47 تدفين پيامبر
چون مسلمانان از نماز فارغ شدند، به عادت اهل مكه عباس بن عبدالمطلب كسى را فرستاد
تا عبيدة بن جراح مكى ها و ضريح ساز آنها را حاضر كند و نيز به
دنبال ابو طلحه زيد بن سهل ، حفار مدينه فرستاد تا بيايد و لحدى براى
رسول خدا (ص ) ترتيب دهد ابو طلحه حضور يافته و لحدى براى پيغمبر ترتيب داد و
على و عباس و فضل و اسامه به دفن پيغمبر پرداختند.
شخصى به آن حضرت گفت : (اى اميرمؤ منان ! اگر محاسن خود را خضاب و رنگ مى
كردى بهتر بود!)
ابوالفداء مى نويسد: وقتى عثمان جوانان را خويشاوندان خود را به منصب هاى حساس
مملكتى از قبيل فرماندارى و استاندارى منصوب نمود، بعضى از صحابه به عبدالرحمن
بن عوف (همان كسى كه در شورى به نفع عثمان راءى داد و اساس خلافت او را استوار
نمود) گفتند: تو اين پيش آمدها را بر سر ما آوردى ؟ گفت : من
خيال نمى كردم چنين كند، از هم اكنون با خدا پيمان مى بندم كه ديگر با او سخن نگويم .
تا وقتى عبدالرحمن از دنيا رفت با عثمان صحبت نكرد، در بيماريش عثمان به عيادت
عبدالرحمن آمد صورتش را به طرف ديوار برگردانيد.
ابوبلال عسكرى در كتاب اءوائل مى نويسد: دعاى على (ع ) درباره عثمان و عبدالرحمن بن
عوف مستجاب شد.
علامه امينى در جلد نهم الغدير ص 60 مى نويسد آيا جايز است براى مسلمانى كه ايمان
به خدا و قرآن كريم آورده و به آياتى كه درباره اميرالمؤ منين (ع ) در آن كتاب
نازل شده توجه داشته باشد و گواهى به نبوت پيغمبر اكرم (ص ) داده و آن چه درباره
فضايل على (ع ) توسط شخص پيغمبر ابراز شده
قبول داشته باشد و سالهاى متمادى با على همنشين بوده ، به اخلاق بى نظير و صفات
حسنه آن جناب پى برده باشد و اطلاع كافى از
افعال و كردارش داشته با چشم خود فداكارى هاو جانبازى ها و فتح و پيروزى هايش را در
جنگ هاى حساس اسلام مشاهده كرده باشد آيا براى مسلمانى كه اين قدر شاهد شخصيت على
(ع ) باشد جايز است در خطاب با مثل برادر پيغمبر چنين بگويد (لم لا يشتمك مروان اذ
شتمته فواللّه ما انت عندى با فضل منه ) چرا مروان بهتر نيستى . يا جايز است به اين
گونه سخنان با او روبه رو شود؟
معاويه روزى براى ابوالاسود دئلى هديه اى فرستاد كه مقدارى از آن حلوا بود، منظورش
از فرستادن هديه اين بود كه دل آنها به دست آورد و قلبشان را از محبت على (ع ) خالى
كند. ابوالاسود دختركى پنج يا شش ساله داشت پيش پدر آمد، همين كه چشمش به حلوا
افتاد لقمه اى از آن برداشته در دهان گذاشت .
مسعودى در ادامه سخن مى گويد: سپس بعد از چند روز، حضرت على (ع ) يكى از آن افراد
(ابوبكر) را ديد و او را به ياد خدا آورد، و ايام خدا را به ياد او انداخت ، و به او فرمود:
(آيا مى خواهى بين تو و پيامبر(ص ) جمع كنم ، تا تو را امر و نهى كند!).
محدث بزرگ ثقه الاسلام كلينى از سدير نقل مى كند كه گفت : در محضر امام باقر(ع )
بوديم ، سخن از جريانات بعد از رحلت رسول خدا (ص ) و پريشانى و غربت حضرت
على (ع ) به پيش آمد، مردى از حاضران به امام باقر(ع ) عرض كرد: (خدا كار تو را
سامان دهد، عزت و شوكت بنى هاشم و بسيارى جمعيت آنها چه شد؟)
بعد از بيعت اجبارى على (ع ) به خانه خود رفت و از مردم كناره گرفت ، و بعد به
پيروان خود فرمود: من به پنج پيغمبر در پنج مورد، اقتدا كرده ام (كار من شبيه كار آنها
است ):
ابو عثمان نهدى از على بن ابى طالب (ع ) روايت كرده كه فرموده : با
رسول خدا (ص ) از باغى مى گذشتيم كه من گفتم :اى
رسول خدا، اين باغ چه زيباست !
عقيل به حضور على (ع ) آمد، على (ع ) را نگران ديد، پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟
خداوند چشم هاى تو را نگرياند.
ميثم مى گويد: شبى از شب ها على (ع ) مرا با خود از كوفه بيرون برد تا رسيديم به
بيابانى آن جا خطى كشيد و به من فرمود: از اين خط تجاوز نكن ، مرا گذاشت و خود رفت
. آن شب شب تاريكى بود. من با خود گفتم . عجيب ، مولاى خودم را در اين بيابان تنها
گذاشتم با آن كه او دشمنى زيادى دارد به خدا قسم كه
دنبال او خواهم رفت تا از او باخبر باشم . پس به جستجوى آن حضرت پرداختم . او را
در حالى يافتم كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده با چاه گفتگو مى كند، همين كه
امام آمدن مرا احساس كرد فرمود: كيستى ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: از آن وقتى كه مادر، مرا زاده است پيوسته مظلوم بوده ام حتى
وقتى كه به برادرم عقيل درد چشم اصابت كرد، مى گفت : به چشم من دارو نريزيد تا به
چشم على دارو بريزيد. با اين كه درد چشم نداشتم به چشم من دوا مى ريختند.(62)
عايشه گويد: روزى على بن ابى طالب (ع ) از
رسول خدا(ص ) اجازه ورود خواست پيامبر(ص ) فرمود: يا على
داخل شو، چون داخل شد رسول خدا(ص ) برخاست و او را در آغوش كشيد و پيشانيش را
بوسيد و فرمود: پدرم فداى آن شهيد، پدرم فداى آن تنهاى شهيد.(63)
حنش بن معتمر گويد: بر اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) در حالى كه در رحبه (محلى
در كوفه ) تكيه زده بود داخل شدم و گفتم : السلام عليك يا اميرالمومنين و رحمة الله و
بركاته ، چگونه صبح كردى ؟
مسيب بن نجبه گويد: على (ع ) مشغول سخنرانى بود كه مرد عربى فرياد مظلوميت
برداشت ، آن حضرت به او فرمود: نزديك بيا. امام فرمود: به من به اندازه ريگ هاى
بيابان و موهاى بدن حيوانات ستم شده است .(65)
چون على (ع ) در ذى قار فرود آمد عايشه نامه اى به حفضة ، دختر عمر، نوشت كه بدان
على به ذى قار آمده و چون خبر سپاهيان بسيار و جماعت انبوهى كه با ما هستند بدو رسيده
از ترس در همانجا توقف كرده و همانند اسب قرمز رنگى است كه راه پيش و پس ندارد،
اگر قدم به پيش نهد پى شود و اگر به عقب برگردد او را نحر كنند!
ابوعلى همدانى گويد: عبدالرحمن بن ابى ليلى حضور اميرالمؤ منين على بن ابى طالب
(ع ) برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان از شما پرسش مى كنم تا چيزى از شما فرا گيرم و
البته منتظر بوديم كه چيزى درباره كار خودت بفرمايى اما چيزى نفرمودى . آيا از كار
خويش به ما خبر نمى دهى كه آيا (اين سكوت شما) به جهت سفارشى است از جانب
رسول خدا(ص ) يا به نظر خودتان چنين رسيده است ؟ همانا ما درباره شما گفتار
فراوانى گفته ايم ، و مطمئن ترين آنها همان است كه از زبان خودتان بشنويم و از شما
بپذيريم . ما مى گفتيم : اگر حكومت پس از رسول خدا(ص ) به دست شما مى رسيد احدى
با شما به نزاع نمى پرداخت ، به خدا سوگند اگر از من بپرسند نمى دانم چه بگويم
؟ آيا چنين پندار برم كه اين قوم نسبت به آن چه كه درآنند از شما شايسته ترند؟ اگر
چنين گويم پس به چه جهت رسول خدا(ص ) در بازگشت از حجة الوداع شما را نصب نمود
و فرمود: (اى مردم هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست ). و اگر شما از آنان نسبت
بدان چه كه در آنند شايسته ترى پس براى چه ولايت آنهارا بپذيريم ؟
على (ع ) فرمود: در روزگار رسول خدا(ص ) چون پاره تن او بودم ، مردم به من مانند
ستاره اى در افق آسمان مى نگريستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آن كه فلانى و
فلانى را با من برابر ساخت ، سپس مرا با پنج نفر برابر كردند كه برترين آنها
عثمان بود، گفتم : اى اندوه ! اما روزگار به اين هم بسنده نكرد و از قدر من آن قدر كاست
كه مرا با پسر هند (معاويه ) برابر ساخت !(68)
اى مردم كوفه من از معاشرت شما به سه قسمت و به دو امر ديگر مبتلا شدم .
اى اهل كوفه خبر وحشتناكى به من رسيده است كه ابن غامد با چهار هزار از
اهل شام از سر حد ما عبور كرده و به سرزمين انبار حمله آورده و
اموال مردم را غارت كرده و جمعى از مردان صالح و متدين را به
قتل رسانيده است ، و رفتار او با اهل انبار بسى شبيه به رفتارى كه با طايفه خزر و
مردم روم مى كنند، بوده است ، گويا آنان مسلمان نبودند و گويا خون و
مال آنان حلال بوده است .
چقدر جاى شگفت است كه ديگران در مورد باطل خودشان اجتماع و اتفاق نموده و شما نسبت
به حق خودتان متفرق هستيد. شماها خود را نشانه تيرهاى دشمن قرار داده و به سوى دشمن
تيراندازى نمى كنيد، دشمنان شما پيوسته درصدد جنگ و حمله و تجاوز هستند ولى شماها
ساكت و به آرامى نشسته ايد عصيان و مخالفت او امر پروردگار
متعال در پيشروى شما صورت خارجى گرفته است و شماها نگاه مى كنيد. دست هاى شما
در خسران و فقر فرو رود اى مردمى كه چون شتران بى صاحب هستيد كه از هر جانب جمع
بشوند از طرفى ديگر متفرق و پراكنده مى گردند.(71)
امام پس از رحلت رسول اكرم (ص )، هنگامى كه عباس ابن عبدالمطلب و ابوسفيان براى
بيعت نزد ايشان آمدند چنين فرمودند:(72)
كجا هستند برادران من ؟ همان هاكه سواره به راه افتادند و در راه حق ، پيش تاختند؟
كجاست (عمار)؟ كجاست (ابن تيهان )؟ كجاست (ذوالشهادتين )؟ و كجايند همانند
آنان از برادران شان كه پيمان بر جانبازى بستند، و سرهاى آنها براى ستمگران
فرستاده شد؟!
از خداوند تقاضا مى كنم كه براى نجات من از ميان اين گونه افراد، گشايش و فرجى
سريع قرار دهد. به خدا اگر علاقه من به هنگام پيكار با دشمن در شهادت نبود و خود را
براى مرگ در راه خدا آماده نساخته بودم ، دوست مى داشتم حتى يك روز با اين مردم روبه
رو نشوم و هرگز آنها را ملاقات نكنم !.(74)
قسمتى از نامه امام (ع ) به معاويه كه در آن به دشمنى ها و ستم هاى قريش نسبت به
رسول اكرم (ص ) اشاره مى فرمايند و فرمودند:
امام على (ع ) در خطبه شقشقيه با بيانى جانسوز، به چگونگى غصب خلافت و تشريح
رنج ها و دردهاى خود پرداخته و به تعبيرى ، اين سخنان چون شعله آتش از درون
دل زبانه كشيد و فرو نشست .(76)
على (ع ) فرمودند: شگفتا! ابوبكر كه در حيات خود، از مردم مى خواست عذرش را
بپذيرند و (با وجود من ) وى را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ عروس خلافت را
براى ديگرى كابين بست ! و چه عجيب هر دو از خلافت به نوبت بهره گيرى كردند.
به خدا سوگند! پس از رحلت پيامبر اكرم (ص ) تاكنون ، از حق خويشتن محروم مانده ام ،
و ديگران را به ناحق بر من مقدم داشته اند.(78)
به خدا سوگند! هرگز فكر نمى كردم ، و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد از
پيامبر(ص )، امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او برگرداند (و در جاى ديگر قرار دهد و
باور نمى كردم ) مرا از عهده دار شدن آن باز دارد. تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماع
مردم اطراف ابوبكر... بود براى بيعت كردن با او، پس من دست بر روى دست گذاشتم
تا اين كه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام باز گشته و مى خواهند دين محمد (ص ) را
نابود سازند. (در اين جا بود كه ) ترسيدم كه اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايد
شاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومت
بر شما سخت تر است ، زيرا اين بهره دوران كوتاه دنيا است ، كه هم چون سراب ،
زايل مى گردد و يا بسان ابرى پراكنده مى شود. پس براى دفع آشوب به پا خاستم
تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پابرجا و محكم گرديد.(79)
به خدا سوگند اگر من تنها با آنها (دشمنان ) روبه رو شدم ، در حالى كه آنها تمام
روى زمين را پر كرده باشند نمى ترسم و باكى ندارم ، من بر گمراهى آنان و
رستگارى و هدايت خود نيك آگاهم و با يقين از جانب خدا همراه بوده ، مشتاق ملاقات
پروردگارم و به پاداشش اميدوارم ، ليكن دريغم آيد كه بى خردان و تبهكاران اين امت
حكومت را به دست گيرند و بيت المال را به غارت ببرند، آزادى بندگان خدا را سلب
كنند و آنها را برده خويش سازند، با صالحان نبرد كنند، و فاسقان را همدستان خود
قرار دهند. در اين گروه بعضى هستند كه شراب نوشيده و حد بر آنها جارى شده ، و
برخى از آنان اسلام را نپذيرفتند تا براى آنها عطايى تعيين گرديد و اگر به خاطر
اين جهات نبود اين اندازه شما را براى قيام و نهضت تشويق نمى كردم و به سستى در كار
سرزنش و توبيخ نمى نمودم و در گردآورى و تشويق شما نمى كوشيدم و آن هنگام كه
سر باز زديد و سستى نموديد، رهايتان مى ساختم .(80)
روزى يكى از ياران آن حضرت ، اين پرسش را مطرح كرد و گفت : چگونه كه ما تاكنون
بر معاويه چيره نشده ايم ؟ امام (ع ) به او فرمود: جلوتر بيا. آن گاه آهسته گفت :
بارالها! (از بس نصيحت و اندرز دادم ) آنها را خسته و ناراحت ساختم و آنها نيز مرا خسته
كردند، من آنها را ملول ، و آنها مرا ملول ساختند، به جاى آنان افرادى بهتر به من مرحمت
كن و به جاى من ، بدتر از مرا بر سر آنها مسلط نما، خداوندا، دلهاى آنها را بگداز، همان
طور كه نمك در آب حل مى شود.
اميرالمؤ منين (ع ) پس از شهادت محمد بن ابى بكر نامه اى به عبداللّه بن عباس مى
نويسد و در آن نامه شدت ناراحتى خود را از مردم كوفه مرقوم فرموده كه از آن جمله مى
نويسد:
به من خبر رسيده كه (بسر) بر (يمن ) تسلط يافته است ، سوگند به خدا مى
دانستم اينها به زودى بر شما مسلط خواهند شد، زيرا آنان در
باطل خود متحدند، و شما در راه حق خود متفرقيد. شما از پيشواى خود در مسير حق ، سرپيجى
مى كنيد ولى آنها در باطل خود از پيشواى خويش اطاعت مى نمايند، آنها نسبت به رهبر خود
اداى امانت مى كنند و شما به امام خويش خيانت مى ورزيد، آنها در شهرهاى خود به اطلاح
مشغولند و شما به فساد! اگر من قدحى را به عنوان امانت به يكى از شما بسپارم از آن
بيم دارم كه بند آن را ببريد.(84)
|