پيشگفتار
يك روز على بن ابى طالب گريان نزد پيغمبر (ص ) آمد و مى گفت : (انا لله و انا
اليه راجعون ). رسول خدا (ص ) به او فرمود: اى على چرا گريه مى كنى ؟ عرض
كرد: يا رسول اللّه مادرم فاطمه بنت اسد مرد. پيغمبر گريست و فرمود: اگر مادر تو
بود، مادر من هم بود اين عمامه مرا با اين پيراهنم برگير و او را در آن كفن كن و به زنها
بگو خوب غسلش بدهند و بيرونش نبر تا من بيايم كه كار او با من است . پيغمبر پس از
ساعتى آمد و جنازه او را برآورد و بر او نمازى خواند كه بر ديگرى نخوانده بود مانند
آن را، و چهل تكبير بر او گفت و در قبر او دراز خوابيد بى ناله و حركت ، و على و حسن (ع
) را با خود وارد قبر كرد و چون از كار خود فارغ شد به على و حسن فرمود: از قبر
بيرون شدند و خود را بالين فاطمه كشانيد تا بالاى سرش رسيد و فرمود: اى فاطمه
من محمد سيد اولاد آدمم و بر خود نبالم اگر منكر و نكير آمدند و از تو پرسيدند:
پروردگارت كيست ؟ بگو خدا پروردگار من است و محمد پيغمبر من است و اسلام دين من است
و قرآن كتاب من پسرم امام و ولى من .
حضرت صادق (ع ) فرمود: هنگامى كه فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤ منين (ع ) از دنيا رفت ،
على (ع ) (با حالتى كه غم و اندوه كاملا در رخسارش ديده مى شد) خدمت پيغمبر (ص ) آمد
آن جناب فرمود: چه شده ؟ عرض كرد: مادرم از دنيا رفت .
هنگامى كه ابوطالب پدر بزرگوار على (ع ) (اواخر
سال دهم بعثت ) از دنيا رفت ، على (ع ) به حضور پيامبر (ص ) آمد و به او خبر داد.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: پدر و مادرم فداى حسين باد! در پشت كوفه كشته مى شود،
گويا مى بينم حيوانات وحشى را كه كنار قبر او گردن كشيدند و شب تا صبح بر او مى
گريند و نوحه مى كنند وقتى آن زمان شد مبادا كه جفا كنيد. (يعنى شما از حيوانات وحشى
كمتر نباشيد شما هم گريان باشيد.)(6)
ابن عباس گويد: در سفر صفين خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) بودم چون به نينوا در كنار
فرات رسيد به آواز بلند فرياد زد: اى پسر عباس اين جا را مى شناسى ؟
اميرالمؤ منين (ع ) به حضرت حسين (ع ) نظر نموده پس فرمودند:
ابى عبداللّه جدلى گفت : بر اميرالمؤ منين (ع )
داخل شدم در حالى كه حضرت حسين (ع ) در كنار آن حضرت نشسته بودند، اميرالمؤ منين (ع
) دست بر شانه حسين (ع ) زد و سپس فرمود: اين كشته خواهد شد و احدى يارى او نخواهد
نمود.
هنگامى كه جبرييل (ع ) خبر شهادت ابا عبداللّه الحسين (ع ) را به پيامبر خدا(ص ) رساند
آن جناب دست اميرالمؤ منين را گرفته و مقدار زيادى از روز را با هم خلوت كرده و هر دو
گريستند، و از يكديگر جدا نشدند مگر آن كه
جبرييل (ع ) بر ايشان نازل شد و عرضه داشت :
اما سجاد مى فرمايد: على (ع ) از كربلا عبور كرد، در حالى كه چشمانش پر از اشك شده
بود، فرمود: اين جا محل زانو زدن شتران آنها است . و اين جا
محل انداختن بارهاى آنها است . و در اين جا خون آنها ريخته مى شود، خوشا به
حال خاكى كه در آن خود دوستان ، ريخته مى شود!
ابن عباس گفت : با على (ع ) در زمان خروج او به سوى صفين (يعنى براى جنگ با معاويه
)، پس زمانى كه وارد زمين نينوا شد. آن زمين نزديك شط فرات بود. با صداى بلند
فرمود: اى پسر عباس آيا مى شناسى اين موضع را؟
اسماعيل بن زياد گفته : روزى على (ع ) به براء بن عازب فرمود: اى براء، فرزند من
به شهادت مى رسد و تو زنده هستى و از او يارى نمى كنى .
ابوالحكم گويد: از پيرمردان و دانشمندان خود شنيدم مى گفتند: على (ع ) در
ذيل خطبه فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هر چه مى خواهيد از من بپرسيد،
سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آنها گمراه كننده ديگران و صد نفرشان هدايت
كننده آنان باشند، سؤ ال نكنيد جز اين كه از خواننده و رهنماى آنها كه تا فرداى قيامت
پايدارند اطلاع خواهم داد. مردى همان وقت از جاى برخاست پرسيد: بر سر و روى من چند
تار موى روييده ؟
سويد بن غفله گفت : مردى حضور اميرالمؤ منين (ع ) شرفياب شده عرض كرد: از وادى
القرى گذشتم و ديدم خالد بن عرفطه در گذشته اينك براى آمرزش گناهان او براى
وى استغفار كن .
هر پدرى را كه بشارت به ولادت فرزند دادند، شاد و خرم گرديد، جز على بن ابى
طالب (ع ) كه ولادت هر يك از اولاد او سبب حزن او گرديد.
فاضل گرامى سيد نورالدين جزايرى در كتاب خود (خصايص الزينبيه ) جنين
نقل مى كند:
امام زين العابدين (ع ) گفت كه : خبر داد مرا امّ ايمن كه حضرت رسالت (ص ) به ديدن
حضرت فاطمه زهرا (س ) آمد، پس فاطمه براى آن حضرت حريره ساخت و نزد
رسول خدا حاضر كرد، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) طبق خرمايى آورد، ام ايمن گفت : من كاسه
آوردم كه در آن شير و مسكه بود، پس حضرت
رسول (ص ) و اميرالمؤ منين و فاطمه و حسن و حسين (ع ) از آن حريره
تناول نمودند و از آن شير آشاميدند و از آن خرما و مسكه
ميل فرمودند، پس حضرت على (ع ) ابريق و طشتى آورد و آب بر دست حضرت رسالت
(ص ) ريخت .
پس از ولادت حضرت قمر بنى هاشم (ع )، ام البنين (س ) قنداقه او را به دست اميرالمؤ
منين على (ع ) داد كه با خواندن اذان و اقامه در گوش وى ، از همان آغاز حق ببيند و حق
بشنود.
در روز ولادت ابوالفضل العباس (ع ) ام البنين (س ) قنداقه او را به دست على (ع ) داد
تا نامى بر او بگذارد. حضرت زبان مبارك را به ديده و گوش و دهان او گردانيد تا
حق بگويد و حق ببيند و حق بشنود.
مورخان نقل مى كنند: در دوران طفوليت حضرت عباس (ع ) يك روز اميرالمؤ منين على بن ابى
طالب (ع ) وى را در دامان خود گذاشت و آستين هايش را بالا زد و در حالى كه به شدت مى
گريست به بوسيدن بازوهاى عباس (ع ) پرداخت .
علامه شيخ عبدالحسين حلى در النقد النزيه (جلد 1، صفحه 100) از فخرالذاكرين ، عالم
بزرگوار، شيخ ميرزا هادى خراسانى نجفى ،
نقل مى كند كه گويد: اميرالمؤ منين (ع ) حضرت عباس (ع ) را فرا خواند و به سينه
چسبانيد و چشمانش را بوسيد و از او عهد گرفت كه چون در كربلا بر آب دست يافت ، تا
برادرش حسين تشنه است ، قطره اى از آن را ننوشد، و اين كه ارباب
مقاتل گويند حضرت عباس (ع ) در شريعه فرات آب را نخورد و آن را ريخت به سبب
اطاعت از سفارش پدرش على مرتضى (ع ) بوده است . (22)(23)
يك روز صبح كه پيغمبر اكرم به نقاهت شديد مبتلا بود
بلال به خانه آن جناب آمد و نماز صبح را اعلام كرد.
رسول خدا (ص ) فرمود: من اكنون از آمدن به مسجد معذورم يكى از مسلمانان را به نماز
وادار كنيد و ديگران به وى اقتدا نماييد. عايشه گفت : پدرم ابوبكر را به اقامه جماعت
برقرار سازيد. حفصه گفت : والد بزرگوارم عمر را بگوييد نماز صبح را بپاى آورد.
|