19 - تابوت جالب و نيك
اسماء دختر عميس گويد: در لحظات آخر عمر فاطمه (عليهاالسلام ) در حضورش بودم به
من فرمود: اين تابوتها ناپسند است ، زيرا جسد را خوب نمى پوشاند، من عرض كردم در
مهاجرت به حبشه ، تابوتهائى ديده ام كه جسد را به خوبى مى پوشانند، فاطمه
(عليهاالسلام ) فورا فرستاد چند چوب درخت خرما آوردند، و من با آنها تابوت خوبى
ساختم ، فاطمه (عليهاالسلام ) خوشحال شد و فرمود: ما احسن هذا و اجمله لاتعرف
به المرثه من الرجل .
ام ايمن از زنان بسيار بلند مرتبه و عاليقدر صدر اسلام است كه همواره در خدمت
خاندان نبوت بود، پس از آنكه فاطمه (عليهاالسلام ) از دنيا رفت ام ايمن آنچنان ناراحت
بود كه ديگر نمى توانست در مدينه بماند بنابراين عازم مكه شد، در راه در بيابان
جحفه ، تشنگى بر او غلبه كرد و آبى نيز به همراه نداشت و تشنگى او آنچنان
شديد گرديد كه به حد خطر مرگ رسيد. در اين لحظه متوجه خدا گرديد و در حالى
چشمش پر از اشك بود عرض كرد: يا رب اتعطشنى و انا خادمه بنت نبيك
: پروردگار من ! آيا مرا تشنه مى گذارى با اينكه من كنيز دختر پيامبرت
(فاطمه ) هستم .
نام : على (عليه السلام ).
حسان جمال (شتردار) گويد، امام صادق (عليه السلام ) را از مدينه به سوى مكه مى
بردم (يعنى امام سوار بر يكى از شترانم بود) وقتى كه به مسجد غدير
رسيديم امام سوار بر يكى از شترانم بود) وقتى كه به مسجد غدير رسيديم
امام به طرف چپ مسجد نگاه كرد و فرمود: اينجا
محل پاى پيامبر (صلى الله عليه وآله ) است كه دست على (عليه السلام ) را بلند كرد و
فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه كسى كه من مولاه و رهبر او هستم
پس اين على مولاه و رهبر او است ..
روزى على (عليه السلام ) نقل كرد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله ) فرمود: زيرك
ترين و هشيارترين انسانها كسى است كه خود را به حساب بكشد و براى بعد از مرگ
خود كار بكند.
امام باقر (عليه السلام ) فرمود: هنگامى كه در روز غدير خم پيامبر (صلى الله
عليه وآله ) دست على (عليه السلام ) را گرفت بالا برد و او را به رهبرى بعد از خود
معرفى كرد، ابليس (پدر شيطانها)فرياد زد كه در همه جهان شيطانها صداى او را
شنيدند و به دورش جمع شدند و گفتند: اى بزرگ ما اين چه فريادى بود، ما هيچگاه
چنين فرياد و شيونى از تو نشنيده بودم .
روزى على (عليه السلام ) در عصر خلافت خود بالاى منبر مسجد كوفه سخن مى گفت .
ناگهان همه ديدند كه در كنار منبر اژدهائى آشكار شد و از پله هاى منبر بالا رفت تا
نزديك على (عليه السلام ) توقف كرد، مردم وحشت زده خواستند آن اژدها را رد كنند امام به
آنها اشاره كرد كه كارى نداشته باشيد.
روزى بر اثر شدت بارندگى آب نهر فرات در كنار كوفه طغيان كرد، به طورى كه
مردم به ترس و هراس غرق شدن افتادند، با
حال اضطراب به حضور على (عليه السلام ) آمده و جريان را به عرض رساندند،
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) سوار بر استر
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) شد و همراه مردم كنار آب فرات آمدند، على (عليه
السلام ) از مركب پياده شد و وضو گرفت و به نماز
مشغول شد و سپس دعاهائى خواند كه بسيارى از حاضران آن را شنيدند، آنگاه نزد آب
فرات آمد با چوبى كه بر دست داشت به صفحه آب زد و فرمود:
ابورافع گويد: من (در عصر خلافت على (عليه السلام ) از طرف آن حضرت منشى و
حسابدار بيت المال بودم ، در ماجراى بصره گردبندى از مرواريد آورده بودند و جزء بيت
المال بود، ايام عيد قربان بود، كه يكى از دختران على (عليه السلام ) پيام فرستاد كه
آن گردنبند را به عنوان عاريه مضمونه (يعنى اگر از بين رفت عوض آن را ضامن است )
سه روز به او بسپارم ، من هم به اين عنوان گردنبند را به دختر على (عليه السلام ) دادم
، او نيز به عنوان عاريه مضمونه پذيرفت كه بعد از سه روز برگرداند.
جابربن عبدالله انصارى گويد: پيامبر (صلى الله عليه وآله ) در عرفات بود، على
(عليه السلام ) و من نيز در كنارش بوديم به ما اشاره كرد، نزديك رفتيم ، به على
(عليه السلام ) فرمود: انگشتهايت را در ميان انگشتهايم بگذار و على (عليه السلام )
انگشتها و كف دستش را بركف و انگشتهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله ) نهاد، فرمود:
اى على من و تو از يك درخت آفريده شده ايم ، من ريشه درختم و توتنه آن درخت هستى ،
و حسن و حسين (عليهماالسلام ) شاخه هاى آن درختند، كسى كه به شاخه اى از اين شاخه ها
دست يابد خداوند او را داخل بهشت مى كند، اى على اگر امت من روزه بگيرند به گونه اى
كه بر اثر روزه مثل كمان گردند و نماز بخوانند به گونه اى كه بر اثر نماز
مثل تير كمان شوند ولى با تو دشمن باشند خداوند آنها را بر صورت به جهنم مى
افكند. (43)
ابن عباس گويد: آيه 274 بقره كه مى فرمايد:
جنگ احد گرچه موجب شهادت عده اى از مسلمين شد، ولى دلاوريهاى على (عليه السلام ) در
آن جنگ اهل زمين و آسمان را حيرت زده كرد.
نام : امام حسن (عليه السلام )
حافظ ابونعيم اصفهانى از ابوبكر روايت مى كند كه گفت : پيامبر (صلى الله عليه
وآله ) در نماز بود، وقتى كه به سجده رفت ، امام حسن (عليه السلام ) كه كودك بود آمد
و بر پشت جدش رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نشست ،
رسول خدا آنقدر سجده را طول داد تا امام حسن (عليه السلام ) پائين آمد، بعد از نماز
ابوبكر به رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) عرض كرد: اى
رسول خدا چطور در نماز اين چنين به اين كودك مدارا مى كنى پيامبر (صلى الله عليه
وآله ) فرمود: ان هذا ريحانتى و ان ابنى هذا سيد: اين كودك
گل من است ، و اين پسرم آقا است . (47)
ابن عباس گويد: ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) حسن را بر دوش گرفته است ،
مردى رسيد و گفت : اى كودك ! خوب مركبى دارى ! نعم المركب ركبت .
امام حسن (عليه السلام ) چندين بار از مدينه پياده به مكه براى انجام حج رفت در يكى از
اين سفرها كه از مدينه به سوى مكه راه افتاد، پاهايش بر اثر پياده روى روى ريگهاى
خشك و سوزان ، ورم كرد. شخصى به آن حضرت عرض كرد: آقا اگر كمى سوار مى
شديد، پاهايتان بهتر مى شد.
امام حسن (عليه السلام ) در عين اينكه پارسا و عابد بود و بيست بار پياده از مدينه به
مكه براى انجام مناسك حج رفت ، و سه بار همه
اموال خود را صدقه داد، خوشپوش و با وقار و آراسته بود.
روزى معاويه به امام حسن (عليه السلام ) گفت : من از تو بهترم امام فرمود: چرا؟
معاويه براى جذب مردم به حكومت طاغوتى خود مى گفت : بنى هاشم ، به
سخاوت معروفند وقتى كه دست از سخاوت و بخشش بردارند شباهت خود را به قوم خويش
از دست مى دهند زبيرى ها به شجاعت معروفند، وقتى كه دست از شجاعت بكشند،
شباهت خود به قوم خويش را از دست مى دهند.
پس از شهادت امام على (عليه السلام ) معاويه كم كم بر همه جهان اسلام مسلط شد، روزى
با دارو دسته خود به كوفه آمد، طرفدارانش به او گفتند: حسن بن على (عليه السلام )
در نظر مردم كوفه بسيار محترم و محبوب است ، خوب است شما به منبر بروى و در و
خطبه خود كارى كنى كه آن حضرت از چشم مردم بيفتد.
معاويه و طرفدارانش و ندانم كارى و بى وفايى مردم كوفه باعث شد كه امام حسن (عليه
السلام ) از كوفه به مدينه برگردد، و به عنوان اعتراض از حكومت غاصب معاويه در
گوشه انزوا قرار گيرد (و راهى جز اين نبود) در اين ايام تسلط بنى اميه ، معاويه به
مدينه آمد، مردم را در مسجد جمع كرد (و امام حسن (عليه السلام ) نيز در مسجد بود) معاويه
بالاى منبر رفت و پس از گفتارى به بدگويى از حضرت اميرمؤ منان على (عليه السلام
) پرداخت ، هنوز خطبه معاويه تمام نشده بود كه امام حسن (عليه السلام ) از مجلس
برخاست و پس از حمد و ثناء فرمود: اى مردم ! هيچ پيامبرى نيست كه وصى نداشته
باشد، و نيز هيچ پيامبرى نيست كه دشمن نداشته باشد، در برابر پيامبران دشمنانى از
مجرمين بودند، على (عليه السلام ) وصى پيامبر اسلام
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) است ، و بعد از على (عليه السلام ) من پسر او وصى
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) هستم سپس به معاويه رو كرد و فرمود: اى معاويه !
تو پس صخر هستى و نام جدت حرب است ولى جد من
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) است .
وقتى كه خبر شهادت حضرت على (عليه السلام ) و خبر بيعت مردم با امام حسن (عليه
السلام ) به معاويه رسيد، دو نفر جاسوسان يكى از طايفه حمير و ديگرى از
طايفه بنى قين را به كوفه و بصره فرستاد، تا اوضاع عراق را به معاويه
اطلاع دهند، امام حسن (عليه السلام ) آن دو جاسوس را شناخت ، دستور دستگيرى آنها را داد و
سپس فرمان اعدام آنها را صادر نمود و پس از آن امام حسن نامه تندى به معاويه نوشت و
در آن نامه بعضى از كارهاى خلاف او را تذكر داد.(57)
انس بن مالك گويد: كنيزى از امام حسن (عليه السلام ) شاخه گلى را به حضور آن
حضرت آورد و اهداء نمود، امام حسن (عليه السلام ) آن شاخه
گل را گرفت و به او فرمود: تو را در راه خدا آزاد كردم
نام : امام حسين (عليه السلام ).
امام حسين (عليه السلام ) با ياران خود به سوى كربلا مى آمد در منزلگاه شقوق
(چند فرسخى كوفه ) مردى را ديد كه از كوفه مى آيد، از او پرسيد: از مردم
كوفه و عراق چه خبر؟ او در پاسخ گفت : مردم بر ضد شما اجتماع كرده اند.
روزى مروان ناپاك كه در دشمنى با اهلبيت پيامبر (صلى الله عليه وآله ) معروف بود،
به امام حسين (عليه السلام ) رسيد و گفت : اگر براى شما افتخار به وجود مادرى
چون فاطمه (عليه السلام ) نبود، ديگر چيزى نداشتيد كه بر ما افتخار نماييد.
معاويه براى فرماندار خود در مدينه يعنى مروان نامه نوشت كه از ام كلثوم دختر عبدالله
بن جعفر (عليه السلام ) براى پسرم يزيد خوستگارى كن .
صفوان گويد: امام صادق (عليه السلام ) فرمود: دو نفر مرد، همراه يك زن و يك نوزاد
نزاعى داشتند، بحضور امام حسين (عليه السلام ) آمدند.
روزى حضرت ابراهيم خليل (عليه السلام ) سوار بر است ، از سرزمين كربلا عبور مى
كرد، ناگهان پاى اسبش لغزيد، و ابراهيم (عليه السلام ) با اسب به زمين افتاد و سر
ابراهيم شكست ، و از آن خون جارى گشت .
شعيب بن عبدالرحمن گويد: در روز عاشورا وقتى كه حسين (عليه السلام ) را به شهادت
رساندند، و بدنش را عريان گشت ، آثار خراشيدگى در پشت حضرت ديده شد، از امام
سجاد (عليه السلام ) علت آن را پرسيدند.
نقل شده : عبدالرحمن سلمى ، سوره حمد به فرزند امام حسين (عليه السلام ) آموخت
، وقتى كه آن فرزند سوره حمد را نزد امام حسين (عليه السلام ) به خوبى خواند.
انس بن حارث كاهلى در كربلا در روز عاشورا پيرمرد سالخورده اى بود، او از اصحاب
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) بود و در جنگ بدر و حنين شركت داشت ، در روز عاشورا از
امام حسين (عليه السلام ) اجازه رفتن به ميدان گرفت ، امام اجازه داد، او با شور و شوق
فراوان عمامه اش را از سرش گرفت و به كمر بست ، ابروانش را كه بر اثر پيرى
روى چشمش افتاده بود نيز با دستمالى بالا آورد و بست تا مانع ديدنش نگردد.
امام حسين (عليه السلام ) در كربلا، يكه و تنها سوار بر اسب شد و روانه شريعه
فرات گشت تا آب بياورد، اعور اسلمى و عمرو بن حجاج دو فرمانده با چهار هزار نفر در
آنجا بودند و از شريعه فرات نگهبانى مى نمودند.
يكى از علماى مسيحى در صومعه اى در بيابان عبادت مى كرد، ديد در راه دو دسته مى آيند،
يكدسته سوار بر مركبها و اسلحه بدست و خوشحال اما دسته اى ديگر اندوهگين و همچون
اسير، خوب نگاه كرد ناگهان ديد سرهايى سر نيزها كرده اند سخت حيران شد كه اين
سرها چيست ؟ وقتى نزديك شدند، چشمش به سرى (سر امام حسين (عليه السلام ) افتاد)،
ديد خونها در لبهاى او خشكيده اما چشمها پر فروغ ، در فكر فرو رفت ، گويى با آن
سر سخن گفت ، از آنها سؤ ال كرد آنها صاحب سر را معرفى كردند. از رئيس كاروان
پرسيد، عمر سعد را به او نشان دادند، به او گفت : آيا ممكن است امشب تا فردا صبح اين
سر را به من بدهيد گفتند با سر چكار دارى ؟ گفت : مطلبى دارم ، هر چه بخواهيد به
شما مى دهم ، سرانجام آنها كه دنيا پرست بودند، ده هزار درهم گرفتند و سر را
تحويل راهب دادند.
|