255 خبر از شقى ترين فرد
روزى پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود:
پيامبر (ص ) فرمود: اى مردم ، آن گاه كه من شهيد شدم على (ع ) نسبت به شما از خودتان
صاحب اختيارتر است . و آن گاه كه على (ع ) به شهادت رسيد پسرم حسن (ع ) نسبت به
مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است . و آن گاه كه على (ع ) به شهادت رسيد پسرم
حسن (ع ) نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است . و آنگاه كه پسرم حسن (ع ) به
شهادت رسيد پسرم حسين (ع ) نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است . و آن گاه
كه پسرم حسين (ع ) به شهادت رسيد پسرم على بن الحسين نسبت به مؤ منين از خودشان
صاحب اختيارتر است و با امر او آنان را اختيار نيست ).
سليم مى گويد: ابوذر و سلمان و مقداد برايم
نقل كردند، و سپس از على (ع ) شنيدم . آنان گفتند:
در جنگ احد پس از آنكه آن همه رشادت هاى بى نظير را انجام داد و هشتاد جراحت سنگين بر
بدنش وارد شد و بدنش غرق در خون بود، پيامبر به او فرمود: كسى كه در راه خدا
متحمل سختى مى شود، بر خداوند است كه ثواب عظيم بر او كرامت نمايد.
روزى رسول اكرم (ص ) به اميرالمؤ منين (ع ) گفت : يا على ! حق تعالى محبت ما را بر
آسمان ها و زمين عرضه كرد، پس اول مكانى كه از آسمانها اجابت كرد آسمان هفتم بود، حق
تعالى او را زينت داد به عرش و كرسى ؛ بعد از آن آسمان چهارم اجابت نمود، آن را به
ستاره ها تزيين كرد؛ سپس زمين حجاز اجابت نمود، آن را به خانه كعبه مزين گردانيد؛
بعد از آن زمين شام اجابت كرد، آن را به بيت المقدس زينت داد؛ پس از آن زمين اجابت نمود،
آن را به قبر من مشرف گردانيد، سپس زمين كوفه اجابت كرد، آن را به قبر تو شرف داد
يا على .
حفص اعور گويد: (از امام صادق (ع ) درباره خضاب (رنگ كردن ) موى سر و صورت
سئوال شد، فرمود: خضاب سنت است .
على (ع ) پس از پيروزى بر خوارج به كوفه آمد و به مسجد رفت ، پس از خواندن دو
ركعت نماز بر فراز منبر رفت ، به جانب فرزندش امام حسن (ع ) نظرى افكند و فرمود:
عامر بن واثله گفت : زمانى كه خلافت ظاهرى به اميرالمؤ منين على (ع ) رسيد، مردم را
براى بيعت با خود جمع كرد و از جمله كسانى كه قصد بيعت با آن جناب را داشت
عبدالرحمن ابن ملجم مرادى بود، چون به عنوان بيعت با آن حضرت حضور پيدا كرد،
حضرت دو مرتبه يا سه مرتبه او را اجازه بيعت نداد پس از آن با
كمال ناراحتى براى بيعت دست دراز كرد.
معلى بن زياد گفته پسر ملجم حضور اميرالمؤ منين رسيده عرض كرد: به مركب سوارى
محتاجم . حضرت به او نگاهى كرده فرمود: تو عبدالرحمن بن ملجم مرادى هستى ؟
در جنگ جمل ، على (ع ) بدون اسلحه به ميدان رفت و زبير را طلبيد و با او اتمام حجت
نمود و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت .
مردى از قبيله مزينه گفت : من در خدمت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نشسته بودم ، گروهى از
قبيله مراد به خدمت آن حضرت آمدند و ابن ملجم در ميان ايشان بود، پس آن گروه گفتند: يا
اميرالمؤ منين ! ابن ملجم را ما با خود نياورده ايم ، بدون اختيار ما، او با ما آمد و ما مى
ترسيم كه به شما آسيبى بزند، و بر تو مى ترسيم از او.
زمانى كه محمد بن ابى بكر گروهى از اشراف مصر را به خدمت حضرت اميرالمؤ منين (ع
) فرستاد، عبدالرحمن بن ملجم در ميان ايشان بود، نامه اى كه اسامى ايشان در آنجا
نوشته شده بود در دست او بود، چون حضرت نامه را گرفت و نام ها را خواند، به نام آن
ملعون رسيد فرمود كه ، تويى عبدالرحمن ؟ گفت : بلى .
وقتى كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) از مردم بيعت مى گرفت ، عبدالرحمن بن ملجم مرادى آمد
كه با آن حضرت بيعت كند، حضرت قبول بيعت او ننمود تا آنكه سه مرتبه به خدمت آن
حضرت آمد، در مرتبه سوم با حضرت بيعت كرد. چون پشت كرد، حضرت بار ديگر او را
طلبيد و به او سوگند داد كه بيعت نشكند و عهدهاى محكم از او گرفت . چون روانه شد،
باز او را طلبيد بار ديگر بر او تاءكيد كرد، آن ملعون گفت : يا اميرالمؤ منين آنچه با من
كردى با ديگران نكردى ؟ حضرت شعرى خواند كه مضمونش اين است كه : من به او
بخشش مى نمايم و نيكى مى كنم ، و او اراده قتل من دارد، چه بد يارى است قبيله مراد، پس
فرمود: برو ابن ملجم به خدا سوگند مى دانم كه وفا به عهدهاى خود نخواهى كرد. پس
حضرت اسب نيكويى به او داد. چون او بر اسب سوار شد، باز حضرت شعرى خواند كه
مضمونش همان بود، چون او پشت كرد، فرمود: به خدا سوگند اين ملعون كشنده من خواهد
بود، گفتند: يا اميرالمؤ منين ما را دستورى ده كه او را بكشيم ، حضرت دستورى
نداد.(320)
در احاديث معتبره وارد شده است كه چون حضرت اميرالمؤ منين (ع ) از نافرمانى و نفاق و
كفر اصحاب خود ناراحت شد و لشكر معاويه بر اطراف و نواحى ملك آن حضرت غارت مى
آوردند و اصحاب آن حضرت به او يارى نمى نمودند، بر منبر رفته و فرمود: به خدا
سوگند دوست دارم كه حق تعالى مرا از ميان شما بردارد و در رياض رضوان جا دهد، مرگ
به همين زودى ها در كمين من است ، پس فرمود: چه مانع شده است بدبخت ترين فرد اين امت
را كه محاسن مرا از خون سرم خضاب كند، اين خبرى است كه پيغمبر بزرگوار مرا به آن
خبر داده است ، پس فرمود: خداوندا من از ايشان به تنگ آمده ام و ايشان از من به تنگ آمده
اند، و من از ايشان ملال يافته ام و ايشان از من
ملال يافته اند، خداوندا مرا از ايشان راحت و ايشان را مبتلا كن به كسى كه مرا ياد
كنند.(321)
روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) داخل حمام شد، شنيد كه صداى حضرت امام حسن و امام حسين
(ع ) بلند شد، حضرت فرمود: چه اتفاقى افتاد پدر و مادرم فداى شما باد؟ گفتند: اين
ستمگر ملعون ابن ملجم به دنبال شما آمد، ترسيديم كه آسيبى به شما بزند.
در كتاب كشف الغمه و مناقب ابن شهر آشوب مذكور است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در
كوفه دچار مريضى شد، جمعى به عيادتش رفتند و گفتند: يا اميرالمؤ منين ما در اين
عارضه بر تو مى ترسيم ، حضرت فرمود: اما من مى ترسم زيرا كه شنيده ام از پيغمبر
صادق و مصدق كه فرمود: شقى ترين امت جفت پى كننده ناقه صالح ضربتى بر سر من
خواهد زد و محاسن مرا رنگين خواهد كرد.
مردى از علماى يهود خدمت على (ع ) آمد و از مسئله اى چند
سئوال نمود، از جمله پرسيد وصى پيغمبر شما بعد از او چند
سال خواهد زيست ؟
روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بر منبر فرمود: اى گروه مردم ! حق بر
باطل غالب گرديد و به زودى بر خواهد گشت و
باطل بر حق غالب خواهد شد، پس فرمود: كجاست بدبخت ترين امت كه ضربتى بر سر
من زند و محاسنم را از آن رنگين كند.(325)
ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه : مردى از علماى يهود به خدمت حضرت
اميرالمؤ منين (ع ) آمد در هنگامى كه حضرت از جنگ خوارج نهروان مراجعت نموده بود، پرسيد
كه : يا على تويى وصى پيغمبر آخر الزمان ؟
روزى حضرت اميرالمؤ منين (ع ) نماز صبح را در مسجد ادا نمود،
مشغول تعقيب گرديد تا آفتاب يك نيزه بلند شد، پس رو به جانب مردم گردانيد فرمود:
به خدا سوگند كه من پيشتر گروهى چند را مى يافتم كه شب ها عبادت حق تعالى را مى
كردند، و گاه پاهاى خود را با ايستادن به عقب مى افكندند، و گاه پيشانى هاى خود را
بر زمين براى خدا مى گذاشتند، چنان عبات خدا مى كردند كه گويا صداى آتش جهنم در
گوش هاى ايشان بود، چون نزد ايشان خدا را يادى مى كردند، مانند درخت از ترس حق
تعالى مى لرزيدند.
على (ع ) به دروازه بان كوفه امر كرد كه هر كس
داخل كوفه مى شود اسم او را بنويسد، پس اسم مردمانى كه به شهر كوفه مى آمدند
نوشته مى شد.
حضرت على (ع ) در ماه مبارك رمضان كه در آن ماه به رياض رضوان
انتقال نمود، بر منبر فرمود: امسال به حج خواهيد رفت ، و من در ميان شما نخواهم بود، و
در آن ماه يك شب در خانه امام حسن (ع ) و يك در شب خانه امام حسين (ع ) و يك شب در خانه
زينب دختر خود كه در خانه عبدالله بن جعفر بود افطار مى نمود و زياده از سه لقمه
طعام تناول نمى نمود، از سبب آن حالت از آن حضرت پرسيدند، فرمود: امر خدا نزديك
شده است يك شب يا دو شب بيش نمانده است ، مى خواهم چون به رحمت حق
واصل شدم شكم من از طعام پر نباشد.(329)
على (ع ) پيش از شهادتش از قضيه ناگوار شهادت خود اطلاع داد و معلوم كرد با
ضربتى كه بر سر او وارد مى آيد و محاسنش را خونين مى كند از دنيا رحلت فرمايد و
حضرتش از اين معنى با الفاظ مختلفى كه ذيلا اشاره مى شود اطلاع داده :
جعد بن بعجه كه يكى از خوارج بود به على (ع ) عرض كرد از خدا بترس براى آن كه
خواهى مرد، فرمود: نه چنين است بلكه من به ضربتى دنيا را وداع خواهم گفت كه محاسنم
از خون سرم خضاب خواهد شد و پيمان هم چنان بر اين پيمانه شده و كسى كه افترا زند
زيانكار است .
در آخر شب نوزدهم كه خواست از خانه به مسجد برود مرغابى ها اطراف او را گرفته به
روى او صيحه مى زدند. خواستند آنها را دور كنند، فرمود: دست از آنها برداريد كه به
نوحه گرى پرداخته اند.(330)
جويرية بن مسهر كنار خانه على (ع ) آمد پرسيد: اميرالمؤ منين (ع ) كجاست ؟ گفتند:
خوابيده است ، صدايش را بلند كرده گفت : اى خوابيده از جاى برخيز سوگند به كسى
كه جان من در دست تواناى اوست چنان چه خود پيش از اين به ما اطلاع داده اى ضربتى بر
سرت زنند كه محاسنت را از خون سرت خضاب سازد، على (ع ) صداى او را شناخته
فرمود: جويريه پيش بيا تا سخنى با تو بگويم ، چون نزديك آمد، فرمود: به حق
كسى جان من در تصرف اوست تو را نيز به حضور بدكردار پرخور پست فطرتى
خواهند برد و او دستور مى دهد دست و پاى تو را ببرند و در زير درخت بسيار بلندى به
دار زنند، روزگارى از اين قضيه گذشت تا در زمان معاوية بن ابى سفيان كه زياد به
ولايت رسيد دست و پاى او را بريد و او را در زير درخت بسيار دراز پسر مكعبر به دار
آويخت .(331)
اسماعيل بن زياد گويد: ام موسى كنيز على (ع ) و سرپرست دخترش فاطمه به من گفت :
از على (ع ) شنيدم به دخترش ام كلثوم مى فرمود: دختر من به زودى از مصاحبت من محروم
خواهى شد و طولى نمى كشد از ميان شما مى روم .
در يكى از روزها كه حضرت على (ع ) بر بالاى منبر كوفه بود، يكى از حاضران
پرسيد آيه (رجال صدقوا...) درباره چه كسانى و در فضيلت كدام يك از مسلمانان
نازل شده است ؟
در حديث طولانى جنگ صفين روايت شده است كه : عراقيان اميرالمؤ منين (ع ) را نيافتند،
بدگمان شده گفتند: شايد كشته شده ، صداى گريه و زارى از آنها بلند شد، امام حسن
(ع ) از گريه منع شان كرد و فرمود: پدرم به من خبر داده كه
قتل او در كوفه واقع مى شود، در اين بين پير مردى فرتوت آمد و گفت : اميرالمؤ منين را
ديدم در ميان كشتگان افتاده ، پس گريه و زارى زياد شد، امام حسن (ع ) فرمود: مردم ! اين
پير دروغ مى گويد، تصديقش نكنيد، زيرا على (ع ) فرموده : مردى از مراد در اين كوفه
مرا مى كشد.(334)
سلمان در مداين ، بيمار شد، بسترى گرديد، ساعات آخر عمر را مى گذرانيد به همسرش
بقيره گفت : (منتظر باش كه به زودى مرا در بسترم ، بى روح مى يابى ، سپس به
بزرگانى كه در كنار بستر بودند مانند حذيفة بن يمان ، سعد وقاص ، اصبغ بن
نباته فرمود:
هنگام تبعيد ابوذر، عثمان دستور داد كه اعلام كنند كه هيچ كس حق ندارد با ابوذر سخن
بگويد، و او را بدرقه كند، و به (مروان حكم ) (پسر عمويش ) گفت : مراقب باش كه
هيچ كس ابوذر را بدرقه نكند.
عمرو بن حمق يكى از ياران مخلص و دوستان صميمى اميرالمؤ منين على (ع ) بود در جنگ
صفين كه جنگ سختى بين سپاه على (ع ) و لشكر معاويه بود به على (ع ) عرض كرد:
ابن سكيت متهم بود كه شيعه است اما چون بسيار
فاضل و برجسته بود، متوكل او را به بعنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد. يك روز بچه
هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكيت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى از آنها
به عمل آورده بود و به خوبى از عهده امتحان برآمده بودند،
متوكل ضمن اظهار رضايت از ابن سكيت و شايد (به خاطر) سابقه ذهنى كه از او داشت كه
شنيده بود تمايل به تشيع داد، از ابن سكيت پرسيد: اين دو تا (دو فرزندش ) پيش تو
محبوب ترند يا حسن و حسين فرزندان على ؟
محمد بن ابى بكر مادرش اسماء بنت عميس بود و از ياران با وفاى اميرالمؤ منين (ع ) است
و در جنگى صفين نيز به همراه اميرالمؤ منين (ع ) و در ركاب آن حضرت دلاورى ها و
فداكارى ها كرد، تا آنكه به دستور على (ع ) به مصر رفت ، و در آنجا بود كه در
جنگى او را به قتل رساندند و چون خبر قتل او به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد سخت افسرده
شد، بدانسان كه آثار افسردگى و اندوه در چهره آن حضرت ديده شد.
هشام بن محمد (مورخ مشهور) گويد: چون خبر شهادت محمد بن ابى بكر رضى الله عنه
به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد(341) نامه اى به مالك بن حارث اشتر رحمه الله كه آن
روزها در نصيبين اقامت داشت ، نگاشت كه : اما بعد همانا تو از كسانى هستى كه من براى
بر پايى دين از وى كمك مى جويم ، و به پشتيبانى وى تكبر و سركشى گناهكاران را
مى شكنم ، و به يارى او مرزهايى را كه بيم هجوم دشمن از آنها مى رود مى بندم . و من
پيش از اين محمد بن ابى بكر رحمه الله را بر مصر گماردم ، و تنى چند بر وى
خروج كردند و چون جوان بود و جنگ ناآزموده كشته شده و به شهادت رسيد خدايش رحمت
كناد بنابراين به زودى نزد من آى تا در امر مصر تدبيرى بينديشيم ، و يكى از يارانت
را كه مورد اعتماد و خير خواه هستند به جايگزينى بر كارهاى خودت بگمار.
|