه قران اهل عالم را به سه اصل مهم دعوت ميكند :اقراربمبدا،توجه بمكارم اخلاق ،واعتقاد به معاد يعني خلود نفس وهمين است دين فطرتودين عقل كه عموم اهل عالم از هر طايفه وصنف وملل ونحل ميتوانند بدان بگرياند ، زيرا نه معارضه باعقل ميكند ونه باجهل ميسازد ونه در اصول آن تعبدي در كار است ونه قواي خلقت وطبيعت را مهملميگزارد وانسان بحكم فطرت ووجدان مفطور به همين عقائد است چنانكه اگر از كسي كه خود را آزاد از هر قيد ميداند سوال كني كه معتقدتو در اين مسائل چيست خواهد گفت كه من جز بخدا بكسي ايمان ندارم وهمي دانم كه عالمديگري ماوراء ماده وطبيعت هست ووظيفه ما هم در اين دنيا خدمت بنوع است واگر بديده تحقيق بنگري حقيقت مسلماني جز اين نيست.

 

حركت از آذربايجان

بر حسب دعوت احباب سفر بنقاط مختلفه آذربايجان كردم تا آنكه احباي خلخال مرا بمحال خود خوانند روزي كه اراده حركت بدان سمت داشتم مكتوبي از آنان رسيدكه چون اسم شما گوشزد بعضي از اهالي شده وما ميخواهيم جمعي در اين جا تربيت شوند لذا خواهش ميكنم كه در ورود خود بمركز خلخال خوشتن را صبحي نخوانيد وبهائي ندانيد متذكراً وارد شويد وخود را باسم معرفي كنيد تا مردم از شما دوري نكرده معاشر شوند وبدين واسطه جمعي هدايت گردند .

بنده التفاتي باين دستور ننموده بدون تغيير اسم ورسم وارد هر آب قصبه خلخال شدم ومدتها در منزل سيدحمد الله رئيس السادات وسيدعزيز الله صدر العلما كه هر دو از نجباي آن محلند بودم وبيشتر الفت با مسلمين داشتم زيرا بر رفقا تفوق علمي واخلاقي داشتند وچندي نيز در هشتجين در صحت دوست خود محمود آقاي پناهي بودم واز آنجا به زنجان وقزوين آمدم .ميرزا موسي خان مدتها بود كه رخت از عالم خاك بديگر جهان كشيده وداغ فراق خود را بر دلها گذاشته لذا اسعدالحكماء كه اورا نيز اگر از آزاد مردان به حساب آوريم چندان غلط نرفته ايم قيام بواجبات ودادميكرددر منزل او شبي با فاضل معاصر جناب حجه الاسلام سيد حسين حائري مناظره داشتيم گفتگو بر سر حديث لوح فاطمه در كتاب كافي راجع بالنص في اثني عشر بود نتيجه از آن مناظره بدست نيامد جز دوستي وارادت اين بنده نسبت به آنحضرت بود كه الي الان پابرجاست .در اين سفر ميرزا طراز الله سمندري نيز زياده محبت نسبت باين بنده اظهار نمود وگاه پذيرائي مرا چون يكي از افراد خاندان خود محرم ومحترم ميداشت اين مرد كه خط نستعليق را بسيار زيبا مينويسد از بهائيان صميمي ودرست كار است از قزوين به طهران آمدم اما اين بار حالم دگرگون بود آن جوش وخروش سابق وشور پيشين رانداشتم قدري معتدل شده بودم لوح احمد را نمي خواندم وگرد نماز نميگرديدم ودر محتفل احبا جز بحكم اجبار نميرفتم ومگر بضرورت سخن نميگفتم اين سبك چون بر خلاف عادت سابقه من بودبعضي از اذهان را متجسس ودقيق در احوال من كرد

تكفير!

اگر چه من هيچگاه تصور نميكردم كه با جمعيتي خصم شوم وبمعارضه ايپردازم وهم نميخواستم كه آنچه در دل دارم بر زبان آرم تا خاطري از من آزرده نگردد ولي چه توان كرد كه انسان هر چند نيروي ضبط نفس داشته باشد گاهي زمام از كف بدر ميدهد وميگويد آنچه را كه گفتن نميخواهد خصوصاً آنگاه كه عواطف محرك اوباشد.

بعضي از جوانان تازه كار بهائي كه شور تبليغ در سر داشتند بيشتر نزد بنده ميآمدند ودلائلي براي اثبات حقانيت امر ميخواستند ويا حديث وخبري كه اخبار از اين ظهور داده باشد ميطلبيدند مرا دل به حال اينها ميسوخت وبا ملايمت از راه حكمت نصيحتشان ميكردم كه اي برادران اينكار را شما باهلش واگذاريد وخود دنباله تحصيل علم گيريدكه كاشف هر حقيقتي است ، حفظ حديث حكم بن ابي نعيم وخبر ام هاني ثقفيه چه كمالي بشما ميدهد گرفتم كه تمام كتب حديث واخبار را منطبق باين ظهور گرديد چه طرفي خواهيد بست ، هان ايام عمر را غنيمت شمرده ساعات زندگي را بيهوده نگذرانيد تمسك بعلم وعمل كنند واز اين راه بسرمنزل كمال حقيقي خود را برسانيد .

بعضي از جوانان اظهار امتنان نموده اين سخنان بگوش ميگرفتند وديگران بشگفت اندر شده آنچه ميشنيدند به اين وآن ميگفتند

از طرف ديگر بعضي اوقات كه بمجلس جوانان ميرفتم براي اينكه مقدار دانش آنانرا بيازمايم سئولاتي از ايشان كرده وادار به جوابشان مينمودم .مثلاً ميگفتم به چه دليل اين ظهور را حق ميدانيد ميگفتند بدليل ادعا واستقامت ، ميگفتم از اين مدعيان كدام يك ادعائي اظهار كردندبها الله تا آخر ايام زندگي خود وهمچنين عبدالبهاء در عكاء وحيفا وآن حدود خود را مسلمان معرفي ميكردند شخص بهاءالله وهمه احباب بامر او روزه ماه رمضان را ميگرفتند وعبدالبهاء هر روز جمعه بنماز جماعت حاضر ميشد وبر طريقه اهل سنت نماز ميگذارد باندازه كه تا بامروز يكنفر از اهل آناراضي ندانست كه اينان شيعه اند ويا سني تا چه رسد كه خود صاحب داعيه باشند عبدالبهاءدر لوحي كه براي يكنفر از محققين بغداد فرستاده بود در آنجا بصراحت ذكر كرده (اماالتسميه بالبهائيه كتسميه بالشادليه )و(شادلي يكي از فرق متصوفه اهل تسنن ميباشند كه عبدالبهاء بهائيت را در عرض آنها قلمدادكرده ورئيسشان در آنوقت شيخ محمود شاماني مقيم در شام بود وبا عبدالبهاء هم دوستي داشت ومن نيز اورا ديدم مردي ساده ونيك مينمود ).

عجبتر از اين در لوح ناصر الدين شاه نگاه كنيد كه در آنجا خود را مملوك يعني بنده زرخريد وعبد وغلام ميخواند وهم در رساله هفت وادي كه نسبت بشيخ عبدالرحمن كركوتي چه مقدار تواضع ميكند

دگر باره ميگفتند دليل اعظم اين ظهور تعاليم اجتماعي آنست كه محتاج اليه عموم اهل عالم ميباشد وكسي نظائر آنرا نياورده وسابقه نداشته!ميپرسيدم آنها كدامند ميگفتند صلح كل ووحدت عالم انساني ميگفتم اتم واقواي آن در تصوف وعرفان موجود است حتي متوصفه وحدت وجود قائلند وصلح كل از اصلاحات آنهااست وحسب المسلك اين طايفه بايد تمام كائنات را بنظر حب نگاه كنند شيخ اجل سعدي شيرازي ميفرمايد:

بني آدم اعضاي يكديگرند        كه در آفرينش زيك گوهرند

چو عضوي بدرد آورد روزگار         دگر عضوها را نماند قرار

توكز محنت ديگران بي غمي       نشايد كه نامت نهند آدمي

ميگفتند تساوي حقوق زن ومرد را چه ميگوئي ؟ميگفتم اولاً چنانكه در اسلام رعايت حقوق زن شده در هيچ شريعتي نگشته واگر مقصود تساوي در جميع شئون است اين مخالف راي اكثر حكما وقانون خلقت وطبيعت است واگر آزادي مطلقه زنان منظور است سالها قبل از تولد بهاء در اكثر نقاط اروپا اين شيوه عملي شده وتازه بعد از اين همه حرفها زن ومرد در شريعت بهائي مساوي نيست :

اولاً: كتاب ((اقدس ))مرد ميتواند دو زن ويك باكره براي خود بگيرد در صورتيكه زن نميتواند سه شوهر كند .

ثانياً: مرد ميتواند زن خود را طلاق گويد وزن با شوهرخود اين معامله نتواند .

ثالثاً :در ميراث خانه مسكونه والبسه مخصوصه باولاد اناث نميرسد.

رابعاً:زن نميتواند عضو بيت العدل باشد واعضاء بايد مرد باشند (وهلم جراً ) جوانان اظهارتعجب كرده ميگفتند در حقيقت چنين است كه ميگوئي اما چه كنيم با اين كلمه كه ميگويد دين بايد مطابق علم وعقل باشد وبلاشك اين حكم در هيچ ديانتي نيست ! ميگفتم هست واز اركان اسلام است : ((كلماحكم به العقل حكم به الشرع )) وانگهي اينهمه دعوت به تعقل وتفكر كه در قران است در هيچ كتابي نيست بعكس آنچه كه در اقدس است چنانكه گويد ،اگر صاحب امر بآسمان زمين گويد وبزمين آسمان ،كس را حق چون وچرا نيست در صورتيكه اين قضيه مخالف عقل است واگر تحري حقيقت وازاله تعصب ديني ومذهبي ومعاشرت به عموم اهل بهاء عامل باين تعاليم نيستند چه از روزي انصاف وتحقيق بهائيان متعصب ترين اقوام ومذاهبند .

حتي ميگفتم در كتب وسيريدر احوال واقوام طائفه اسماعيله كنيد وهم رسائل اخوان صفا را كه در هند چاپ شده بدست آورده بخوانيد تا بدانيدكه بعضي از مبادي كه در دست شماست وآنرا نوبر شيرين از باغستان معارف خود دانسته بر طبق نمايش گذاشته مردمرا بدان ميخوانيد ميوه هاي كرم خورده در پاي درخت آنان است .
اين سخنانرا كه من براي تذكرآنان ميگفتم كه بدينوسيله دنباله دليل گيرند وحجت بالغه را در يابند مدعيان من حمل بر بيديني ومخالف با بهائيت كرده بلسان شفقت منعم ميكردند ولي من ميگفتم نه آخر تحري حقيقت از اصول اين ديانت است پس چرا از فهم مطالب گريز وپرهيز بايد!؟

در اين ايام روزي در منزل دكتر سعيدخان بودم كه ناگاه آواره پيدا شد چون محلي امن بود من هم مدتها در آنجا آرزوي آن ميداشتم كه آواره را ببينم وبلاواسطه از او استفسار مطالبي بكنم آن فرصت را غنيمت دانسته با اوبگفتگو مشغول شديم وبسيار سخنها بميان كشيديم در دلها اظهار داشت واز صدمات وارده بر خود از احبا شكايتها بميان آورده از اوضاع سفر خويش بحيفا واروپا غرائبي نقل كرد كه البته بعضي از آنها را در كتب او خوانده ايد.

بنده از روي سادگي وآزادي در چند جا با بعضي از زفقا بيان اين ملاقات ومصاحبه را كردم معدودي از مدعيان محبت اين قضيه را آب وتابي داده بمحفل روحاني رساندند كه صبحي با آواره آمد وشد دارد والبته اين ائتلاف خالي از اغراضي نيست اين بود كه شبي مرا بمحفل خواستند وبا زبان رفق ومدارا نصيحتم كردند كه از قرار معلوم شما را با آواره الفتي پيدا شده وبر ضد امر واحبا قيام واهتمامي داريد وهم بجوانان بهائي سخناني ميگوئيد كه باعث خمودت وسستي ايشان ميشود وآنانرا بتشويش وفكر مياندازيد !بنده گفتم تفصيل ملاقات من با آواره چنانست كه خود در چند جا گفته ام زائد بر آن چيزي نيست حال ميخواهم تا مرا بگوئيد كه مدعي من كيست وكه تفتيش در احوال من كرده ؟ گفتند ما مقصودمان از اين سخنان تذكر شما بود نه چيز ديگر ، گفتم پس خواهش ميكنم اگر شخصي از اين بعد چيزي از من بنزد شما گفت حكم غيابي نكنيد مرا خبر دهيد شايد بتوانم رد كنم وكذب خصم را بنمايم گفتند چنين ميكنيم ونكردند .وغرضم اين بود كه بدون جهت باجتماعي كه تمام خاندان ومنسوبانم از آنهايند خصمي نكنم واگر افكاري دارم همچنان در دل نگهدارم .

در اثنا اين قيل وقال بتدريج آميزش خود را با احبا كم كردم وبندرت بمجالس ومحافل احباب ميرفتم .وهر وقت كه بمجلسي پا ميگذاشتم بعضي از عاميان بهائي بكنايه وطعن سخنان ناسزا ميگفتند شبي در مجمعي بوديم بر حسب معمول لوحي خواندند بعد از آنكه لوح تمام شد شخصي غزلي خواند مضمون غزل اين بود كه برخيز تا بجاي اسپند در آتش تخم چشم منافق را بسوزيم ! پس از اتمام غزل يكي از گوشه اي فرياد بر آورد غريب شعري مناسب حال بود ! خصوصاً اسپند وچشم منافق اگر چه اكثريت احباب مقصود را نميفهميدند ولي نگاه همان چند نفر وغمز ولمزشان بعضي را مياگاهانيد چون از آن جمع بيرون شديم با چند نفر از دوستان كه يكي دو از ايشان همراز ودمساز بودند گفتم شما را بخدا به بينيد چقدر اينها نادان وكم ادراكند گرفتم به قول خود منافقي در اين جمع است چه چيز جز محبت ورافت نفاق اورا بوفاق مبدل ميكند اگر آدمي را زهد ادريس باشد اين حركات بكفر ابليس ميكشاند .

وهم گفتم :اينبيچاره ها با اين اخلاق ورفتار ميخواهند سرمشق اهل عالم باشند ودنيا را بوحدت برسانند وبساط روح ومحبت بگسترانند بيچاره تر از اينها آنها كه خبر از سريرت وخوي درون اين جماعت ندارند وفريب تظاهرات اخلاقيشان را ميخورند

اي هنر نهاده بر كف دست عيبها بر گرفته زير بغل

تا چه خواهي خريدن اي مغرور روز درماندگي بسيم دغل

**************

اين سخنانرا كه گاهي از غايت دلتنگي ميگفتم معدودي از دشمنان دوست نما آنها را ده چندان كرده به گوش مشايخ امت ! ميرساندند مدتي گذشت اعضاءمحفل روحاني يكبار ديگر مرا خواستند وباز پند ونصيحت آغاز كردند كه از معاشرت ناقضين بپرهيز وبا دوستان بياميز !كه صلاح دنيا وآخرت تو در اين است واگر چه اكثريت اعضاءاز طريق شفقت اين سخن ميگفتند وبسيار احوال مرا ميكردند ولي چنان رميده شده بودم كه باين زوديها رام نميشدم خصوصاً كه يكي دو مغرض در بين آن جمع بودند كه بمقتضاي سابقه عداوت آتش فتنه را دامن ميزدند وچنان پا فشاري كردند تا موفق باجراي مقصود ديرين شدند وارتداد مرا صادر كرده تكفيرم نمودند .

قضا را آن ايام پدر من تازه از مرض مهلكي كه عارضش شده بود بهبودي يافته ودر خانواده هم براي برادرم در تهيه لوازم عروسي بودند ودو روز هم بتحويل حمل بيش نمانده بود وقبل از انتشار يكي از اوراق تكفير را براي پدرم فرستادند ، معلوم است كه آن سخنان در حال او كه تازه از مرض برخاسته وجامه صحت پوشيده چه تاثيري داشت من چون حال اسفناك وپريشاني خاطر اورا ديده مضطرب ومضظر شدم وگفتم گناه از من است كه بي رعايت مقتضات احوال نفوس هر سر كه در ضمير پنهان داشتم آشكارا ساختم واكنون براي راحتي قلب شما بانچه امر كني حاضرم في الحال مرا بنزد حاجي امين ، برد واورا بر محفل روحاني متغير ساخت حاجي امين ،امين خود را مامور اصلاح اين كار كرده بمحفل فرستاد او رفت وبرگشت كه بايد نوشته اي از صبحي در دست من باشد تا آنرا ارائه داده مصلح شوم ، حاجي امين گفت بايد نوشته بدهي كه هر بي اعتنائي كه نسبت بامر بهائي از من سر زده قصوري بوده كه من بر آن مقر ومذعنم والا كار روبراه نخواهد شد ! من گفتم جناب حاجي بنده الان در حال تاثرم وقدرت تحرير وانشاء ندارم ، گفت چاره نيست همينقدر ميگويم وتو بنويس خلاصه در خانه امين دور مرا گرفتند تا آنچه دحاجي امين گفت بر كاغذ املاء كردم ودر ذيل آن مهر وامضاء نموده تسليم امين داشتم .

ولي اهل محفل حاجي امين را فريفته ونه تنها كاري صورت ندادند بل آن نوشته را هم در پيش خود مخالف هر قانون وادبي نگاهداشته رد نكردند ولي آن ورقه چنان نيست كه بتوانند بدان استشهادي كنند زيرا چون حاجي امين گرم گفتن شد ببيان حال خود پرداخت واز قصور خود در عبوديت آستان حق وعجز وناتواني وضعف وپيري وحالت زار خويش قصه ها گفت وجز اين نوشته با اين شرح راجع بامثال اين مسائل از من چيزي در دست كسي نيست واگر اوراق واسنادي بمن اسناد دهند مجعول خواهد بود ناظرين بايد در خط وامضاء وتاريخ آنها دقيق شوند چه شيوه خط اين بنده را كه همان سبك خط عبدالبهاءستيكي دو نفر در بين اهل بهاء حكايت توانند كرد ولي با مختصر دقتي معلوم ميشود .

باري ما همينقدر راضي شديم كه محفل دو روز انتشار اوراق تكفير را بتاخير انداخته تا عيد وعروسي ما بخوشي بگذرد آنگاه بنشر پردازند ،اين را هم در اثر تحريك مغرضين ومعاندين رضاندادند وخلاصه پدر را مجبور كردند تا با من قطع مراوده كرده مرا در خانه نپذيرد تصور كنيد كه بر خانواده ما با چنين احوالي چه خواهد گذشت .

بعد از اين اعلان آنچه از سب ولعن وتهمت وافترا كه از احباب برمن وارد شد اگر بخواهم ذكر كنم سخن دراز وباعث كدورت دلها خواهد شد فقط يكي از آن قضايا را ياد ميآورم تامقياسي از قصاوت قلب مدعيان محبت ومناديان وحدت عالم انسانيت دردست داشته باشيد (وآن اينست :شب نوروز كه روزش در حضيره تقديس !مجلس عمومي بود يكنفر از جوانان بهائي بدر خانه ما آمد وپدر مرا در بيروني ديدنخواست كه كار لازمي دارم چون استفسار شد اظهار كرد كه فردا در محفل عمومي كه يار واغيار جمعند شما بايد پشت ميز خطابه برويد وبگويئد اين فرزند از آن من نيست چون از دين بهائي خارج شده پدرم را حال از شدت تاثر بگرويد وآب در ديده بگردانيد وگفت من خطيب وناطق نيستم واين كار از من ساخته ني ! .

باري بناچار از خانه بيرون آمدم وبپايمردي يكي از رفقا كه ظاهراً بهائي وباطناً آزاد از اين قيود بود در ((محله سنگلچ))اطاقي بكرايه گرفتم .بهائيان حتي الامكان پدر مرا از هر گونه مساعدتي بمن ممنوع داشته حتي مفتشين گماشتند تا من گاهي بخانه پدر نروم وروي او را نبينم ومعلوم است در شهري كه سالها از آن دور بوده وهيچكس را نميشناسم جز كسانيكه هر وقت مرا ببينند ناسزا ميگويند ومردود ميشمرند چه اندازه بر من سخت ميگذرد

باري آن خاطره هاي مولم را بگذارم وبگذرم بياد جوانمردي ((آواره))كه اكنون باسم آيتي ودر همه جا مشهور ومعروف است پردازم شبي در سنگلچ در آن خانه معهود نشسته وسراپا غرق انديشه بودم كه صاحب خانه مرا گفت كسي تورا از بيرون باسم ورسم ميخواهد پنداشتم يكي از احباب است كه براي اجر وثواب قصد توهين وايذائي داردصاحب خانه را گفتم از اوبپرسيد كيست ومقصوداز ملاقات چيست ؟ برگشته گفت آيتي است بدر رفتم وبدرونش آوردم بنشست ولختي اظهار تاسف از اين حال نموده بر سوءحركات آن گروه نفرين خواند پس از جيب مقدار نقدينه بيرون آورده گفت ميدانم كه تو دست تنگي وكسي را هم نمي شناسي كه حاجت بدو بري چنانكه اين حال هم بر من گذشت اين پنجاه تومان است خواهش ميكنم كه منتي بر من نهي يا همه آنرا واگرنه مقداري از آنرا كه لازم داري بي تكلف وانديشه برگيري .مرا مناعت وعز نفس مانع آمد ناچيزي از آن قبول كنم ولي باندازه اي اين عمل در نظرم ممدوح ومحمود آمد كه بعدها در چند جا ذكر آنرا بميان آوردم معاندين من چون بارزوي خود رسيدند در طي عرايض مفصل بشارت اين فتح وفيروزي را كه نصيب امر بهائي شده بود ! براي شوقي شرح دادند او تا اين اندازه رضا ندادونوشت كه پدر را از ملاقات پسر ممنوع مداريد شايد انشا الله دوباره بعظمت امر بهائي ومبادي ساميه آن ميل كنند لذا چند روزي بمنزل پدر شده خاطرشرا شاد داشتم ولي باز معاندين در كمين نشستند وبخيال خود عيون وجواسيسي در كار ما گماشتند حتي شنيدم كه خادمه منزل آيتي وديگران را تطميع كرده بودند كه اگر گاهي صبحي بدينجا آيد ما را خبر كنيد آن بيچاره ها هم هر وقت كه گرفتار سئوا ل واستفسار ميشدند از راه طمع بيهوده چيزي ميگفتند كه فلان روز صبحي بدينجا آمد وچنين وچنان گفت ومجموع اين اخبار را سند كفر ما دانستند در صورتيكه خدا شاهد است كه بنده فقط براي رعايت حال پدر كسان خود قدم بمنزل آواره نگذاشتم ومدتها با او همدم نشدم تا آنجا كه بمن پيغام داد كه به هيچوجه اعتماد بر اين جماعت مكن ووثوق بقول اينان نداشته باش وابن اصدق را در نظر بگير وبدان كه اين جماعت با تو همان كنند كه با او كردند .

باز هم ابن اصدق

گزارش ابن اصدق را نا تمام گذاشتيم اكنون به مناسبت ، به اتمام آن پرداخته گوييم يكي دو هفته قبل از حركت ما از حيفا ، عبد البهاء يكي از بهائيان شيرازي را مامور كرد تا ابن اصدق را از راه هندوستان به شيراز ببرد و در آنجايش تحت مراقبت نگه دارد و نگذارد كه به طهران رود ، ابن اصدق در آن شهر بدان نحو ميزيست تا روزي كه خبر رحلت عبد البهاء را شنيده از شيراز فرار كرد و به طهرانآمد تا بعد از چندي كه شوقي افندي از طرف همشيره عبد البهاء زمامدار امر بهايي شد مجدداً او را به شيراز برگرداندند و او هر چه عذر پيري و نا تواني و عسرت دوري از خانواده را آورد مسموع نيفتاد و همچنان در شيراز روزگاري به سختي ميگذراند تا آنكه زنش فوت شد لذا بالحاح از شوقي افندي كسب اجازه كرده تا به طهران آيد و به تمشيت امور خانوادگي پرداخته دوباره به شيراز برگردد اما ديگر به شيراز نرفت تا از دنيا رفت .
امين و اكثر از احباء با ابن اصدق خصومت داشتند و او را راحت به حال خود نميگذاشتند و به بهائيت سست عقيده اش ميدانستند و شايد هم درست دريافته بودند مرا نيز با وي چنان كه اشاره كردم صفائي نبود و مدتها روزگار به معاندت ميگذشت .

و اكنون حال و مجال آن را ندارم كه معارضات خود و آن مرحوم را معروض دارم همين قدر اجمالاً ميگويم كه در آن كشاكشها او گناهي نداشت و همه تقصير با من بود .

 

بازگشت به مطلب

الحاصل محفليان در هر كوي و گذري كه احتمال عبور مرا ميدادند جاسوساني براي تفتيش در كار من معين كرده بودند كه هر جا مرا ببينند تعقيب كنند تا بدانند كه به كجا ميروم و با كه آميزش دارم و خلاصه القول قصه كوته كرده گويم به اندازه اي كار را بر من سخت گرفتند كه بجان طالب كناره گيري و اعراض از آن جمع شدم .

مثلاً روزي با يكي از بهائيان صميمي بر سر خيابان برخورد كرده سخن ميگفتيم پدرم از دور مواظب بود گمان برد كه شخصي از رفقاي آواره است و تا او به ما رسيد جوان حرف خود را تمام كرده رفته بود چون نزديك شد بي تامل به من عتاب كرده گفت باز دست از اين فلان فلان شده نميكشي ؟ گفتم از كه گفت از اين پدر سوخته رفيق آواره گفتم اين فلان بهائي مخلص است گفت بيهوده ميگويي گفتم الآن معلوم ميكنم چند قدمي شتابان به دنبال آن جوان رفتم و فرياد زده گفتم لحظه اي توقف كن كه ابوي با شما كاري دارد بيچاره ايستاد پدرم ديد حق با من است به ناچار سخني ايداع كرده با وي بگفت و برگشت پس من روي به پدر كرده گفتم اين است ميزان صحت و سقم شما در هر امري تو كه بر ما پدري و راحت و عزت ما را ميخواهي چون اينگونه مشتبه باشي و بي انديشه حكم ميكني ديگر مغرضين را كه قرينه اي براي اعمال غرض كفايت ميكند حال چگونه خواهد بود ؟؟؟

و بالجمله اگر صدمات و مشقات و توهين و اذييتي كه ازاين طائفه ديدم عرض كنم سخن به طول كشيده دل آزرده خواهيد شد و شايد بود كه بعضي باور نكنند .
در هر صورت ديگر بار معاندين چندان كوشيدند تا شوقي را مجبور كردند كه حرف خود را پس گرفته به بهانة اين كه نصح ناصحين در او تاثيري نكرد باز اعلان منع معاشرت داد .

اگر چه گاهي به حسب ظاهر حركات ناپسند اين جماعت بر من بسي ناگوار واقع ميگشت ولي در باطن وسائل غيبي بود كه سبب وصول به حق و حقيقت است و من از روز نخست كه دست چپ از راست بشناختم بحكم فطرت خدا جو و خدا گو بودم و در جميع شئون و مراتب دست از دامنش برنداشتم و اين همه كه بهر سوي روي نمودم مقصودم او بود و اينكه در كوي هر مدعي غنودم در طلب وي بودم.

اي تير غمت را دل عشاق نشانه        خلقي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه

هر كس به زباني صفت حمد تو گويد      مطرب بعز لخواني و بلبل بترانه

گه معتكف ديرم و گه ساكن مسجد       يعني كه تو را ميطلبم خانه به خانه

مقصود من از كعبع و بتخانه توئي تو      مقصود توئي كعبه و بتخانه بهانه

و پيوسته همي گفتم كه خدايا مرا بحق رهبر شو و بحقيقت رهبري كن و هم او شاهد است كه بسيار از اوقات در جوف ليالي و بطون اسحار روي عجز ونياز بدرگاهش گذاشتي و بزبان حال و قال گفتمي :

گوش ما گير و در آن مجلس كشان       گز رحيقت ميچشند اين سرخوشان

**************

سال گذشته باتفاق چهل نفر از همراهان بعزم صعود بقلة دماوند براه افتاديم اكثر از دوستان و هم هر كس كه مرا ديدي گفتي صبحي تو هم به قلة دماوند خواهي رسيد ؟ من در جواب ميگفتم بلي با نيروئي كه با من است ببالاتر از آن هم خواهم رفت و قضا را چنين شد بسياري از رفق كه به قوت خود اعتمادي داشتند از آمدن عاجز شدند و من گذشته از اينكه خود رفتم دو سه نفر را هم كه در مانده بودند با خود بردم اگر چه در آن قلة شامخ جزء يخ و برف و صخره هاي گوگرد و هواي بسيار سرد لطيف چيز ديگر نبود اما چشم حق بين عظمت خلقت احسن الخالقين را ميديد و آثار قدرت او را مشاهده ميكرد مرا در آن قلة رفيع و كوه پر شكوه حال خوشي دست داد و در آن سرما و باد بياد آن روز و حال اين عبارت را كه به عينه نقل ميكنم در دفتر يادداشت خود نوشتم ((يوم چهارشنبه دوازده مرداد در قلة دماوند ساعت يك بعد از ظهر مرقوم ميشود

به دريا بنگرم درياته وينم        به صحرا ونگرم صحراته وينم

به هر جا ونگرم كوه در و دشت      نشان از قامت رعناته بينم

سپاس به درگاه تو اي خداوند بي مانند كه به نيروي تو به اين قلة شامخ رسيديم در صورتي كه بسياري عاجز از وصول به مقصود بودند خدايا همانطور كه ما را به اين قله رساندي به سر منزل كمال حقيقي برسان))

باري مقصود اين بود كه جميع واردات را من از طرف حق و مبني بر حكمت و مصلحت و مقدمة وصول به حقيقت ميدانستم اين بود كه چون به نتيجه رسيدم و دانستم آنچه كه پيش آمده خير بوده رخ بدرگاه حق سودم و زبان به شكر و ستايشش گشودم و همچنان منتظر التاف و عنايت او هستم كه ((لا مؤثر في الوجود الا الله )) و معلوم شد نخستين نتيجه اي كه از معاندت مدعيان محبت بدست آوردم آن حالت خوش در نفس و پيوست به حق و درك لذت توجه و توسل به خدا تضرع به درگاه او تعالي شانه بود كه او را در جميع احوال با خود ديدم زيرا همين كه انسان قطع علاقه از ما سواي حق كرد بالطبع به او ميپيونددو من وقتي خدا را يافتم كه خلق را به ترك گفتم همانا توجه به خلق حجاب غليضي است مر مشاهدة نور جمال حق را چه خوب ميفرمايد :

خلق را با تو بدو بد خو كند          تا تو رت يكباره رو آن سو كند

اين جفاي خلق بر تو در جهان        گر بداني گنج زر آمد نهان

مكاشفاتي كه از اين پيش آمده در اثر توجه نفس بمبدء مرا حاصل آمد ، دريغ باشد در ضيق كلام گفتن ، همينقدر باشاره بر گذار كردم تا بعد در موقع مناسب بواجبي حق مطلب ادا شود .

جزء اين نتيجه ، نتيجة ديگري بدست آوردم و آن اين بود كه دانستم نژاد ايراني كه مربي بتربيت اسلامند از حيث علو همت و فتوت وسعة خلق و حسن معاشرت بر مدعيان ما فزوني دارند زيرا با اهميت و عظمتي كه امت مرحومه راست و سلطنت و قدرتي كه دارند چنان با غير خود برافت و محبت سلوك ميكنند و حدود و حقوق جميع را محترم ميشمارند كه گوئي بهيچ سان بينونتي با كسي ندارند .

بعكس اهل بهاء كه در جميع شئون بين خود و غير خود فرق و امتياز قائلند ، تا بتوانند هر خيري را براي خويش ميخواهند و حتي از نفوذ خود ، آنجا كه از پيششان برود بهر وسيله استفاده ميكنند مثلاً اگر مباشر دهي بهائي باشد گمان ميكنيد كه مردم را بحال خود ميگذارد ؟ ني !

همان نفوذ كم را وسيله پيشرفت مقاصد خود و دعوت ببهائيت قرار ميدهد و بسا كه همين تعديات توليد فساد ميكند و وقايعي رخ ميدهد كه بالمال به بدنامي ملت تمام ميشود .

و هم اهل بهاء بهيچوجه آزادي را برايغير از بهائي در عقائد وافكار قائل نيستند چنانكه اگر بهائيي بمذهبي ديگر گرايد در باره او سخت گيري بسيار كنند وباسم اينكه ناقض شده به هر اندازه كه در حدود توانائيشان باشد آزارش ميرسانند .

در بين مسلمين بساميشود پدري كه فرزندش بهائي است وبا آنكه اسلام مذهب رسمي است ولايت وقدرت بر اولاد دارد معذالك كمتر متعرض احوال فرزند ميشود وبندرت پدر بجرم تغيير مذهب پسر را از خود ميراند بعكس اهل بهاء كه اگر پدري را فرزند منحرف از بهائيت شد بهائيان ديگر وادارش ميكنند كه از فرزند قطع علاقه كند وبخلاف فطرت وطبيعت محبت وابوت را نيز زير پا بگذاردودر حقيقت مامور به اجراي امر محالي گرددكه در هيچ يك از شرايع حاضره موجود نيست پدراني سراغ دارم كه اولادشان بهائيست ولي هرگز بروي خود نياورده واولاد را آزاد به حال وخيال خويش گذاشته ودر رشت يكي از علماي روحاني را ميشناسم كه پسرش بهائيست ودر بهائيت پر شور معذالك چندان باو سخت نميگيرد وشايد صديك ملامتهائي كه من از پدرم شنيدم اونشنيده باشد .معذالك چون در خارج از ايران بخواهند كسي را به تعاليم بها الله دعوت كنند گويند كه در ايران احزاب وشعوب ضد يكديگر بودند وخون يكديگر را ميريختند حضرت بها الله آمد ،ورفع تعصبات مذهبي واختلافات ديني كرده !!!!!گفت اگر دين سبب اختلاف گردد بايد دست از آن كشيد وبيديني رابهتر دانست !((فاعتبروا يا اولي الابصار))

 

دفع شبهه

در اينجا بمناسبت نكته اي بخاطرم آمد كه تفصيل آنحفظ آبروي جمعي تواند كرد وآن اينست كه بعضي از اهل بهاء ميگويند كه ما با آنها طرفيم وخصومت ميورزيم كهمحكوم به فساد اخلاقند واز اين جهت اين عده كثير كه اعراض از بهائيت كرده اند آنانند كه ما خود آنها را طرد كرده ايم ! وحال آنكه اين قضيه كذب محض وافتراي صرف است زيرا بهائيت اساسش در حقيقت ومعني بر معتقدات واظهارات لفظيه است نه اصول ومبادي اخلاقيه لذا در بين اين جماعت نسبت بجمعيت خود هم مردمان صالح يافت ميشود وهم اشخاص فاسد اگر محكوم بفساد اخلاقي بايستي خارج از بهائيت باشد جمعي كثير از اين معدود قليل بايد اين مذهب يا مسلك را بدرود گويند از صدر اين امر الي يوماً هذا هيچ فاسد الاخلاقي بجرم تباهي اعمال ورفتار از اين دائره بيرون نشد وحتي نفوسي در بين اين طائفه پيدا شدند كه با اعتقاد كاملي كه باين امر داشتند موفق بكف نفس وعدم اتباع شهوات نگشتند وفجايع غريبه از آنان ظاهرشد بطوريكه در اكثر الواح بهاءالله از سوء اعمال آنان نوحه وناله نموده معذالك نفسي را مطرود نكرده .

لوح سامسون را بدست آورده ملاحظهكنيد كه آنجا بهاءالله از سوءحركات طائفين حول تا چه اندازه متاثر ومتالم بوده وبا چه لحني آنها را بقدس وتقوي دعوت ودلالت كرده واز پيروزي نفس وهوي وانباع شهوات تخدير نموده بعد از آنكه شرحي مفصل از قبايح اعمال آنان ببيان آورده بذكر سرگذشت فضيل خراساني پرداخته ميگويد كه او يكي از اشقيا بود وقتي عاشق جاريه اي شد وشبي از ديوار خانه او بالا رفت هنوز بانتها نرسيده بود كه صداي تلاوت قران واين آيه بگوشش رسيد ((الم يان للذين آمنو يخشع قلوبهم لذكر الله ))پس از استماع حالش منقلب شده گفت بلي اي پروردگار من ، رسيدونزديك شد وخلاصه توبه وانابه كرد واز زهاد معروف گشت بعد از اين حكايت ميگويد كه او بمحض شنيدن يك آيه از آيات قراني اينسان انقلاب احومل پيدا كرد وشما شب وروز آيات الهي را ميشنويد متاثر نميگرديد .

با وجود اين تفاصيل آن نفوس معلومه را طرد اين قبيل الواح پندي ننموده وهم در روزگاري كه من در حيفا واقف وشاهد بر ظهر وبطن امور بودم اعمال مدهشي از بعضي مشاهده مينمودم ويقين ميكردم كه عبدالبهاء پس از وقوف مرتكبين را مبغوض ومطرود خواهد داشت ولي برعكس بطوري يتر وغمض ميكرد كه بر خود آنان هم مشتبه ميگشت .

پير گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان        فتوي خبث نراند ار نه حكايتها بود

واگر بخواهم بذكر اين قبيل شواهد وامثال بپردازم ومشاهدات خود را بزبان آرم باين زوديها دست قلم از دامن كاغذ كوتاه نخواهد گشت ومقصودم هم بيان حركات سوء نفوس نيست بلكه غرض اينست تا بيخبران از اين قضايا بدانند كه اين افتراي بزرگي است كه ارباب كذب وبهتان نسبت به اشخاص ميدهند بهائي تا وقتي كه تغيير عقيده نداده هر اندازه بد اخلاق باشد بهائيست وچون تغيير عقيده داد اگر چه متقي ترين مردم زمان خود باشد نزد آنان اخبث ناسست .ومن بشگفت اندرم از شدت بغض وبي انصافي بعضي از لين طائفه كه براي اينكه نفسي را تفسيق كنند طائفه را توهين مينمايند مثلاً در حق اشخاص معتمدي كه شب وروز در بين اين افراد بوده وجز اين گروه با كس انس والفت نداشته گويند ((كه از ارتكاب هيچگونه فضاحت وآلايشي پروا ندارند ))اين بيچاره ها كه در ظاهر دوست ودر باطن اعدا عدو بهائيند ميخواهند بگويند كه اين جمع قليل معرض افعال مفتضحه وافعال قبيحه وخلاصه براي شهوات نفوس قوه منفعله اند واگر راست خواهي اينان همچون خر ديزجند بنا بضرب المثل عوام كه گويند خر ديزج راضي است بمرگ خود براي ضرر صاحب خويش .

ولي اين سخن در نزد من استوار نيست ومرا راي اينست كه هر چند در بين اين طائفه نفوسي عاري از عليه تقديس بودند ولي معدودي نيز در نهايت پاكي وآزادگي وعفت سلوك ميكردند وبنده ايندسته را كه بعقائد اسلامي نيز تعقلي داشتند وشايد از بركت عقائد سابقه وملكات راسخه اي در نفس گرد معاصي نميگردد وخلوصي نيز بائمه اطهار اظهار ميكردند شيعه اي مشتبه نام نهاده ام وبر اين قياسست حال مبلغين اين طائفه هم اكنون مناسب آمد تا نه از جهت مدح نفس بل براي دفع شبهات معاندين معروض دارم كه قريب دوازده سال مسافرتهاي من در خدمت امر بهائي طول كشيد ودر نهايت مشقت وزحمت آن سفرها سپري گرديد ،در اين مدت طولاني مصارف سفر را خود (باعانت پدر )متحمل بودم واز احدي چيزي نخواستم ودر بعضي نقاط خصوصاًدر آذربايجان احباب باصرار چند دفعه خواستند نقدينه تقديم كنند ،راضي نشدم واينرا مخالف انقطاع ميدانستم وبراي پيشرفت مقصود خود مضميديدم قضا را آن ايام من سرگرم يك رياضت محموده اي بودم كه برايم پيش آمده بود ومدتها حيواني نخوردم ودر هر بيست وچهار ساعت يكمرتبه نان وسبزي براي سدجوع بكار ميبردم وهيچ كس از اين آگهي نداشت وچون زياده از حد لاغر شده بودم بعضي از دوستان متعجب شده استفسار علت ميكردند وبه حفظ صحت دلالتم ميفرمودند حتي چند نفر از بهائيان خوي برسم هديه مبلغي برايم آوردند ، چون لازم نداشتم درد كردم يكي از آنان بگريه وزاري خواست تا بهر نوع هست مرا حاضر براي قبول كند نپذيرفتم وگفتم

((باز گرديد اي رسولان خجل       زر شما را دل ، بما آريد دل))

وهم در اين مدت متمادي دست بمنكري دراز نكردم ولب به مسكري آلوده نساختم وجز در منتهاي عفت نفس سالك نبودم

اكنون سخن خود را بتحدي مقرون كرده گوئيم از شرف اهليت ومردمي دور است اگر كسي جز آنچه گفتم از من ديده باشد ومكتوم دارد واز افشاء آن خود داري كند ((هاتو برهانكم ان كنتم صادقين)) تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد .

چون اينجمله دانسته شد ورفع آن شبهه گشت بدفع شبهات اهل بهاء راجع بشخص خود ميپردازم پوشيده نماندكه معاندين من براي اينكه كسان ومنسوبان مرا زبان از هر تعرضي ببندند كه چرا با صبحي چنين سلوك كرديد هر چند گاه آنان را در محلي جمع كرده پس از تخدير از ملاقات با من بمعاصي منسوبم ميداشتند كه از آنجمله بود ملاقات با آواره ودوستانش كه اين مذكور را داشتم .

 

خاتمه

عدد صفحات كتاب فزون از دويست شد وحال آنكه بيشتر از سخنان ما در بيان مقاصد واغراض خويش ناگفته ماند خصوصاً اين نكته كه بعضي از معاندين اين بنده را جزو متنصرين واز جمعيت پروتستانت! مشهور كرده .البته لازم است كه بدفع اين شبهه نيز پرداخته شرحي ار نواياي آن جمعيت كه بظاهر براي تعليم وتربيت ودر حقيقت براي ترويج ديانت نصرانيت از آن سر دنيا بايران آمده اند بدهم وببرائت ساحت خويش بپردازم يعني بيان كنم كه آن گروه را مقصد چيست براي ايران مؤسساتشان مضر است يا نافع ؟ در دار التعليم خود حفظ اخلاق اطفال اين آب وخاك ميكنند ياني ؟ آن نقدينه كه از كليساهاي آمريكا واشخاص ثروتمند گرفته بايران است يا نه وامروزه با مدارسي كه ما داريم مدارس آنان قدري دارد يا نه وهم راه ترقي پيموده يا رو بانحطاط رفته وآيا كسانيكه در نزد مشايخ آنان تنصر اختيار كرده كاذبند يا صادق ؟بعضي نشرات سريشان (نظير كتاب ((انسان چگونه عوض ميشود ))ورسالات ديگر ))مفيد بحال جمعيت است يا نيست ؟وچون بسط اين مطالب لازم وبيان موجز آن غير مفيد ،گذاشتم كه يا در دوره دوم ويا در رساله جداگانه متعرض آن گردم پس از آن اظهار نظر كنم انشاءالله .

ونيز ميخواستم دوستان اينرا بدانن كه اينهمه خصومت كه با من شد از طرف عموم اهل بهاء نبود ،بل اكثر بهائيان هر چند ظاهراً‌در اين قضايا براي مصلحت امر خود خاموش بودند ، ولي در باطن با افكار وعقيد من همراهي مينمودند حتي يكي از مشاهير آنان بواسطه يكي از منسوبان خيلي نزديك بمن پيغام داد ((كه اي صبحي من نميگويم بهائي باش بلكه عاقل باش ))گويا عقل را بتزوير تعبير كرده مرا دعوت بدوروئي ونفاق ميكرد .

ودر هر صورت اين بنده را اگر اراده آن بودي كه بناراستي خود را ببهائيت بستمي واز اينراه جمعي بدور خود چمع كردمي البته معاندين خود را منكوب ميساختم چنانكه در قضيهابن اصدق بتجربه رساندند وديدندكه كس را در آن هنگامه مجال مقاومت در برابر من نبود .

وهم لازم بود كه آنچه خود را بآن ملزم ميدانم ودر نزد من مدار اخلاق حسنه است كار بندم كه رعايت جانب وفا وپاس حقوق دوستان باشد يعني در طي سخن گاهي ايجاد مناسبي كنم واز وفور رافت ومحبت بعضي از برادران اسلامي كلمه اي گويم بالاخص از آيات صدق وصفا واصحاب حكمت وتقي حجج دين وخدام شريعت سيد المرسلين سر كار شريعت سنگلجي ودو برابر پاك گهرش آقا محمد وآقا محمد مهدي دامت بركاتهم وهم آنانكه در آن حوزه از وفا وخلان صفا محسوبند .

وهم سزاوار بود كه مختصري اندوخته ودر اثر مجاهدات نفس آموخته واز بركت صحبت وخدمت بزرگان دريافته ام واز تجارب من در طول اين قليل مدت عمر است وتا بحال كمتر كسي را نظير آن دست داده بصورت الفاظ وكلمات در آورم تا ابناء زمان بالاخص جوانان يعني آنان كه عالمي ماوراء حس وماده قائل نيستند ، دريابند كه آدمي را بشرف در سير بسوي كمال است وكمال در تخلق باخلاق الهي است وانسان در روزگار زندگاني بادو پاي علم وعمل بايد خود را بسر منزل مقصود يعني ببارگاه حق برساند وقابل مشاهده انوار جمال گردد.

اكنون موقع آنست كه بختم مقال پرداخته مطالب ديگر را به دوره دوم محول داريم انشاءالله وبالجمله از جمل وعباراتي كه در اين كتاب آورديم مفهوم شد كه اين بنده را هيچگونه دشمني با كسي نيست فقط پاره مشاهدات تاثير در افكارم كرد وخوب يابد آنچه در دل نهان بود آشكارا شد وحق منيع گواه حالست كه من با توجه باو اين كتاب را نوشتم ومتوكلا عليه زمام قلم را بدست فطرت سليم دادم وتا توانستم اغراض شخصي را از تصرف در آن باز داشتم وهم اگر مرا دروغزن ندانيد ،گوئيم كه بيشتر از مطالب اين كتاب را بي آنكه از ورق پاره ها پاكنويس كنم بچاپخانه دادم وكمتر در آنچه از زبان خامه جاري شد ، بتغيير راضي شدم وچون غرض عمده ام از نوشتن اين بود كه پس از دفاع از حد وحق خود نفوس ، ساده وبي آلايش بدانند كه بدون جهت از اشخاص بغض وكين در دل گرفته اند وفريب عناد را خورده اند

ومن همي خواهم كه دوستان در انچه عرض شد امعان نظر كنند واگر بخطائي واقف شوند مرا بياگاهند از بعد تلافي مافات كنم . ومن هميشه گوش خوش خود را رباي استماع سخن حق وصدق فرا داشته ام واز خداوند متعال در كمال عجز وابتهال مسئلت ميكنم كه جميع ما را برضاي خود وسلوك در راه درستكاري موفق بداردواز خطيئات ما در جميع شئون در گذرد:

اي خداي پاك بي انبازيار        دستگير وجرم ما را درگذر

ياد ده ما را سخنهاي رقيق       كه ترا رحم آورد آن اي رفيق

گرخطا گفتيم اصلاحش توكن     مصلحي تواي توسلطان سخن

كيميا داري كه تبديلش كني     گر چه جوي خون بود نيلش كني

اينچنين ميناگريها كارتوست     اينچنين اكسيرها زاسرار توست

 

والسلام علي من اتبع الهدي والحمدالله رب العالمين
پايان