next page

fehrest page

back page

گربه ركن الدولة
گويند: ركن الدولة گربه اى داشت ، و بعضى از دوستانش وقتى مى خواستند با او ملاقات كنند و ملاقات با ركن الدولة برايشان مشكل بود حاجت خود را در كاغذى مى نوشتند و به گردن گربه آويزان مى كردند، پس ركن الدولة مى ديد و مى گرفت و مى خواند و جواب را مى نوشت و به گردن گربه مى بست ، و گربه جواب را براى صاحب نامه بر مى گرداند تا آن را بخواند.(21)
لطيفه
در نجف اشرف عربى فقير گربه اى را گرفته پيش طلبه اى آورد و گفت : به من كمك كن و اين گربه را از من بگير و به اندازه يك وعده غذا به من كمك كن ، طلبه گفت : من گربه نمى خواهم اما مقدارى به تو كمك مى كنم ، فقير گفت : نه نمى شود من گدا نيستم ، پس اين گربه را در عوض ‍ بگير، طلبه هم گربه را گرفت و مقدارى به او كمك كرد فردا ديد كه عده اى از عربها پشت حجره او صف بسته اند و هر كدام گربه اى را در دست دارند و به طلبه مى گويند: شنيده ايم كه تو گربه مى خرى گربه ما را هم بخر و به ما پول بده .
اشعار متصل
پيشلطيفطلعتشقيمتمهشكستهشد
پيشبنفشهخطشگلبچمننهفتهشد.
شبعيشمنغمگينبمحنتصبحگشت اما
بلطفگهگهينتميشكيبدقلبغمزارا.
مرحوم نراقى در خزائن گويد
شبعيشمننهفتهگشبغم
گلعيشمننهفتهگشتبخار.
منعمنكمكنكهمستستميقين
منعممفلسصفتهستميقين .
مصرع
منمشتعلشقعليمچكنم .
لطيفه
يك يهودى مسلمانى را ديد كه در روز ماه رمضان در حال نهار خوردن (غذاى بريان ) است با او نشسته مشغول خوردن شد، مسلمان گفت ذبيحه ما (يعنى گوسفندى را كه مسلمين ميكشند) براى تو حلال نيست يهودى گفت : من در ميان يهوديان مانند تؤ ام در ميان مسلمين كه در روز ماه رمضان دارى غذا ميخورى
شعر
يكجوغم ايام نداريم و خورشيم
گه چاشت گهى شام نداريم و خورشيم
چون پخته بماميرسد از عالم غيب
از كس طمع خام نداريم و خورشيم
بهائى
عهد جوانى گذشت در غم بود و نبود
نوبت پيرى رسيد صد غم ديگر فزود
كاركنان سپهر بر سر دعوى شدند
و انچه بدادند دير باز گرفتند زود
نام جنون را بخود داد بهايى قرار
نيست چه او عاقلى زير سپهر كبود
باز شيخ بهائى گويد
حالى دارم زمان زمان درهم تر
هر لحظه قدم زبار عصيان خمتر
يارب بگناهم ارنسوزى چه شود
يك مشت بخاكستر دوزخ كمتر
تفاءل به ديوان حافظ
مگس خان افغان بر سر قبر خواجه حافظ آمد، به جهت تشنيع خواست مقبره او را خراب كند، جمعى او را ممانعت كرده قرار بر تفاءل از ديوان خواجه گذاشتند اين شعر نمودار شد.
اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود مى برى و زحمت ما ميدارى .
دفع فقر و فاقه
براى از بين رفتن فقر و فاقه سوره آل را سه مرتبه بخواند و با احدى از مردم صحبت نكند و وقتى رسيد به آخر قل اللهم مالك الملك ، اين دعا را هفت مرتبه بخواند (( اللهم يا فارج الهم و يا كاشف الغم و يا صادق الوعده و يا موفى العهد يا لااله الانت فرج همى و خوفى ، واقص عنى دينى و اغننى من الفقر و الفاقة برحمتك يا ارحم الراحمين . )) ملا احمد مى گويد: اينطور به خط بعضى از بزرگان ديدم .
لطيفه
و همچنين در خزائن است كه شخصى بعد از دعائى سر به سجده نهاده و ميگفت : شكراالله شكراالله تا صد دفعه آنرا تكرار كرد پس گفت : اقلش ‍ اقلش و آن را نيز تا ده مرتبه تكرار كرد از او سئوال شد كه اين چه معنى دارد؟ گفت : نمى دانم ولى در دعا وارد شده ، و كتاب دعائى را گشود و آن دعا را نشان داد در آن نوشته شده بود كه فلان دعا را بخواند و بعد از آن صد مرتبه شكراالله شكراالله بگويد و اقلش ده مرتبه است يعنى كمتر از ده مرتبه نگويد.
نظيرش اين حكايت است
كه شخصى مرده اى را دفن كرده و پس از آن گفت كمى پهن تازه بياوريد و مقدارى پهن بر روى مرده ريخت ، فردى به او گفت اين چه معنى دارد؟ گفت : نمى دانم ولى در رساله است رساله را آورد ديدند نوشته است كه مستحب است قبر را كمى پهن تر كنند يعنى وسيعتر نمايند.
و نيز نظيرش اين است
در احاديث وارد شده كه موسى عليه السلام عرض كرد: (( الهى اقريب انت فاناجيك ام بعيد فاناديك ، )) طلبه اى آن را چنين مى خواند فاناجيك . جيك يعنى حيوان كوچكى كه در حمامها است و صداى باريكى دارد و ديك به معنى خروس است و توضيح مى داد كه معنى حديث مس شود خدايا اگر تو نزديكى پس من جيك هستم و صداى خود را باريك مى كنم و اگر تو دورى پس من ديكم و صداى خروس مى كنم و آواز بلند سر مى دهم .(22)
كسى كه ميخواهد بداند حاجتش برآورد مى شود يا نه
از دانيال پيغمبر نقل است كه گفت : وقتى كسى خواست بداند كه حاجتش برآورده شده است يا نه يك مشت از دانه ها را بردارد (مانند اينكه يك مشت نخود يا چيز ديگر بر مى دارد يا يك قبضه از تسبيح را بگيرد) و حاجت خود را در دل پنهان دارد و هشت تا هشت تا از دانه ها برگيرد، پس اگر در دستش يكى ماند پس آن براى زهره است و حاجتش ‍ برآورده مى شود و اگر در دستش دو تا ماند پس آن براى مريخ است و حاجتش برآورده نمى شود و اگر سه تا ماند پس آن براى ستاره دنباله دار است و نحس است و حاجتش برآورده نمى شود، و اگر چهار تا ماند پس ‍ آن براى زحل است و حاجتش برآورده نشود و اگر پنج عدد ماند آن براى مشترى است و سريعا حاجتش برآورده شود و اگر شش عدد ماند براى قمر است و حاجتش روا گردد، و اگر هفت عدد ماند براى عطارد است و حاجتش به خوبى برآورده شود و اگر هشت تا باقى بماند پس به وجهى از وجوه حاجتش بر آورده نشود.
داستانى عجيب از كرامات عسكريين عليهماالسلام
مرحوم حاج شيخ ملااحمد نراقى در خزائن مى نويسد: شيخ جليل القدر شيخ محمد جعفر نجفى قدس سره كه از مشايخ اجاره اين حقير است در سفرى كه به جهت زيارت عسكريين و سرداب مقدس به سر من راءى (سامراء) مشرف مى شديم ، با جناب ايشان همسفر بوديم ، روزى حكايت كرد كه مرا از اهالى سامراء يك آشنا وى بود كه هرگاه به زيارت مى آمدم به خانه او مى رفتم ، وقتى آمدم آن شخص را رنجور و نحيف و زار و مريض ديدم كه مشرف به مرگ بود، از سبب ناخوشى او پرسيدم ، گفت : چندى قبل از اين ، قافله اى از تبريز به جهت زيارت به اين مكان مشرف شدند، و من چنانكه عادت خدام اين حرم و اهل سر من راءى (سامراء) است به دنبال قافله رفتم كه مشترى براى خودم پيدا كنم و براى او زيارت نامه بخوانم و پولى از او دريافت كنم ، در ميان قافله جوانى را ديدم در زى و لباس اهل صلاح و نيكان ، در نهايت صفا و طراوت با لباسهاى نيكو، برخاست و به كنار دجله رفته و غسلى به جا آورد و جامه هاى تازه پوشيد، در نهايت خضوع و خشوع روانه روضه متبركه شد با خود گفتم : از اين مى توان بسيار منتفع شد (و پول زيادى گرفت ) پس دنبال او را گرفته و رفتم ، ديدم داخل صحن مقدس ‍ عسكريين شد و بر در رواق ايستاده ، كتابى در دست دارد، مشغول خواندن دعاى اذن دخول شد و در نهايت آنچه تصور مى شود از خضوع و اشك از دو چشم او بر زمين جارى بود نزد او آمدم گوشه رداى او را گرفته ، گفتم مى خواهم به جهت تو زيارت نامه بخوانم ، او دست به كيسه كرده و يك دانه اشرفى به كف دست من گذاشت و اشاره كرد كه برو و ديگر بر نگرد، من كه چند روز استادى مى كردم به ده يك اين شاكر بودم آن را گرفته مقدارى راه رفتم و طمع مرا بر آن داشت كه باز از آن اخذ كنم و پول بيشترى به جيب بزنم ، برگشتم ديدم در غايت خضوع و گريه مشغول دعاى اذن دخول است باز مزاحم او شده گفتم : بايد من تو را زيارت تعليم دهم اين مرتبه نيم اشرفى به من داده و اشاره كرد به من كه برو و ديگر پيش من نيا، من رفتم و با خود گفتم خوب شكارى به دست آمده دوباره برگشتم در عين خضوع به او گفتم : كتاب را بگذار من البته بايد به جهت تو زيارتنامه بخوانم و رداى او را كشيدم ، اين مرتبه نيز يك عدد ريال به من داده و مشغول دعا شد من رفتم و باز طمع مرا واداشت كه برگردم و همان مطلب را تكرار نمودم . اين دفعه كتاب را در بغل گذارد و حضور قلب او تمام شد و بيرون آمد من از عمل خود پشيمان شدم و به نزد او آمدم ، گفتم : برگرد و به هر نحوى كه مى خواهى زيارت كن و من با تو كارى ندارم گريه كنان گفت : مرا خال زيارتى نماند و رفت من بسيار خود را ملامت كرده مراجعت نمودم از درب خانه داخل فضا شدم ، سه نفر بر لب بام خانه من روبروى درب خانه ايستاده بودند آنكه در ميان بود، جوان تر بود و كمانى در دست داشت ، تير در كمان نهاد و به من گفت : چرا زائر ما را از ما باز داشتى و كمانى رازه كشيد و ناگهان سينه من سوخت و آن سه نفر غائب شدند، و سوزش سينه من شدت يافت بعد از دو روز مجروح شد و به تدريج جراعت آن زياد شد اكنون تمام سينه مرا فرا گرفته است و سينه خود گشود ديدم تمام سينه او پوسيده بود و چند روزى نگذشت كه او از دنيا رفت .
كرامت ديگرى از روضه متبركه عسكريين ع
و باز مرحوم نراقى در خزائن مى نويسد: حاجى حرمين شريفين حاج جواد صباغ كه از معتبرين تجار و مورد اطمينان بود و در سامراء مشغول كار و تعمير روضه متبركه عسكريين عليهماالسلام و سرداب مقدس بود از جانب جعفر قلى خان خوئى در سال هزار و دويست و ده كه حقير به عزم زيارت بيت الله الحرام به آن مكان مشرف شدم به زيارت سر من راءى (سامراء) رفتم او در آنجا بود.
حكايت كرد كه سيد على نامى بود كه سابق بر اين از جانب وزير بغداد حاكم سامراء بود حقير او را در سال يكهزار و دويست و پنج هجرى قمرى كه مشرف شده بودم ديدم و او گفت : من از زوار عجم هر نفرى يك ريال مى گرفتم ، و به آنها اجازه زيارت و ورود به روضه مى دادم ، و به جهت اينكه پول دادگان از ندادگان مشخص شوند مهرى بر ساق پاى هر فردى كه پول داده بود مى زدم كه به جهت دفعات ديگر كه داخل حرم مى شوند با نشان باشند
روزى بر در صحن مطهر نشسته بودم و سه نفر ملازم من هم ايستاده و چوبى بلند در پيش خود نهاده و قافله زوارى از عجم وارد شده بود، پاى هر يك را مهر مى كردم و پول را مى گرفتم و اجاره ورود مى دادم و جوانى از بزرگان عجم آمد و زنش نيز همراهش بود از جمله اهل شرف و ناموس و حيا و جمال بود و دو ريال داد سيد على گويد من ساق پاى آن جوان را مهر كردم و گفتم : آن زن نيز بيايد تا ساق پاى او را مهر كنم آن جوان گفت : هر مرتبه كه اين زن مى آيد يك ريال مى دهد و اين افتضاح ضرورت ندارد سيد على گويد من گفتم اى رافضى بى دين عصبيت و غيرت به خرج مى دهى ؟ كه ساق پاى تو را نبينم ، جوان گفت : اگر در ميان اين جمعيت مردم من غيرت داشته باشم غلطى نكرده ام سيد على گفت : ممكن نيست ، تا ساق پاى همسرت را مهر نكنم اجازه ورود نمى دهم .
آن جوان دست زن رات گرفته ، گفت : اگر زيارت است همين قدر كافى است و خواست برگردد سيد على شقى گفت : اى رافضى گفته من بر تو شاق و گران تمام شد همين طور كه زن اين جوان داشت مى گذشت سر چوبى بر شكم زن زد كه افتاد و لباس او پس رفته بدن او نمايان شد، آن مرد جوان دست همسرش را گرفته و او را بلند كرد و روبه روضه مقدسه كرد،و عرض كرد كه اگر شما بپسنديد بر من نيز گوارا است و به منزل خود باز گشت .
حاجى جواد گفت : من در خانه بودم ، بعد از اينكه سه چهار ساعت گذشت با عجله فردى نزد من آمد كه مادر سيد على تو را مى خواهد، من داشتم روانه مى شدم كه دو سه نفر ديگر آمدند من با عجله رفتم ، مرا بردند به داخل خانه ، ديدم سيد على مانند مار زخم خورده بر زمين مى غلطد و امان از درد دل مى طلبد و اهل عيال او بر دور او جمع شده ، چون مرا ديدند مادر و زن و دختران و خواهرانش بر پاى من افتاده و به عجز و زارى افتادند،
كه برو و آن جوان را راضى كن و سيد على فرياد مى كند كه بار خدا غلط كردم بد كردم من آمدم تا منزل آن جوان را يافتم از او خواهش كردم كه از او خشنود شو و دعا به حال سيد على كن .
جوان گفت : من از او گذشتم اما كو آن دل شكسته من و آن حال ، آنوقت ، مراجعت كردم وقت مغرب بود آمدم به روضه عسكريين به جهت نماز مغرب و عشاء ديدم مادر و زن و دختران و خواهران سيد على سرهاى خود را برهنه كرده و گيسوهاى خود را بر ضريح مقدس بسته و دخيل آن بزرگوار شده اند و فرياد سيد على از خانه او به حرم مى رسيد من مشغول نماز شدم در بين نماز صداى شيون از خانه سيد على بلند شد، و بستگان او به خانه رفتند آن شقى مرده بود، او را غسل دادند و چون كليدهاى روضه و رواق در آن وقت در دست من بود و به جهت مصالح تعمير، از من خواهش كردند كه تابوت آن را در رواق گذارده ، چون صبح شود در آنجا دفن نمايند، جنازه را آنجا گذاردند و من اطراف رواق را چنانكه متعارف است ملاحظه كردم كه مبادا كسى پنهان شده باشد و چيزى از حرم مفقود شود و درب را سه قفله كردم و كليدها را برداشتم و رفتم و چون سحر شد آمدم و خدمه را گفتم شمع ها را افروخته درب رواق را گشودم ، ديدم يك سگ سياهى از رواق بيرون دويد و رفت من خشمناك شدم به خدامى كه بودند، گفتم چرا اول شب درست رواق را نديده ايد، گفتند ما نهايت تفحص را نموديم و هيچ چيز در رواق نبود پس چون روز شد آمدند و جنازه سيد على را برداشته تا او را دفن كنند، ديدند كفن خالى در تابوت است و هيچ چيز در آنجا نيست .
نور باران شدن حرم كاظمين ع در اول ماه رجب
مرحوم نراقى گويد شخصى مورد و ثوق نقل كرد از شيخ محمد كليددار حرم مقدس كاظمين عليهماالسلام و شيخ مذكور خود مرد متدينى بود و من خود او را ملاقات كرده بودم ، كه شيخ مذكور گفت : در هنگامى كه حسن پاشا بعد از زمان سلطنت نادر شاه در ايران او پادشاه عراق عرب بود در بغداد و داراى قدرت بود، روزى در ايام ماه جمادى الثانى در وقتى كه جمعى از امرا و افندايان و اعيال آل عثمان در مجمع او حاضر بودند، پرسيد كه سبب چيست كه اول ماه رجب را شب نور باران گويند، يكى از ايشان گفت : كه در اين شب بر قبور ائمه دين نور فرو مى ريزد.
پاشا گفت : در اين مملكت محل قبور ائمه بسيار است ، و البته مجاورين اين قبور ائمه مشاهده خواهند نمود، پس كليددار ابوحنيفه را كه امام اعظم ايشان است و كليددار شيخ عبد القادر را طلبيده ، مطلب را از ايشان استفسار نمود و ايشان گفتند: ما چنين چيزى مشاهده نكرده ايم ، حسن پاشا گفت : موسى بن جعفر و حضرت جواد عليهماالسلام نيز از اكابر دين هستند، بلكه جماعت روافض آنها را واجب الاطاعة مى دانند، سزاوار آن است كه از كليددار روضه ايشان نيز بپرسيم ، و همان ساعت ملازمى كه به عرف اهل بغداد چوخادار گويند به طلب كليددار كاظمين بوديم عليهما السلام آمد شيخ محمد گويد: كه كليددار در آن وقت پدر من بود و من تقريبا در سن بيست سالگى بودم و با پدرم در كاظمين بوديم كه ناگهان چوخادار به احضار پدرم آمد و او نمى دانست ، كه با او چه كار داشت ، روانه بغداد شد، و من نيز به اتفاق او رفتم و من در خانه پاشا ماندم و پدرم را به حضور بردند بعد اينكه پدرم به حضور پاشا رفت پاشا از پدرم سئوال كرد كه گويند شب اول رجب را شب نور باران گويند به جهت نزول نور از آسمان بر قبور ائمه دين ، آيا تو هيچ آن را در قبر كاظمين مشاهده كرده اى ؟
پدرم خالى از ذهن و بى تاءمل گفت : بلى چنين است ، و من مكرر ديده ام پاشاى مذكور گفت : اين امر عجيب و غريبى است ، و اول رجب نزديك است ، مهيا باش كه من در شب اول رجب در حرم مقدس كاظمين به سر خواهم برد، پدرم از شنيدن اين سخن به فكر افتاد كه اين چه جراءتى بود كه من كردم ؟ و اين چه سخنى بود از من سر زد؟ و با خود گفت كه احتمال دارد نور ظاهر مشاهده نشود و من نور محسوسى نديده ام ، و متحير و غمناك بيرون آمد، و من چون او را ديدم آثار تغير و ملال در چهره او يافتم ، و از سبب آن پرسيدم گفت : اى فرزند من خود را به كشتن دادم ، و با حال تباه روانه كاظمين شديم و در بقيه آن ماه پدرم و داع و امور مربوط به وصيت خود را انجام مى داد، و خورد خواب او تمام شد و روز به گريه و زارى مشغول بود و شب ها در روضه مقدسه تضرع مى كرد و به ارواح مقدس ايشان توسل مى جست و خدمتكارى خود را شفيع قرار مى داد تا روز آخر ماه جمادى الاخر، چون روز به نزديك غروب رسيد.
كوكبه پاشا ظاهر شد و خود او نيز وارد شد و پدرم را طلبيد و گفت : بعد از غروب روضه را خلوت نماييد و زورا را بيرون كنيد، پدرم بنابر امر او چنان كرد، هنگام نماز شام پاشا به روضه داخل شد،
امر كرد كه شمعهاى روضه را كه روشن بود خاموش كنند، و روضه مقدسه تاريك ماند، خود چنانكه طريقه سنيان است فاتحه خواند و به عقب سر ضريح مقدس رفت و مشغول نماز و ادعيه شد و پدرم در سمت پيش روى ضريح مقدس را گرفته بود و محاسن خود را بر زمين مى ماليد و روى خود را در آنجا مى سائيد و تضرع و زارى مى كرد، مانند ابر بهار اشك از ديده او جارى بود و من نيز از عجز و زارى پدرم به گريه افتاده بودم و بر اين حال تقريبا دو ساعت گذشته و نزديك بود كه پدرم قالب تهى كند، كه ناگهان سقف محاذى بالاى ضريح مقدس شق شد، و ملاحظه شد كه گويا به يك بار صد هزار خورشيد و ماه و شمع و مشعل بر ضريح مقدس و روضه مقدسه ريخت كه مجموع روضه هزار مرتبه از روز روشن و نورانى تر شد، و صداى حسن پاشا بلند شد كه به آواز بلند مكرر مى گفت : صلى الله على النبى محمد و آله ، پس پاشا برخاست و ضريح مقدس را بوسيد، و گفت : بزرگ مخدومى دارى ، خادم چنين مولائى بايد بود و انعام بسيار بر پدرم و ساير خدام روضه متبركه كرده و در همان شب به بغداد مراجعت نمود.
شعرى از عراقى ياصاحب الزمان
خوشا دردى كه درمانش تو باشى
خوشا راهى كه پايانش تو باشى .
خوشا چشمى كه رخسار تو بيند
خوشا جانى كه جانانش تو باشى .
چه خوش باشد دل اميدوارى
كه اميد و دل جانش تو باشى .
خوشى و خرمى و كامرانى
كسى دارد كه خواهانش تو باشى .
چه باك آيد زكس آنكس كه او را
نگه دار و نگهبانش تو باشى .
مشو پنهان از آن بيچاره كو را
همه پيدا و پنهانش تو باشى .
مپرس از كفر ايمان عراقى
كه هم كفر و هم ايمانش تو باشى .
براى آن تبرك خود مگويد
دل بيچاره تا جانش تو باشى .
لطيفه شعرى از ابن يمين
واعظى بود بر سر منبر
لفظ چون در به وعظ بگشاده .
گفت مرد را بود به بهشت
چند حور لطيف آماده .
از ميانه زنى به پا برخاست
دلش اندر تفكر افتاده .
گفت بهر خداى مولانا
سخنى گفته اى بود ساده .
گفت در خلد حور نر باشد
يا بود جمله همچو من ماده .
گفت خاتون فرو نشين و مپرس
كه نمانى تو نيز ناگا.
لطيفه
به ابن مقله گفته شد: آيا چيزى از فارسى مى دانى ؟ گفت فقط يك كلمه از فارسى مى دانم و آن شاموخ است يعنى ساكت شو، مقصود او كلمه خاموش بود كه اين را هم درست ياد نگرفته بود.
شعر بدون نقطه
كه گرد كردگار گردم مردوار در عالم
كه كرد اساس مكارم ممهد و محكم
عماد عالم عادل سوار ساعد ملك
اساس طارم اسلام و سرور عالم
ملك علو و عطارد علوم و مهر عطا
سماك رمح و اسد حمله و هلال علم
سرو اهل محامد هلاك عمر عدو
سر ملوك و دلارام ملك و اصل حكم
كلام او همه سحر حلال در هر حال
مراد او همه اعطاء مال در هر دم
دم مكرم او همدم كلام و علوم
دل مطهر او مورد صلاح امم
هم او وهم دل او دار عدل را معمار
هم او همدم او درد ملك را مرهم (23)
حاصل عمر مرا داس امل كرده درو
كه هوا و هوس اعمال مرا داده گرو
مقلوب نمودن
و آن كلمه اى است كه اگر از آخر نيز بخوانيم باز همان شود مانند سگ مگس . شاعر گفته :
سگ مگس را اگر كنى مقلوب
قلب او غير سگ مگس نشود.
و مؤ لف در اشعارى كه قافيه اش انقلاب است گويد:
كو يزيد و پيروان راءى او
كاخ او مقلوب گشت از انقلاب .
كه كاخ را اگر از آخر بخوانيم مى شود خاك ...
قلب يا مقلوب بودن در قرآن مجيد
(( (ارض خضرا) و (كل فى فلك ) و (ربك فكبر).
كه اگر از آخر بخوانيم باز همان مى شود.
مقلوب بى نقطه در اشعار عربى
(( ملك الكلام لكل مالك الكام
دعاك للروح و حور لك اعد. ))
مقلوب در اشعار فارسى در هر مصرع
ترازوى زر طرزى وزارت
اميد آشنايان شادى ما.
شو همره بلبل بلب هر مهوش
شكر بترازوى وزارت بركش .
بقا و عز و فر فوز عواقب
بها و عون زاد از نوع واهب .
اميد آشنايان شادى ما
بكاس فيض نان ضيف ساكب .
كلام گنج رشحت قوت ناسك
كسانت وقت حشر جنگ مالك .
مقلوب در يك بيت عربى با نقطه
(( مودته تدوم لكل هول
و هل كل مودته تدوم .))
باز در اين اشعار
(( اسل جناب غاشم
مشاغبا ان جلسا.))
اسكن تقو فعسى
يسعف وقت نكسا.
اسراذا هب مرا
ارم بها ذا رسا.
ارانا الاله هلالا انارا.(24) ))
لطيفه
گويند حاج آقا جمال كه يكى از علماء شيعه است به پدر بزرگوارش ‍ گفت : مگر قرآن مجيد بنايش بر اختصار كلمات نيست ، پدرش در جواب گفت : بلى بناى قرآن بر اختصار است ، آقا جمال گفت : پس چرا قرآن درباره اينكه پسر دو برابر دختر ارث مى برد مى گويد: (( ((و للذكر مثل حظ الانثيين )) )) يعنى ارث پسر دو برابر دختر است . پدرش گفت : پس به نظر شما بايد چطور بگويد؟ آقا جمال گفت : (( ((و للانثى نصف الذكر)) )) مختصرتر و بهتر بود پدرش در جواب گفت : آنوقت مادرت راضى نمى شد و مى گفت كم است . (25)
لطيفه
دو نفر شيعه و سنى با هم درباره بحث مى كردند، سنى گفت : چون معاويه هم صحبت با پيامبر اسلام بوده از اهل نجات است شيعه گفت : چون وى با على وصى پيامبر محاربه كرده است از اهل هلاكت است . شيعه اين جمله را نيز اضافه كرد، كه اگر خدا بخواهد معاويه را به بهشت ببرد، مردم نمى گذارند! سنى با حالت تعجب گفت : چگونه از كار خدا مى شود مانع شد؟ شيعه گفت : براى اينكه خدا با آن تاكيداتى كه درباره على فرمود ولى هر چه سعى كرد على را خليفه كند مردم نگذاشتند و كس ديگرى را خليفه كردند.(26)
شناختن ماههاى رومى
نيسان سى و يك روز است و آن برج حمل است هفتم از آن طالع حوت است .
ايار: برج ثور است و آن سى و يك روز است و پنجم آن براى مسافرت دريا خوب است چون هوا معتدل است و روز يازدهم آن اول بارح است و روز بيست و سوم آن طالع ثريا است (طلوع مى كند و بالا مى آيد) و در آن قفاز الخيل است .
حزيران : برج جوزا است ، سى و دو روز است .
تموز: برج سرطان است ، سى و يك روز است ، روز هفتم آن ملخ مى ميرد.
آب : برج اسد، سى و يك روز است ، روز دوم آن سهيل در يمن طلوع مى كند.
ايلول : برج سنبله ، و آن سى روز است .
تشرين الاول : برج ميزان است و آن سى روز است .
تشرين الثانى : برج عقرب است ، و آن سى روز است .
كانون الاول : برج قوس است و آن بيست و نه روز است و روز يازدهم آن مريعانيه است .
كانون الثانى : برج جدى است ، و آن بيست و هشت روز است .
شباط: برج دلو است ، و آن سى روز است .
آذار: برج حوت است ، و آن سى روز است .(27)
(لطيفه )
مردى كه دماغش به طرف چپ كج بود وارد شهرى شد، يكى از بزازهاى آن شهر، وى را ديد، از او تقاضا كرد كه در آن شهر بماند، و شاگردى مغازه او را بنمايد آن مرد قبول نمى كرد، چون اصرار از حد گذشت ، مردم او را سرزنش كردند كه اين چه اصرارى است به او مى كنى ؟ مگر شاگرد قحط است ؟! وى در جواب گفت : در شاگردى اين مرد نفعى است كه شما متوجه آن نيستيد به وى گفتند: آن نفع چيست ؟ بزاز گفت : اين مرد دماغش كج است به درد كار من مى خورد، چون اگر از طرف چپ متر كند و بخرد، و از طرف راست متر كرده و بفروشد، در هر روز چندين متر به نفع ما خواهد بود.(28)
لطيفه شعرى
گفتم صنما لعل لبانت نمكى
گفتا كه چه دانى نمكى تا نمكى .
گفتم كه مرخصم بكن تابمكم
گفتا كه مرخصى نه خيلى كمكى .(29)
لطيفه
شخصى الاغى داشت ، آن را به سوى خانه خويش با زدن زياد هدايت مى كرد، ولى الاغ نافرمانى صاحبش را مى كرد و ابدا به طرف خانه قدم بلند نمى كرد، به او گفتند: معمولا الاغها به طرف خانه خوب راه مى روند، چطور الاغ شما بر خلاف همه الاغها از خود حركتى نشان نمى دهد؟! وى گفت : الاغها معمولا براى خوراك به خانه خوب راه مى روند، چون در خانه ما چيزى نيست ، لذا الاغ حاضر نيست به طرف خانه حركت كند.(30)
لطيفه
شخصى شب عيد نوروز، به خانه يكى از دوستانش در قزوين با زن و بچه وارد شد، تا سيزده فروردين در آنجا بماند، دوستش وقتى متوجه شد، بخانه همسايه اش كه تفنگ داشت رفت ، و گفت : مهمانهاى من وقتى وارد خانه من شدند، تو چند تير هوائى بزن ، همسايه گفت : براى چه ؟ او با لهجه قزوينى گفت : تو چه كارى دارى ؟ همسايه اش هم وقتى ميهمانهاى او وارد شدند، چند تير هوائى زد، ميهمانها ترسيدند و به صاحبخانه گفتند: چه خبر شده ؟ صاحب خانه با لهجه قزوينى گفت : چيز مهمى نيست سال گذشته موقع عيد نوروز من چند ميهمان از او كشته ام او هم مى خواهد تلافى كند، و ميهمانهاى مرا بكشد، ميهمانها در اين هنگام از ترس ، خانه دوستشان را رها كردند و رفتند.
لطيفه
دزدى به خانه روضه خوانى وارد شد، اثاثيه او را جمع كرد وقتى كه خواست آنرا از زمين بر دارد، گفت : يا على ! روضه خوان از صداى او بلند شد، دست دزد را گرفت و به او گفت : من اين اموال را يك عمر با يا حسين جمع كرده ام ، تو مى خواهى همه را با يك يا على گفتن ببرى .
لطيفه
اربابى به مستراح رفت ، نوكرش را صدا زد كه آفتابه را بياور نوكر با عجله زيادى كه داشت آب سماور را كه جوش بود در آفتابه ريخته و فراموش ‍ كرد كه قدرى آب سرد در آن بريزد و همينطور به دست ارباب داد، ارباب هم بدون توجه مقدارى از آب آفتابه را استعمال كرد، تمام مقعدش ‍ سوخت ، همينكه از مستراح بيرون آمد نوكرش را به باد داد كتك گرفت ، نوكر كتكها را مى خورد و زير لب مى گفت : بزن ارباب حق دارى ، مى دانم كجايت مى سوزد.(31)
لطيفه
شخصى ترك از جائى مى گذشت ، ديد چند نفر ترك دارند گربه اى را مى شويند، با لهجه تركى گفت : گربه را نشوييد شكوم ندارد، مى ميرد، و رفت ، بعد كه برگشت ، ديد آنها دارند گريه مى كنند گفت : چه شده كه گريه مى كنيد؟ آن تركها در جواب گفتند: گربه مرده است آن شخص گفت : مگر به شما نگفتم گربه را نشوييد شكوم ندارد مى ميرد گفتند: از شستن كه نمرده ، از چلاندن (32) مرده است .
لطيفه
شخصى سه روز بود ديوانه شده بود، روز چهارم سوار بر شترى شده فرياد مى زد اى مردم مى خواهم به مكه بروم ديوانه ديگرى چوبى به سر او زد و گفت : بى حيا من چهل سالب است ديوانه ام ولى تا اين امامزاده كه يك فرسخى ما است نرفته ام تو چهار روز است ديوانه شده اى مى خواهى به مكه بروى .
لطيفه
گويند صيادى مرغى را هدف قرار داد و تيرش به خطا رفت و مرغ پرواز كرد، شخصى كه ناظر جريان بود شروع كرد به احسنت احسنت گفتن ، صياد عصبانى شده و به وى گفت : مرا مسخره مى كنى ؟! فرد ناظر گفت : خير، احسنت احسنت گفتن من به آن مرغ است كه چه زيبا از دام گريخت .(33)
حضرت زينب چشمهاى او را به اذن خدا شفا داد
شهيد آية الله دستغيب در كتاب داستانهاى شگفت صفحه 51 مى نويسد: مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيك كه شخصى با تقوا و مؤ منى شايسته و در توسل به اهل بيت عليهم السلام و علاقه قلبى به حضرت سيد الشهداء كم نظير بود، و از اين بابت ، رحمت و بركت صورى و معنوى زياد نصيبش شده بود و در رمضان سال 1387 هجرى قمرى به رحمت حق و اصل شد نقل نمود:
كه در شش سالگى مبتلا به درد و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم كور گرديد، در ماه محرم در ايام عاشورا كه منزل مرحوم حاج محمد تقى اسماعيل بيك ، كه دائى او است روضه خوانى بود و چون هوا زياد گرم بود به مردم شربت خنك مى دادند، محمد رحيم گفت : از دائى خود خواهش نمودم كه اجازه بده من به مردم شربت بدهم ، دائى گفت : تو كه چشم ندارى و نمى توانى ، گفتم : يك نفر چشم دار همراه من بيايد، تا مرا يارى كند قبول فرموده و من با كمك خودش مقدارى به مردم شربت دادم .
در اين اثناء مرحوم معين الشريعه اصطهباناتى منبر رفته روضه حضرت زينب عليهماالسلام را مى خواند و من سخت متاءثر و گريان شدم ، تا اينكه از خود بيخود شدم در آن حال خانم مجلله و جليل القدرى كه دانستم حضرت زينب عليهماالسلام است ، دست مبارك بر دو چشم درد نمى گيرى . پس وقتى چشمم را باز كردم اهل مجلس را ديد شاد و فرحناك خدمت دائى ام مرا در اطاقى بردند و مردم را متفرق نمودند، و نيز نقل نمود كه در چند سال قبل مشغول آزمايش بودم و غافل از اينكه نزديكم ظرف پر از الكل است ، كبريت را روشن نموده ، ناگهان الكل شعله ور شد و تمام بدنم از سر تا پا تا آخر عمر چشمم درد نگيرم .
درخت عجيب در سر انديب
صاحب عجائب البلدان نقل كرده كه در سرانديب كوهى است ((بدهيون نام )) و در آن كوه درختى است كه هر شب وقت صبح برگى از او بيفتد كه بر روى آن كلمه ((لااله الاالله )) و بر روى ديگر آن آيه اى از آيات قرآنى نقش است ، و هر روز آيه اى است غير از آيه ديگر (34)
چگونه حج اين زن مورد قبول خدا واقع شد
گويند زنى از بزرگان حبشه ، شنيده بود كه خداوند در مكه ، خانه اى دارد و از اختصاص داشتن كعبه به حضرت حق چنان خيال كرده بود، كه لازمه اش اين است كه بايد آن خانه ، در جاى خوش آب هوائى واقع شده است ، و مقام دلكشى داشته باشد، كه چشم از ديدار آن نورانى و دل مسرور مى گردد، يعنى كاخ با عظمت الهى در ميان باغ دلگشا قرار دارد و دربهاى آن را باز نموده اند و تختى عالى و مرصع به جواهرات الوان ، در آن نهاده و حق تعالى بر تخت نشسته و اشراف موجودات هم بر گرد او صف كشيده اند آن زن از وفور عشق و قصور عقل و ادراك كه به خيال خود خدا را جسم فرض نموده ، زيارت و حضور پروردگار را لازم شمرده و تحفه ها و هداياى گرانبها و پر قيمت براى دربانان و مقربان درگاه حضرت سبحان برداشت و با حجاج روانه حج شد، و چون از عمران و آبادى بگذشت ، و به بيابان بى پايان رسيد، ديد كه گل و ريحانش خار مغيلان ، و در هر گوشه يك نفر بى زاد و توشه و به هر منزل صاحب دلى جان داده ، و چون به عرفات رسيد، ديد كه گروهى همه عريان و بريان ايستاده گفت : اى برادران صفا و مقربان وفا براى تقرب مولا، اين رنج و عنا چيست ؟ و اين زحمت و محنت براى چه ؟ و علاوه بر اين ، درختان و جويبارها كجا است ؟ و گل و رياحين حضرت رب العالمين كو؟ گفتند: اين كوى عشق است ، آب روان اينان آب ديدگان باشد و گل سرخش خون جگر.
اين وطن مصر و عراق و شام نيست
اين وطن شهرى است كور انام نيست .
پاى طاهر در ره خانه بود
حج رب البيت مردانه بود.
و چون به كعبه در آمد، كعبه را از خداوند خيالى خود خالى ديد، گفت : اى مردم صاحبخانه كجاست ؟ بانك بر وى زدند اى زن چه حرفى است كه مى زنى ؟ خانه ، بهانه امتحان بندگان است و حضرت عزت از مكان مستغنى ، و عرش و فرش به زلال وصال او بسى از تو تشنه تر هستند، بيچاره از شنيدن اين سخن ، آهى كسيد و سر بر خاك نهاده مى گفت :
اى تير غمت را دل عشاق نشانه
جمعى به تو مشغول تو غائب زميانه .
اين راه دور را به شوق حضور تو پيمودم ، و به اميد وصال تو شب ها نغنودم ، و روزها نياسودم
مقصود من از كعبه و بتخانه توئى تو
مقصود توئى كعبه و بتخانه بهانه .
به عزت و جلالت قسم ، كه تا به سويت نرسم ، سر از آستانت بر نگيرم ، و پند خردمندان نپذيرم ، چه همراهان را روى كوى تو بود، و مرا روبه سوى تو.
حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
او خانه همى جويد و من صاحب خانه .
در آن هنگام از دحامى شد، كه در زير لگد حاجيان كوبيده شد، و تا حرم و حشم بر سر او رسيدند، هودج نفس مطمئنه را به سدرة المنتهى برده و نداى ارجعى الى ربك راضية مرضية را لبيك گفته بود.
زنده همان است بر هوشيار
جان بسپارد بسر كوى يار
بزرگى كه با وى همسفر بود، به نمازش اقدام نمود، و شبانگاهش بخواب ديد، كه به مقصد رسيده و به مقصود خود نائل گرديده است ، و حج آن سال به اقبال ، آن شهيد راه و كشته درگاه قبول گرديد(35)
مؤ لف گويد: به ياد شهيدان خونين حجاج سال 1366 هجرى شمسى در مكه معظمه و به ياد آن حاجيه خانمى كه در آن مكان مقدس شهيد گشت و ديگر شهداء نوشته و تحرير شد.
آن درم دادن سخى را لايق است
جان سپردن خود سخاى عاشق است .
عاشقان را كار نبود با وجود
عاشقان را هست بى سرمايه سود.
جان تلخ و شور پيش او برند
جان چون درياى شيرين را خرند.(36)
اشعار عربى از شيخ عبدالرحيم حائرى درباره حج
(( فاز من فى الله هاجر و عن الاهواء ادبر
فرغ القلب و غسل عن سوى المولى و طهر
فاز من لبى و احرم و الى العمرة اقدم
طاف سبعا ثم صلى و سعى سبعا فقصر
فاز من احرم من مكه للحج فندبا
بمنى بات بليل التسع حتى الصبح اسفر
فاز من نال من الظهر و قوف العرفات
و اتى بعد غروب الشمس للمكث بمشعر
فاز من بعد طلوع الشمس اضحى بمناها
فرمى ثم هدى ثم بحلق الراءس آثر
فاز من جاء الى مكة ذاك اليوم منها
طاف للحج و صلى و سعى سبعاكما مر
فاز من طاف و هو فى حج النساء
فالى صوب منى فى آخر اليوم لينفر
فاز من بات بها فى ليلتيها و نهارا
قدر مى الجمر الثلاث عند ما يرميه كبر
فاز من فى ثانى الايام اذا و افى الغروبا
بمنى بات بها و اليوم للجمرات كرر
فاز من عاد الى مكة ان طاف و داعا
فاز ان صلى و فزنا ان دعانا و تذكر ))
بخل آن مرد و سخاوت ابو دحداح و نتيجه سخاوتش
واحدى به سندى متصل مرفوع از عكرمه از ابن عباس روايت كرده ، كه مردى درخت خرمائى داشت ، كه شاخه اش در خانه شخص فقير و عيالمندى بود، و صاحب نخل مى آمد و از درخت خود بالا مى رفت تا خرما بچيند و چه بسا خرمائى از درخت مى افتاد، و بچه هاى آن فقير بر مى داشتند و مى خوردند، و صاحب نخل از درخت مى آمد پايين تا خرما را از دست بچه ها بگيرد، و اگر خرما را در دهان يكى از بچه ها مى ديد، انگشتش را داخل دهان آن بچه مى كرد، تا خرما را از دهان او بگيرد، آن مرد فقير هم به پيامبر صلى الله عليه و آله شكايت كرد، و حضرت را از آنچه كه صاحب نخل مى كرده خبر داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ((خيلى خوب حرفت را شنيدم )) برو،
پيامبر خدا صاحب نخل را ملاقات كرد و به او فرمود: آن نخلى كه شاخه اش در خانه فلانى است را به متن مى دهى ؟ تا من يك درخت خرما در بهشت به تو بدهم . آن شخص گفت : من نخلهاى زيادى دارم ، اما هيچكدام از نخلهايم بخوبى خرماى اين نخل نيست : بالاخره آن شخص رفت و شخص ديگرى كه كلام پيامبر را شنيده بود، آمد و گفت : يا رسول الله ، آيا اگر من آن نخل را از او گرفتم و به شما دادم ، عوض آن نخلى به من در بهشت مى دهى ؟ پيامبر فرمود: بلى ، پس آن شخص رفت و صاحب نخل را ملاقات كرد، و با او مذاكره كرد در قيمت ، كه اگر اين نخل را به او دادم ، در بهشت نخلى به من عطا خواهد كرد؟
صاحب نخل گفت : من از خرماى اين نخل خوشم مى آيد، ولى نخلهاى زيادى دارم و هيچكدام از نخلهاى من خرمايش به اين خوبى نيست ، كه اين درخت دارد آن شخص به او گفت : اين نخل را به من مى فروشى ؟ گفت : نه ، مگر اينكه پولى به من دهى كه باور ندارم ، آن شخص گفت :
به چقدر راضى هستى كه من به تو بدهم ؟ صاحب نخل گفت : چهل آن شخص گفت : خيلى زياد است چهل در برابر يك نخل زياد است .
سپس خريدار كمى ساكت شد، و بعد گفت : من به تو چهل نخل را مى دهم ، و خريدار به فروشنده گفت : من شهادت مى دهم كه تو راست مى گوئى و رفت پيش مردم و آنها را شاهد گرفت ، كه اين نخل در قبال چهل نخل مال من شد.
و رفت پيش پيامبر صلى الله عليه و آله و عرض كرد: يا رسول الله اين نخل مال من شد و هم اكنون آن را ملك تو كردم پيامبر صلى الله عليه و آله رفت پيش صاحب خانه (مرد فقير) و فرمود: اين نخل مال تو و زن و فرزندانت شد. و در اين هنگام خداوند سوره ليل را نازل كرد.
عطا گويد: اسم مردى كه نخل را خريد و داد به پيامبر صلى الله عليه و آله ابودحداح بود و كسى كه بخل كرد (( (بخل و استغنى ))) و نخل را نداد همان صاحب نخل بود و شان نزول (( (و سيجنبها الاتقى )))
و همچنين شاءن نزول (( (ولسوف يرضى ))) هم درباره ابودحداح است ، يعنى (( (ولسوف يرضى اذا دخل الجنة ) ))
بزودى وقتى وارد بهشت راضى مى شود، و پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى به آن نخل مى گذشت مى فرمود: نخلهائى در عوض اين نخل براى ابودحداح در بهشت است .(37)
علت بى تابى نوزاد
دانى كه چرا طفل به هنگام تولد
با ضجه و بى تابى و فرياد و فغانست .
با آنكه برون آمده از مجلس زهدان
و امروز در اين عرصه آزاد جهانست .
با آنكه در آنجا همه خون بوده خوراكش
وينجا شكرش در لب و شيرين به دهانست .
زانست كه در لوح ازل ديده كه عالم
بر عالميان جاى چه ذل و چه هوانست .
داند كه در اين نشئه چه ها بر سرش آيد
بيچاره از آن لحظه اول نگران است .
ارزش دنيا
شخصى به انسان زيبا و خوش سيمائى برخورد كرد، از كسى سئوال كرد، شغل او چيست ؟ به او گفته شد او ضارط (باد دهنده ) است و از اين طريق مال بدست مى آورد، او گفت : حقا كه دنيا را بايد با باد بدست آورد و هيچ كس دنيا را به آن چه كه حقش هست بدست نياورد جز اين شخص ، و در بى ارزشى دنيا همين بس .
حسد از هر صفت و گناهى بدتر است
روايت شده كه شيطان ، به درگاه فرعون آمد، و در را كوبيد، فرعون گفت : كوبنده درب كيست ؟ شيطان گفت : اگر خدا بودى ، مى فهميدى چه كسى درب را مى كوبد، فرعون گفت : اى ملعون داخل شو، شيطان گفت : ملعونى بر ملعونى وارد مى شود، پس داخل شد، فرعون به او گفت : چرا بر آدم سجده نكردى تا رانده درگاه خدا و مورد لعن خدا واقع نشوى ؟ در جواب گفت 6 چون مانند تو در صلب آدم بود، فرعون به او گفت : آيا بدتر از من و از خودت بر روى زمين سراغ دارى ؟شيطان در جواب گفت : انسان حسود از من و از تو بدتر است 7 چون حسد عمل نيك انسان را مى خورد، همچنانكه آتش هيزم را مى خورد و مى سوزاند.(38)
اى دل
بس در زلف بتان جا كردى اى دل
ما را ميان خلق رسوا كردى اى دل .
بيرون مرا از فكر فردا كردى اى دل
تا از كجا ما را تو پيدا كردى اى دل .
روزم سيه حالم تبه كردى تو كردى
اى دل بسوزى هر گنه كردى تو كردى .
اى دل بلااى دل بلا اى دل بلائى
اى دل سزاوارى كه دائم مبتلائى .
از مائى آخر خصم جان ما چرائى
ديوانه جان آخرچه اى كار كجائى .
مجنون شوى ديوانه ام كردى تو كردى
از خويشتن بيگانه ام كردى تو كردى .
يا كمتر اندر دام خوبان مبتلا شو
يا ناز و كم كن مرد ميدان بلا شو.
با بى وفايان يا دلاكم آشنا شو
سا آشنا خواهى شدن رو بى وفا شو.
ديگر وفا اى دل خريدارى ندارد
كم گو از اين كالا كه بازارى ندارد.
اى آبرو ريز اى دل ديوانه من
اى از قرار و صبر دين بيگانه من
اى از تو پر خون جام مى پيمانه اى دل
اى از تو ورد هر زبان افسانه من
تا چند هر شب تا سحر بيدار باشى
با مرغ شب دمساز و با غم يار باشى
تاكى بزلف دلبران پابندى اى دل
تاكى به اميد وفا خرسندى اى دل
تا چندى اى دل راستى تا چندى اى دل
وقت است كه از بگذشته پندى گيرى اى دل
هر كس كه باشد همچو تو اى دل دل او
آسان نگردد تا ابد يك مشكل او

next page

fehrest page

back page