دروغ گفتن بر ضد
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و اصحاب
ساختن احاديث دروغين بر ضد پيامبر (صلى الله عليه
وآله وسلم) و اصحاب
دروغ گفتن
عليه پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) و اصحاب بصورتى خطرناك به نام احاديثى كه پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) بيان كرده است منتشر شد، در حاليكه حضرت رسول (صلى الله
عليه وآله وسلم)فرمود: من قبل از شما بر حوض وارد مى شوم و بهمراه من
مردانى بالا برده مى شوند سپس به پائين مى روند، پس مى گويم،
پروردگارا اينها اصحاب من هستند، پس گفته مى شود نمى دانى بعد از تو چه
كردند.
مسلم بن الحجاج در
صحيح خود(227)
تعدادى روايت بهمين مضمون نقل كرده است. حميدى در كتاب «الجمع بين صحيحى مسلم و
البخارى» و احمد بن حنبل نيز در مسند خود، همين احاديث را نقل كرده اند.(228)
و اگر قائل به عدالت
تمام اصحاب شويم لازم است قائل شويم منافقين و منحرفين از پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) بهمراه عمر و كشندگان او و عثمان و كشندگان او و على (عليه
السلام)
و كشندگان او و شركت كنندگان در جنگ جمل و صفيّن و نهروان همگى وارد بهشت
مى شوند، در حاليكه تمام اين لوازم به ضرورت و به اتفاق، باطل هستند. و
احاديث دروغين، بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) منتشر
شدند تا جائيكه رجّال بن عنفوة كه نامش «نهار» بود، و بعد از اسلام آوردن و هجرت و
خواندن قرآن مرتّد شد، نزد مسيلمه ى كذاب رفت، و خبر داد
كه پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) گفته است مسيلمه در رسالت با او شريك بوده است، و او
(نهار) بزرگترين فتنه بر بنى حنيفه بود.(229)
سمعانى مى گويد:
هركس در يك خبر بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دروغ
بگويد بايد تمام احاديث گذشته ى او را دور ريخت.(230)
عمر نظريه ى عدالت
صحابه را كه امويان بعدها بوجود آوردند باطل نمود زيرا به ابن العاص چنين
نوشت: از عبدالله اميرمؤمنان به معصيتكار فرزند معصيتكار.(231) و عمر، به
مغيرة بن شعبه گفت: راست گفتى تو همان قوىّ فاجر (گنهكار) هستى!(232)
و به ابوهريره درباره ى سرقتش از
اموال مسلمانان چنين گفت: اين اموال را براى خود برداشتى، اى دشمن خدا و كتاب او.(233)
و عمر ابوهريره را به دروغ گفتن در حديث متهّم كرد و گفت: در حديث زياده روى
كردى و بيشتر بنظر مى رسد كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)دروغ
مى بندى.(234)
احمد بن حنبل و ابوبكر
حميدى و ابوبكر صيرفى مى گويند: روايت كسى كه در احاديث رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) دروغ بگويد پذيرفته نمى شود گرچه بعد از آن هم از
دروغ گفتن توبه نمايد.(235)
ابن حجر عسقلانى
مى گويد: علما بر تشديد (حرمت) دروغِ بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)اتفاق
دارند، زيرا چنين دروغى از گناهان كبيره است، و ابومحمّد جوينى بحدّى تأكيد كرده
است كه حكم به كفر كسى داده است كه چنين فعلى از او واقع شود.
و گفته اند هيچ
فرقى در تحريم دروغ گفتن بر آن حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) وجود
ندارد چه در مورد احكام باشد و چه غير آن، مانند ترغيب و ترساندن و مواعظ و امور
ديگر و همه ى اين
دروغ ها به اتفاق تمام مسلمانان حرام و از بزرگترين گناهان كبيره و
زشت ترين كارهاى زشت است... و اهل حل و عقد، اجماع بر حرمت دروغ گفتن بر
يكايك مردم نموده اند، پس چگونه است دروغ گفتن بر كسى كه گفتار او شرع و سخن
او وحى است و دروغ گفتن بر او دروغ گفتن بر خداوند تعالى است؟
احاديث دروغين بسيارى
بر ضد پيامبر (محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)) در زمان حيات و بعد
از وفات او آشكار شدند. و دروغ گفتن بر پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)
نه فقط از طرف دشمنان بود بلكه اصحاب نيز بر حضرت دروغ مى گفتند.
احاديث غُلُوْ هم با
احاديث مذمّت از جهت اينكه دروغين هستند و به اسم پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)سخن
گفته اند، هيچ تفاوتى با هم ندارند. امام على (عليه السلام) هم از طرف
دوستان و دشمنان خود به چنين احاديثى گرفتار گرديد، پس دشمنان براى پائين آوردن
شأن و منزلت او احاديث دروغينى كه هيچ پايه اى از صحّت و درستى نداشتند برايش
بوجود آوردند و غلوكنندگان منزلت او را بالا برده و ـ العياذبالله ـ در رتبه ى پروردگار
قرار دادند. در حاليكه على (عليه السلام) بنده اى از
بندگان خداوند است و بر پيمان شكنان در بيعت خود و قاسطين (پيروان معاويه) و
مارقين (خوارج) و غلوكنندگان خشم گرفت و آنها را به هلاكت رساند.
اما در خصوص ابوبكر و
عمر و عثمان و عايشه و اكابر اصحاب، اين افراد در معرض نقشه اى قرار گرفتند
كه از طرف حكومت اموى طرّاحى شده بود و آزادشدگان مكّه و پيروان ابوجهل آنرا
پشتيبانى كردند و حيله گران عرب و شياطين يهود خطوط اصلى آنرا براى دروغ گفتن
با نام اين افراد و تعظيم شأن آنها، ترسيم كردند.
نظرّيه ى آنها به
اين شرح بود: در طى بالا بردن منزلت اصحاب، به بالاتر يا مساوىِ منزلتِ نبىّ مكرّم
محمد (صلى
الله عليه وآله وسلم) از جهت علم و شجاعت و علم غيب و ارتباطِ با ملائكه و امور
ديگر منزلت حضرت را پائين آوردند. (براى اين مورد شواهد بسيارى وجود دارد) و در
اين مسأله بدون هيچ فرقى منزلت محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم)و عمر و
معاويه را در يك درجه قرار دادند بنحوى كه اگر پيامبرانى بعد از پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) وجود داشتند عمر يا معاويه... بودند؟! و اين همان نابود
كردن منزلت نبوت و محو كردن دلائل آن است.
و مطابق اين نظريه،
اصحاب، مطلّع بر غيب مى شوند لكن نه از طريق محمد (صلى الله عليه وآله
وسلم)،
و حق بر زبان آنها جارى مى شود و با ملائكه صحبت مى كنند و... . و
بحمدالله عمر و ابوبكر با سخنانى كه درباره ى خودشان
گفته اند، اين احاديث را تكذيب كرده اند. زيرا عمر گفت: تمام مردم حتى
زنان حجله نشين از عمر داناتر و فقيه ترند.(236) و چرا
هنگامى كه سخن لغو مى گويم مرا باز نمى داريد.(237) و از جمله
احاديث دروغينى كه معاويه و حزب قريش بوجود آوردند اين حديث است: ابوهريره
مى گويد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود:
خداوند حق را بر زبان و قلب عمر قرار داد. و بطلان اين حديث بخوبى آشكار است زيرا
عمر ده ها بار به خطا و جهل و ندانستن جواب بعضى از مسائل اعتراف كرده است، و
از ناحيه اى ديگر در سند اين حديث ابوهريره قرار دارد كه عمر او را متهم به
كذب بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)نموده است، بنابراين
اگر ابوهريره را تصديق كنيم در واقع عمر را تكذيب كرده ايم. و در سند حديث
عبدالله بن عمر العمرى و يحيى بن سعيد و جهم بن ابى الجهم قرار دارند كه هر سه به
كذب و ضعف و مجهول الشخص بودن توصيف شده اند. و باوجود اين دو نقص حديث
از اعتبار مى افتد.(238)
با اين حال عمر
مى گويد: تعجب نكنيد از امامى كه خطا مى كند و زنى كه به حق سخن مى گويد،
با امام شما مبارزه كرد و او را مغلوب نمود.(239) و عمر گفت:
همه ى مردم از
تو داناتر و فقيه ترند اى عمر.(240)
بنابراين دروغ آن حديثى كه مخالف با سخنان عمر است آشكار مى گردد. رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) فرمود: منافق سه نشانه دارد: چون سخن گويد دروغ
مى گويد و چون وعده دهد تخلّف مى كند و چون امانتى به او سپرده شود
خيانت مى كند.(241)
در حاليكه ابوبكر
مى گويد: من شيطانى دارم كه گاه بر من چيره مى شود.(242)
و ابوبكر زبان خود را گرفت و گفت: همين است كه مرا به جايگاه هاى مخوف وارد
كرد.(243)
و از جمله دروغها، اين
حديث انس به مالك است كه: چون وفاتِ ابوبكر صديق نزديك شد از اميرمؤمنان على بن
ابى طالب شنيدم كه ميفرمود: صاحبان فراست در مردم چهار نفر هستند: دو زن و دو
مرد، اما زنِ اول صفورا دختر شعيب است هنگامى كه با فراست به موسى (عليه
السلام)
نگاه كرد، خداوند تعالى در قضيه ى او چنين فرمود: «اى
پدر عزيز او را اجير خود گردان زيرا نيرومندِ امانت دار، بهترين اجير است».(244]) و مرد
اول، عزيز مصر در زمان يوسف بود و مردم در آنها ]در يوسف [بى رغبت بودند، و خداوند تعالى فرمود:
«عزيز مصر كه او را خريدارى كرد به زن خويش سفارش يوسف را كرد كه مقامش بسيار
گرامى دار كه اميد است به ما نفع بسيار بخشد يا او را به فرزندى گيريم».(245)
و اما زن دوّم خديجه بنت خويلد رضوان الله عليها است هنگامى كه به پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) به ديده فراست نگريست و به عموى خود گفت: روح من عطر
دل انگيز روحِ محمد بن عبدالله را مى شناسد، او پيامبر اين امّت است.
مرا به تزويج او درآور، و اما مرد ديگر ابوبكر صديق است هنگامى كه وفات او نزديك
شد گفت: با دقت نظر كردم و بنظرم رسيد امر خلافت را در عمر بن الخطاب قرار
دهم. پس به او گفتم: اگر اين امر را در غير او قرار دهى به او راضى نخواهيم شد.
پس گفت: مرا مسرور
كردى، بخدا قسم تو را با حديثى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)درباره ى تو شنيدم
مسرور خواهم كرد.
به او گفتم: آن چيست؟
گفت: از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه
مى فرمود: بر صراط گردنه اى وجود دارد كه احدى از آن عبور نمى كند
مگر آنكه على بن ابى طالب به او اجازه بدهد.
على بن ابى طالب
فرمود: ميخواهى با حديثى كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)
درباره ى خودت و
درباره ى عمر
شنيدم مسرورت كنم؟ گفت: آن چيست؟ گفتم: به من فرمود: اى على: اجازه عبور را براى
كسى كه دشنام به ابوبكر و عمر مى دهد ننويس، زيرا آندو سرور پيران اهل بهشت
بعد از پيامبران هستند. انس گفت: چون خلافت بدست عمر رسيد، على به من گفت: اى انس،
مجارى علم را از خداوند عزوجل در جهان مطالعه كردم، و سزاوار نبود راضى شوم به غير
آن چيزى كه در علمِ سابقِ خدا و اراده ى او جارى بود، زيرا
مى ترسيدم مبادا از طرف من اعتراضى بر خداوند عزوجل بوجود آيد، و از رسول خدا
(صلى
الله عليه وآله وسلم)شنيدم كه مى فرمود: من خاتم انبيا هستم و تو اى على
خاتم اوليا هستى.
خطيب مى گويد:
اين حديث، ساختگى و ساخته ى داستانسرايان است،
عمر بن واصل آنرا وضع نمود يا به اسم او وضع كرده اند.(246)
مؤلف مى گويد:
واضع اين حديث، حديثى دروغين را با حديثى صحيح(247) به هم
آميخته تا مراد خود را اثبات نمايد و آنچه را از زبان على (عليه
السلام)
نقل كرده اصل و اساسى ندارد.
و اين چنين امويان
مردم را با كم كردن شأن بهشت به اينكه همچون زمين داراى جوان و پير است، به تمسخر
گرفتند.
مطابق اين حديث انسان
در آخرت مثل موقعى كه از دنيا مى رود جوان يا پير است، و ـ العياذبالله ـ
ميخواهند اثبات كنند كه خداوند سبحان قادر نيست آنها را به حالت جوانى برگرداند.
حديث دروغين ديگر:
گويا علمِ تمامىِ مردم در دامان عمر بهمراه علم عمر تدريس شده است. و اگر علمِ
تمامى مردم در كفّه ى ترازو قرار گيرد و علم عمر در كفه ى ديگر،
علم عمر بر علم مردم رجحان مى يابد. و امثال اين حديث فراوان است.(248)
در حاليكه در حديث
صحيح آمده است كه: عمر بن الخطاب سوره ى بقره را در دوازده
سال فرا گرفت و چون آنرا ياد گرفت شترى قربانى كرد.(249)
عمر در قضيه ى محدود
كردن مهرّيه ى زنها
گفت: همه ى زنها از
عمر داناترند. سپس به اصحاب خود گفت: چون شنيديد به چنين كلامى سخن مى گويم
بر من خورده نگيريد و انكار نكنيد تا آنكه زنى كه از داناترين زنها نيست بر من
برنگردد.(250)
عمر از كنار كودكى
گذشت كه اين آيه ى قرآن را
ميخواند: (النَّبِيُّ
أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُم)(251)
پس گفت: اى غلام اين
آيه را پاك كن، گفت: اين قرآنِ اُبىّ است، پس نزد او رفت و از او پرسيد، ابى گفت:
قرآن مرا سرگرم مى كرد و تو را دست زدن در بازارها، و با عمر به شدت و تندى
سخن گفت.(252)
و چون ابى بن كعب اين
آيه را خواند: (وَ لا
تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً و مقتاً و ساءَ سَبِيلا إِلا مَنْ تابَ
فَأِنَّ اللّهَ كانَ غَفُوراً رَحيماً)،(253)
عده اى آيه را براى عمر خواندند پس عمر از اُبى درباره ى آن
پرسيد، گفت: آيه را از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)گرفتم و تو
كارى بجز دست زدن براى بيع نداشتى.(254)
و ابى گفت: آيا سخن
بگويم؟ گفت: بگو، گفت: تو مى دانى كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)داخل
مى شدم و قرآن را برايم مى خواند و تو بر در خانه بودى، اگر دوست داشته
باشى بهمان نحوى كه آن حضرت برايم خواند بر مردم بخوانم، مى خوانم والا تا
زنده هستم يك حرف هم نمى خوانم. گفت: بلكه بر مردم بخوان.
و انس گريه كرد و گفت:
هر چيزى را تغيير دادند، حتى نماز را.(255)
و ابى به عمر گفت: مسلماً مى دانى كه من حاضر مى شدم و شما غائب بوديد و
دعوت مى شدم و شما منع مى شديد و به من احسان مى شد، به خدا سوگند
اگر دوست داشته باشى در خانه مى مانم و با احدى درباره ى چيزى سخن
نمى گويم.(256)
عمر در هر دو روز يك
مرتبه به مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)
مى رفت.(257)
و از جمله احاديث دروغين، اين حديث است: زلزله اى در مدينه روى داد پس عمر با
تازيانه ى خود بر
زمين زد، و گفت: باذن خدا آرام باش، و زمين آرام شد و بعد از آن زلزله اى در
مدينه رخ نداد.
در حاليكه كتاب «تاريخ
الخميس» ذكر كرده است كه زلزله در سال ششم هجرى واقع شد، و پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) فرمود: خداوند عزوجل ميخواهد راضيش كنيد، پس او را راضى
كنيد.
و حديثى را ذكر كردند
كه در آن آمده است: اگر در ميان شما مبعوث نمى شدم عمر مبعوث مى شد.
و ابن جوزى اين حديث
را در ضمن احاديث ساختگى نقل كرد و گفت: زكريا بن يحيى از دروغگويان بزرگ است. و
نسائى گفت: عبدالله بن يحيى متروك الحديث است (كسى به حديث او عمل
نمى كند) و در اين حديث مقام و منزلت پيامبر اكرم حضرت محمد (صلى الله
عليه وآله وسلم) به اندازه ى مقام و منزلت عمر
سقوط كرده است.
و با وجود اينكه
امويان منزلت عمر را در حدّ منزلت پيامبران بالا برده اند، عمر به منزلت
حقيقى خود اعتراف كرده مى گويد: عوف راست گفت و شما دروغ گفتيد! ابوبكر
خوشبوتر از عطر مُشك بود و من در ميان شتران خاندانم سرگردان بودم.(258)
و گفت: هركس ميخواهد
درباره ى قرآن
سؤال كند به اُبى بن كعب مراجعه كند و هركس بخواهد درباره ى حلال و
حرام سؤال كند به معاذ بن جَبَل مراجعه كند و هركس بخواهد درباره ى مال سؤال
كند نزد من بيايد، زيرا خداوند تعالى مرا ذخيره كننده قرار داد.(259)
چون مدتى خبر عمر بر
ابوموسى اشعرى به تأخير افتاد (و از او بى خبر بود)، به نزد زنى آمد كه در
شكم، شيطانى داشت و درباره ى عمر از او سؤال كرد.
زن گفت: صبر كن تا شيطانم بيايد. چون آمد از او درباره اش سؤال كرد، پس
(شيطان) گفت: او را در حالى ترك كردم كه كسائى به كمر بسته بود و به او بخاطر
شتران صدقه تهنيت مى گفتند. و او مرديست كه هيچ شيطانى او را نمى بيند
مگر آنكه تا بينى برايش سر فرود مى آورد، فرشته بين دو چشم اوست و
روح القدس با زبان او سخن مى گويد.(260)
معلوم نيست چرا
ابوموسى صدها هزار انسان را رها كرد و درباره ى عمر به
سراغ سؤال كردن از شيطان رفت؟! و نمى دانيم اسم اين شيطان چه بود؟ آيا از
عربها بود يا از غير آنها؟ آيا مورد اطمينان بود يا مجهول؟ و نمى دانيم رأى
علماى رجال درباره ى روايت شيطانى كه اسم و نسب او مجهول است
چيست؟! و معلوم نيست راز مشترك در قضيه ى شياطين چيست؟ ابوبكر
گفت: براى من شيطانيست كه گاه بر من چيره مى شود.(261) و از همين
جهت است كه ابوموسى اشعرى از شيطانى كه در شكم زنى زندگى مى كرد درباره ى عمر سؤال
كرد.
در حاليكه ابوبكر و
اشعرى دو دوست دلسوز براى عمر بودند. برنامه ى كاستن از
منزلت و مقام پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و صحابه و اسلام با
ذكر احاديثى بر ضد محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)پيامبرِ
پيروى شده و اصحاب تابع او، از زبان اين قبيل صحابه ى منافق،
احتياج به ملاحظات فنى، براى ادراك خباثت اموى يهودى دارد. و امويان كافر و
يهوديان و منافقان ـ العياذبالله ـ ميخواستند دروغگوئى پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) و نفاق صحابه را بيان كنند. و در صورت تحقق يافتن اين امر،
مردم به درستى سخن ابوسفيان پى مى بردند كه مى گفت: محمد فقط يك پادشاه
است نه پيامبر! ابوسفيان قبل از فتح مكّه به عباس گفت: پادشاهى پسر برادرت با عظمت
شده است.(262)
و امويان اين مقوله را بارها تكرار كردند; زيرا بعد از بيعت براى خلافت عثمان،
ابوسفيان در مقابل قبر حمزه چنين گفت: آن پادشاهى و مُلكى كه بخاطر آن با ما قتال
كرديد اكنون در دست ما قرار گرفت. و در مجلس عثمان گفت: «خداوندا امر را امر
جاهليّت و پادشاهى را پادشاهى غاصبانه و پايه هاى زمين را براى بنى اميّه
قرار ده».(263)
و يزيد همين سخن را در
مقابل سر مقدس حسين شهيد (عليه السلام) در دمشق تكرار كرد و
گفت: بنى هاشم با پادشاهى بازى كردند و هيچ خبرى نيامد و هيچ وحيى نازل نشد.(264)
تغيير هويت صحابه
امويان سعى
كردند پرونده هاى اصحاب را مخلوط كنند و اخلاصِ مسلمانان براى اسلام و قرآن
را در هاله اى از ابهام و شك قرار دهند و اين كار را با اتهام به تمام اصحاب
و بوجود آوردن احاديث نبوىِ بى اساس عملى ساختند.
و سعى كردند همه ى صحابه را
كه گوئى تمامشان به يك گونه بوده و هيچ تفاوت و اختلافى نداشتند به دورى از فضيلت
و انسانيت و مبادى اسلام توصيف نمايند. تا در پى آن منزلت ابوسفيان همچون منزلت
مهاجرين و انصار با سابقه ى در اسلام شود.
و بعد از آن درجه ى آزاد شده
در حد درجه و منزلت اهل بيعت عقبه و مهاجرين به حبشه و مدينه مساوى گردد؟!
و اين برنامه، مخالفِ
نظرِ پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) در بالا بردن رتبه ى سابقين
بر لاحقين است، و طرحِ اموى، مخالفِ با طرح عمر، در فرق گذاشتن بين حقوق مسلمانان
براساس سابقه ى مشاركت
آنها در جنگهاىِ اسلامىِ بدر واحد و قادسيه است.
و چون عمر باب احاديث
نبوى (صلى
الله عليه وآله وسلم) و ذكر و تدوين آنها را بسته بود، معاويه نيز بر همان روش
حركت نمود لكن باب كذب بر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و خاندان
و اصحاب او را باز نمود! لذا چنين احاديثى شايع و دروغگويان فراوان گرديدند.
و ميتوان فرق بين عمر
و معاويه را به وضوح در رفتارشان نسبت به ابوهريره كه روايت كننده احاديث
بسيار بود ملاحظه نمود.
عمر او را از گفتن
احاديث نبوى منع كرد و گفت: بيشتر بنظر ميرسد بر رسول خدا دروغ مى گوئى.(265)
در حاليكه معاويه او را بخاطر مطرح كردن بسيارى از احاديث دروغين گرامى داشت.(266)
و مسلماً اگر ابوبكر و
عمر سنّت را تدوين مى كردند معاويه قادر به باز كردن باب كذب بر پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) نمى شد!
ابوجعفر اسكافى
مى گويد: معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعين را بر آن داشت تا اخبار
ناروائى را عليه على (عليه السلام) روايت كنند كه موجب بدنامى و بيزارى از
او شود، و براى اين كار برايشان جوائزى قرار داد لذا، احاديث ساختگىِ فراوانى را
برايش بوجود آوردند كه موجب رضايتش گرديد و از اصحاب، ابوهريره و عمرو بن العاص و
مغيرة بن شعبه و از تابعين عروة بن زبير را ميتوان نام برد.(267)
اعمش روايت
مى كند كه: هنگامى كه ابوهريره به همراه معاويه در سال جماعت به مسجد كوفه
وارد شد، چون كثرت استقبال كنندگان را مشاهده كرد، بر زانو نشست و بارها بر
سر و پيشانى خود زد و گفت: اى اهل عراق آيا فكر مى كنيد من بر خدا و رسول خدا
(صلى
الله عليه وآله وسلم) دروغ مى گويم و خويش را با آتش مى سوزانم، به
خدا سوگند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه:
براى هر پيامبرى حرمى وجود دارد و حرم من از عير تا ثور است، پس هركس در آن حدثى
بوجود آورد لعنت خدا و ملائكه و تمامى مردم بر او باشد. و من شهادت مى دهم كه
على در آن حرم حدثى بوجود آورد، و چون خبر او به معاويه رسيد به او جايزه داد و او
را تكريم كرد و حكومت مدينه را به او واگذار نمود.(268)
از كلام ابوهريره بر
مى آيد كه مردم عراق او را به دروغ بر خدا و پيامبر متهم مى دانستند.
امويان در نشر عقايد و
افكار جاهليّت كه در شرك و مجسم نمودن خداى سحبان و ايمان به جبر هويدا
مى شد، تلاش وسيعى نمودند. و از آن جائى كه مردم اطمينان به صحابه داشتند،
امويان براى وارد كردن احاديث بى پايه ى خود، از
نام اصحاب مخلص سوءاستفاده كردند و بخاطر فراوانى دراهم و اموال خرج شده در اين
عرصه احاديث ساختگى بين مسلمانان بسيار شد.(269)
امويان و يهوديان مجسم
كردن خداى سحبان را خواستار شدند و گفتند: اولين نفرى كه خداوند با او در روز
قيامت معانقه مى كند عمر و اولين نفرى كه خدا با او در روز قيامت دست
مى دهد عمر، و اولين نفرى كه خداوند دست او را مى گيرد و به بهشت
مى برد عمر بن الخطاب است، اين حديثِ مرفوع، از كعب است.
ذهبى در «تلخيص» خود
مى گويد: در استناد موضوع و كذّاب است. و در «ميزان الاعتدال» خود
مى گويد: اين مطلب جداً مورد انكار است.(270)
و اختلافى بين شيوه ى عمر و
شيوه ى معاويه
درباره ى ذكر
فضائل اهل بيت (عليه
السلام)وجود
دارد، اما هر دو در منع از تدوين و كتابت آن فضائل توافق داشتند. و مسلماً به
بسيارى از فضائل اهل البيت و در رأس آنان على بن ابى طالب (عليه
السلام)تصريح
كرد. كه سخنان ذيل عمر از همين قبيل است:
على مولاى هر مرد و زن
مسلمان است و هركس على مولاى او نيست اصلا مؤمن نيست.(271)
و محققاً حق، تو را
خواست اى على لكن قوم تو ابا كردند.(272)
و اگر على نبود عمر هلاك مى شد.
در حاليكه امويان قصد
داشتند تمام قضائل اهل بيت را محو نمايند و در اين راه همه ى وسائل
رساننده ى به اين
قصد را بكار بردند، لذا سخن گفتن به نام على (عليه السلام)را منع
كردند و بمدّت چهل سال بر مأذنه هاى مسلمانان او را لعن كردند و ذكر كردن
فضائل او را منع نمودند!
امويان دريافتند كه
ايجاد فضائل دروغين براى اصحاب، كه با فضائل و مناقب اهل بيت برابر يا بيشتر
باشد، از همان وسائلى است كه متكفّلِ كم كردن منزلت آنهاست، لذا اين كار را شروع
كردند.
ابن عرفه
مى گويد: بيشترِ احاديث وضع شده در فضائل صحابه، در دوران بنى اميّه و
براى تقرب به آنان با امورى كه گمان مى كردند با آن بينى بنى هاشم را به
خاك مى مالند، ساخته شده اند.(273)
و از روايات دروغين،
اين روايت عايشه است كه گفت: بين او و رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)نزاعى
وجود داشت. پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:
آيا راضى مى شوى كه بين من و تو عمر قضاوت كند؟ گفت: كدام عمر؟ فرمود: عمر
بن الخطاب گفت: نه بخدا من از عمر مى ترسم. پس پيامبر فرمود: شيطان از
او مى ترسد.(274)
و معناى حديث اينست كه وى به عدالت پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)
اطمينان ندارد و از شر عمر وحشت زده است و در نظر او هر دو ظالم هستند و دنبال كسى
مى گردد كه بينشان به حق قضاوت نمايد.
معاويه به تمام
كارگزاران خود در تمام شهرها نامه هائى به اين قرار نوشت;
اولا: به تمام
كارگزاران خود نوشت كه شهادتِ شيعه ى على (عليه
السلام)
و شيعه ى
اهل بيت او را نپذيرند.
ثانياً: به تمام
كارگزاران خود نوشت كه دقت كنيد چه كسانى شيعه و دوستدار و اهل ولايت عثمان هستند
و فضائل و مناقب او را روايت مى كنند، پس مجلس آنها را به خود نزديك و مقرّب
نمائيد و مورد احترام و تكريم قرار دهيد و با ذكر نام و نام پدر، آنچه را روايت
مى كنند برايم بنويسيد.
پس همين كار را انجام
دادند، و بخاطر صله ها و هديه ها و واگذاريهائى كه معاويه برايشان
مى فرستاد، در فضائل و مناقب عثمان زياده گوئى كردند.
ثالثاً: معاويه به
كارگزاران خود نوشت كه: حديث درباره ى عثمان زياد شد و در
هر شهر و ناحيه اى شايع گرديد، پس مردم را دعوت كنيد درباره ى فضائل
اصحاب و خلفاى نخستين روايت كنند، و هيچ خبرى را كه يكى از مسلمانان درباره ى ابوتراب
روايت مى كند رها نكنيد مگر آنكه حديثى مناقض با او در فضائل اصحاب برايم
بياوريد، زيرا اين كار برايم محبوبتر است و بيشتر موجب روشنى چشم من مى گردد.
چهارم: به تمام
كارگزاران خود در تمام شهرها نوشت: هركس را كه بيّنه اى عليه او قيام كرد كه
از دوستان على و اهل بيت اوست درنظر بگيريد و اسم او را از ديوان حذف كنيد و
بخشش و رزق او را ساقط كنيد و در نسخه اى ديگر اين جمله را نيز آورده است كه:
هركسى را متهم به ولايت آن قوم (يعنى على و اهل بيت او) دانستيد ناقص و معيوب
نموده و خانه او را خراب كنيد.
و بلا در هيچ جا مانند
عراق شديد و زياد نبود مخصوصاً در كوفه، تا جائى كه بر مردى از شيعه، شخص مورد
اطمينانى وارد مى شد، و سرّ خود را به او مى گفت و از خادم و مملوك او
مى ترسيد و با او سخن نمى گفت تا آنكه قسم هاى موكد از او
مى گرفت، لذا احاديث دروغين بسيار شدند و بهتان گسترده اى بوجود آمد.(275)
و از جمله دروغها، اين
حديث نقل شده از بريده است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در يكى از
غزوه هاى خود خارج شد و چون بازگشت كنيزى سياه پيش آمد و گفت: اى رسول خدا من
نذر كرده بودم، اگر خداوند تو را سالم بازگرداند در مقابل شما دف بزنم و آواز
بخوانم، فرمود: اگر نذر كرده اى بزن و الا خير، پس مشغول زدن دف شد، پس
ابوبكر وارد شد و او همچنان مى نواخت سپس على وارد شد و او همچنان مشغول بود
و سپس عثمان وارد شد و همچنان مى نواخت، سپس عمر وارد شد، پس دف را زير
نشيمنگاه خود انداخت و بر آن نشست. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)فرمود:
مسلماً شيطان از تو مى ترسد اى عمر، من نشسته بودم و او مى نواخت بعد
ابوبكر وارد شد و او مى نواخت، سپس على وارد شد و او مى نواخت سپس عثمان
داخل شد و او مى نواخت، سپس تو، اى عمر داخل شدى و او دف را به زمين انداخت.(276)
مفهوم اين حديث آنست كه شيطان نه از پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)مى ترسد
و نه از على (عليه
السلام)
و نه از ابوبكر و نه از عثمان. بلكه اين گروه به شيطان گوش مى دادند. امويان
در اين حديث اين چنين منزلت عمر را بالا بردند و منزلت پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) و ابوبكر و على (عليه السلام) و عثمان را پائين
آوردند تا منزلت همگى در حد معاويه و يزيد گردد.
و بهمين شيوه امويان
در احاديث ديگر دست بردند، زيرا وارد شده است كه: پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)
فرمود: داخل بهشت شدم كه ناگهان قصرى از طلا ظاهر شد، گفتم: اين قصر از آنِ كيست؟
گفتند: از آنِ جوانى از قريش است. پس فكر كردم آن جوان بايد خودم باشم، پس گفتم:
آن جوان كيست؟ گفتند: عمر بن الخطاب است.(277)
در اين حديث
قصه گوى اموى (يهودى مشرب) منزلت عمر را بر منزلت پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)بالاتر برده بنحوى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)
آرزو مى كند آن قصر در بهشت قصر او باشد! و تعدى بر پيامبران صفت بارز
يهوديان و طغيانگران مكّه بود.
و آنان اعتراف به وضع
فضائل براى ابوبكر و عمر و عثمان نموده اند.(278)
ديدگاه بنى اميّه نسبت به پيامبران و صحابه
امويان
تلاش كردند بزرگان خود را بر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و باقى
اصحاب به راه هاى مختلف ترجيح دهند، تا بتوانند نبوت را نابود سازند و شرك را
بالا ببرند و سلاطين و فرزندان آنها را بر ساير مردم ترجيح دهند. و مطابق همين
ديدگاه اموى، حاكم و سلطان با صرف نظر از راههائى كه او را به قدرت رسانده
بود برتر از باقى مردم به شمار مى آمد. و اين نقشه در برترى دادن امويان بر
ديگران و برترى دادن ابوبكر و عمر و عثمان بر محمد (صلى الله عليه وآله
وسلم)
و على (عليه
السلام)
و باقى مردم نمايان مى شد.
لذا بعنوان يك مطلب
مربوط به حزب قريش، سعى كردند نام على (عليه السلام) را از سيره حذف كنند
و در سيره ى او و
پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) شك و ترديد نمايند و ذكر و يادآورى مهاجرين و انصار و باقى
مسلمانان را خاموش نموده چراغها را متوجه ابوبكر و عمر و عثمان و امويان و آزاد
شدگان مكّه كنند.
اين واقعيتِ ديدگاهِ
جاهلىِ قريش است كه بر بالا بردن مقام قريش و مسخ نمودن هويّت باقى عربها استوار
بود.
و از جمله احاديث وضع
شده حديثى است به نقل از عايشه كه در صحيح مسلم آمده است: ابوبكر از رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) كه بهمراه عايشه خوابيده و خود را با كسائى پوشانده بود
اجازه گرفت و حضرت با همان حال به او اجازه داد و حاجت خود را قضا نمود سپس خارج
شد، پس از آن عمر اجازه گرفت و رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)
با همان حالت به او اجازه داد و حاجت خود را قضا نمود و خارج شد. عثمان
مى گويد: سپس از حضرت اجازه گرفتم، پس حضرت نشست و به عايشه گفت: خود را با
لباسهايت بپوشان، پس حاجت خود را از آن حضرت برآوردم سپس خارج شدم.
پس عايشه گفت: اى رسول
خدا، نديدم شما از ابوبكر و عمر مانند عثمان بيمناك و نگران شوى؟
رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) فرمود: عثمان مردى با حياست و ترسيدم اگر با همان حال به
او اجازه دهم، حاجت خود را از من نخواهد.(279)
مؤلف مى گويد:
بازدم و نفس اموى در اين حديث بخوبى آشكار بوده و فقط مصلحت و نفع عثمان را تأمين
مى كند و مروّت و مردانگى پيامبر اسلام حضرت محمد (صلى الله عليه وآله
وسلم)
و ابوبكر و عمر را نفى كرده و اظهار مى كند كه اين جماعت هيچ بوئى از حيا
نبرده اند! و عايشه را در لباسى نامناسب، بين شوهر و پدر خود و عمر به تصوير
كشيده است كه با عرف اسلامى، در شرافت و عفّت و حيا مخالف است. و در همان حال
اظهار مى كند كه عثمان اموى مجسمه شرف و حياست.
در سند اين روايت سعيد
بن العاصِ فاسق و فرزند او كه هر دو از بنى اميّه هستند و ابن شهاب زهرى
طرفدار بنى اميّه به چشم مى خورند.
و بخاطر شركت رسول خدا
(صلى
الله عليه وآله وسلم) در ساختن بناى كعبه، آزاد شدگان مكه سعى كردند اين فضيلت
را سلب كنند و شأن حضرت را پائين آورند، لذا چنين گفتند: در حاليكه رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) بهمراهشان (سنگها) را منتقل مى كرد، و آنروز حضرت سى
و پنج سال عمر داشتند، و آنها لنگ هاى خود را بر روى شانه ى خود
مى انداختند و سنگ ها را حمل مى كردند، و رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) همين كار را انجام داد، پس به زمين خورد و به او ندا رسيد:
مواظب عورت خود باش... پس از آن عورت رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)ديده
نشد.(280)
با اين حديث ساختگى،
كفارِ قريش كه همواره عورتشان در جنگهاى بدر و احد و خندق ظاهر بود و با آن فساد
مشهورشان سعى كردند از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كه هرگز
عورتشان ظاهر نشد و هيچ بيگانه اى به عورت او نگاه نكرده بود، انتقام گيرند.
و معلوم نيست چگونه
مسلم اين حديث را در كتاب خود كه به نام صحيح نام گذارى شده ذكر كرده است؟!
در روايتى ديگر چنين
آمده است: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در حاليكه دو ران يا
دو ساق خود را نپوشانده بود در خانه ام استراحت مى كرد، پس ابوبكر اجازه
خواست و حضرت با همان حال به او اجازه داد و سخن گفت، سپس عمر اجازه گرفت و به او
اجازه داد و گفتگو كرد. سپس عثمان اجازه گرفت، پس رسول خدا نشست و لباسهاى خود را
مرتب كرد، پس او داخل شد و گفتگو كرد، چون خارج شد، عايشه گفت: ابوبكر داخل شد،
گشاده روئى نكردى و خوشامد نگفتى، سپس عمر داخل شد، گشاده روئى نكردى و
خوشامد نگفتى، سپس عثمان داخل شد، نشستى و لباسهاى خود را مرتب كردى؟
حضرت فرمود: آگاه باش
از مردى كه ملائكه از او حيا مى كنند، حيا مى كنم.(281)پيامبر
(صلى
الله عليه وآله وسلم) در اين حديث ساختگى در مقابل زن و پدرزن و در مقابل عمر
ران خود را نپوشانده است و بمجرد داخل شدن عثمان وضعيت را تدارك كرده و ران خود را
مى پوشاند.
بنابراين شرافت و حيا
فقط نزد بنى اميّه است و حتماً آنرا از هُبَل و لات و عُزّى به ارث
برده اند!
اهتمام قصه گويان به حكام مسلمان
قصه گويان
اهتمام زيادى به بزرگان مسلمان نمودند و از عامه ى آنها
يادى نكردند. زيرا امويان اين اهتمام را خواستار شدند و تلاش كردند زندگى پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)را تنها همراه ابوبكر و عمر و عثمان و عايشه و حفصه ترسيم
كنند و بقيه ى مسلمانان
را ترك كردند.
بنابراين احاديث نبوى
فقط در محدوده ى زير
منحصر مى شود:
محمد (صلى الله
عليه وآله وسلم) و ابوبكر و عمر و عثمان گفتند، و محمد (صلى الله
عليه وآله وسلم) و ابوبكر و عمر و عثمان آمدند و محمد (صلى الله
عليه وآله وسلم) و ابوبكر و عمر و عثمان رفتند! و محمد (صلى الله
عليه وآله وسلم) به ابوبكر و عمر و عثمان اذن داد!
لذا احاديث نامحدودى
را در مدح ابوبكر و عمر و عثمان مى يابيم و اين قبيل احاديث را در حق عباس بن
عبدالمطلب و عبدالله بن مسعود و بلال و سلمان فارسى و مقداد و مصعب بن عمير و سعد
بن عبادة و زيد بن الخطاب و عقيل بن ابى طالب و عثمان بن مظعون و ديگران
نمى يابيم!
و هنگامى كه كتابهاى
سيره را مى خوانيم آنها را مملو از احاديثى مى يابيم كه از چهار نفر نقل
شده اند (ابوبكر و عمر و عثمان و عايشه) و درباره ى مسلمانان
قهرمانى كه در جنگهاى بدر و احد و حنين به شهادت رسيدند و مهاجرين به حبشه تنها
مختصرى يادآورى شده است.
و با وجود آنكه انصار
اكثريت جمعيت مدينه بودند و عمده ى سپاه مسلمانان از
آنان تشكيل مى شد و پيامبر عظيم الشأن (صلى الله عليه وآله
وسلم)
در شهر آنان بسر مى برد و مسلمانان براساس اقتصاد آنها زندگى مى كردند و
شوكتشان توسط آنان بالا گرفت، ولى عمداً از ذكر نام آنها خوددارى كردند!
از اين مطلب پى
مى بريم كه در آنجا توطئه اى اموى براى نفى و ناديده گرفتن
اهل البيت (عليهم السلام) و مردم متقى از صحنه ى سيره ى نبوى و
منحصر نمودن سيره، در سيره ى حكّام و سلاطين
مسلمان و بنى اميّه وجود دارد. و هر جاى كتاب طبرى را كه به
«تاريخ الامم و الملوك» نام گذارى شده است مطالعه كنيم در مى يابيم
كه واقعاً تاريخ پادشاهان و كتابى براى آنان است نه براى ملتها، كتاب «الكامل فى
التاريخ» نوشته ابن اثير نيز همين طور است، در اين كتابها براى ملتها هيچ شأن و
منزلتى وجود ندارد. و آثار دروغ پردازى امويان در چنين احاديثى آشكار است،
زيرا در صحيح مسلم حديثى را كه منسوب به رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)
و به نقل از ابوهريره است مى خوانيم كه در آن آمده است: رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) فرمود: موقعى كه مردى، گاوى را كه بر او بار گذاشته بود
مى راند، گاو به او توجه كرد و گفت: من براى اين خلق نشده ام لكن براى
شخم زدن خلق شده ام. پس مردم از روى تعجب و نگرانى گفتند سبحان اللّه
آيا گاوى سخن مى گويد؟ رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود:
مسلماً من ايمان دارم و قبول مى كنم و ابوبكر و عمر نيز ايمان دارند و قبول
مى كنند.(282)
يعنى همه مردم خبر را
تصديق نكردند و گفتند: سبحان الله و رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)جواب
داد: ابوبكر و عمر آنرا تصديق مى نمايند!
عمرو بن العاص (وزير
معاويه و دشمن على بن ابى طالب (عليه السلام)) نيز با همين روش در
اين امر شركت كرد تا محبت معاويه را بخود جلب كند. زيرا از او سؤال كردند:
محبوبترين مردم براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كيست؟
ابن العاص گفت: عايشه، گفتم: از مردان چه كسى؟ گفت: پدرش. گفتم: سپس چه كسى؟
گفت: عمر و مردانى را شمارش كرد.(283)
سببِ چنين پاسخى براى
هر عاقلى واضح است و در اين مطلب نمايان مى شود كه معاويه اموال و هدايا را
براى تمام كسانى كه درباره ى ابوبكر و عمر و
عثمان مناقب و فضائلى جعل مى كردند و على (عليه السلام) را مذمت
مى نمودند، پرداخت مى كرد.
تمام پادشاهان
بنى اميّه بجز عمر بن عبدالعزيز چنين بودند.
در كتاب «المغازى»
نوشته واقداى كه اختصاص به احاديث مربوط به غزوات پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)
دارد مى يابيم كه درباره ى عمر بن الخطاب 166
صفحه و درباره ى ابوبكر
143 صفحه سخن به ميان آمده است در حاليكه عمار بن ياسر را در 19 صفحه و عبدالله بن
مسعود را در 17 صفحه متذكر شده است. و خزيمه بن ثابت را يك مرتبه و خبّاب بن الارت
را دو مرتبه و ابوذر غفارى را ده مرتبه و مصعب بن عمير را 19 مرتبه ذكر نموده است.
و نشانه هاى
دروغ پردازى اموى، با ملاحظه ى تعداد دفعاتى كه عمر
بن الخطاب و برادرش زيد بن الخطاب ذكر شده اند بخوبى نمايان است و
با علم به اينكه زيد قبل از عمر مسلمان شد و قبل از او هجرت نمود، عمر 166 بار و
زيد فقط يك مرتبه نام برده شده است.
قرآن مطابق ميل بعضى نازل شد، نه مطابق حكمت خداوند
تعالى!!!
جرأت و
وقاحت، امويان و همدستانشان را به آن جا كشانيد كه بر ساخت مقدس الهى نيز تعدّى
نمايند، در نتيجه چنين تصويرى به وجود آوردند كه جزئى از قرآن مطابق نظريات و
اميال عمر نازل شده است. و از جمله ى اين احاديث دروغين،
ميتوان به احاديث ذيل اشاره كرد:
عمر رأى و نظر
مى داد آنگاه قرآن نازل مى شد.(284) و ابن عساكر
از على (عليه
السلام)
نقل مى كند كه گفت: در قرآن يك رأى از آراى عمر وجود دارد!
و از ابن عمر به صورت
حديث مرفوع نقل كرده است كه: مردم درباره ى چيزى سخن
نگفتند و عمر درآن باره سخنى نگفت، مگر آنكه قرآن مطابق سخن عمر نازل شد.
و با عمر پروردگار او
بيست و يك جا موافقت نمود.(285)
و ذكر كردند خداوند
پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) را تخطئه نمود و جانب عمر را گرفت: هنگامى كه رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) براى گروهى طلب آمرزش و استغفار را بسيار نمود، عمر گفت:
سودى برايشان ندارد، پس خداوند چنين نازل كرد: (سَواءٌ
عَلَيْهِمْ اَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ)(286) يعنى
«مساوى است چه برايشان استغفار كنى يا نكنى».
و هنگامى كه حضرت
درباره ى خروج به
بدر با اصحاب مشورت نمود عمر به خارج شدن اشاره كرد و رأى داد. پس آيه نازل شد كه:
(كَما
اَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ)(287) يعنى
«چنانچه خدا تو را از خانه ى خود به حق بيرون
آورد و گروهى از مؤمنان به شدت رأى خلاف دادند و اظهار كراهت كردند». و قول خداوند
تعالى كه فرمود: (مَنْ كانَ عَدُّواً لِجِبْريلَ...)(288) يعنى «هر
كه با خدا و فرشتگان و پيغمبران او و جبرئيل و ميكائيل دشمن است، پس حقيقتاً كه
خداوند دشمن كافران است».
مؤلف مى گويد:
ابن جرير و ديگران از طرق مختلف حديث را نقل كرده اند و موافق ترين آنها
خبرى است كه ابن ابى حاتم از عبدالرحمن بن ابى ليلى نقل كرده است كه: يك نفر
يهودى با عمر برخورد كرد و گفت: جبرئيلى كه صاحب (و پيامبر) شما مى گويد دشمن
ماست.
عمر گفت: كسى كه با
خدا و ملائكه و پيامبران او و جبرئيل و ميكائيل دشمن است، پس حقيقتاً خداوند دشمن
كافران است. بنابراين آيه بر زبان عمر نازل شده است!
يعنى عمر مى گويد
و خداوند بر زبان او سخن مى گويد، و از مستى و غفلت و كفر بنى اميّه و
آزادشدگان مكّه و يهوديانى كه عده اى را بيش از حد تصور (نه بخاطر محبت به
آنها، بلكه بخاطر كينه، به دشمنان خود) بالا بردند، به خدا پناه مى بريم.
و از جمله ى احاديثِ
ساختگىِ كهنه و فرسوده اى كه در بالا بردن شأن عمر بر تمام بشريت حتى پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) وضع كردند، اين حديث است: آنها موضوع اذن و اجازه گرفتن در
هنگام داخل شدن را به اين صورت ذكر كردند:
عمر خوابيده بود،
ناگاه غلام او داخل شد، پس عمر گفت: خداوندا داخل شدن (بدون اجازه) را حرام كن.
بلافاصله آيه ى اذن
گرفتن نازل شد!(289)
بنابراين اگر رغبت عمر
نبود اين امر، مباح باقى مى ماند و در اين حالت امر، به اين شكل در
مى آيد: عمر مى گويد و نظر مى دهد و خداوند تعالى تدوين
مى كند و مى نويسد و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) تبليغ
مى كند!
و از امور عجيب، اين
حديث دروغين است كه:
دو مرد براى شكايت نزد
پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) آمدند. و پيامبر بين آنان قضاوت نمود. پس آن مردى كه عليه
او قضاوت شد گفت: ما را نزد عمربن الخطاب برگردان، و ما نزد او آمديم.
مرد گفت: رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) به نفع من قضاوت نمود و بر عليه اين مرد، پس گفت: ما را
نزد عمر برگردان، پس (عمر) گفت: آيا همين طور است؟
گفت: آرى، عمر گفت:
همين جا باشيد تا نزد شما بيايم. پس با شمشير به سوى آنها خارج شد و مردى را كه
گفته بود ما را نزد عمر برگردان با شمشير زد و به قتل رسانيد و ديگرى بازگشت و
گفت: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم): بخدا سوگند عمر طرف
نزاع مرا كشت. پس حضرت فرمود: گمان نمى كردم عمر جرأت بر قتل مؤمنى نمايد. پس
خداوند اين آيه را نازل كرد (فَلا وَ رَبِّكَ لايُؤْمِنُونَ...)(290) يعنى «چنين
نيست، قسم به خداى تو، كه اينان بحقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آنكه در خصومت
و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه به هر حكمى كه كنى هيچگونه اعتراضى در دل
نداشته باشند و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند». در نتيجه خون آن مرد را
هَدَر نمود و عمر بخاطر كشتن او تبرئه شد.
در اين روايت، سازنده
آن خواسته است عمر را همان قاضى مشهور به عدالت بين مردم به تصوير بكشد، بنحوى كه
بعضى از مسلمانان در شكايات، قضاوت پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)
را قبول نكرده و قضاوت عمر را طلب مى نمايند. در حاليكه عمر از قضاوت آگاهى و
شناختى نداشت. و تنها چيزى كه از او شناخته شده، آنست كه در بازارها دست
مى زد و مشغول خريد و فروش بود و جعل كننده اين روايت اين تصوير را بوجود
آورد كه عمر به كفر و حلال بودن خون آن مرد حكم كرد و پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) به مؤمن بودن و حرمت ريختن خون او فتوى داد... پس خداوند
تعالى پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم)را تخطئه نمود و فعل عمر را به خاطر ايمان نداشتن آن مرد
صحيح دانست و اين آيه را هم نازل كرد. (فَلا وَ رَبِّكَ
لايُوْمِنُونَ...)!(291)
در حاليكه درباره ى اين آيه
در تفسير كشاف چنين آمده است: آيه در شأن منافق يهودى نازل شد و گفته شده است كه
به اين صورت در شأن زبير و حاطب بن ابى تلعه نازل شد: كه آندو در مورد جوى آبى كه
از زمين سنگلاخ مى گذشت و درختان خرماى خود را با آن آبيارى مى كردند
نزاع داشتند و نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) براى قضاوت
آمدند، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: اى زبير
آبيارى كن سپس آب را بطرف همسايه جارى كن، پس حاطب غضبناك شد و گفت: چون پسر
عمه ات بود چنين قضاوت كردى؟
پس چهره مبارك رسول
خدا (صلى
الله عليه وآله وسلم) تغيير كرد، سپس فرمود: اى زبير آبيارى كن سپس آب را نگهدار
تا به ديوارها برگردد و حق خود را كاملا بگير، بعد آن را بطرف همسايه ات رها
كن، و آن حضرت (صلى
الله عليه وآله وسلم) به حكمى اشاره كرد كه براى زبير و خصم او استفاده و توسعه
داشت، و هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را به خشم
آورد بصراحت حكم نمود تا زبير تمام حق خود را استيفا نمايد. سپس خارج شدند و از
كنار مقداد گذشتند، مقداد گفت: قضاوت به نفع چه كسى بود؟
انصارى گفت: به نفع
پسر عمه خود قضاوت كرد و با گوشه لب استهزاء نمود. پس مردى يهودى كه همراه مقداد
بود مطلب را دريافت و گفت: خدا آنها را بكشد، شهادت مى دهند او رسول خداست
سپس در قضاوتى كه بينشان انجام مى دهد او را متهم مى كنند بخدا قسم در
زمان حيات موسى يك بار مرتكب گناهى شديم پس ما را به توبه ى از آن
گناه دعوت كرد و گفت: خود را بُكشيد، و ما همديگر را كشتيم تا حدّى كه
كشته هاى ما در راه اطاعت پروردگارمان به هفتاد هزار رسيد آنگاه از ما راضى
شد...(292)
«نووى» از كسانى است كه تأييد كردند قرآن مطابق تمايلات عمر نازل
شده. او در كتاب «التهذيب» ذكر مى كند كه: قرآن مطابق نظر او (عمر) درباره ى اسراى
بدر و درباره ى حجاب و
درباره ى مقام
ابراهيم و درباره ى تحريم شراب نازل شد. و احاديث آن در سنن و
مستدرك حاكم بدين صورت است كه گفت: خداوندا، درباره ى شراب
چنان بيانى بياور كه در آن هيچ شبهه و ترديدى نباشد. پس خداوند حرمت آنرا نازل
كرد.(293)
در حاليكه حقيقت به اين صورت بود: «محمد أبشيهى محلى» متوفاى سال 850 هجرى
مى گويد: خداوند مسأله شراب را در سه آيه نازل كرد. آيه اوّل (يَسْأَلُونَكَ
عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فيهِما إِثْمٌ كَبيرٌ وَ مَنافِعُ لِلْنّاسِ)(294) يعنى: «اى
پيغمبر از تو از حكم شراب و قمار مى پرسند بگو در اين دو كار گناه بزرگى است
و سودهائى...» پس در مسلمانان كسانى بودند كه مى خوردند و كسانى كه ترك
كردند، تا آنكه مردى شراب خورد و به نماز ايستاد و هذيان گفت، پس اين آيه نازل شد:
(يا أيُّهَا
الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى حَتّى تَعْلَمُوا ما
تَقُولُونَ)(295)
يعنى «اى اهل ايمان
هرگز در حال مستى بنماز نزديك نشويد تا بدانيد چه مى گوئيد»، پس عده اى
از مسلمانان شراب خوردند و عده اى ترك كردند و چون عمر شراب خورد استخوان فك
شترى را برداشت و سر عبدالرحمن بن عوف را با آن شكست، سپس بر كشته شدگان بدر با
شعر اسود بن يعفر به نوحه گرى نشست. و چنين مى گفت: در چاه بدر
جوانمردان و عربهاى بزرگوار بسر مى برند. آيا ابن كبشه (كه مقصود او پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)است) وعده ام مى دهد كه زنده مى شويم؟ زنده
شدن مردگان و اجساد چگونه است؟
آيا خدا عاجز است مردن
را از من بازگرداند؟ و چون استخوانهايم پوسيد مرا زنده كند؟
آيا كسى هست از طرف
من، خداوند رحمان را خبر دهد كه ماه روزه دارى را ترك كرده ام، پس بخدا
بگو كه مرا از نوشيدنم باز دارد و به او بگو مرا از خوردن باز دارد.
چون مطلب، به رسول خدا
(صلى
الله عليه وآله وسلم) رسيد غضبناك بيرون آمد در حاليكه عباى خويش را
مى كشيد، پس چيزى كه در دست داشت بالا برد و بر سر او زد، پس (عمر) گفت پناه
به خدا مى برم از غضب او و غضب رسول او، پس خداوند تعالى اين آيه را نازل
كرد. (إِنَّما
يُريدُ الشّيطانُ اَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ فِى الْخَمْرِ
وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِاللّهِ وَ عَنِ الصَّلوةِ فَهَلْ
أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ)(296) يعنى
«شيطان ميخواهد با شراب و قمار بين شما دشمنى و كينه بوجود آورد و شما را از ياد
خدا و از نماز باز دارد آيا دست بر نمى داريد؟». پس عمر گفت: دست برداشتيم،
دست برداشتيم.(297)
محمد بن جرير طبرى ذكر
مى كند كه: «خداوند عزوجل آيه ى (يا أَيُهَا
الَّذينَ آمَنُوا لاتَقْرَبُوا الصَّلوةَ وَ اَنْتُمْ سُكارى حَتّى تَعْلَمُوا ما
تَقُولُونَ)(298) را نازل
كرد، پس بعضى از آنان شراب خوردند، لكن در هنگام نماز از آن خوددارى مى كردند
تا آنكه مردى (يعنى عمر كه نام او را حذف كرده اند) شراب خورد و مشغول
نوحه گرى بر كشته هاى بدر شد و اين اشعار را در رثاى آنها خواند:
بنى مغيره دوست داشتند
او را به هزار مرد يا هزار شتر فديه دهند، گوئى در چاه بدر هستم كه از آبنوس است و
تا قلّه مرّصع، و گوئى در چاه بدر هستم، كه از جوانمردان و حُلّه هاى قيمتى
پر شده است.(299)
بنابراين نووى منزلت
عمر را از شارب الخمر به سؤال كننده از حكم شراب تغيير داد.
رواياتى به اسم على (عليه السلام)
اعوان و
انصارِ بنى اُميّه، براى حمايت از آرا و پشتيبانى از تمايلات و هوسها و زيرپا
گذاشتن حجّتهاى مخالفين خود، دريافتند كه بهترين وسيله، جعل احاديث دروغين بر زبان
دشمنان خويش است، تا مهم آسان گردد، پس مجموعه ى عظيمى از
احاديث را از زبان امام على (عليه السلام) نقل كردند كه با حقوق
و افكار و احكام و اعتقادات و منزلت اهل البيت معارض و در تضاد بود. مثلا:
على رضى الله عنه فرمود: چون صالحان ذكر شوند عمر را بخوانيد، ما بعيد
نمى دانستيم كه سكينه و آرامش بر زبان عمر سخن بگويد.
و جابر رضى الله
عنه مى گويد: على بر عمر داخل شد ـ در حاليكه بر او پارچه اى انداخته
بودند ـ و گفت: رحمت خدا بر تو باد، بعد از صحيفه ى پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)هيچ صحيفه ى اعمالى برايم
محبوب تر از صحيفه ى اعمال اين پوشانده
شده نيست كه با آن خدا را ملاقات كنم.(300)
اين حديث ترديد و شك
كردن در منزلت على و صحيفه اوست، زيرا در حديث آمده است كه عنوان نامه ى اعمال
مؤمن دوستى على بن ابى طالب (عليه السلام) است.
و از آنجائى كه اثبات
شجاعت على (عليه
السلام)
احتياج به سخنى ندارد و او قهرمان جنگها و حمل كننده ى پرچم
حضرت رسول (صلى
الله عليه وآله وسلم) در جنگهاى اوست، احاديث ساختگى بى اساسى را كه بر
زبان حضرت وضع كردند ملاحظه كنيد:
بزار در مسند خود از
على نقل مى كند كه گفت: مرا از شجاع ترين مردم خبر دهيد؟ گفتند: شما
هستيد. گفت: اما من، با هيچ كس مبارزه نكردم مگر آنكه از او انتقام گرفتم.
لكن مرا از شجاع ترين مردم خبر دهيد. گفتند: نمى دانيم، او كيست؟ گفت:
ابوبكر، در روز بدر براى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)
سايه بانى درست كرديم و گفتيم: چه كسى همراه رسول الله (صلى الله
عليه وآله وسلم) مى ماند؟
تا احدى از مشركين
بطرف او نيايد، بخدا قسم احدى بجز ابوبكر نزديك نشد، در حاليكه شمشير را بالاى سر
رسول خدا (صلى
الله عليه وآله وسلم) به دست گرفته بود و كسى بطرف او نمى آمد مگر آنكه به
طرفش مى رفت بنابراين او شجاع ترين مردم است...
و كذب اين حديث آشكار
است زيرا در باب «غزوات عمر» فرار ابوبكر و عمر و عثمان را در جنگهاى احد و خيبر و
خندق و حنين، نوشتيم، لكن داستانسرايان خواستند ابوبكر را شجاع اول اسلام قرار
دهند تا على (عليه
السلام)
را از اين منصب كه در طى جنگهاى خود در بدر و احد و خيبر و حنين با شايستگى و
لياقتِ خود بدست آورده بود دور نمايند. ابوبكر و عمر از مبارزه با عمروبن عبدود
عامرى در جنگ خندق بخاطر ترس از شمشير او خوددارى كردند و على (عليه
السلام)
براى مبارزه با او خارج شد و او را كشت.(301)
و يادآورى شد كه
معاويه به سمرة بن جندب چهارصد هزار درهم از بيت المال داد تا در ميان اهل
شام سخنرانى كند و بگويد: آيه ى (وَ مِنَ
النّاسِ مَنْ يُعْجِبْكَ قَوْلُه...)(302) يعنى
«بعضى از مردم از گفتار دلفريب خود تو را به شگفت آورند كه از چرب زبانى و به
دروغ به متاع دنيا برسند و از نادرستى و نفاق، خدا را به راستى خود گواه گيرند و
اين كس بدترين دشمن اسلام است و آنگاه كه پشت كند در روزى زمين تلاش مى كند
تا فساد كند و نسل بشر را هلاك كند و خداوند فساد را دوست ندارد» در شأن على بن
ابى طالب نازل شده است و آيه ى (وَ مِنَ
النّاسِ مَنْ يَشْرى...)(303) يعنى
«بعضى از مردان كه از جان خود در راه رضاى خدا مى گذرند و خداوند دوستدار
چنين بندگانست» در شأن ابن ملجم نازل شده است.(304)
ابو جعفر اسكافى
مى گويد: معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعين را بر آن داشت تا اخبارِ
ناروا، درباره ى على (عليه
السلام)
روايت كنند كه منجر به بدنامى و بيزارى از او شود، و براى اين كار پاداشى قرار داد
كه در مانند آن رغبت مى كردند. لذا احاديثى بوجود آوردند كه موجب رضايت او شد
و از آن افراد مى توان ابوهريره و عمرو بن العاص و مغيرة بن شعبه و عروة بن
الزبير را نام برد.(305)
و اين حديث را به نقل
از على (عليه
السلام)
وضع كردند كه فرمود: آيا مى خواهيد شما را خبر دهم بهترين اين امت بعد از
پيامبرش چه كسى است؟ ابوبكر است. سپس فرمود آيا ميخواهيد شما را خبر دهم به بهترين
اين امّت بعد از ابوبكر؟ عمر است.(306)
بنابراين اگر عكرمة بن
ابى جهل، خليفه ى بعد از
پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) مى شد و بعد از او معاذ بن جبل و بعد از او عمرو بن
العاص، راوى اموى چنين مى گفت: بهترين مردم بعد از پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) عكرمه سپس معاذ سپس عمرو هستند!
و اين حديث وضع شده
مخالف با اعتقاد ابوبكر است كه درباره ى خود مى گويد:
امر بر شما را بعهده
گرفتم در حاليكه بهترين شما نيستم و امر عظيمى را بعهده گرفتم كه نه طاقت آنرا
دارم و نه بر آن مسلط هستم.(307)
و اى كاش پشكلى بودم.(308)
و بهتر بود، راوى حتى
بدون سؤال كردن از كسى، به جاى به زحمت انداختن خود با ذكرِ بهترين مسلمانانِ بعد
از محمد (صلى
الله عليه وآله وسلم)، بر محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و آل محمد
(صلى
الله عليه وآله وسلم)و اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) طلب رحمت
مى كرد.
امويان اين حديث را در
مقابل اين دو حديث صحيح وضع كردند: مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌ مَوْلاهُ(309)
يعنى «آنكس كه من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست» و حديث: عَلىٌ إمامُ
الْمُتَّقينَ وَ قائِدُ الغُرِّ الْمُحَجَّلينَ يَوْمَ الْقِيامَةِ.(310)
يعنى «على امام متقيان و رهبر غرّ محجلين (پيشانى سفيدان) در روز قيامت است».
امويان همچنين روايت
كردند كه: از غضب عمر بپرهيزيد زيرا هنگامى كه عمر غضبناك مى شود خداوند
غضبناك مى گردد. و در مختصر تاريخ ابن عساكر آمده است كه: از راويان اين حديث
ابولقمان است كه احاديث ناروا را به اسم افراد موثق نقل مى كند.(311)
و اين حديث را در مقابل حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وضع
كرده اند كه فرمود: فاطِمَةُ بِضْعَةٌ مِنّى، فَمَنْ أَغْضَبَها فَقَدْ
أَغْضَبَنى وَ مَنْ أَغْضَبَنى فَقَدْ أَغْضَبَ اللّهَ(312) يعنى «فاطمه
پاره تن من است هركس او را غضبناك كند مرا غضبناك كرده و هركس مرا غضبناك كند
خداوند را غضبناك كرده است».
و در صحيح مسلم آمده
است كه: عمر بن الخطاب را (بعد از هلاك شدن) بر روى تخت گذاشتند، و مردم اطراف او
را گرفتند و برايش دعا و ثنا مى كردند و بر او نماز مى خواندند، و قبل
از آنكه او را بردارند، من هم در بين مردم بودم و متوجه چيزى نشدم مگر آنكه از
پشت، مردى شانه ام را گرفت، رو به سوى او كردم، او على (عليه
السلام)بود،
پس براى عمر طلب رحمت نمود و خطاب به او گفت: بجز تو احدى را پشت سر نگذاشتم و از
دست ندادم كه برايم محبوبتر باشد با اعمالش خداوند را ملاقات كنم. بخدا قسم از
پيامبر (صلى
الله عليه وآله وسلم) بسيار مى شنيدم كه مى فرمود: من با ابوبكر و عمر
آمدم و من با ابوبكر و عمر داخل شدم و من با ابوبكر و عمر خارج شدم.(313)
در اين حديث،
قصه گوى اموى ذكر كرد كه على (عليه السلام) آرزو كرد خدا را با
اعمال عمر ملاقات نمايد. در حاليكه خود عمر ذكر كرده است كه: على مولاى هر مرد و
زن مؤمن است، پس چگونه مولائى كه به او اقتدا مى كنند و از او پيروى
مى نمايند آرزو مى كند كه اعمال تابع و پيرو خود را داشته باشد؟ و اين
مطلب ممكن نيست مگر آنكه تابع بهتر از متبوع باشد.
يكى از امور بديهى و
مسلّمِ اديانِ آسمانى آنست كه رهبرِ تعبيّت شده از تابعين خود بهتر و برتر باشد.
لكن بنى اميه خواستار وارانه كردن اين نصوص و مفاهيم شدند، لذا احاديث ساختگى
بسيارى را منتشر كردند كه بيانگر برترى صحابه بر محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و على (عليه
السلام)
بودند.
زيرا اين گروه و
رهبران يهودى خود به خوبى دريافتند كه سقوطِ منزلتِ پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)و وصى او بمعنى سقوط اسلام است.
اين جيره خواران،
هزاران حديث ساختگى را از زبان على بن ابى طالب (عليه السلام) و صحابه،
در مدح خلفا و اثبات برترى ابوبكر و عمر و عثمان و ديگران بر على (عليه
السلام)،
روايت نمودند.
و در زمانى كه معاويه
اين احاديث را در كتابهاى مسلمانان پخش كرد، در نامه خود به محمد بن ابوبكر حقيقت
قضيه را نوشت و از موضوعات زياد و بسيار حساسى پرده برداشت. زيرا در آن نامه ثابت
كرد كه بيعت على (عليه السلام) با خلفاء از روى اختيار نبود بلكه با
اكراه و زور صورت گرفت و ثابت كرد ابوبكر و عمر خلافت را از على (عليه
السلام)
غصب نمودند.
و روشن و آشكار كرد كه
على (عليه
السلام)
از هر جهتى بر ساير صحابه افضليّت و برترى دارد.(314)
همچنين امويان خواستند
بيان كنند اين اصحاب از نظر منزلت و فضيلت از پيامبران و اوصيا بالاتر هستند
درنتيجه، اديان هيچ منّتى بر مردم نمى توانند داشته باشند! بلكه مردم تمام
ارزش هاى معنوى را از ابوسفيان و ابوجهل و عقبة بن ابى معيط فرا
گرفته اند! و در قسمتِ آخرِ اين حديثِ وضع شده ى جعلى
آمده است كه: بيشترين سخنى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)
مى فرمود، اين جملات بود: من با ابوبكر و عمر آمدم و من با ابوبكر و عمر داخل
شدم.
اما واقع مطلب آنست كه
معاويه خود به راويان جيره خوار خود به ذكر چنين مطالبى دستور داده بود و آنها
حديث و سيره را به رشته تحرير درآورند. و هدف از آن بالا بردن منزلت و مقام ابوبكر
و عمر بر مقام و منزلت على (عليه السلام)وصى پيامبرِ مصطفى (صلى الله
عليه وآله وسلم)بود، تا آندو وزير پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)
گردند، نه على (عليه
السلام).
آيا پيامبر خدا محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) على را كه
درباره اش فرمود: أَنْتَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى، يعنى،
«منزلت تو نسبت به من همچون منزلت هارون به موسى است»، رها مى كند؟ و آيا
مردان انصار و مهاجرين و چهره هاى سرشناس عرب را رها مى كند و فقط با دو
نفر همراه مى گردد؟
رسم و عادت پادشاهان
بر اين بود كه همراهان و نديمان خود را در عده اى محدودى منحصر كنند، با آنها
شراب بخورند و با آنها سرگرم شوند و با آنها خوشگذرانى نمايند، لذا يهوديان و
طغيانگران قريش خواستند پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را به
آنها تشبيه كنند، تا در پيامبرى او شك و ترديد شود، در حاليكه پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)با ساير مردم بسر مى برد و همچون آنها زندگى
مى كرد.
در كتاب اُسدالغابة
آمده است كه: ابو البركات حسن بن محمد بن الحسن شافعى خبر داد كه ابوالعشائر
محمد بن خليل خبر داد كه ابوالقاسم على بن محمد بن على خبر داد كه ابو محمد
عبدالرحمن بن عثمان خبر داد كه ابوالحسن خيثمة بن سليمان خبر داد كه عبدالله بن
الحسن هاشمى خبر داد كه عبدالاعلى بن حماد خبر داد كه يزيد بن زريع خبر داد كه سعد
بن ابى عروبة خبر داد كه قتادة از انس روايت كرد كه رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) بر كوه احد بالا رفت و همراه او ابوبكر و عمر و عثمان
بودند، پس كوه لرزيد، پس او را با پا زد و گفت: اى اُحد نه جنب و ثابت باش كه بر
تو كسى بجز يك پيامبر و يك صديق و دو شهيد قرار نگرفته اند.(315)
و ابن حجر درباره ى محمد بن خليل گفته است: او وضع حديث
مى كرد.(316)
و يزيد بن زريع را ابن
معين و دارقطنى ضعيف مى دانند، و ذهبى و ابن حجر گفته اند: ناشناس است.(317)
اما در مورد قتادة،
اگر او پسر دعامة باشد، ذهبى درباره ى او گفته است كه:
فريبكار و مدلس است، و اگر فرزند رستم طائى باشد، ذهبى و ابن حجر درباره ى او
گفته اند: او مجهول است.(318)
و از حديث به وضوح بدست مى آيد كه بعد از قتل عمر و قتل عثمان بن عفان وضع
شده است. و اين حديث با منطق مخالف است، زيرا براى چه كوه به لرزه افتاد؟ آيا كوه
بالا آمدن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را نمى پذيرفت كه
آنحضرت ناچار شد كوه را با پا بزند؟
از طرفى عثمان از
منطقه جنگ احد فرار كرد و تا سه روز بازنگشت، بنابراين در چه زمانى همراه رسول خدا
(صلى
الله عليه وآله وسلم) بر روى كوه بود؟
و اين حديث وضع شده،
ساده لوحى راوى خود را كه دشمن اسلام است بخوبى آشكار مى كند، بعلاوه
حديث، معارض با قرآن كريم است و آنچه با قرآن معارضه كند باطل است، زيرا در قرآن
كريم آمده است كه: (وَ سَخَّرْنا مَعَ داوُدَ...)(319) يعنى «و
كوهها و مرغان را با داود مسخر ساختيم كه تسبيح گفتند و ما اين معجزات را از او
پديد آورديم» بنابراين كوهها خاشع و مطيع خداوند تعالى هستند و خداوند تعالى آنها
را مسخر داود (عليه
السلام)
نمود، آيا معقول است اين كوهها، خاتم الانبياء (صلى الله عليه وآله
وسلم)را
وادار نمايند كه آنها را با پا بزند؟ و اين چنين امويان احاديث مخالف با
اهل البيت (عليه السلام)را بخاطر مصالح و منافع ديگران وضع
كردند.
مالك در «الموطأ» از
يحيى بن سعيد و ابن دريد در «الاخبار المنثوره» و ابن كلبى در «الجامع» و ديگران
نقل كرده اند، و ابوالشيخ در كتاب «العظمة» مى گويد ابوالطيب خبر داد كه
على بن داود خبر داد كه عبدالله بن صالح خبر داد كه ابن لهيعة از قيس بن الحجاج از
ناقل اصلى حديث روايت كرد كه: هنگامى كه مصر فتح شد، در يكى از روزهاى يكى از
ماههاى عجم، اهل آنجا نزد عمروبن العاص آمدند و گفتند: اى امير اين رود نيل ما
رسمى دارد كه فقط با آن جريان پيدا مى كند.
گفت: آن رسم چيست؟
گفتند: چون يازده شب از اين ماه بگذرد دختر باكره اى را كه پيش پدر و مادر
خود بسر مى برد قصد مى كنيم و پدر و مادر او را راضى مى كنيم و از
لباس و زيورآلات بهترين لباس و زيورآلات موجود را بر او مى پوشانيم، سپس او
را در اين دريا مى اندازيم.
عمرو گفت: در اسلام
اصلا چنين چيزى وجود ندارد. و اسلام ماقبل خود را باطل مى كند، پس ادامه
دادند، و نيل جارى نشد نه كم و نه زياد تا جائيكه قصد كوچ نمودند، چون عمرو مطلب
را چنين ديد براى عمربن الخطاب دراين باره نامه نوشت، عمر در جواب چنين نوشت:
در آنچه گفتى بر حق بودى، اسلام، ماقبل خود را باطل مى كند و برگه اى را
بهمراه نامه فرستاد و به عمرو نوشت: من براى تو بهمراه نامه ام برگه اى
را فرستادم پس آنرا در نيل بينداز.
چون نامه ى عمر به
عمرو بن العاص رسيد برگه را برداشت و باز نمود، كه در آن اين جمله به چشم
مى خورد: از عبدالله عمر بن الخطاب اميرمؤمنان به نيل مصر، اما بعد، اگر
به اختيار خودت جارى بودى ديگر جارى نباش و اگر خداوند تو را جارى مى كرد، از
خداىِ واحدِ قهار درخواست مى كنم تو را جارى نمايد. پس آن برگه را قبل از
صليب به يك روز در نيل انداخت و در حالى شب را بسر آوردند كه خداوند تعالى در يك
شب آنرا شانزده ذراع جارى كرده بود و خداوند تا به امروز آن سنت و رسم را از اهل
مصر برداشت.(320)
رودخانه ى نيل و نر
بودن او چقدر عجيب است، چگونه دختران را مى گيرد و به غير باكره راضى
نمى شود؟
اين قصه گوى اموى
رود نيل را مردى شيفته ى زنان و شهوتران تصور كرده كه با مردم
بدرفتارى مى كند و اگر به او زن ندهند جارى نمى شود، حال كه رود نيل
راضى نمى شود مگر با زنان باكره، چرا رود دجله و فرات و سند و صدها رود عالم
آنچه را كه رود نيل ميخواهد، مطالبه نمى كنند؟ آيا آن رودخانه ها ماده
هستند و فقط رود نيل نر است؟
من مدتى طولانى بين دو
نهرِ دجله و فراتِ آبى و زرد بسر بردم و افسانه اى چون افسانه نيل نشنيدم!
و از ديگر دروغها، اين
حديث است كه: خداوند جبرئيل را به سوى ابوبكر فرستاد تا بپرسد آيا در اين فقرى كه
دارى از من راضى هستى يا نه؟
ابوبكر گفت: آيا از
پروردگارم راضى نباشم؟ من از پروردگارم راضى هستم، من از پروردگارم راضى هستم، من
از پروردگارم راضى هستم.
سيوطى مى گويد:
اين حديث، غريب و سندش بسيار ضعيف است.(321)
خطيب حديثى را ذكر كرد
كه در آن چنين آمده است: خداوند ملائكه را دستور داد تا در آسمان فرو روند
همانطورى كه ابوبكر در زمين فرو مى رود.
ابن كثير مى گويد:
اين حديث جداً منكر
است و (بكلى قابل قبول نيست).
و اين گروه تلاش كردند
به ابوبكر مقام اوّل را نه فقط در اسلام آوردن و شجاعت بلكه در ثروت و دارائى نيز
بدهند.
زيرا در حديث عايشه
آمده است: «روزى كه ابوبكر اسلام آورد چهل هزار دينار داشت»(322)
و از احاديث ساختگى
حديثى است كه درباره ى فرمان پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم)
به قطع درختان خرماى خيبر بود كه عمر از اجراى آن ممانعت كرد، پس عمر نزد حضرت آمد
و گفت: آيا شما دستور قطع درختان خرما را داديد؟
فرمود: آرى، گفت: آيا
خداوند وعده نداده است كه خيبر را بتو دهد؟
فرمود: آرى
عمر گفت: بنابراين شما
درختان خرماى خود و اصحابت را قطع مى كنى، پس حضرت (صلى الله عليه وآله
وسلم)
به منادى دستور داد كه به نهى از قطع درختان خرما ندا دهد.(323)
و از احاديث دروغين
ديگر براى بدنام كردن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و اسلام
اين حديث است كه ابوهريره شاگرد كعب الاحبار ذكر كرده است:
رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) فرمود: چون مگس در ظرف يكى از شما افتاد، بايد آنرا كاملا
در آن ظرف فرو ببرد و سپس بيرون اندازد، زيرا در يكى از دو بال او شفا و در ديگرى
بيمارى وجود دارد.(324)
و از عايشه نقل شده
است كه گفت: مردى از بنى زريق كه به او لبيد بن الاعصم مى گفتند رسول خدا (صلى الله
عليه وآله وسلم) را جادو كرد تا جائيكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله
وسلم)
خيال مى كرد كارى انجام داده است در حاليكه انجام نداده بود.(325)
و اگر موساى پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم) بر جادوگران غلبه كرد، در اين ميدان محمد پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)بايد سزاوارتر به غلبه كردن باشد زيرا او خاتم پيامبران و
رسالت او رسالت برتر است، بنابراين معقول نيست خداوند تعالى كارهاى يهودىِ آميختهِ
به جادوگرى را براى مسلمانان به عنوان اعمال رسول خود (صلى الله عليه وآله
وسلم)
معرفى نمايد!!! و اين مطلب به ترديد و شك در كارهاى ديگر پيامبر (صلى الله
عليه وآله وسلم)مى انجامد، زيرا احتمال تأثير جادو و سحر در آنها نيز
ممكن مى گردد درنتيجه دين خدا به تباهى كشيده مى شود.
و اگر عايشه به دشمنى
يهوديان با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) ايمان داشت، چرا بعد
از رسول خدا (صلى
الله عليه وآله وسلم) به دعا نوشته هاى آنها براى طلب شفا پناه برد؟(326)
و از جمله اباطيل آنست
كه معاوية بن ابى سفيان به اهل شام به دروغ گفت: «على (عليه
السلام)نماز
نمى خواند» و آنها را فريب داد.(327)
* * *
[227]- در باب
الحوض 7/65
[228]- 5/333
[229]- اُسد
الغابة، ابن اثير 2/286
[230]- التقريب،
النووى ص 14
[231]- عبقرية
عمر، العقاد 28
[232]- العقد
الفريد، ابن عبد ربه در اوايل كتاب
[233]- البداية
و النهاية، ابن اثير 8/116، 117
[234]- شرح
نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 1/360
[235]- اختصام
علوم الحديث 111، و به للآلىء مصنوعه جلال الدين سيوطى مراجعه كنيد
[236]- شرح
نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/16
[237]-
كنزالعمال 7/335
[238]- ميزان
الاعتدال، ذهبى، تهذيب التهذيب 10/489
[239]- شرح
نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/96
[240]- تفسير
فخر رازى 3/175
[241]-
فتح البارى، ابن حجر عسقلانى 1/75
[242]- الامامة
و السياسة، ابن قتيبة 1/16، تاريخ طبرى 2/460
[243]- تاريخ
الخلفاء سيوطى ص 100
[244]- قصص، 26
[245]- يوسف، 21
[246]- مختصر
تاريخ ابن عساكر 8/311
[247]- و حديث
صحيح وجود گردنه اى بر صراط است كه هيچ زن و مرد مسلمانى از آن عبور
نمى كند مگر با اجازه على (عليه السلام) و حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله
وسلم) كه فرمود: من خاتم انبيا هستم و على خاتم اولياست.
[248]-
الاستيعاب 2/430، اعلام الموقعين، ابن قيم الجوزيه 6، مستدرك حاكم 3/86
[249]- مختصر
تاريخ ابن عساكر 8/323
[250]- اصحاب
سُنن و ابن حبان و حاكم و احمد بن حنبل و دارمى و ابن ابى شيبة و طبرانى و
زمخشرى در كشاف 1/490 اين حديث را نقل كرده اند
[251]- سوره
احزاب، آيه 6
[252]- بيهقى
7/69 - قرطبى در تفسير خود 14/126
[253]- اسرا :
32
[254]-
كنزالعمال 1/278
[255]- الطبقات
7/20 و احمد آنرا روايت كرد و ترمذى تحسين نمود، الفتح الربانى 1/199
[256]- الدّر
المنثور 6/79، كنزالعمال 1/285 تفسير ابن كثير 4/194
[257]- سنن
بيهقى 7/37، چون خانه ى او از مسجدالنبى دور بود و در عوالى قرار
داشت
[258]- شرح
نهج البلاغه ابن ابى الحديد 12/36
[259]- مستدرك
حاكم 3/271
[260]- تاريخ
الخلفاء، سيوطى ص 121
[261]- الامامة
و السياسة، ابن قتيبة 1/16 و تاريخ طبرى 2/460
[262]- تاريخ
طبرى 2/332
[263]- تاريخ
ابن عساكر 2/407
[264]- البدء و
التاريخ 6/11
[265]- شرح
نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/360
[266]- اضواء
على السنة المحمديّة، محمود ابوريّة 325
[267]- شرح
نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/358
[268]- اضواء
على السنة المحمديّه، محمود ابوريّة 325
[269]- اضواء
على السنة المحمدية 225، شرح نهج البلاغه 1/358
[270]-
ميزان الاعتدال 2/12
[271]- دارقطنى
حديث را در صواعق ابن حجر 107 نقل كرده است.
[272]- شرح
نهج البلاغة ابن ابى الحديد 3/114، 115
[273]- فجرالاسلام،
احمد امين 213
[274]- سنن
بيهقى 10/77، مختصر تاريخ ابن عساكر 1/283، نوادرالاصول، حكيم ترمذى ص 58
[275]- به
كتابهاى استيعاب، ابن عبدالبر 1/65، الاصابة، ابن حجر 1/154، كامل ابن اثير 2/162،
تاريخ طبرى 6/77، مختصر تاريخ ابن عساكر 3/222، وفاء الوفاء 1/31، النزاع و
التخاصم 13، تهذيب التهذيب 1/435 الاغانى 15/44، شرح نهج البلاغة ابن حديد
1/116 مراجعه كنيد.
[276]-
اسدالغابه 4/64 و 4/161، مسند احمد 5/353، 354، السيرة الحلبيّة 2/62
[277]- اُسد
الغابة، ابن اثير 4/161 و ترمذى حديث را صحيح دانسته و احمد و ابن حبّان آنرا نقل
كرده اند.
[278]- بحوث فى
تاريخ السنة المشرفة 22، تنزيه الشريعة 1/372، 2/4، اللّألى المصنوعة 1/286، 310،
316، 417
[279]- صحيح
مسلم 4/186 حديث 2402
[280]- الطبقات،
ابن سعد 1/145
[281]- صحيح
مسلم 4/1866، حديث 2401
[282]- صحيح
مسلم 4/1857، حديث 2388
[283]- صحيح
مسلم 4/1856، حديث 2384
[284]- تاريخ
الخلفاء، سيوطى 122
[285]- فضائل
الامامين، ابوعبدالله شيبانى. به نقل از سيوطى در تاريخ خود ص 123
[286]- سوره ى منافقين،
آيه 63
[287]- سوره ى انفال،
آيه ى 5
[288]- سوره ى بقره،
آيه ى 97
[289]- تاريخ
الخلفاء، سيوطى 124
[290]- سوره ى نساء،
آيه ى 65
[291]- نساء 65
[292]- تفسير
كشّاف، جاد الله زمخشرى 1/530
[293]- تاريخ
الخلفاء، سيوطى ص 122
[294]- سوره
بقره، آيه 219
[295]- سوره ى نساء،
آيه ى 43
[296]- مائده،
91
[297]- المستطرف
2/260، تاريخ المدينة المنورة، ابن ثبة 3/863
[298]- نساء، 43
[299]-
جامع البيان 2/211
[300]- به نقل
حاكم
[301]- تاريخ
طبرى 2/240، تاريخ يعقوبى 2/50
[302]- سوره ى بقره آيه ى 204 و
205
[303]- سوره ى بقره،
آيه ى 207
[304]- شرح
نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 1/361
[305]- شرح
نهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/158
[306]- تاريخ
عمر بن الخطاب، ابن الجوزى 36
[307]- الامامه
و السياسة، ابن قتيبة 1/16، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 6/47
[308]- منتخب كنزالعمال
4/361 و در كتاب شعب الايمان بيهقى حديث را روايت كرده است
[309]- تاريخ
الاسلام، الخطيب 232، سنن ترمذى 2/298، سنن ابن ماجه ص 12، مستدرك الصحيحين 3/109
[310]- مستدرك
الصحيحين 3/137، كنزالعمال 6/157، الاصابة، ابن حجر 4/ ، القسم 1/33، اُسد الغابة
1/69، 3/116، مجمع هيثمى 9/121
[311]- مختصر
تاريخ ابن عساكر 18/282
[312]- المستدرك
على الصحيحين 3/167 ح 4730، اُسد الغابة 7/224، الاصابة 4/378، تهذيب التهذيب
12/469، مجمع الزوائد 9/203
[313]- صحيح
مسلم 4/1858 حديث 2389
[314]-
مروج الذهب، مسعودى 3/11
[315]-
اُسدالغابة، ابن اثير 4/173، سنن بخارى 5/14
[316]-
لسان الميزان، ابن حجر 5/180
[317]-
ميزان الاعتدال ذهبى 4، لسان الميزان، ابن حجر 6/351
[318]-
ميزان الاعتدال 3/385، لسان الميزان، ابن حجر 4/551
[319]- سوره ى انبياء،
آيه ى 79
[320]- تاريخ
الخلفاء، سيوطى 127
[321]- تاريخ
الخلفاء، سيوطى 39
[322]- همان
مصدر
[323]-
تاريخ الخلفاء، سيوطى ص 39
[324]- صحيح
بخارى 7/22
[325]- صحيح
بخارى 7/28، مسند احمد 6/57
[326]- الموطأ
مالك بن انس 2/502
[327]- شرح
نهج البلاغه ابن ابى الحديد 8/36، كامل ابن اثير 3/313، الفتوح، ابن
اعثم 3/196، وقعة صفين، نصر بن مزاحم 354، تاريخ طبرى 4/30