62- ((از آداب دوست يابى در قرآن ))
يكى از خويشاوندان حضرت سجادعليه السّلام نزد آن حضرت آمد و به آن بزرگوار
جسارت كرده و ناسزا گفت ؛ و حضرت ، در جواب او چيزى نفرموده و سكوت كرد.
در زمان خليفه دوم ، سفيرى از جانب قيصر روم به مدينه آمد، و اظهار داشت : ((من سخنى با
خليفه مسلمانان دارم .)) او را پيش خليفه بردند. او به خليفه گفت : ((شما ما را به دين
اسلام دعوت مى كنيد و حال آنكه خودتان در دين اسلام ، شك و ترديد داريد؟)) خليفه گفت
: ((چطور؟)) سفير جواب داد: ((مگر شما هر روز در فريضه نماز، اين كلام را نمى
گوئيد؟ (اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ.):(خدايا! ما را به راه راست ، هدايت فرما.) پس اگر
خود را حق مى دانيد و راه حق را يافته ايد؟ اين طلب هدايت به راه راست چه معنى دارد؟))
اصمعى مى گويد: ((موقعى كه در ناحيه صحرا، گردش مى كردم ، كيسه زر با خود
داشتم و آنرا به بنا به علتى به يكى از زنان باديه نشين امانت سپردم ، بعد
برگشته و از وى آنرا خواستم ، او انكار كرد. او را پيش بزرگ آن قبيله بردم و او همچنان
، بر انكار خويش پافشارى كرد. بزرگ قبيله گفت : تا آنجائى كه من مى دانم ، به غير
از قسم خوردن ، راهى براى اثبات نيست . گفتم : گويا فرموده خداوند را نشنيده اى :
هشام بن حكم ، شاگرد ممتاز مكتب جعفرى عليه السّلام مى گويد: ((چهار تن از بزرگان و
اُدْباى دَهْريه (مادّى گرايان ) بنامهاى عبدالكريم ابن ابى العوجا، عبدالملك ديصانى ،
عبدالله بن مقفّع و عبدالملك بصرى ، در مسجد الحرام جلسه
تشكيل داده و درباره حج ، گفتگو مى كردند و همچنين راجع به نفوذ اسلام در جوامع مختلف
و توجه روزافزون مسلمانان به احكام و دستورات مذهبى و
متحمل شدن آنان رنجها و مشقاتى را كه در اين راه بر آنان مى رسد، سخنانى مطرح كرده
و در مورد چگونگى مبارزه با اسلام ، مطالبى مى گفتند.
بعد از آنكه خداوند متعال ، با قدرت لايزال خويش ، حضرت ابراهيم عليه السّلام را، از
آتش هولناك و سوزان نمروديان ، نجات داد؛ آنان در بهت و حيرت فرو رفتند و به
قدرت خداى ابراهيم متوجه شدند.
روزى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نشسته بودند كه
عزرائيل به زيارت آن حضرت آمد. پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله از او پرسيد: ((اى
عزرائيل ! در اين مدّتى كه خداوند متعال ترا ماءمور كرده كه جان مردم را بگيرى ، تا
بحال اتفاق افتاده است كه بر يكى از اينها ترحّم بكنى و دلت به
حال او بسوزد؟))
يكى از شهرهاى حجاز شهرى است بنام نجران ، كه در مرز يمن قرار دارد. در صدر اسلام
، اهل آنجا با آئين نصرانيّت مى زيستند، در سال دهم هجرت ، پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه
و آله توسط خالد بن وليد اهالى آن منطقه را به اسلام دعوت فرمود و گروه بسيارى
مسلمان شدند، ولى بقيه در كيش نصرانيت باقى ماندند.
جلال الدين عبدالرحمن سيوطى ، يكى از معروفترين دانشمندان
اهل سنّت ، در كتاب ((الاتقان )) در يك كلامى اهانت آميز، مفسرين عاليمقام شيعه را مورد
تعرض قرار داده و در بخش ((شناختِ شروط مُفَسِّر و مفسَّر و آداب تفسير)) مى نويسد: ((و
امّا تاءويلى كه مخالف آيه و شرع باشد حرام است ، زيرا كه آن
تاءويل جاهلان است ، چنانكه رافضيان (224) كلام خداوند را در آيه (مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ
يَلْتَقيانِ)(225): تاءويل كرده اند كه اين دو دريا على و فاطمه عليهم السّلام مى
باشند (يَخْرُجُ مِنْهُما اللُولُؤُ وَالْمَرْجانُ(226) ) را مى گويند: يعنى حسن و حسين عليهم
السّلام ))
جمعى از سادات بنى هاشم ، شبى در منزل حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام مهمان
بودند و از موضوعات مختلف سخن مى گفتند.
مى گويند ماءمون الرشيد خيلى حاضر جواب و بديهه گو بود. روزى با اطرافيان و
مشاوران خصوصى خود صحبت مى كرد، تا اينكه گفت : ((در مدت عمرم ، فقط سه نفر در
سخن گفتن بر من غلبه كرد.
روزى هشام بن عبدالملك ، بر يكى از مستخدمين خود خشم گرفته و با عصبانيت به او عتاب
مى كرد، آن بيچاره ايستاده بود و در مقام اعتذار، سخنانى كه حاكى ، از عفو و گذشت و
احسان بود بر زبان مى راند.
امام صادق عليه السّلام فرمودند: ((هر كس ، تابع هواى نفس خويش باشد، و خود محور و
متكبرانه زندگى كند مانند: آن مردى است كه ، بين مردم عوام به تقدس و تقوا مشهور بود
و من خواستم او را از نزديك ببينم ، بطور ناشناس نزد او رفتم ، عده اى را ديدم كه در
اطراف او جمع شده اند و او هم با حركات عوام فريبانه ، بين آنها ظاهر شده بود، تا
اينكه از مريدان خود جدا شده و به تنهائى راهى را پيش گرفت .
هنگاميكه محدث بزرگوار شيعه ، مرحوم شيخ صدوق ((ره ))، بنا به دعوت اهالى شهر
رى ، به آن ديار سفر كرد. حسن ركن الدوله ،(237) امير با لياقت و هوشمند و دوستدار
اهل بيت عليه السّلام از مرحوم صدوق استقبال كرده و او را با تعظيم و احترام خاصى وارد
شهر كرده و به مجلس خويش ، دعوت نمود. ايشان در مجلس ركن الدوله حاضر شده و در
مورد مسائل مختلف دينى و اعتقادى به سخنرانى و مناظره پرداخت .
در روزگاران گذشته ، يكى از مخالفان حكومت را دستگير كرده و بعنوان اسير به نزد
حاكم بردند. پادشاه بعد از شناختن او، به كشتن او فرمان داد، آن بيچاره وقتى از جان
خود نااميد شد؛ با زبان خود (كه شاه آن را نمى فهميد) به پادشاه ناسزا و سخنان
زشتى گفت و چنانكه معروف است :
قاسم ابن عبدالرحمن مى گويد: ((من در اوائل ، به مذهب زيديه گرايش داشتم ؛ تا اينكه
به شهر بغداد مسافرت كردم و مدتى آنجا بودم روزى در يكى از خيابانهاى بغداد، مردم
را ديدم كه با شور و شوق در جنب و جوش هستند. بعضى مى دوند و بعضى ها بالاى
بلنديها مى روند و بعضى ايستاده اند و نقطه اى را تماشا مى كنند.
امام باقرعليه السّلام مى فرمايد: ((پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله وقتى اين آيه را
خواند: (وَ اخَرِينَ مِنْهُمْ لَمّا يَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ.)(245):(و پيامبر اسلام
صلّى اللّه عليه و آله همچنين براى گروه ديگرى از مؤ منان غيرعرب فرستاده شده كه
هنوز به مؤ منان ملحق نشده اند و او عزيز و حكيم است .)
امام صادق عليه السّلام فرمود:
امام صادق عليه السّلام فرمود: ((هيچ وقت قسم نخوريد، چه راست باشد و چه دورغ ،
زيرا خداوند متعال قسم خوردن را دوست ندارد و از آن نهى كرده است چنانكه مى فرمايد: (وَ
لا تَجْعَلُوا اللّهَ عُرْضَةً لاَِيمانَكُمْ.)(249): خداوند را در معرض سوگندهاى خود قرار
ندهيد. و همچنين به سدير فرمود: ((اى سُدَير! هر كس به خدا قسم دروغ بخورد، كافر
شده و هر كس قسم راست بخورد گناه كرده است .)) و همان آيه را قرائت فرمود.(250)
امام صادق عليه السّلام فرمود: ((هر كس به خاطر ترس از فقير شدن ، ازدواج را ترك
بكند، او به خداوند سوءظن دارد، و كلام خداوند را باور نكرده است كه مى فرمايد: (اِنْ
تَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ.)(251): زنان و مردان بى همسر ازدواج كنند و
اگر فقير و تنگدست باشند خداوند از فضل خود آنان را بى نياز مى كند.
حسين بن بشار، (يكى از ياران امام نهم عليه السّلام ، به امام جوادعليه السّلام نامه
نوشته و عرض كرد: ((مردى خواستگار، بخانه ما مى آيد، نظر شما در مورد شرايط يك
خواستگار چيست ؟))
در سفرى كه نادرشاه ، به نجف اشرف رفته بود؛ وقتى به درِ آستان مقدس علوى عليه
السّلام رسيد، امر كرد، يك زنجير بگردنش انداخته و او را همانند يك غلام حلقه بگوش ،
كشان ، كشان به داخل حرم ببرند. وقتى كه زنجير به گردن او آويخته شد، كسى جرئت
نكرد او را با آن وضع ، كه خودش دستور داده بود ببرد، ناگهان ديدند شخصى با
عظمت پيدا شد، بدون درنگ سر زنجير را گرفته و به همان
حال او را داخل صحن مطهر نمود، پس از آن ، هر چه پى آن شخص گشتند، او را نيافتند.
|