137 دفاع مقداد و سلمان و ابوذر از اميرالمؤ منين (ع )
مقداد برخاست و گفت : يا على ، به من چه دستور مى دهى ؟ به خدا قسم اگر مرا امر كنى
با شمشيرم مى زنم و اگر امر كنى خوددارى مى كنم ، على (ع ) فرمود: اى مقداد، خوددارى
كن و پيمان پيامبر (ص ) و وصيتى كه به تو كرده را به ياد بياور.
اعتراض شديد اصحاب بزرگ و طرفداران امام على (ع ) به خلافت ابوبكر باعث شد كه
ابوبكر بالاى منبر، خاموش شود و نتواند پاسخ بگويد، و پس از مدتى سكوت گفت :
على (ع ) به عمر فرمود: اى پسر صهّاك ، ما را در خلافت حقّى نيست ، ولى براى تو و
فرزند زن مگس خوار هست ؟!
محمود بن لبيد مى گويد: به حضرت زهرا (س ) عرض كردم : اى بانوى من ! چه شد كه
على (ع ) نسبت به حق خود سكوت كرد و اقدامى ننمود؟
رواى مذكر مى گويد: وقتى كه على (ع ) آن روز را به پايان رساند، سيصد و شصت
مرد، با آن حضرت بيعت كردند كه تا پاى مرگ از او حمايت كنند، على (ع ) (خواست آنها را
امتحان كند كه آيا راست مى گويند، به آنها) فرمود: برويد، فردا با سرهاى تراشيده
در محل (احجار الزيت ) (يكى از محله هاى داخل مدينه ) نزد من بياييد.
بعد از جنايت بين در و ديوار قنفذ ملعون با همراهانش بدون اجازه به خانه على هجوم
آوردند. على (ع ) سراغ شمشيرش رفت ، ولى آنان زودتر به طرف شمشير آن حضرت
رفتند، و با عده زيادشان بر سر او ريختند. عده اى شمشيرها را بدست گرفتند و بر آن
حضرت حمله ور شدند و او را گرفتند و بر گردن وى طنابى (سياه ) انداختند. و بنا بر
نقلى دست على (ع ) را نيز با طناب بستند.(169)
چون ابوبكر از اميرالمؤ منين (ع ) غصب خلافت كرد، حضرت به او گفت كه : آيا
رسول خدا تو را امر نكرد كه مرا اطاعت كنى ؟ آن ملعون گفت : نه و اگر مرا امر مى كرد
مى كردم ، حضرت فرمود: الحال اگر پيغمبر را ببينى و تو را امر كند به اطاعت من آيا
خواهى كرد؟ گفت : آرى ، حضرت فرمود: با من بيا به سوى مسجد قبا.
على (ع ) فرمود: اى سلمان ، آيا مى دانى اول كسى كه با ابوبكر بر منبر پيامبر (ص )
بيعت كرد كه بود؟ عرض كردم : نه ، ولى او را در سقيفه بنى ساعد ديدم هنگامى كه
انصار محكوم شدند، و اولين كسانى كه با او بيعت كردند مغيرة بين شعبه و سپس بشير
بن سعيد و بعد ابوجراح و بعد عمر بن الخطاب و سپس سالم مولى ابى حذيفه و معاذبن
جبل بودند.
حضرت آيت اللّه سيد مرتضى فيروز آبادى ، يكى از استوانه هاى علم در حوزه علميه نجف
بود و قبل از انقلاب به دست عوامل بيگانه از حوزه علميه نجف اخراج شد و در حوزه علميه
قم درس خارج مى فرمود.
وقتى مردم براى بيعت با اميرالمؤ منين (ع ) آماده شدند، حضرت درباره عدم
تمايل خويش به خلافت چنين فرمود:
امام صادق (ع ) فرمود: ابوبكر بر على (ع ) وارد شد و به آن جانب عرض كرد: به
درستى كه رسول خدا (ص ) بعد از روز ولايت ، درباره تو كار جديد و تازه اى انجام
نداد و من گواهى مى دهم كه تو مولايم هستى . به اين موضوع براى شما اقرار مى كنم و
در زمان رسول خدا (ص ) به امارت بر مؤ منين به تو سلام كردم .
رسول خدا (ص ) نيز به ما فرمود كه تو وصى و وارث و خليفه آن جناب در ميان خانواده
و همسرانش هستى و ميراث رسول خدا (ص ) و امر پيامبر به تو
منتقل شد؛ ولى به ما نفرمود كه بعد از آن جناب تو خليفه اش هستى . پس در آن چه بين ما
و تو رخ داده ، گناهى ندارم و بين ما و خداوند عزّوجلّ نيز گناهى بر ما نيست .
على (ع )، فاطمه (س ) را بر الاغى سوار مى كرد و او را شبانه به در خانه هاى
انصارى مى برد، و از آنها طلب يارى مى كرد. همچنين فاطمه (س ) از آنها كمك خواست ،
لكن آنها مى گفتند: اى رسول خدا ديگر زمان گذشته است و ما با ابى بكر بيعت كرده
ايم ؛ اگر پسر عم تو على (ع ) زودتر از ابى بكر از ما طلب بيعت مى كرد هرگز از او
روى بر نمى گردانديم .
سلمان مى گويد: وقتى شب شد على (ع ) حضرت زهرا (س ) را سوار بر چهار پايى نمود
و دست دو پسرش امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) را گرفت ، و هيچ يك از
اهل بدر از مهاجرين و انصار را باقى نگذاشت ، مگر آن كه به خانه هايشان آمد و حق خود
را برايشان يادآور شد و آنان را بر يارى خويش فرا خواند. ولى جز
چهل و چهار نفر، كسى از آنان دعوت او را قبول نكرد. حضرت به آنان دستور داد هنگام
صبح با سرهاى تراشيده و در حالى كه اسلحه هايشان را به همراه دارند بيايند و با او
بيعت كنند كه تا سرحد مرگ استوار بمانند.
اشعث بن قيس در حالى كه به غضب آمده بود گفت : اى پسر ابى طالب ، چه مانعى داشتى
هنگامى كه با ابوبكر و عمر و بعد از آنها با عثمان بيعت شد، جنگ كنى و شمشير بزنى
؟! تو از روزى كه به عراق آمده اى براى ما خطبه اى نخوانده اى مگر اين كه در آن
قبل از اين كه از منبر پايين بيايى گفته اى : (به خدا قسم من سزاوارترين مردم نسبت
به آنان هستم و از هنگامى كه خداوند محمد (ص ) را قبض روح كرده همچنان مظلوم بوده ام
). چه چيزى تو را مانع شده كه با شمشيرت از مظلوميت خود دفاع كنى ؟
روزى فاطمه (س ) آن حضرت را به قيام و شورش تحريك نمود، امام ناگهان صداى مؤ
ذن را شنيد كه : (اشهد ان محمدا رسول الله )، به فاطمه (س ) فرمود: آيا مى پسندى
كه اين صدا از روى زمين محو مى شود؟
ام سلمه داخل
منزل فاطمه (س ) وارد شد و گفت : اى دختر رسول خدا، شب را چگونه به صبح آوردى ؟
مردى در مدينه عبور مى كرد و با كمال ناراحتى فرياد مى زد: انا مظلوم : (من ستم ديده ام
، به من ظلم شده است ).
عباس (ع ) به على (ع ) گفت : چه چيزى باعث شد كه عمر از قنفذ هم مانند ساير
كارگزارانش غرامت دريافت نكند؟ اميرالمؤ منين (ع ) نگاهى به اطرافيانش كرد و چشمانش
پر از اشك شد و فرمود: عمر خواست بدين وسيله از قنفذ به خاطر ضربتى كه با
تازيانه به فاطمه (س ) زده بود تشكر كرده باشد. همان ضربتى كه فاطمه (س ) از
دنيا رفت در حالى كه اثر آن بر بازويش مانند دستبند باقى مانده بود.
مردى از قبيله بنى اسد حضور على (ع ) آمده عرضه داشت : تعجب از شما بنى هاشم است
با آن كه مردمى باحقيقتيد و حسب و نسب شما از همه صحيح تر و با
رسول خدا (ص ) پيوند داريد و كتاب الهى را از همه بهتر مى فهميد در عين
حال حق شما را غصب كردند؟!
محمد بن ابى بكر در حال جان كندن پدرش نزد او آمد و گفت : پدر، تو را در حالى مى
بينم كه قبل از امروز نديده بودم .
(هارون بن سعيد) گويد: از اميرالمؤ منين (ع ) شنيدم كه به عمر مى فرمود: چه كسى
جهالت را به تو آموخت ، اى مغرور؟ سوگند به خدا، اگر در دين بصير و يا به آنچه
رسول خدا (ص ) به تو دستور داده ، بينا بودى ، و يا در دين متبحر و عالم بودى ، بر
شتر گوش بريده (وناقص ) سوار مى شدى ، و از نى فرش مى ساختى و دوست نداشتى
كه مردم برايت قيام و قعود كنند و به عترت پيامبر (ص ) ستم و بدرفتارى ، روا نمى
داشتى ، اما بدان كه من در دنيا تو را كشته خواهم ديد، و با زخم غلام (ام معمر) كه بر
او ستم مى كنى ، كشته مى شوى و على رغم خواست تو، توفيقى نصيب او گشته ، وارد
بهشت مى شود.
ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! در آغاز خلافت عمر پيش او رفتم ، براى او روى
سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما ريخته و آورده بودند. او مرا به
خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط يك خرما خوردم ، عمر شروع به خوردن كرد و تمام
آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشاميد و بر تشكچه اى كه
برايش گسترده بودند به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار
كرد.
عثمان بن عفان ، سعيد بن عاص را ديده گفت : بيا نزد عمر رفته با او سخن بگوييم .
چون بر او وارد شدند، عثمان در محل معين خود نشسته و سعيد در گوشه از جمعيت قرار
گرفته و آثار ملال از او ظاهر بود. عمر او را ديده گفت : مى بينم از ناحيه من حزن و
اندوهى در خود احساس مى كنى و خيال مى كنى پدرت را من كشته ام با آن كه چنين عملى از
من به ظهور نرسيده و سوگند به خدا دوست مى داشتم من كشنده او بودم و اگر او را مى
كشتم به هيچ وجه پوزش نمى خواستم ، زيرا كافرى را كشته بودم ليكن روز بدر از
كنار پدرت گذشته ، ديدم چون گاو نر خشمگينى خود را آماده
قتال كرده و كف برآورده بود. به وى توجهى نكرده از او درگذشتم ، گفت : پسر خطاب
كجا مى روى ؟ هنوز سخنش را به اتمام نرسانيده على (ع ) با او در آويخت هنوز از جاى
خود دور نشده بودم كه او را كشت .
|