323 چگونگى دستگيرى قاتل
صداهاى مردم به گريه و نوحه بلند شده بود. حضرت على (ع ) از آن مردى كه آن
ملعون را آورده بود پرسيد كه : اين دشمن خدا را از كجا يافتى ؟
عبدالله بن ازدى گويد: من شب نوزدهم در مسجد اعظم
مشغول نماز بودم و عده اى از مصرى ها نيز از آغاز رمضان تا آن شب به انجام
فرمانبردارى از اوامر خدا در مسجد اعظم اشتغال داشتند در آن هنگام چندى نفرى را ديد
نزديك درب مسجد به نماز مشغولند لحظاتى نگذشت كه على (ع ) براى اداى فريضه
صبح به مسجد در آمد و مردم را براى اقامه نماز مى خواند به مجردى كه على (ع ) مردم را
به نماز و اطاعت از فرمان خدا دعوت كرد برق هاى شمشير چشم مرا خيره نمود و صدايى
شنيدم مى گفت : فرمان از خداست نه از تو يا على و نه از ياران تو و هم ناله على (ع )
به گوشم رسيد مى فرمود: مواظب باشيد قاتل از دستتان فرار نكند. چون نزديك آمدم
ديدم على (ع ) ضربت خورده ليكن شمشير شبيب كارگر نشده و بر طاق محراب فرود آمده
.
اسماعيل بن عبدالله صلعى ، نقل مى كند كه در همان شب ضربت على (ع ) اتفاق افتاده و
خلاصه اش اين است كه گويد: شبى من براى برخى از كارها بيرون رفتم و مردى را در
كنار دريا مشاهده كرم كه با دل سوخته و صدايى حزين سر به سجده گذارده و به
درگاه خداى تعالى مناجات مى كرد و مى گفت :
در شهر كوفه ، مردم صداى شيون و عزايى را شنيدند كه در بين زمين و آسمان ندا داد:
(قد قتل مرتضى تهدمت و الله اركان الهدى ) صداى
جبرييل امين است كه در غم امام المتقين صيحه مى زند كه على را كشتند والله ، اركان هدايت
را از بين بردند...
عبدالرحمن بن ملجم ، قاتل امام على (ع )، شخصى عقده اى ، خشن ، اخمو و درنده خو بود، و
در مقدس مآبى ، لجاجت و يك دندگى عجيبى داشت ، هنگامى كه تصميم بر
قتل امام على (ع ) گرفت ، به كوفه آمد، و قصد خود را مخفى مى داشت ، تا فرصتى
براى كشتن على (ع ) به دست آورد.
روايت شده : هنگامى كه ابن ملجم را نزد امام حسن (ع ) آوردند، ابن ملجم به امام حسن (ع )
گفت : يك سخن سرى دارم مى خواهم در گوشى به شما بگويم .
بعد از ساعتى كه از ضربت خوردن على (ع ) مى گذشت ، حضرت اميرالمؤ منين (ع ) چشم
گشود مى گفت : اى ملايكه پروردگار من ! رفق و مدارا كنيد با من . پس حضرت امام حسن
(ع ) فرمود: اين دشمن خدا و رسول و دشمن تو ابن ملجم است ، حق تعالى تو را بر او
قدرت داده است و نزد تو حاضر كرده اند او را. چون حضرت را نظر بر آن ملعون افتاد.
به صداى ضعيفى گفت : اى بدبخت بر امر عظيمى اقدام نمودى ، آيا بد امامى بودم من
براى تو كه اين چنين مرا جزا دادى ؟ آيا مهربان نبودم بر تو؟ آيا تو را بر ديگران
اختيار نكردم ؟ آيا به تو نيكى نكردم و عطاى تو را زياده از ديگران ندادم ؟ آيا نمى
گفتند مردم كه تو را به قتل رسانم و من به تو آسيبى نرسانيدم و در عطاى تو افزودم
با آنكه مى دانستم كه تو مرا خواهى كشت ، ليكن مى خواستم حجت خداى تعالى بر تو
تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بكشد، خواستم كه شايد از گمراهى خود برگردى ، پس
گمراهى بر تو غالب شد مرا كشتى ، اى بدبخت ترين بدبختان .
در نقل ديگر آمده آن سه نفر (ابن ملجم ، شبيب و وردان ) در
مقابل آن درى كه على (ع ) از آن جا براى نماز در كمين نشستند، وقتى كه امام على (ع ) به
آن جا آمد، اين سه نفر حمله كردند، شمشير شبيب به طاق مسجد خورد، ولى شمشير ابن ملجم
بر فرق همايون آن حضرت اصابت كرد، اين سه نفر فرار كردند، شبيب به خانه خود
رفت ، پسر عموى او ديد او پارچه حريرى را كه به سينه اش دوخته بود در مى
آورد(383) از او پرسيد: اين چيست ؟ گويا تو على (ع ) را كشتى .
در قرب الاسناد به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر (ع ) روايت كرده است كه حضرت
اميرالمؤ منين (ع ) در شبى كه شهادت چشيد، از خانه به مسجد آمد و مردم را براى نماز
صبح بيدار مى كرد، ناگاه ابن ملجم ضربتى به سرش زد كه به زانو در افتاد، پس
آن ملعون را گرفت و نگاه داشت تا مردم رسيدند و آن ملعون را گرفتند و حضرت را به
خانه آوردند، پس حضرت امير حسن و حسين (ع ) را گفت كه : اسير را حبس كنيد و او را طعام
و آب بدهيد و او را نيكو رعايت كنيد، اگر من زنده بمانم در صورتى كه بخواهم قصاص
مى كنم و اگر بخواهم عفو خواهم كرد، و اگر از دنيا بروم اختيار با شماست ، و اگر عزم
كشتن او نماييد بيش از يك ضربت به او نزنيد، و گوش و بينى و اعضاى او را
مبريد.(385)
چون ابن ملجم را حضور اقدس على (ع ) آوردند نگاهى به او كرده فرمود: النفس بالنفس
يعنى اگر من از دنيا رحلت كردم او را بكشيد چنان چه مرا كشته و اگر زنده ماندم خودم
درباره او فكرى خواهم كرد.
اميرالمؤ منين (ع ) به جانب آن ملعون (ابن ملجم لعنة الله ) نگريست و به صداى ضعيفى
فرمود: يا بن ملجم امرى بزرگ آوردى و مرتكب كار عظيم گشتى آيا من از بهر تو بد
امامى بودم ؟ كه مرا چنين جزا دادى آيا من تو را مورد مرحمت قرار ندادم ؟ و از ديگران
برنگزيدم ؟ آيا به تو احسان نكردم ؟ و عطاى تو را افزون نكردم ؟ با آن كه مى
دانستم كه تو مرا خواهى كشت .
جالب اين كه : امام حسن (ع ) ظرف شيرى نزديك آورد و به پدر شير داد، آن حضرت كمى
از آن را خورد، و فرمود: بقيه آن را براى اسيرتان (ابن ملجم ) ببريد، و به حسن (ع )
فرمود: به آن حقى كه برگردن تو دارم ، در لباس و غذا، آن چه مى پوشيد و مى
خوريد به ابن ملجم نيز بپوشانيد و بخورانيد.(388)
حضرت على (ع ) را داخل خانه بردند، در نزديك محراب خواباندند، زينب و ام كلثوم آمدند
و پيش على (ع ) نشستند، نوحه و زارى براى آن حضرت مى كردند مى گفتند كه : بعد از
تو كودكان اهل بيت تو را كه تربيت خواهد كرد؟ بزرگان ايشان را كه محافظت خواهد
نمود؟ اى پدر بزرگوار اندوه ما بر تو دور و دراز است ، و آب ديده ما هرگز ساكن
نخواهد گرديد، پس صداى مردم از بيرون حجره به ناله بلند شد، و آب از ديده هاى
مبارك على (ع ) جارى شد، نظر حسرت به سوى فرزندان خود افكند، حسن و حسين را
نزديك خود طلبيد و ايشان را در بر كشيد و روى هاى ايشان را مى بوسيد.(389)
محمد بن حنيفه روايت كرده است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: مرا برداريد و به
خانه ببريد، پس حضرت را با نهايت ضعف برداشتيم و به خانه برديم و مردم بر دور
آن حضرت گريه و زارى مى كردند، نزديك بود كه خود را هلاك كنند، پس امام حسن (ع )
در عين گريه و زارى و ناله و بى قرارى ، با پدر بزرگوار خود گفت : اى پدر بعد از
تو براى ما كه خواهد بود، مصيبت تو بر ما امروز
مثل مصيبت رسول خدا(ص ) است ، گويا گريه را به خاطر مصيبت تو آموخته ايم .
به خاطر زهر كه در بدن آن حضرت جارى شده بود ساعتى از هوش رفت ، چنانچه
حضرت رسالت (ص ) به سبب زهرى كه به آن حضرت داده بودند گاهى مدهوش مى شد
و گاهى به هوش باز مى آمد، چون حضرت به هوش باز آمد حضرت امام حسن (ع ) كاسه
اى از شير به دست آن حضرت داد، حضرت گرفت و اندكى از آن
تناول كرد فرمود كه : اين شير را ببريد و به آن اسير بدهيد كه بياشامد. باز سفارش
نمود به امام حسن (ع ) كه آن ملعون را طعام و شراب بدهيد(391)
فرات بن ابراهيم از ابن عباس روايت كرده است كه گفت : زمانى كه حضرت اميرالمؤ منين
(ع ) را ضربت زدند، بر مصلاى خود نشسته سر خود را بر زانوى خود گذاشته بود
گفت : ايها الناس من سخنى مى گويم بشنويد، هر كه خواهد ايمان بياورد و هر كه خواهد
كافر شود، شنيدم از رسول خدا(ص ) مى فرمود: چون على بن ابى طالب (ع ) از دنيا
بيرون رود، خصلتى چند در ميان امت من ظاهر شود كه خيرى در آنها نباشد.
گفته شد شير براى براى امام على (ع ) خوب است ، بينوايان كه همواره مورد لطف آن
حضرت بودند، ظرف ها را پر از شير كرده براى آن حضرت آوردند.(393)
حبيب بن عمرو گويد: من خدمت اميرالمؤ منين على (ع ) رسيدم پس از ضربت خوردن او، زخمش
را باز كردند، گفتم : يا اميرالمؤ منين اين زخم شما چيزى نيست و باكى بر شما نيست .
اصبغ بن نباته گويد: هنگامى كه اميرمؤ منان (ع ) ضربتى بر فرق مباركش فرود آمد
كه به شهادتش انجاميد مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار كشتن ابن ملجم لعنه
الله بودند. امام حسن (ع ) بيرون آمد و فرمود: اى مردم ، پدرم به من وصيت كرده كه كار
قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم ، اگر پدرم از دنيا رفت ، تكليف
قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصميم مى گيرد؛ پس باز گرديد
خدايتان رحمت كند.
در عبارت ديگر آمده : امام حسن (ع ) سر مبارك پدر را به دامن گرفت و گريه كرد،
قطرات اشكش روى صورت امام على (ع ) ريخته مى شد، امام على (ع ) پسرش را دلدارى
داد و امر به صبر كرد، امام حسن (ع ) عرض كرد: پدر جان چه كسى تو را ضرب زد؟
حضرت زينب (س ) فرمود: زمانى كه ابن ملجم لعنه الله عليه پدرم را ضربت زد و من
اثر مرگ را در آن حضرت مشاهده كردم محضرش عرضه داشتم :
هنگامى كه حضرت على (ع ) بسترى شد فرزندانش يك يك آمدند و به دست و پاى پدر
افتادند، و قدم مبارك او را مى بوسيدند و مى گفتند: پدر جان اين چه حالى است كه از
شما مشاهده مى كنيم ، كاش مادرمان فاطمه (س ) زنده بود و ما را تسلى مى داد، و كاش در
مدينه كنار قبر جدمان رسول خدا (ص ) بوديم و درد
دل خود را به آن حضرت مى گفتيم ، آه از غريبى و يتيمى ...
محمد حنفيه مى گويد: پس از ضربت خوردن ، پدرم فرمود: مرا برداريد و به
محل نمازم ببريد، آن حضرت را به مكان نمازش
حمل كرديم ، مردم زار زار مى گريستند، و به گونه اى جانسوز گريه مى كردند كه
نزديك بود روح از بدنشان بيرون رود، امام حسين (ع ) متوجه پدر شد و سخت گريه مى
كرد و دى اين حال به پدر عرض كرد: (ما بعد از تو چه كنيم ؟ و روز رحلت تو مانند
روز رحلت رسول خدا (ص ) بسيار جانسوز است ، به خدا برايم سخت و طاقت فرسا است
كه تو را در چنين حالى بنگرم ).
از اسماء بنت عميس روايت شده است كه گويد:
در روز بيستم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرت كه آثار
ارتحال بر آن حضرت ظاهر شد در اثر ضربت شمشير زهر آلود كه اشقى الاولين و
الاخرين بر فرق سر مباركش وارد آورده بود، به فرزندش امام حسين (ع ) فرمود:
شيعيانى كه بر در خانه اجتماع نموده اند اجازه دهيد بيايند مرا ببينند، وقتى آمدند اطراف
بستر را گرفتند و آهسته به حال آن حضرت گريه مى نمودند.
|