|
نقل دميري شافعي از امام صادق عليهالسّلامو در مادّة بَعُوض بالمناسبة مطالبي بسيار نفيس از حضرت امام موسي بن جعفر عليهماالسلام نقل كرده است، و از جمله گويد: وَ كَانَ الشَّافِعِيُّ يَقُولُ: قَبْرُ مُوسَي الْكَاظِمِ عليهالسّلام التِّرْيَاقُ الْمُجَرَّبُ. «شافعي ميگفت: قبر امام كاظم عليهالسّلام براي برآوردن حوائج تِرياق مجرّب است.» مباحثة امام صادق عليهالسّلام با ابوحنيفه دربارة رأي و قياسباري، شيخ طبرسي در «احتجاج» به دنبال روايتي كه دربارة قياس ذكر نموديم ميفرمايد: در روايت دگري از حضرت صادق عليهالسّلام وارد است كه: چون ابوحنيفه به او وارد شد، فرمودند: مَنْ أنْتَ؟! «كه هستي؟!» گفت: من ابوحنيفه ميباشم. حضرت فرمودند: مُفْتي أهل عراق هستي؟! گفت: آري! حضرت فرمودند: مَصدر فتواي تو چيست؟! گفت: كِتَابُ الله . حضرت فرمودند: تو به كتاب خدا به ناسخش و منسوخش، و محكمش و متشابهش عالم ميباشي؟! گفت: آري! حضرت فرمودند: به من خبر بده از كلام خداوند عزّوجلّ: وَ قَدَّرْنَا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيهَا لَيَالِيَ وَ أيَّاماً آمِنِينَ .[467] «ما در آنجا سِيْر كردن را مقدّر نموديم. سِير كنيد در آنجا شبهائي را و روزهائي را با كمال امنيّت.» مراد از آن موضع كجاست؟! ابو حنيفه گفت: ميان مكّه و مدينه! حضرت رو به هم مجلسان نموده فرمود: نَشَدْتُكُمْ بِاللهِ هَلْ تَسِيرُونَ بَيْنَ مَكَّةَ وَالْمَدِينَةِ وَ لاَتَأمَنُونَ عَلَي دِمَائِكُمْ مِنَ الْقَتْلِ وَ عَلَي أمْوَالِكُمْ مِنَ السَّرَقِ؟! «من در حضور خدا با شما احتجاج مينمايم! آيا هيچ شده است كه شما ميان مكّه و مدينه سير كنيد در حالتي كه ايمني بر خونهايتان از كشته شدن، و بر أموالتان از دزدي نداشته باشيد؟!» گفتند: آري! حضرت فرمودند: وَيْحَكَ يَا أبَاحَنِيفَةَ! إنَّ اللهَ لاَيَقُولُ إلاَّ حَقّاً! أخْبِرْنِي عَنْ قَوْلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ: وَ مَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً .[468] «و هركس داخل در آن گردد، در أمن و أمان خواهد بود.» آن كدام موضع است؟! ابوحنيفه گفت: بَيْت الله الحرام ميباشد. حضرت رو كردند به همنشينان و فرمودند: نَشَدْتُكُمْ بِاللهِ هَلْ تَعْلَمُونَ: أنَّ عَبْدَاللهِ ابْنَ الزُّبَيْرِ وَ سَعِيدَ بْنَ جُبَيْرٍ دَخَلاَهُ فَلَمْيَأمَنَا الْقَتْلَ؟! «من در حضور خدا با شما احتجاج مينمايم، آيا نميدانيد كه عبدالله بن زبير و سعيد بن جبير داخل آن شدند و از كشته شدن جان بدر نبردند؟!» گفتند: آري. حضرت فرمودند: وَيْحَكْ يَا أبَاحَنِيفَةَ إنَّ اللهَ لاَيَقُولُ إلاَّ حقَّاً! ابو حنيفه گفت: من علم به كتاب الله ندارم. من داراي قياس ميباشم. حضرت فرمودند: پس نظر كن در قياست اگر تو قياس كننده هستي كه كدام يك در نزد خداوند عظيمتر است: قَتْل يا زِنا؟! ابوحنيفه گفت: قَتْل. حضرت در اينجا با همان نحوهاستدلال در روايت سابقه در مورد قتل و زنا، و در مورد صلوة و صيام، أبوحنيفه را محكوم نمودند و پس از آن گفتند: الْبَوْلُ أقْذَرُ أمِ الْمَنِيُّ؟! «آيا بول نجستر است يا مَنيّ؟!» گفت: بَوْل نجستر است. حضرت فرمودند: اگر بنابر قياس بود واجب بود غسل را دربارة بول نمودن إعمال كنند نه دربارة خروج مَني، در صورتي كه خداوند تعالي غسل را در خروج مني واجب دانسته است نه در بول. ابوحنيفه گفت: من صاحب رأي هستم. حضرت فرمودند: رأي تو چيست دربارة مردي كه غلامي داشت، در يك شبخودش زن گرفت و براي غلامش نيز زن گرفت. در شب واحدي هر دو نفر برزنهايشان دخول نمودند، و پس از آن هر دو نفر به سفر رفتند و زنهايشان را در يكاطاق گذاردند. آن دو زن دو بچه زائيدند سپس سقف اطاق به رويشان خراب شد، دو زن بمردند و دو طفل باقي بماندند. بنا بر رأي و نظر تو از اين دو طفل كداميك مالِك است و كدام يك مَملوك؟ و كدام يك وارث است و كدام يك موروث؟! ابوحنيفه گفت: من احكام حدود و جنايات را ميدانم. حضرت فرمودند: رأي تو چيست دربارة مرد كوري كه چشم صحيح مردي را بيرون آورده است، و دربارة مرد دست بريدهاي كه دست مردي را قطع نموده است چگونه بر اين دو نفر حدّ جاري ميشود؟! ابو حنيفه گفت: من مردي هستم كه به احوال انبياء علم دارم. حضرت فرمودند: به من خبر بده از كلام خداوند به موسي و هارون در وقتي كه آن دو را به سوي فرعون برانگيخت: لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أوْ يَخْشَي .[469] «به اميد آنكه فرعون متذكّر گردد يا بترسد.» لفظ لَعَلَّ را چون تو بگوئي از آن استفادة معني شك ميگردد؟! گفت: آري! حضرت فرمودند: آيا چون در كلام خدا آمده است باز هم افادة شكّ ميكند چون گفته است: لَعَلَّهُ؟! ابوحنيفه گفت: نميدانم. قال عليهالسّلام: تَزْعَمُ أنَّكَ تُفْتِي بِكِتَابِ اللهِ وَ لَسْتَ مِمَّنْ وَرِثَهُ! وَ تَزْعَمُ أنَّكَ صَاحِبُ قِيَاسٍ، وَ أوَّلُ مَنْ قَاسَ إبْلِيسُ لَعَنَهُ اللهُ، وَ لَمْيُبْنَ دِينُ الاءسْلاَمِ عَلَي الْقِيَاسِ! وَ تَزْعَمُ أنَّكَ صَاحِبُ رَأيٍ، وَ كَانَ الرَّأيُ مِنْ رَسُولِ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم صَوَاباً وَ مِنْ دُونِهِ خَطَأً، لاِنَّ اللهَ تَعَالَي يَقُولُ: فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أرَيكَ اللهُ،[470] وَ لَمْ يَقُلْ ذَلِكَ لِغَيْرِهِ. وَ تَزْعَمُ أنَّكَ صَاحِبُ حُدُودٍ، وَ مَنْ اُنْزِلَتْ عَلَيْهِ أوْلَي بِعِلْمِهَا مِنْكَ! وَ تَزْعَمُ أنَّكَ عَالِمٌ بِمَبَاعِثِ الانْبِيَاءِ، وَ لَخَاتَمُ الانْبِيَاءِ أعْلَمُ بِمَبَاعِثِهِمْ مِنْكَ! لَوْلاَ أنْ يُقَالَ: دَخَلَ عَلَي ابْنِرَسُولِ اللهِ فَلَمْيَسْألْهُ عَنْ شَيْءٍ مَا سَألْتُكَ عَنْ شَيْءٍ! فَقِسْ إنْ كُنْتَ مُقِيساً! «حضرت به او فرمودند: تو معتقدي كه به كتاب خدا فتوي ميدهي در حالي كه از وارثان علم كتاب نيستي! و اعتقاد داري كه دارندة قياس هستي در حالي كه اوَّلين كسي كه قياس كرد ابليس بود - لعنه الله - و دين اسلام بر اساس قياس بنا نشده است. و اعتقاد داري كه صاحب رأي ميباشي در حالي كه رأي از رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم صواب بود، و از غير او خطاست، به جهت آنكه خداوند تعالي ميفرمايد: در ميان آنها حكم كن به آنچه كه خدا به تو نمايانده است. و اين خطاب را براي غير پيامبر نكرده است. و اعتقاد داري كه به احكام حدود و ديات اطّلاع داري در حالي كه آن كس كه بر او آيات حدود نازل شده است از تو عالمتر ميباشد. و اعتقاد داري كه عالم به تواريخ پيامبران هستي در حالي كه خاتمالانبياء به كيفيّت بعثتشان از تو عالمتر ميباشد. و اگر مردم نميگفتند: ابوحنيفه داخل بر پسر رسول خدا شد و او از وي هيچ سوال ننمود، من أبداً از تو مسألهاي نميپرسيدم. « اينك قياس كن اگر اهل قياسي!» أبوحنيفه گفت: بعد از اين مجلس من أبداً در دين خدا به رأي و قياس سخن نميگويم! حضرت فرمود: أبداً چنين نيست. حبّ رياست دست از سرت برنميدارد همان طور كه از آنان كه پيش از تو بودهاند دست برنداشت. - تمام خبر.»[471] و از عيسي بن عبدالله قُرَشي روايت است كه گفت: ابوحنيفه بر امام ابوعبدالله عليهالسّلام وارد شد و حضرت به او گفتند: اي ابوحنيفه به من رسيده است كه تو قياس ميكني؟! گفت: آري! حضرت گفتند: قياس مكن زيرا اوَّلين قياس كننده إبليس لعنه الله بود كه گفت: خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ.[472] ابليس ميان آتش و خاك را مقايسه كرد و اگر مقايسه مينمود نوريّت آدم را به نوريّت آتش، و فرق مابين دو نور را ميفهميد و مقدار صفاي يكي را بر دگري باز مييافت آن قياس اوَّل را نميكرد.[473] محمد بن يعقوب كليني روايت ميكند از علي بن ابراهيم از پدرش، و محمد بن اسمعيل از فَضل بن شاذان جميعاً از ابن أبيعُمَير از عبدالرّحمن بن حجّاج از أبان بن تَغْلِب كه گفت: قُلْتُ لاِبيعَبْدِاللهِ عليهالسّلام: مَا تَقُولُ فِي رَجُلٍ قَطَعَ أصْبَعاً مِنْ أصَابِعِ الْمَرْأةِ كَمْ فِيهَا؟! قَالَ: عَشَرٌ مِنَ الاءبِلِ. قُلْتُ: قَطَعَ اثْنَيْنِ؟ قَالَ: عِشْرُونَ. قُلْتُ: قَطَعَ ثَلاَثاً؟ قَالَ: ثَلاَثُونَ. قُلْتُ: قَطَعَ أرْبَعاً؟ قَالَ: عِشْرُونَ. قُلْتُ: سُبْحَانَ اللهِ يَقْطَعُ ثَلاَثاً فَيَكُونَ عَلَيْهِ ثَلاَثُونَ، وَ يَقْطَعُ أرْبَعاً فَيَكُونَ عَلَيْهِ عِشْرُونَ؟! إنَّ هَذَا كَانَ يَبْلُغُنَا وَ نَحْنَ بِالْعِرَاقِ فَنَبْرَأُ مِمَّنْ قَالَهُ وَ نَقُولُ: الَّذِي جَاءَ بِهِ شَيْطانٌ. فَقَالَ: مَهْلاً يَا أبَانُ، هَكَذَا حَكَمَ رَسُولُ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم؛ إنَّ الْمَرْأةَ تُقَابِلُ الرَّجُلَ إلَي ثُلْثِ الدِّيَةِ، فَإذَا بَلَغَتِ الثُّلْثَ رَجَعَتْ إلَي النِّصْفِ. يَا أبَانُ إنَّكَ أخَذْتَنِي بِالْقِيَاسِ. وَالسُّنَّةُ إذَا قِيسَتْ مُحِقَ الدِّينُ .[474] «گفتم به ابوعبدالله عليهالسّلام: چه ميگوئي راجع به مردي كه يك انگشت از انگشتان زن را بريده است؟! ديهاش چقدر است؟! گفت: ده نفر شتر. گفتم: دو انگشت زن را بريده است؟! گفت: بيست نفر شتر. گفتم: سه انگشت زن را بريده است؟! گفت: سي نفر شتر. گفتم: چهار انگشت زن را بريده است؟! گفت: بيست نفر شتر. گفتم: سبحان الله! سه انگشت را ميبرد بر عهدة او سي نفر شتر ميباشد، و چهار انگشت را ميبرد و بر عهدة او بيست نفر شتر؟! اين كلام هنگامي كه ما در عراق بوديم به ما ميرسيد و ما از گويندهاش تبرّي ميجستيم و ميگفتيم: آورندة اين سخن، شيطان است. حضرت فرمود: اي أبان قدري مهلت بده! رسول خدا اينطور حكم فرموده است كه زن با مرد تا ثلث ديه برابري ميكند و چون به ثلث برسد، به نصف بر ميگردد.[475] اي أبان تو با من از طريق قياس محاجّه نمودي. و سنَّت اگر بنا شود از طريق قياس به دست آيد بنيان دين، محو و نابود ميگردد.» اهل قياس حلال و حرام را به يكديگر تبديل ميكنندسيد رضيالدّين ابوالقاسم علي بن موسي ابن طاوس الحسني الحسيني در كتاب ارزشمند «طرائف» پس از شرح مُشْبِعي در اثبات علل بطلان قياس و تحقيق در منشأ آن و طَعْن بر عاملين به آن، ميرسد بدينجا كه ميگويد: خطيب در تاريخش و ابنشيرويه ديلمي روايت كردهاند كه: پيامبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم گفت: سَتَفْتَرِقُ اُمَّتِي عَلَي بِضْعٍ وَ سَبْعِينَ فِرْقَةً، أعْظَمُهَا فِتْنَةً عَلَي اُمَّتِي قَوْمٌ يَقِيسونَ الاُمُورَ، فَيُحَرِّمُونَ الْحَلاَلَ وَ يُحَلِّلُونَ الْحَرَامَ.[476] «البتّه درآينده امَّت من بر هفتاد و اندي فرقه متفرّق ميگردند. آن قومي فتنهاش بر امَّت من عظيمتر است كه امور را به قياس به دست ميآورند، بنابراين حلال را حرام و حرام را حلال مينمايند.» و من واقف شدهام بر كتابهاي علماي عترت پيامبرشان، و ايشان اجماع دارند بر تحريم عمل به قياس. و اخبار اين مردماني كه داراي مذاهب اربعه ميباشند و در كتب صحاحشان ضبط نمودهاند، شهادت ميدهد بر آنكه: عترت پيغمبرشان تا روز قيامت با كتاب پروردگارشان مخالفتي ندارند. از اين گذشته، در اخبار متظاهرهاي علماء اسلام، منع عمل به قياس و رأي را روايت كردهاند. ابوبكر عمل به رأي و قياس را جايز نميدانستاز آنجمله است آنچه كه از ابوبكر روايت نمودهاند كه گفت: أيُّ سَمَاءٍ تُظِلُّنِي وَ أيُّ أرْضٍ تُقِلُّنِي إذَا قُلْتُ فِي كِتَابِ اللهِ بِرَأيي؟ «كدام آسمان است كه بر من سايه افكند، و كدام زمين است كه مرا بر روي خود حمل كند اگر من در كتاب خدا با رأي خودم سخن گويم؟!» و از آن جمله است آنچه كه از عمر بن خطّاب روايت شده است كه گفت: إيَّاكُمْ وَ أصْحَابَ الرَّأيِ فَإنَّهُمْ أعْدَاءُ السُّنَنِ، أعْيَتْهُمُ الاحَادِيثُ أنْيَحْفَظُوهَا فَقَالُوا بِالرَّأيِ فَضَلُّوا وَ أضَلُّوا. «بپرهيزيد از صاحبان رأي، زيرا آنان دشمنان سنَّتها هستند. چون حفظ كردن احاديث بر ايشان سخت آمد به رأي روي آوردند، پس هم خودشان گمراه شدند و هم دگران را گمراه كردند.» و از آن جمله است آنچه كه روايت كردهاند از عُمَر كه به شُرَيح قاضي نوشت در وقتي كه نائب او در امر قضاوت بود: اِقْضِ بِمَا فِي كِتَابِ اللهِ. فَإنْ جَاءَكَ مَا لَيْسَ فِي كِتَابِ اللهِ فَاقْضِ بِمَا فِي سُنَّةِ رَسُولِ اللهِ. فَإنْ جَاءَكَ مَا لَيْسَ فِي سُنَّةِ رَسُولِ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم فَاقْضِ بِمَا أجْمَعَ عَلَيْهِ أهْلُ الْعِلْمِ. فَإنْ لَمْتَجِدْ فَلاَ عَلَيْكَ أنْ لاَتَقْضِيَ! «در ميان مردم حكم كن بر طبق كتاب خدا. و اگر براي تو قضيّهاي پيشامد كرد كه حكمش در كتاب خدا نبود پس حكم كن طبق آنچه كه در سنَّت رسول الله آمده است. و اگر براي تو امري پيش بيايد كه در سنَّت رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم نباشد پس حكم كن طبق آنچه كه اهل علم بر آن اجماع دارند. و اگر چنين هم نيابي، بر تو باكي نيست كه قضاوت نكني!» و از آن جمله است آنچه را كه روايت كردهاند از عبدالله بن عباس كه گفت: لَوْجَعَلَ اللهُ لاِحَدٍ أنْ يَحْكُمَ بِرَأيِهِ لَجَعَلَ ذَلِكَ لِرَسُولِ اللهِ؛ قَالَ اللهُ لَهُ: وَ أنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أنْزَلَ اللهُ.[477] وَ قَالَ: إنَّا أنْزَلْنَا إلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أرَيكَ اللهُ[478]. وَ لَم يَقُلْ: بِمَا رَأيْتَ! «اگر خداوند براي احدي چنين قرار داده بود كه بتواند با رأي خويشتن حكمكند، البته آن را براي رسول الله قرار ميداد؛ خداوند ميگويد: و اينكه حكم كني در ميان آنان به آنچه كه خدا فرو فرستاده است. و نيز ميگويد: ما به سوي توكتاب را فرو فرستاديم به حق، تا اينكه در ميان مردم حكم دهي به آنچه كه خداوند به تو نمايانده است. و نگفته است: به آنچه كه رأي تو بر آن قرار گرفته است!» و نهي از قياس از عبدالله بن مسعود، و عبدالله بن عُمر، و مسروق بن سيرين، و ابيسَلِمَة بن عبدالرّحمن وارد شده است. بنابراين اگر عمل به قياس در زمان پيغمبرشان مشروع بود، از نظر اين جماعت، و از نظر عترت پيامبرشان و أتباعشان از علما پنهان نميگشت.[479] عمل به رأي و قياس از عظيمترين مهالك استكليني در باب النَّهي عن القولِ بِغَيْر علم از جمله با سند خود روايت ميكند از عبدالرّحمن بن حجّاج كه گفت: حضرت امام صادق عليهالسّلام به من گفتند: إيَّاكَ وَ خَصْلَتَيْنِ، فَفِيهِمَا هَلَكَ مَنْ هَلَكَ: إيَّاكَ أنْ تُفْتِيَ النَّاسَ بِرَأيِكَ أوْ تَدِينَ بِمَا لاَتَعْلَمُ![480] «مبادا كه دست خود را به دو خصلت بيالائي، چرا كه در آن دو خصلت هلاك شده است كسي كه هلاك شده است: مبادا با رأي و نظريّة خودت به مردم فتوي دهي، يا عمل دين خود را بر چيزي كه نميداني قرار دهي!» و از جمله با سند خود روايت ميكند از ابن شبرمه[481] كه گفت: مَا ذَكَرْتُ حَدِيثاً سَمِعْتُهُ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عليهماالسلام إلاَّ كَادَ أنْ يَتَصَدَّعَ قَلْبِي. قَالَ: حَدَّثَنِي أبِي عَنْ جَدِّي عَنْ رَسُولِ الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم - قَالَ ابنُشُبْرُمة: وَ اُقْسِمُ بِاللهِ مَا كَذَبَ أبُوهُ عَلَي جَدِّهِ وَ لاَ جَدُّهُ عَلَي رَسُولِ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم - قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم: مَنْ عَمِلَ بِالْمَقَائيسِ فَقَدْ هَلَّكَ وَ أهْلَكَ.[482] وَ مَنْ أفْتَي النَّاسَ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ هُوَ لاَيَعْلَمُ النَّاسِخَ مِنَ الْمَنْسُوخِ، وَ الْمُحْكَمَ مِنَ الْمُتَشَابِهَ فَقَدَ هَلَّكَ وَ أهْلَك[483]َ. «من هيچ گاه به خاطر نميآورم حديثي را كه از جعفر بن محمد عليهماالسلام شنيدهام مگر آنكه نزديك است دل من پاره گردد. گفت: حديث كرد براي من پدرم از جدَّم رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم - ابنشبرمه ميگويد: من به خدا سوگند ميخورم كه نه پدرش بر جدَّش دروغ بسته است و نه جدَّش بر رسول خدا - كه جدَّش گفت: رسول خداصلّياللهعليهوآلهوسلّم فرمود: كسي كه عمل به مقياسها كند، خود را در عظيمترين مهالك در انداخته است، و كسي كه بدون علم فتوي دهد،و ناسخ را از منسوخ، و محكم را از متشابه بازنشناسد خود را در عظيمترين مهالك در انداخته است.» و همچنين كليني در باب البِدَع و الرَّأي و المقائيس از جمله با سند خود از أبوشَيبة خراساني روايت كرده است كه گفت: از حضرت امام ابوعبدالله عليهالسّلام شنيدم كه ميگفت: إنَّ أصْحَابَ الْمقَائيسِ طَلَبُوا الْعِلْمَ بِالْمَقَائيسِ، فَلَمْتَزِدْهُمُ الْمَقَائيسُ مِنَ الْحَقِّ إلاَّ بُعْداً، وَ إنَّ دِينَ اللهِ لاَيُصَابُ بِالْمَقَائيسِ .[484] «عمل كنندگان به قياس، طلب علم مينمايند از روي قياس. بنابراين قياس آنان را پيوسته از حقّ دور ميكند، و تحقيقاً دين خدا با قياس به دست نميرسد.» روايات شيعه در حرمت عمل به قياسو همچنين كليني با سند خود از محمد بن حكيم روايت مينمايد كه گفت: منبه امام ابوالحسن موسي الكاظم عليهالسّلام عرض كردم: فدايت گردم! ما در دين فقيهشدهايم، و به بركت شما خداوند ما را از مردم بينياز گردانيد، تا به جائي كهجماعتي از ما در مجلسي هستند، و مردي از رفيقش مسأله را ميپرسد و از بركتو مِنّـتي كه خداوند بر ما از شما خاندان نهاده است جوابش را حاضر ميبيند. امّا گهگاهي مسألهاي بر ما وارد ميگردد كه نه از تو و نه از پدرانت در آن چيزي نرسيده است. ما نظر ميكنيم به بهترين از مسائلي كه در نزد ما ميباشد، و به موافقترين چيزهائي كه از شما به ما رسيده است و طبق آن عمل ميكنيم؟! حضرت فرمود: هيهات، هيهات كه اين كار درست باشد! سوگند به خدا اي ابنحكيم كه هلاك شده است آن كس كه هلاك شده است به واسطة اين امور. ابن حكيم گفت: پس از اين حضرت فرمود: لَعَنَ اللهُ أبَاحَنِيفَةَ كَانَ يَقُولُ: قَالَ عَلِيٌّ وَ قُلْتُ![485] «خدا لعنت كند ابوحنيفه را! اين طور بود كه ميگفت: علي چنان گفت و من چنين ميگويم.» و همچنين كليني با سند خود روايت ميكند از ابوشَيبة كه گفت: شنيدم از امام جعفر صادق عليهالسّلام كه ميگفت: ضَلَّ عِلْمُ ابْنِشُبْرُمَة عِنْدَالْجَامِعَةِ: إمْلاَءُ رَسُولِاللهِصلّياللهعليهوآلهوسلّم وَ خَطُّ عَلِيٍّ عليهالسّلام بِيَدِهِ. إنَّ الْجَامِعَةَ لَمْ تَدَعْ لاِحَدٍ كَلاَماً. فِيهَا عِلْمُ الْحَلاَلِ وَالْحَرَامِ. إنَّ أصْحَابَ الْقِيَاسِ طَلَبُوا الْعِلْمَ بِالْقِيَاسِ، فَلَمْ يَزْدَادُوا مِنَ الْحَقِّ إلاَّ بُعْداً. إنَّ دِينَ اللهِ لاَيُصَابُ بِالْقِيَاسِ.[486] «علم ابن شُبْرُمه در برابر جامعه گم است. جامعه به املاء پيغمبر خدا و به دستخطّ خود علي عليهالسّلام ميباشد. تحقيقاً جامعه براي أحدي سخني باقي نگذارده است در آن علم حلال و حرام است. عمل كنندگان به قياس علم را از راه قياس طلبيدهاند، بنابراين اينگونه عمل راهشان را به حق دور كرده است. تحقيقاً دين خدا را نميتوان با قياس به دست آورد.» و همچنين كليني از جمله با سند خود روايت ميكند از زُرَارَة كه گفت: من از امام جعفرالصّادق عليهالسّلام راجع به حلال و حرام پرسيدم. قَالَ: حَلاَلُ مُحَمَّدٍ حَلاَلٌ أبَداً إلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ، وَ حَرَامُهُ حَرَامٌ أبَداً إلَي يَوْمِ الْقِيَمَةِ. لاَيَكُونُ غَيْرَهُ وَ لاَيَجِيءُ غَيْرُهُ. و قال: قال عليٌّ عليهالسّلام: مَا أحَدٌ ابْتَدَعَ بِدْعَةً إلاَّ تَرَكَ بِهَا سُنَّةً.[487] «فرمود: حلال محمّد حلال است هميشه تا روز قيامت، و حرام او حرام است هميشه تا روز قيامت. غير او نميباشد و غير از او چيزي نخواهد آمد. و فرمود كه علي عليهالسّلام فرمود: هيچ كس نيست كه بدعتي بگذارد مگر آنكه بدان سُنَّتي را ترك نموده است.» باري، كلام ما در احوال شافعي كه مخالفت با رأي و استحسان و قياس ظنّي داشت بدينجا كشيد. مُحَمَّد زُهْري نجّار كه از علماي أزهر و متصدّي اشراف بر طبع و تصحيح مجلّدات كتاب «الاُمّ» شافعي بوده است، از جمله در مقدّمهاش بر اين كتاب گويد: و آنچه كه شافعي را بدين درجه از برداشتن گامهاي استوار و محكم كه در حيات علميّهاو منتج نتيجه بود، رسانيد آن بود كه او به أدب اهل باديه و بيابان و صحرا متأدِّب بوده است، و بر علوم لغت عربيّت چه فصيحش و چه غريبش واقف بوده است، و اشعار عرب و ايَّام عرب را حفظ داشته است. لهذا وي حجّتي گرديد در لغت و خصوصاً در اشعار هُذَلِيِّين. و پس از آنكه مفصّلاً شرح حال او، و علوم او، و سفرهاي او را ذكر ميكند ميگويد: مسافرت سوم او[488] به عراق به علت آن بود كه: در خلال اين سنوات، امام ابويوسف در سنة 182 بمرد. و پس از وي امام محمد بن حسن در سنة 188 بمرد. و هارون الرَّشيد در سنة 193 بمرد و مردم با مأمون به خلافت بيعت كردند. و آوازة محبّت او با علويّين و عطوفت وي با آنها همه جا را گرفت. وفات شافعي و برخي از اشعار اوشافعي ديد كه بايد به بغداد برگردد، و چون برگشت يك ماه در آنجا درنگ كرد و به درس اشتغال يافت و در 28 شوّال سنة 198 وارد مصر شد و در آنجا بماند تا وفات كرد. و در شب جمعة اخير از شهر رجب سنة 204 رحلت يافت. و فردا مراسم تكفين و تدفين او به عمل آمد. بعد از نماز عصر جنازه را بيرون آوردند، و چون بهخيابان سَيِّدَه نَفِيسَه - كه امروز بدان اسم معروف است - رسيد سيّده نفيسه بيرون آمد و امر كرد تا جنازه را در خانة او وارد كردند، و بر آن نماز خواند و طلب ترحّم نمود. سپس جنازه را حركت دادند تا به قرافة صُغْري رسيدند و در آنجا دفن كردند. از جمله اشعار شافعي در معني حُريّت و لزوم قناعت، و ذلّت ملازم با سوال و طلب اين است: الْعَبْدُ حُرٌّ إنْ قَنِعْ الْحُرُّ عَبْدٌ إنْ قَنَعْ[489] 1 فَاقْنَعْ وَ لاَتَقْنَعْ فَلا شَيْءٌ يَشِينُ سِوَي الطَّمَعْ 2 1- «بنده و غلام، آزاد است اگر به روزي تقدير شده راضي گردد. و مرد آزاد بنده است اگر سوال كند و راه تذلّل و مسكنت پيش گيرد. 2- پس تو قناعت كن و به روزي مقدّ راضي شو، و راه ذلّت و سوال را نپيما، چرا كه انسان را چيزي معيوب نميكند سواي طمع و آز و حرص كه او را به زشتيها ميرساند.» و از اينجا مييابي كه: قناعت و عزّت نفس را با رضايت و خشنودي به آنچه كه خداوند روزي كرده است ميداند. أمْطِرِي لُولُواً جِبَالَ سَرَنْدِي بَ وَفِيضِي آبَارَ تَكْرُورَ تِبْراً 1 أنَا إنْ عِشْتُ لَسْتُ اَعْدَمُ قُوتا وَ إذَا مِتُّ لَسْتُ اَعْدَمُ قَبْراً 2 هِمَّتِي هِمَّةُ الْمُلُوكِ وَ نَفْسِي نَفْسُ حُرَّةٍ تَرَي الْمَذَلَّةَ كُفْراً 3 1- «اي كوههاي سرنديب بر دامنة خود لولو تر بباريد، و اي چاههاي تكرور به عوض آب، طلاي خالص از خود بجوشانيد و فيضان دهيد! 2- من اگر زنده بمانم اين طور نيستم كه غذائي نيابم، و اگر بميرم اين طور نيستم كه بدون قبر بمانم. 3- همّت من همّت شاهانه است، و نفس من نفس آزادهاي است كه مَذَلَّت را كفر ميشمارد.[490]» شرح حال احمد بن حنبلبحث در پيرامون احمد بن محمد بن حَنْبَل شَيْباني مروزي بغدادي سيد محقق و عالم متضلّع سيد محمدباقر خوانساري در كتاب «روضات» خود آورده است: «رَابِعُ أرْبَعَةِ النَّاسِ، و سَابِعُ سَبْعَةٍ ليس يكون بواحدٍ منهم القياسُ؛» «الاءمامُ عِزُّ الدِّين أبوعبدالله أحمد بن محمد بن حَنْبَل بن» «هلال بن أسَد الشَّيْبانيّ النَّسْل المروزيّ الاصل» «البغداديّ المَنْشَأ و المسكن و الخاتمة» نسب نامبارك او به ذُوالثُّديَّة ملعون رئيس الخوارج بر مخالفت اميرالمومنين عليهالسّلام منتهي ميگردد، و بدين جهت اشتهار دارد انحراف او از ولاء آنحضرت انحراف شديدي با وجود آنكه او از بزرگان أئمّة اهل سنَّت و جماعت و قائلين به خلافت او و وجوب ولاء و متابعت اوست لا محاله گرچه بعد از آن سه خليفه باشد. بلكه از او روايت شده است كه گفت: من حفظ دارم و يا حديث ميكنم با سند متّصل از پيغمبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم سي هزار حديث در فضائل علي بن أبيطالب عليهالسّلام . و از امام ثعلبي مفسّر مشهور كه ترجمة احوال او انشاء الله خواهد آمد، روايت است كه گفت: از احمد بن حنبل نقل است كه گفته است: مَا جَاءَ لاِحَدٍ مِنْ أصْحَابِ رَسُولِ اللهِ صلّياللهعليهوآلهوسلّم مَا جَاءَ لِعَلِيٍّ عليهالسّلام مِنَ الْفَضَائِلِ. «آن مقدار از فضائلي كه براي علي عليهالسّلام آمده است، براي هيچ يك از اصحاب رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم نيامده است.» و از «مناقب» ابن شهر آشوب مازندراني نقل است كه: از صاحب كتاب «مَعْرِفَةُ الرِّجال» حكايت نموده است كه: علت عداوت احمد بن حنبل با اميرالمومنين عليهالسّلام آن بوده است كه: در روز نهروان جَدِّ او: ذُوالثُّدَيَّه را اميرالمومنين عليهالسّلام كشتند. و اگر چه محتمل است كه باعث بر عداوت او نيز آن چيزي باشد كه در آينده در ذيل ترجمة قاضي ابنخلّكان بر آن وقوف خواهي يافت. و بالجمله ابنخلّكان بعد از بيان ترجمة احوال او - نزديك به آنچه كه ما ذكر كرديم - گويد: مادرش از مَرْو خراسان در حالي كه به وي آبستن بود خارج شد، و او را در بغداد در ماه ربيع الاوَّل سنة صد و شصت و چهار زائيد. و برخي گفتهاند: در مرو زائيد و او را شيرخواره به بغداد آورد. و وي امام محدِّثين بود. كتاب خود: «مُسْنَد» را تصنيف كرد، و در آن گردآورد مقدار احاديثي را كه امكان آن براي احدي از محدّثين نبود. و نقل است كه: او هزار هزار حديث حفظ داشته است، و از خواصّ اصحاب شافعي بوده است، و پيوسته ملازم وي بود تا شافعي به مصر كوچ كرد. ابنخلَّكان در حق او از زبان شافعي گويد: من از بغداد بيرون شدم در حالي كه مُتَّقيتر و فقيهتر از ابن حنبل را در آنجا بجاي نگذاشتم. وي را براي قول به «خَلْقِ قرآن» فرا خواندند و او اجابت نكرد. پس او را زدند و حبس نمودند و وي بر امتناع آن اصرار داشت. احمد بن حنبل نيكو چهره و متوسّط القامَة بود. با حناء خضابي ملايم مينمود. و در محاسنش موهاي سياه كمي پيدا بود.[491] صاحب «روضات» ميرسد بدينجا كه ميگويد: قول احمد بن حنبل به قديم بودن قرآنو بايد دانست كه اين احمد از قائلين به قديم بودن كلام نفسي بود و از اين جهت از ملتزمين به تعدّد قدماء بود، همانطور كه مذهب اشاعره از عامّه بدين گونه ميباشد. و شديداً قول به مخلوقيّت قرآن را براي خداي تعالي انكار مينمود مانند آنان كه از فلاسفه قول به حدوث هيولاي نفسانيّه را انكار كردند و اعتنا به مداليل آيه و اخبار نكردند. و از اين دو اشتباه، أجلّة از ماهرين اصحاب ما در اصول اعتقادات بمالا مزيد عليه پاسخ گفتهاند. و در احاديث معتبرة ما به نقل صدوق ابن بابويه قمّي؛ در كتاب «توحيد» و غيره، براي تو موجبات زيادتي بصيرت در بطلان اين مذهب فراوان است. نقل است كه چون نوبت خلافت به معتصم عباسي معاصر مولانا الاءمام الجواد التَّقي عليهالسّلام منتهي گرديد، و امر رياستهاي دينيّه را به شيخ عبدالرَّحمن بن اسحق، و ابوعبدالله بن داود أيادي متولّي قضاء عراق واگذار كرده بود، و آن دو نفر بر قول به «خَلْق قرآن» اصرار داشتند، لاجرم معتصم احمد بن حنبل را به قول مخلوقيّت قرآن فراخواند و مجلسي را براي مناظرة اين دو نفر و غير آنها از نُبَلاء در علم اصول اعتقادات با احمد بن حنبل تشكيل داد، و اين مجلس در ماه رمضان از ماههاي سنة دويست و بيست بود. به هر گونه كه با وي بحث كردند او ملزم به أدّلة ايشان نگشت، و ملتزم به كلامشان نشد. معتصم امر كرد تا او را با شلاّق به قدري زدند كه بيهوش شد، و پوست بدنش پاره گرديد، و او را با غلّ و زنجير محبوس نمود، و او بر امتناع خود اصرار داشت و در حبس مدّت درازي بماند و با وجود اين او هميشه بر نمازجمعه و جماعت حضور مييافت و فتوي ميداد و بيان حديث مينمود تا معتصم بمرد و واثِق زمام امر خلافت را به دست گرفت. او هم مانند پدرش مِحْنَت را ظاهر كرد و به احمد گفت: نبايستي با احدي ملاقات كني، و نبايستي در شهري كه من هستم بوده باشي. احمد مختفي شد، و براي نماز هم بيرون نميآمد، و به كارهاي ديگر نيز بيرون نميرفت تا واثق أيضاً بمرد. و مُتَوَكِّل زمام امور را متصدي شد. متوكّل احمد را احضار كرد و اكرام نمود و مالي را براي او ارسال داشت و او قبول ننمود، و آن را توزيع كرد. متوكّل براي اهل بيت او و فرزندان او در هر ماه چهار هزار شهريّه مقرّر نمود و اين شهريّه پيوسته به خانوادة او ميرسيد تا متوكّل بمرد. و در ايّام متوكّل، سنّت ظهور پيدا نمود، و به آفاق نوشت: مِحْنَت مرتفع گرديد، و سنَّت ظاهر شد. متوكّل اهل سنّت را گشايش داد و نصرت نمود و در مجالسشان سخن به سنّت ردّ و بدل ميگرديد. صَفدي به طوري كه در «كشكول» از او نقل كرده است، پس از ذكر مقداري از آنچه كه ما ذكر كرديم گويد: و پيوسته و روز به روز معتزله در قوّت و رشد بودند تا ايّام متوكّل كه خاموش شدند و در اين ملت اسلاميّه كسي كه بدعتش از معتزله بيشتر باشد وجود ندارد. و پس از آن گويد: از مشاهير معتزلهاند: جاحِظ، و أبُوهُذَيْل عَلاَّف، و ابراهيم بن نَظَّام، و واصِل بن عَطاء، و احمد بن حافِظ، و بِشْر بن مُعْتَمِر، و مَعْمَر بن عَبَّاد سَلمي، و أبوموسي بن عيسي مرداد معروف به راهب معتزله، و ثمامة بن أشرف، و هشام بن عُمَر، و قُرْطبي، و ابوالحسن بن أبيعمر، و خَيَّاط استاد كعبي، و ابوعلي جُبَائي استاد شيخ ابوالحسن اشعري در ابتداي امر، و پسرش، ابوهاشم عبدالسَّلام. و اين جماعت مذكوره روساي مذهب اعتزال هستند. و اغلب شافعيها اشعري، و اغلب حنفيها معتزلي، و اغلب مالكيها قَدَري، و أغلب حنبليها حَشْوي ميباشند. سپس صفدي گفته است: و از جملة معتزله صاحب بن عَبَّاد، و زَمَخْشري، و فَرَّاءِ نحوي هستند. صاحب «روضات» ميگويد: من ميگويم: مراد اين ناصبيهاي ملعون از گفتارشان كه ميگويند: «رفع مِحْنَت يا رفع بِدْعَت و اظهار سنَّت» هركجا كه استعمال ميكنند، رفع قواعد شيعة اماميّه است. و مراد نَصْبِ مَناصب نَواصِب طاغية بَغِيَّه ميباشد، همان طور كه شاهد بر اين مرام است استنادشان به مانند متوكّل دَعيّ زَنيم(متوكل زنازادة زناكار). و از آنچه كه صَفْدي ذكر كرد و از آنچه كه اينك خواهي ديد در تضاعيف گفتارمان، خواهي دانست كه: مذهب اهل اعتزال، نزديكترين مذاهب ايشان است به مذهب شيعه اماميّة حقّه، و مناسبترين آنهاست به اين مذهب بالاخصّ در اصول اعتقاديه. و از همين جهت است كه امر دربارة صاحب بن عَبَّاد مشتبه شده است، و كثيري وي را معتزلي شمردهاند. وَ لاَيُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ .[492] «و هيچ كس تو را همانند شخص خبير، به حقيقت مطلب آگاه نميكند.» و از جمله منقولات از ابن عبدالبرّ آن است كه: وي گفته است: اين احمد، از شيبانيها بوده است، ساكن بغداد شد، و فقيه و محدّث بود، و اطّلاع بر علم حديث و عنايت به آن و به طرق آن بر او غلبه پيدا كرد. مردي فاضل و زاهد، و كم خواه، و اهل ورع و تديّن بود. و در كتاب «رياض العلماء» وارد است كه او در عصر امام محمد بن علي التّقي عليهالسّلام بود. بدانجا مراجعه كن! و دانستي كه: وفات احمد در زمان مولانا الهادي أبي الحسن النَّقي عليهالسّلام بود، و او مقداري از زمان متوكل ملعون را ادراك نموده بود. و در «ارشاد القلوب» ديلمي است كه احمد بن حنبل شاگرد مولانا الكاظم عليهالسّلام بوده است همان طور كه ابوحنيفه شاگرد امام صادق عليهالسّلام بوده است. و بنابراين او در طبقة مولانا الرِّضا عليهالسّلام بوده است، اگر چه از أئمّة اهل بيت معصومين - صلوات الله عليهم أجمعين - چهار نفر را ادراك نموده است. داستان برخورد مرد قصاص با احمد و ابن معين(تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:) و از جملة طرائف اخبار اين مرد به نقل بعضي از مُصَنِّفين از فاضل طَيِّبي مشهور از جعفر بن محمد طَيالسي آن است كه: وي گفت: يحيي بن معين كه از أخصّ خواص احمد بن حنبل بوده است، با وي در مسجد رصافة بغداد نماز ميخواندند. در اين حال يكي از قصّهگويان و داستانسرايان(قَاصّ) در مقابل آنها ايستاد و گفت: حديث كرد براي ما احمد بن حنبل، و يحيي بن معين، آن دو نفر گفتند: حديث كرد براي ما عبدالرَّزاق و گفت: حديث كرد براي ما مَعْمَر از قَتَاده از أنَس كه او گفت: رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم گفت: «هر كس بگويد: لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ خلق ميشود براي او از هر كلمة آن، پرندهاي كه منقارش از طلا، و پرهايش از مرجان است.» و شروع كرد در قصّة طويلي. احمد شروع كرد به يحيي نگريستن، و يحيي به احمد و گفت: آيا اين حديث را تو براي او گفتهاي؟! ابن حنبل گفت: سوگند به خداوند كه من اين حديث را تا به حال نشنيدهام! هر دو نفر ساعتي سكوت كردند، تا آن مرد داستانسرا از گفتارش باز ايستاد. يحيي به وي گفت: كدام كس اين را براي تو حديث نموده است؟! داستانسرا گفت: احمد بن حنبل و يحيي بن معين. يحيي گفت: منم ابن معين و اين است احمد بن حنبل. ما هرگز چنين خبري را در حديث رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم نشنيدهايم. پس در آن صورت كه كذب اين حديث حتمي است، آن بر عهدة غير ماست. داستانسرا گفت: من هميشه ميشنيدم كه: يحيي بن معين مردي است احمق وليكن به حماقت او پينبردم مگر اين ساعت. گويا در دنيا غير شما دو نفر يحيي بن معين و احمد بن حنبل وجود ندارد! من تا به حال از هفده احمد بن حنبل غير از اين مرد حديث نوشتهام. ابن معين گفت: احمد آستينش را بر صورتش نهاد و گفت: بگذار او را تا بايستد و برود! داستانسرا همچون مرد مسخره كنندة به آن دو نفر برخاست. - انتهي. صاحب «روضات» مطلب را ادامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه ميگويد: و از جمله مطالبي كه صاحب «كَشْفُ الْغُمَّة» - عليه الرحمة - از او حكايت كرده است و دلالت بر تبصّر ابنحنبل در واقع دارد و حسن اعتقادش را به أئمّه از آلمحمد: ميرساند قضيّهاي است كه بدين عبارت ذكر نموده است: ملاقات احمد در كوفه با يكي از مشايخ شيعهمن نقل اين داستان را از كتاب «يَواقيت» أبوعمر زاهد ميكنم: وي گفت: بعضي از موثَّقين به من خبر دادند از رجال خود كه: احمد بن حنبل داخل كوفه شد، و در آنجا مردي بود كه به امامت اهل بيت سخن به آشكارا ميگفت. آن مرد دربارة احمد پرسيد: چرا وي نزد من نميآيد؟! به وي گفتند: آنچه را كه تو سخن بدان اظهار ميكني، احمد بدان اعتقاد ندارد! بنابراين نزد تو نخواهد آمد مگر آنكه از اظهار گفتارت لب فروبندي! آن مرد گفت: من چارهاي ندارم از آنكه دين خودم را براي او و براي غير او اظهار نمايم! بنابراين جريان، احمد از رفتن نزد وي امتناع ورزيد. چون احمد عازم شد كه از كوفه بيرون رود، جماعت شيعه به او گفتند: يا أباعبدالله! چگونه از كوفه خارج ميشوي و از اين مرد حديثي نمينويسي؟! احمد گفت: من چه كنم! اگر دست از اعلان خود بردارد من حديث او را خواهم نوشت. جماعت شيعه گفتند: ما دوست نداريم ملاقات چنين شخصيّتي از تو فوت گردد. احمد به آنها وعده داد تا بروند نزد آن شيخ و او را وادار به كتمان مطالب و اعتقادش به امامت بنمايند تا احمد به منزلش برود. جماعت شيعه فوراً به منزل محدّث شيعي آمدند - و احمد با آنان نبود - و گفتند: احمد عالم بغداد ميباشد، اگر از كوفه بيرون رود و از تو حديثي ننويسد حتماً اهل بغداد از او ميپرسند: چرا در اين سفر از فلاني چيزي ننوشتي؟! بنابر اين نام تو به بدي در بغداد مشهور ميگردد و بر تو لعنت ميفرستند! و اينك ما حضور تو آمدهايم و فقط يك حاجت داريم! شيخ شيعي گفت: بگوئيد حاجتتان را كه روا ميشود! جماعت شيعه از او وعده گرفتند تا بتوانند احمد را به نزدش ببرند. و فوراً نزد احمد آمدند و گفتند: ما مهمّ تو را كفايت كرديم برخيز با ما برويم! احمد برخاست و با آن جماعت وارد بر شيخ شد. آن شيخ به احمد خيرمَقْدَم گفت و محلّ نشستن او را رفيع نمود، و هر چه احمد از وي سوال كرد از احاديث، او پاسخ گفت. هنگامي كه احمد قلم را دست كشيد و خشك كرد تا آمادة قيام و رفتن گردد، شيخ به او گفت: يا أباعبدالله من به تو حاجتي دارم! احمد به وي گفت: بگو كه روا خواهد شد! شيخ گفت: من دوست ندارم كه از نزد من بيرون شوي مگر آنكه من مذهبم را به تو تعليم كنم! احمد گفت: بياور آن را! شيخ به احمد گفت: من معتقدم كه اميرالمومنين علي - صلوات الله عليه - بهترين مردم پس از پيغمبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم بوده است. و من ميگويم: علي بهترين ايشان است و با فضيلتترين آنها و أعلم آنها. و حقّاً اوست امام پس از پيغمبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم . راوي گفت: هنوز گفتار شيخ خاتمه پيدا نكرده بود كه احمد به او جواب داد و گفت: اي مرد! براي تو در اين مسأله منقصتي نيست، و قبل از تو چهار نفر از اصحاب رسول خدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم بدين امور تقدّم داشتهاند: جابر، و ابوذر، و مقداد، و سلمان. بدين كلام احمد، شيخ نزديك بود از شدّت فرح به پرواز درآيد. جماعت شيعه ميگويند: چون ما از نزد شيخ بيرون آمديم از احمد سپاسگزاري كرديم و براي وي دعا نموديم. و از جملة آنچه كه سزاوار است ما در اين مقام، بر آن آگاهي دهيم و صلاحيّت دارد حقّاً بدان اشاره كنيم به جهت بهرة استفاده كنندگان و بصيرت عامّة مردم، آن است كه: آسياي غيرحق به گردش درآمد، و عين ضَلال مُطْلَق و باطل مُحَقَّق بر گردنهاي اين أئمّة چهارگانه كه احمد بن حنبل چهارمين آنهاست و بقيّة جماعت عامّه پيرو ايشانند، به دور و حركت درآمد، اين امر در زمان « سلطان ظاهر بيپوس » از بزرگان پادشاهان كشور مصر اتّفاق افتاده است، به سبب آنكه براي آن ديار چهار قاضي معيّن نمود تا در ميان مردم قضاوت كنند و فتوي دهند به مذهب حنفيّه و مالكيّه، و شافعيّه، و حنبليّه. اين قضات و مفتيان را در مملكت توزيع نمود و از پيروي از غير از اين مذاهب منع بليغ فظيع به عمل آورد، به طوري كه از هر فرقهاي بيعت گرفت تا تخطّي نكنند، و عهود و مواثيقي بس شديد بر آن بيعت نهاد، و خلايق را از دور و نزديك بدان اعلان كرد تا از هر فَجِّ عميق، عمل به خصوص اينها لازم و تخطّي از آن جرم و جريمه محسوب است. اين امر در حدود سنة ششصد و شصت و سه(663) بوده است. به پيرو اين امريّه هر طائفهاي از اين مذاهب ركني از چهار اركان بيت الله الحرام را تصرّف كردند كه با متابعينشان در برابر آن ركن اقامة جماعت مينمودند، و اين امر تا زمان ما -بلكه تا ساعت يوم القيام - ادامه پيدا نمود، و آثار اين بدعت عُظْمَي شروع به تزايد كرد، و لوازم متكبّرانه و مستبدّانه از تبعات شديد اين فتنة كبري متراكم گرديد. و مرتبة حميّت و عصبيّت بر اين، به حدي رسيد كه هنگامي كه بعضي از سلاطين شيعة اماميّه اصرار ورزيدند تا براي فرقة ناجية اماميّه هم در مسجد الحرام مقام پنجم را بنا كنند - بلكه نادرشاه افشار در مقابل قبول اين امر از جانب آنها، قرارداد تا لَعْن و سَبّ شايع در شيعه را بردارد - معذلك سلاطين آنها قبول نكردند، و شيعة اماميّه هم سلوك ديرين خود را نيز تغيير ندادند. پاورقي [467] - آية 18 از سورة 34: سَبأ. [468] - آية 97، از سورة 3: آل عمران. [469] - آية 44 از سورة 20: طه. [470] - آية 105 از سورة 4: نساء بدين لفظ ميباشد: انّا أنزلنا اليك الكتاب بالحقّ لتَحكم بين النّاس بما أرَي'كَ الله و لاتكن للخائنين خَصيماً . و اما آية فاحكم بينهم بما أنزل الله در سورة 5: مائده، آية 48 ميباشد. [471] - «احتجاج» شيخ طبرسي، طبع نجف، ج 2 ص 115 تا ص 118. [472] - آية 12 از سورة 7: أعراف. [473] - «احتجاج» شيخ طوسي، طبع نجف، ج 2 ص 118. [474] - كتاب «الكافي» فروع، ج 7 ص 299 و ص 300 از طبع مطبعة حيدري. [475] - دية كاملة زن به مقدار نصف دية كاملة مرد ميباشد. دية مرد يكهزار دينار طلا است و دية زن پانصد دينار. و اما دية أعضاء و جوارح زن به مقدار تمام دية اعضاء و جوارح مرد است تا جائي كه هنوز مقدار ديه به ثلث بالغ نشده است. مثلاً دية يك انگشت در زن و مرد يكسان است و آن عبارت است از يكصد دينار كه عُشر دية كامله است و دية دو انگشت نيز يكسان است و آن عبارت است از دويست دينار و سه انگشت باز چون پائينتر از ثلث است يعني سيصد دينار است در هر دو يكسان است اما دية چهار انگشت چون 10 4 ديه است و آن از ثلث تجاوز ميكند لهذا بايد دية زن را در اين حد نصف دية مرد محسوب داشت. در مرد چهار صد دينار و در زن دويست دينار خواهد شد و هكذا. و چون ده شتر قيمتش با صد دينار مساوي است در روايت به مقدار شتر تعيين شده است. دية كامله عبارت است از هزار دينار طلا، يا ده هزار درهم نقره، يا يكصد نفر شتر يا هزار رأس گوسفند، يا دويست عدد گاو و يا دويست عدد حُلّة يماني كه ارزش آنها با هم تقريباً مساوي ميباشد. [476] - علامة حلّي در «منهاج الكرامة» طبع عبدالرحيم ص 12 تا ص 14 در ردّ آراء و افعال عامّه چنين آورده است: عامّه بر آنند كه خداوند متعال در أزل كه مخلوقي نبوده است امر و نهيصادر كرده است و گفته است: يا أيها النَّبي اتّق الله، يا أيها الَّذين آمنوا اتّقوا الله، يا ايّها النّاساتّقوا ربّكم. و اگر شخصي كه هيچ غلامي ندارد در منزلش بنشيند و بگويد: اي سالم برخيز!و اي غانم بخور! و اي نجاح داخل شو(اسامي غلامان غيرموجود) به او ميگويند: چه كساني را صدا ميزني؟! ميگويد: غلاماني را كه پس از بيست سال ديگر ميخرم! هر عاقلي او رابه سفاهت نسبت ميدهد و ميگويد: او احمق شده است. پس چگونه امكان دارد كه آنها به خداوند در أزل چنين نسبتهائي را بدهند؟! و جمعي غير از اماميّه و اسمعيليّه قائل شدهاند كه:أنبياء و أئمّة: معصوم نيستند. بنابراين جايز دانستهاند بعثت كسي را كه كذب و سهو و خطا و سرقت بر او جايز است. در اين صورت عامّة مردم به كدام وثوق كلامشان را بپذيرند؟ وچگونه انقياد و اطاعت متصور است؟ و چگونه متابعت از آنها واجب است با احتمال و تجويزآنكه آنچه ايشان بدان امر ميكنند خطا باشد؟ و آنها أئمّه را محصور در عدد معيني نميدانند بلكه گفتهاند: هر كس با مردي از قريش بيعت كند امامت او منعقد ميگردد و واجب ميشود كه همة خلايق از او اطاعت كنند اگر چه حقيقت حالش پنهان و در نهايت فسوق و كفر ونفاق باشد. و جميع مذاهب عامّه قائل به قياس شدهاند و أخذ به رأي نمودهاند و داخل كردهانددر دين خدا آنچه را كه داخل نبوده است و احكام شريعت را تحريف و مذاهب اربعه را كهدر زمان پيامبر و در زمان صحابه نبوده است احداث نمودهاند و گفتار صحابه را ترك كردهاند باوجود آنكه ايشان بر عدم جواز عمل به قياس تصريح كردهاند. و گفتهاند: اوّل مَن قاسَ إبليسُ . وبه واسطة اين انحراف به ارتكاب امور شنيعهاي مبتلا شدهاند مثل مباح بودن دختري كه از زنامتولد شده است، و سقوط حدّ از كسي كه با مادرش و خواهرش نكاح كرده است با وجود علم او به حرمت و علم او به نسب به واسطة عقدي كه جاري كرده است و بطلان عقد را نميدانسته است. و سقوط حدّ از كسي كه بر آلت خود پارچهاي بسته باشد و با مادرش يا دخترش زنا كند با علم او به تحريم و علم او به نسب و سقوط حدّ را از لواط با آنكه لواط از زناقبيحتر و فاحشتر است. و الحاق نسب مشرقي به مغربي. مثل آنكه مردي دخترش را كه درمشرق جهان است به نكاح مردي كه در مغرب جهان است بدهد و خود اين مرد يعني پدر دختر هم در مغرب باشد و أبداً از يكديگر جدا نشوند تا مدت ششماه بگذرد، آنگاه دختر كه درمشرق ميباشد بچهاي بزايد، نَسَب اين طفل به آن مردي كه با پدر اين دختر در مغرب است التحاق پيدا ميكند با فرض آنكه اگر بخواهد آن مرد به اين دختر برسد بايد چندين سال زمان بگذرد بلكه اگر سلطان او را در وقت عقد زندان كند و به غلّ و زنجير ببندد و پاسباناني را براي محافظت او بگمارد در طول مدت پنجاه سال، سپس آن مرد به شهر زن وارد گردد و ببيند جماعت بسياري از اولاد آن زن و نوادگان او تا چند بطن به وجود آمدهاند، تمام اين جماعت ملحق ميشوند به آن مردي كه نه با اين زن و نه با غير اين زن نزديكي نكرده است. و ديگر از بدعتهاي عامّه إباحة نبيذ است با مشاركت آن با خمر در إسكار، دربارة خوردن نبيذ و وضو گرفتن با آن و ديگر جواز نماز خواندن در پوست سگ، و سجده كردن بر قطعة عذرة خشك شده.(در اينجا علامه داستان نماز قفّال مروزي را بر فقه ابوحنيفه نزد سلطان محمود به طور اختصار بيان ميكند و پس از آن ميگويد:) و حنفيها مباح ميدانند اگر غاصِب، صفت شيء مغصوب را تغيير دهد. و گفتهاند: اگر دزدي داخل خانهاي شود كه در آن گندم و آسيا و حيوان براي آسيا كردن باشد، و گندم صاحبخانه را با آن آسيا و آن حيوان آرد كند، مالك آرد ميگردد. واگر مالك بيايد و با اين دزد نزاع كند ظالم خواهد بود و دزد مظلوم است و اگر با هم مقاتله كنندو مالك كشته شود خونش هدر ميباشد واگر دزد كشته شود شهيد است. و همچنين اگر شخص زناكار، گواهان بر زنا را تكذيب كند حدّ بر او واجب ميگردد و اگر تصديق كند حدّ ساقطميشود بنابراين با وجود اقرار و بيّنه حدّ را ساقط كردهاند. و اين طرز عمل، وسيلة راهيابي براي اسقاط حدود خداوند متعال ميباشد چرا كه هر كس كه زنا كرده است اگر شهود بر زنا را تصديق كند حدّ از وي ساقط ميشود. و ديگر مباح بودن خوردن گوشت سگ و مباح بودن لهويّات و اسباب آن مانند شطرنج و غناء و غيرذلك از مسائلي كه اين مختصر گنجايش بيان آنرا ندارد. [477] - آية 49 از سورة 5: مائده. [478] - آية 105 از سورة 4: نساء. [479] - «الطَّرائف في معرفة مذاهب الطَّوائف» طبع مطبعة خيام قم سنة 1400 ه ص 524 تا ص 526. و نظير اين بحث را با همين روايات و استدلال علامة حلّي در «نهج الحق و كشف الصّدق» طبع دارالهجرة از ص 402 تا ص 405 ذكر كرده است. [480] - «اصول كافي»، طبع حيدري ج 1 ص 42. [481] - در تعليقه گويد: با ضمّة شين معجمه و سكون باء موحّده و ضمّة راء، و بعضي گفتهاند با فتحة معجمه - و چه بسا آن را كسره دهند - و با سكون باء موّحده و ضمّة راء، عبدالله بن شبرمة كوفي است كه قاضيِ ابوجعفر منصور دوانيقي بوده است براي اطراف كوفه. وي شاعر نيز بوده است. [482] - در «أقرب الموارد» گويد:(هَلَّكه و أهْلَكَه) جعله يَهْلِكُ، و يقال لمن ارتكب أمراً عظيماً: هَلَّكتَ و أهلكتَ. [483] - «اصول كافي» طبع حيدري، ج 1 ص 43. [484] - «اصول كافي»، ج 1 ص 56. [485] - «اصول كافي»، ج 1 ص 56 . [486] - «اصول كافي»، ج 1 ص 57. [487] - «اصول كافي» ج 1، ص 58. [488] - شيخ محمد زهري نجار أيضاً گويد: مولّفات شافعي: چون شافعي در بغداد وارد شد براي نماز مغرب جواني را ديد خوش قرائت كه براي مردم نماز ميخواند شافعي نمازش را به او اقتدا كرد. جوان در نماز سهوي نمود و ندانست بايد چه كند؟ شافعي به او گفت: اي جوان نماز ما را باطل كردي! و از آن زمان شافعي شروع كرد به نگاشتن كتاب سهو براي نماز. خداوند به او گشايش داد و آن كتاب بزرگي گرديد. و نام كتاب را «زعفران» گذارد به جهت آنكه نام جواني كه در نماز سهو كرده بود زعفران بود و اين كتاب را حسن بن محمد زعفراني و احمد بن حنبل روايت نمودهاند و به كتاب «الحجّة» معروف شد و اين يكي از كتب قديمهاي است كه شافعي در عراق تصنيف كرد. و در مصر نيز كتاب «الرّسالة» را تصنيف نمود و آن اوّلين كتابي است كه در فقه و معرفت ناسخ و منسوخ نوشته شده است بلكه اوّلين كتابي است كه در اصول حديث نگارش يافته است. و أيضاً كتابي تصنيف نمود به نام «جماع العلم» و در آن از سنّت دفاع كرد دفاع نيكوئي و اثبات كرد ضرورت حجيّت سنَّت را در شريعت. و كتاب «الاُمّ» و «الاملاء الصّغير» و و«الامالي الكبري» و «مختصر المزني» و «مختصر البويطي» و غيرها. و كتاب «الرّسالة» و كتاب «جماع العلم» را شيخ احمد محمد شاكر تحقيق و نشر كرده است. [489] - قَنِعَ ـَـ قَنَعاً و قَنَاعَةً و قُنْعَاناً: رضي بما قسم له. قَنَعَ ـَـ قُنُوعاً: سأل و تذلّل . [490] - خطيب در «تاريخ بغداد» ج 2 ص 65 و ص 66 با سند خود روايت كرده است از عبدالرحمن بن أبيحاتم كه گفت: حديث كرد براي ما علي بن حسن هنجاني كه گفت: از أبواسمعيل ترمذي شنيدم كه گفت: از اسحق بن راهويه شنيدم كه ميگفت: هيچ كس در رأي لبنگشود - در اينجا ثوري و أوزاعي و مالك و ابوحنيفه را ذكر كرد - مگر آنكه شافعي متابعتش از سنّت بيشتر و خطاي او كمتر بود. و نيز با سند خود روايت ميكند از ربيع بن سليمان سكه گفت: شنيدم از بعضي كه ميگفتند: اسحق بن راهويه ميگفت: احمد بن حنبل دستم را گرفت و گفت: بيا تا تو را ببرم نزد كسي كه دو چشمت مانند او نديده است و مرا به نزد شافعي برد. [491] - مطالب منقولة از ابنخلّكان همگي در «وفيات الاعيان» طبع دار صادر و تحقيق دكتر احسان عباس، ج 1 ص 63 و ص 64 وجود دارد. [492] - آية 14، از سورة 35: فاطر.
|