290 مصيبت شهادت مالك
مالك مردى بود كه اميرالمؤ منين (ع ) وقتى خبر مرگ او را شنيد، درباره اش فرمود:
در جريان شهادت امام على (ع ) سه نفر از خوارج در كنار كعبه هم سوگند شدند، كه يكى
از آنها به نام (ابن ملجم ) حضرت على (ع ) را در كوفه بكشد، دومى به نام (برك
بن عبدالله ) معاويه را در شام به هلاكت رساند، و سومى به نام (عمرو بن بكر)
عمروعاص را در مصر به قتل رساند، توطئه اين سه نفر اين بود كه سحر گاه 19
رمضان سال 40 هجرى ، در يك وقت ، تصميم خود را اجرا سازند.
چون ابن ملجم به كوفه آمد، آن راز را به كسى اظهار نكرد و روزى به خانه مردى از
قبيله تيم الرباب رفت و قطامه ملعونه را در آن خانه ديد، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در
جنگ خوارج پدر و برادر او را كشته بود و آن ملعونه در نهايت حسن و
جمال بود. چون ابن ملجم آن ملعونه را ديد، آتش محبتش در سينه او
مشتعل گرديد و به او پيشنهاد ازدواج داد، آن ملعونه گفت كه : مهر من سه هزار درهم است و
غلامى و كنيزكى و كشتن على بن ابيطالب ابن ملجم ملعون براى مصلحت گفت : آنچه گفتى
قبول كردم به غير از قتل على بن ابيطالب كه من قدرت آن را ندارم .
به گفته جرج جرداق امام (ع ) در شب شهادت ساعتى زانوها را در
بغل گرفت و لحظاتى به فكر فرو رفت . گذشته زندگى خود را از روزگاران دور
به نظر آورد، به ياد آورد:
از آن همه زنج ها و افسردگى دلش گرفت ، به ويژه از آن بابت كه خود را تنها يافت
با قلبى پر از تاءثر آماده مرگ شد. به خصوص از آن بابت كه او زحمات پيامبر و
مجاهدان و شهداى اسلام را در معرض هدر و تلف مى ديد.
در شب شهادت حضرت على (ع ) وصفش چنان بود كه گويى مرگ را انتظار مى كشد. مرتب
به آسمان و ستاره ها مى نگريست و مى فرمود: به خدا قسم ، دروغ نگفته ام و
رسول خدا(ص ) به من دروغ نگفت . كمربند خود را محكم بست و به شعرى بدين گونه
تمثل جست :
ابوصالح حنفى گويد: از على (ع ) شنيدم مى فرمود:
رسول خدا را در خواب ديده از پيش آمدها و ناراحتى هايى كه از مردم ديده بودم به حضرت
شكايت كردم ، فرمود: يا على گريه مكن . آن گاه فرمود: توجه كن ! چون توجه كردم دو
مردى را ديدم كه به زنجير آويخته و سنگ پاره هايى بر سر آنها زده مى شود
ابوصالح گويد: فردا به عادت همه روز براى ديدار اميرالمؤ منين رفتم در بازار
قصاب ها خبر شهادت على (ع ) را شنيدم .(347)
حسن بصرى روايت كرده كه : على (ع ) در شب نوزدهم بيدار و آن شب را بر خلاف عادت
به مسجد نرفت ، دخترش ام كلثوم پرسيد: چرا امشب را بيدار مانده اى ؟
در حديث آمده على (ع ) در شب نوزدهم بيدار بود و مكرر از اطاق خود بيرون مى آمد و به
طرف آسمان متوجه مى شد و مى فرمود: سوگند به خدا تا به
حال دروغ نگفته ام و دروغ هم به من اطلاع نداده اند، امشب همان شبى است كه بايد به
وصال محبوب نايل گردم آن گاه ، به خوابگاه خود برگشت ، چون بامداد دميد كمر بند
خود را بر بست و مى فرمود:
حضرت على (ع ) در آن ماه رمضان كه شب نوزده آن ضربت خورد، شبى در نزد فرزندش
حسن (ع ) بود، و شبى در نزد فرزندش حسين (ع ) بود، و شبى در نزد دامادش عبدالله بن
جعفر افطار مى كرد، و بيش از سه لقمه غذا
تناول نمى كرد، يكى از فرزندانش پرسيد: چرا غذا كم مى خورى ؟ در پاسخ فرمود:
يا بنى ياءتى امر الله و انا خميص ، انما هى ليلة او ليلتان
حضرت على (ع ) در همان شب آخر عمرش ، از خانه به سوى مسجد حركت كرد، مرغابى ها
سر راه آن جناب فرياد مى كردند، و مردم آنها را از او دور مى نمودند، فرمود:
امام حسن (ع ) روز نوزدهم رمضان كه سحر آن به فرق مقدس على (ع ) ضربت زدند،
فرمود: شب گذشته در همين مسجد (كوفه ) پدرم به من فرمود: پسرم ! من نماز شب را
خواندم و سپس خوابيدم ، رسول خدا(ص ) را در خواب ديدم و از وضع خودم و سستى
اصحاب در امر جهاد شكايت كردم ، آن حضرت به من فرمود:
در بعضى از كتب معتبره روايت كرده اند كه ام كلثوم گفت : در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان
براى افطار حضرت اميرالمؤ منين (ع ) طبقى نزد او گذاشتم ، دو قرص نان جو در آن
بود، و كاسه اى از شير نزد آن حضرت آوردم ، و نمك ساييده حاضر كردم ، چون حضرت
از نماز فارغ شد، به آن طعام نگاه كرده و گريست و فرمود: اى دختر! دو نوع خورش
براى من در يك طبق حاضر كردى ؟ مگر نمى دانى كه من متابعت برادر و پسر عموى خود
رسول خدا(ص ) را مى كنم ، تا از دنيا رفت دو طعام از براى او حاضر نكردند.
امام در شب نوزدهم پيوسته مشغول ركوع و سجود بود و تضرع و زارى به سوى حق
تعالى مى نمود، بسيار از خانه بيرون مى رفت و
داخل مى شد، به اطراف آسمان نظر مى كرد و اضطراب مى نمود و تضرع مى كرد و مى
گريست ، پس سوره يس را تا آخر تلاوت نمود، پس اندكى خوابيده ترسان بيدار شده
جامه خود را بر روى مبارك خود كشيد و بر پا ايستاد و گفت : خداوندا مرا به ديدن خود
بركت ده . و كلمه لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم بسيار گفت .(353)
امام در شب نوزدهم رمضان نماز خواند تا بسيارى از شب گذشت ، و در تعقيب نشسته بود
كه آن حضرت را خواب ربود، باز ترسان از خواب بيدار شد، زنان و فرزندان خود را
طلبيد و فرمود: در اين ماه از ميان شما خواهم رفت ، در اين شب خوابى هولناك ديدم و
براى شما نقل مى كنم ، در اين ساعت حضرت رسالت (ص ) را در خواب ديدم مى فرمود:
اى ابوالحسن به زودى نزد ما خواهى آمد، و نزد تو خواهد آمد شقى ترين امت و محاسن تو
را از خون سرت خضاب خواهد كرد، و من بسيار مشتاقم به لقاى تو، و تو در دهه آخر اين
ماه به نزد ما خواهى آمد، زود بيا نزد ما كه آنچه نزد ماست بهتر است و باقى تر است از
براى تو.
ام كلثوم گفت : چون در شب شهادت ، قلق و اضطراب آن حضرت را ديدم ، مرا خواب نبرد
گفتم : اى پدر چرا امشب خواب بر تو حرام گرديده و استراحت نمى فرمايى ؟
على (ع ) در شب نوزدهم ، اندكى به خواب رفت و بيدار شد فرمود: دخترم ! چون نزديك
وقت اذان شود، مرا خبر كن و مشغول تضرع و زارى و عبادت شد، چون نزديك وقت نماز شد،
ام كلثوم مى گويد، آب نزد آن حضرت آوردم ، برخاست و تجديد وضو كرد و جامه هاى
خود را پوشيد و به جانب مسجد رفت . چون به صحن خانه رسيد، مرغابى هايى كه
براى برادرم حسن هديه آورده بودند بر سر راه او آمده
بال ها گشودند فرياد كردند، و قبل از آن شب صداى ايشان در نمى آمد، حضرت فرمود:
لا اله الا الله فرياد كننده چندند كه از عقبشان نوحه كنندگان خواهند بود، فردا بامداد
قضاى الهى ظاهر شود.(356)
ام كلثوم گفت : اى پدر چرا فال بد مى زنى ؟
هنگامى كه على (ع ) به در خانه رسيد و خواست كه در را بگشايد قلاب در به كمر آن
حضرت بند شد و از كمرش باز شد و افتاد، پس آن را از زمين برداشت به كمر بست و
شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است كه : كمر خود را براى مرگ ببند. به درستى
كه مرگ تو را ملاقات مى كند، و جزع مكن از مرگ وقتى كه به محله تو مى آيد، مغرور
مشو به دنيا هر چند موافقت نمايد، چنانچه دهر كه تو را خندان گردانيده است باز تو را
به گريه خواهد آورد، پس فرمود: خداوندا مبارك گردان براى من مرگ را، و مبارك گردان
براى من لقاى خود را.
اضطراب سراسر وجود زينب را گرفته و نگران است . به نزد پدر مى آيد كه بابا،
امشب تو به مسجد مرو، كه دلم نگران است . بگذار ديگرى به جاى تو رود. فرمود: لا مقر
من القدر، گريز از قدر و قضاى خدا ممكن نيست . اگر بلاى زمينى باشد بر رفع آن
قادرم اگر بلاى آسمانى (مرگ ) باشد كه بايد جارى گردد.(359)
حضرت امام حسن (ع ) برخاست و از پى پدر بزرگوار خود به مسجد رفت ، پيش از آنكه
داخل مسجد شود به آن حضرت رسيد و گفت : اى پدر بزرگوار چرا در اين وقت شب از
خانه بيرون آمده اى ؟ گفت : اى نور ديده من ، خوابى وحشتناكى ديدم .
آخرين ماه مبارك رمضان كه بر على گذشت ماه مبارك ديگرى بود براى او يك صفاى
ديگرى داشت و براى خاندان على (ع ) از همان روز
اول ماه رمضان تواءم با يك دلهره و اضطراب بود چون آن ماه رمضان ، روش على (ع ) با
همه ماه رمضانهاى ديگر تفاوت داشت يكى از آن خدمت هاى قهرمانى اش را به عنوان نمونه
ذكر مى كنيم على (ع ) مى فرمايد:
شب جمعه و شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرت ، آخرين شب عمر امام على (ع ) بود، امام
حسن (ع ) مى گويد: همراه پدرم على (ع ) به سوى مسجد رهسپار شديم . پدرم به من
فرمود: (پسرم ! امشب لحظه اى چرت مرا فرا گرفت ، در همان لحظه
رسول خدا (ص ) را ديدم ، عرض كردم : (اى
رسول خدا، چيست اين مصائبى كه از ناحيه امت تو به من رسيده است ؟ كه آنها به راه
عداوت و انحراف افتاده اند).
شيخ مفيد به سند معتبر از امام زين العابدين (ع ) روايت كرده است ؛ كه چون ابن ملجم قصد
قتل حضرت اميرالمؤ منين (ع ) را كرد، ديگرى را با خود آورده بود و ضربت آن ملعون
ديگر به ديوار مسجد خورد. چون حضرت نزديك محراب آمد و
مشغول نماز شد و به سجده رفت ، ابن ملجم ضربتى بر سر آن حضرت زد، بر جاى آن
ضربتى آمد كه عمرو بن عبدود بر سر آن حضرت زده بود چون صداى مردم بلند شد،
حضرت امام حسن و امام حسين (ع ) به مسجد دويدند ابن ملجم را گرفته در بند كردند، و
پدر بزرگوار خود را برداشته به خانه بردند.
سحرگاه شب 19 رمضان حضرت على (ع ) داخل مسجد شدند،
قنديل ها خاموش شده بود و مسجد تاريك بود، حضرت چند ركعت نماز ادا كرد، ساعتى
مشغول تعقيب بود، سپس برخاست و دو ركعت نماز خواند و بر بام مسجد رفت ، دست هاى
مبارك را بر گوش هاى خود گذاشت و اذان گفت . وقتى آن حضرت اذان مى گفت ، هيچ خانه
در كوفه نمى ماند مگر آنكه صداى او را مى شنيدند. ابن ملجم ملعون در تمام شب بيدار
بود و در آن امر عظيم كه اراده كرده بود تفكر مى كرد، و در ميان شب قطامه به نزد او آمد
گفت : كسى كه چنين اراده اى دارد. خواب بر او حرام است ، برخيز و على را به
قتل برسان و برگرد و مراد خود را از من حاصل گردان ، آن ملعون گفت : على را مى كشم و
مى دانم كه به مراد خود نمى رسم پس در آن وقت صداى اذان حضرت را شنيدند، آن
ملعونه گفت : زود برو كه فرصت از دست مى رود.(368)
در تمام آن شب ، ابن ملجم ملعون با شبيب و وردان در مسجد بودند و انتظار آن حضرت مى
بردند چون حضرت از اذان فارغ شد و پايين آمد و
مشغول تسبيح و تقديس حق تعالى بود و صلوات بر محمد و
آل محمد مى فرستاد، به صحن مسجد آمد و افراد خواب را براى نماز بيدار مى كرد، تا
آنكه به ابن ملجم رسيد، ديد كه او بر رو خوابيده است فرمود: برخيز از خواب براى
نماز و چنين مخواب كه اين خواب شيطان است ، بلكه بر دست راست بخواب كه خواب مؤ
منان است ، و بر پشت خوابيدن خواب پيغمبران است پس حضرت فرمود كه : قصدى در
خاطر خود دارى كه نزديك است از آن آسمانها از هم بپاشد و زمين شق شود و كوه ها
سرنگون گردد، و اگر بخواهم مى توانم خبر بدهم كه در زير جامه چه دارى ؛ و از آن
در گذشت به نزد محراب رفت و مشغول نماز شد، و ركوع و سجود را بسيار
طول داد چنانچه عادت او بود.(369)
پس آن ملعون به نزد آن ستون كه حضرت نماز مى كرد ايستاد، چون حضرت سر از سجده
اول برداشت آن ملعون ضربتى بر سر آن حضرت زد درست در جاى ضربت عمرو بن
عبدود آمد و پيشانى او را شكافت ، پس حضرت فرمود: بسم الله و بالله و على ملة
رسول الله ، و گفت : برب الكعبه ، يعنى فايز و رستگار شدم به حق پروردگار
كعبه . چون اهل مسجد صداى حضرت را شنيدند همه به سوى محراب دويدند، چون آن
شمشير را به زهر آب داده بودند، زهر در سر و بدن مقدسش دويد. چون مردم به نزديك آن
حضرت رسيدند، ديدند در محراب افتاده است و خاك برمى گيرد و بر جراحت خود مى
ريزد و اين آيه را مى خواند:(منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى )
يعنى : از زمين خلق كرده ام شما را، و به زمين بر مى گردانم شما را، و از زمين بيرون مى
آوردم شما را بار ديگر، سپس فرمود: آمد امر خدا، و راست شد گفته
رسول خدا.(370)
قبل از ضربت ابن ملجم ، شبيب ضربتى حواله آن حضرت كرد و بر طاق مسجد آمد، چون
ضربت ابن ملجم به سر مبارك آن حضرت رسيد، زمين لرزيد و درياها طوفانى شد،
درهاى مسجد به هم خورد، چون حضرت را برداشتند، رداى مباركش را بر سرش بستند،
حضرت خون سر خود را بر محاسن مباركش كشيد و فرمود: اين همان وعده اى است كه خدا و
رسول مرا وعده داده بودند، راست گفتند خدا و
رسول .
زمانى كه ام كلثوم جبرييل را شنيد، سيلى به صورت خود زد و گريبان چاك كرد،
فرياد وااءبتاه ، واعلياه ، وا محمداه و واسيداه برآورد، پس حضرت امام حسن و امام حسين (ع
) از خانه به سوى مسجد دويدند، ديدند كه مردم نوحه و فرياد مى كنند و مى گويند:
وااماماه و وااميرالمؤ منيناه ، به خدا سوگند كه شهيد شد امام عابد مجاهد كه هرگز براى
بت سجده نكرده بود، و شبيه ترين مردم بود به
رسول خدا (ص ).
چون حضرت امام حسن (ع ) از نماز فارغ شد، سر مبارك پدر بزرگوار خود را در دامن
گذاشت و گفت : اى پدر بزرگوار پشت ما را شكستى ، چگونه تو را به اين
حال ببينيم پس حضرت ديده مبارك خود را گشود فرمود: اى فرزند گرامى بعد از امروز
بر پدر تو غمى و المى و جزعى نيست ، اينك جد تو محمد (ص ) وجده تو خديجه و مادرت
فاطمه زهرا (ع ) و حوريان جنة المارى بر دور پدر تو بر آمده اند و انتظار رفتن او مى
كشند، پس شاد باش دست از گريه بازدار كه گريه تو ملايكه آسمانها را به گريه
آورده است .(373)
چون صداى وحشت انگيز شهادت على (ع ) در كوفه منتشر شد، مردان و زنان از خانه ها به
سوى مسجد دويدند، چون به مسجد رسيدند ديدند كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) سرش در
دامان امام حسن (ع ) است ، با آنكه جاى ضربت را محكم بسته اند خون مى ريزد و گلگونه
مباركش از زردى به سفيدى مايل شده است ، به اطراف آسمان نظر مى كند و زبانش به
تسبيح و تقديس الهى مشغول است ، و مى گويد: پروردگارا از تو رفاقت انبياء و
اوصياء و اعلاى درجات جنة الماءوى را مى خواهم .(374)
حضرت على (ع ) ساعتى مدهوش شد و قطرات اشك از ديده هاى نور ديده مصطفى حسن
مجتبى (ع ) مى ريخت ، چون آب ديده آن حضرت بر روى پدر بزرگوارش ريخت چشم
گشود فرمود: چرا گريه مى كنى فرزندم ، بعد از اين روز بر پدر تو ترسى و
وهمى نيست ، اينك جد تو محمد مصطفى (ع ) و خديجه كبرى و فاطمه زهرا و حوريان بهشت
، نزد پدر تو حاضر شده اند و انتظار قدوم او را مى كشند، و ملايكه آسمان ها به درگاه
حق تعالى صداها بلند كرده اند. اى فرزند گرامى بر پدر خود ناله مى كنى و تو بعد
از پدر خود به زهر ستم شهيد خواهى شد، و برادرت حسين به تيغ ستم دشمنان شهيد
خواهد شد، و با اين حال به جد و پدر و مادر خود ملحق خواهيد شد.
ناگاه صدايى از در مسجد بلند شد و ابن ملجم را دست بسته از در مسجد به درون مى
آوردند، و مردم او را لعنت مى كردند و آب دهان بر روى نحسش مى انداختند و گوشش را به
دندان مى جويدند و مى گفتند: اى دشمن خدا چه كردى ؟ امت محمد را هلاك كردى ، و بهترين
مردم را شهيد كردى .
|