بسم الله الرحمن الرحيم

کتاب امام شناسی / جلد شانزدهم و هفدهم / قسمت بیست و هفتم: نظرات امامیه و اشاعره در توحید؛ عدل؛ اغراض افعال خدا، استقلال شی...

صفحه قبل

عقايد اشاعره‌ در توحيد و عدل‌ موجب‌ تنفر از اسلام‌ است‌

در اينجاست‌ كه‌ مرد عاقل‌ بايد رجوع‌ به‌ وجدان‌ خود كند و از آن‌ انصاف‌ طلبد كه‌ اگر احياناً شخص‌ مشركي‌ بيايد و خواستار آن‌ باشد كه‌ اصول‌ دين‌ مسلمين‌ را در عدل‌ و توحيد براي‌ وي‌ تشريح‌ نمايند، به‌ اميد آنكه‌ آن‌ را نيكو بشمارد و داخل‌ دين‌ اسلام‌ با مسلمين‌ گردد، آيا براي‌ آنكه‌ رغبت‌ در اسلام‌ پيدا كند و در دلش‌ دخول‌ در دين‌ ما جلوه‌ كند بهتر آن‌ است‌ كه‌ براي‌ وي‌ شرح‌ داده‌ شود كه‌: جميع‌ افعال‌ خداوند از روي‌ حكمت‌ وصواب‌ مي‌باشد، و ما مسلمين‌ به‌قضا و تقديرات‌ او راضي‌ هستيم‌، و خداوند از بجا آوردن‌ قبائح‌ و فواحش‌ منزه‌ است‌، زشتيها از او سرنمي‌زند، و مردم‌ را براساس‌ كارهائي‌ كه‌ خودش‌ در آنها انجام‌ داده‌ است‌ عذاب‌ نمي‌كند، و براساس‌ خلقتي‌ و صفتي‌ كه‌ مردم‌ را قدرت‌ دفع‌ آن‌ از خودشان‌ نيست‌ و تمكّن‌ از امتثال‌ امر او را ندارند عقاب‌ نمي‌نمايد؛

و يا بهتر آن‌ است‌ كه‌ براي‌ وي‌ تشريح‌ كنند كه‌ در افعال‌ خدا حكمت‌ و راستي‌ و درستي‌ نمي‌باشد، و خود خدا كار سفيهانه‌ و بيهوده‌ و كار زشت‌ و منكَر را انجام‌ مي‌دهد و نيز خلايق‌ را امر به‌ سفاهت‌ و فحشاء مي‌نمايد، و ما مسلمين‌ به‌ قضا و مقدّرات‌ او راضي‌ نيستيم‌، و او مردم‌ را بر اصل‌ خلقت‌ و صفتي‌ كه‌ خودش‌ با دست‌ خودش‌ در ايشان‌ ايجاد كرده‌ است‌ عذاب‌ مي‌كند، بلكه‌ كفر و شرك‌ را خود خدا در مردم‌ ايجاد و خلقت‌ كرده‌ است‌ و پس‌ از آن‌ آنان‌ را بر آن‌ عقاب‌ مي‌كند، و خداوند در خلايق‌ خود اقسام‌ رنگها و بلندي‌ و كوتاهي‌ را مي‌آفريند و سپس‌ آنها را بر آن‌ عذاب‌ مي‌نمايد؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوييم‌: در دين‌ ما مسلمانان‌ خداوند مردم‌ را در اموري‌ كه‌ از طاقتشان‌ بيرون‌ است‌ يا قدرت‌ بر آن‌ را ندارند تكليف‌ نمي‌كند، يا آنكه‌ بگوئيم‌: خداوند مردم‌ را در مافوق‌ طاقتشان‌ تكليف‌ مي‌نمايد، و آنان‌ را بر ترك‌ آنچه‌ كه‌ بدان‌ قدرت‌ ندارند عذاب‌ مي‌كند؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: خداوند اعمال‌ زشت‌ را ناپسند دارد و آنها را نمي‌خواهد و دوست‌ ندارد و بدان‌ رضايت‌ نمي‌دهد، يا آنكه‌ بگوئيم‌: او دوست‌ دارد كه‌ مورد سَبّ و شَتْم‌ قرار گيرد، و به‌ انواع‌ معاصي‌ او را معصيت‌ كنند، و ناپسند دارد وي‌ را مدح‌ نمايند و اطاعتش‌ را بكنند، و مردم‌ را به‌ عذاب‌ اندازد بر طبق‌ خواسته‌هاي‌ خودش‌ نه‌ بر طبق‌ خواسته‌هاي‌ مردم‌ كه‌ مورد كراهت‌ او مي‌باشد؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: خداوند با چيزي‌ از موجودات‌ مشابهت‌ ندارد، و آن‌ احكامي‌ كه‌ بر اشياء جاري‌ مي‌گردد بر وي‌ جاري‌ نمي‌گردد، يا آنكه‌ بگوئيم‌: او شباهت‌ با مخلوقات‌ خود دارد؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: خداوند مي‌داند، و قدرت‌ دارد، و زنده‌ مي‌گرداند، و به‌ ذات‌ خود ادراك‌ مي‌كند، يا آنكه‌ بگوئيم‌: خداوند ادراك‌ نمي‌كند، و زنده‌ نمي‌گرداند، و قدرت‌ ندارد، و علم‌ ندارد مگر به‌ ذوات‌ قديمه‌ كه‌ اگر آنها نبودند قادر نبود، و عالم‌ نبود، و غيرذلك‌ از صفات‌ را دارا نبود؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: خداوند به‌ مخلوقات‌ خود امر و نهي‌ نمود در وقتي‌ كه‌ آنها را آفريد، يا آنكه‌ بگوئيم‌: خداوند در قديم‌ أزلي‌، و بعد از فناء ابدي‌ لايزالي‌ پيوسته‌ مي‌گويد: أقِيمُوا الصَّلَوَةَ وَ آتُوا الزَّكَاةَ! و أبداً و أصلاً اخلالي‌ و بريدگي‌اي‌ در امر و نهيش‌ پيدا نشود؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: محال‌ است‌ كسي‌ خدا را رويت‌ كند و احاطه‌ به‌ كنه‌ ذاتش‌ بنمايد، يا آنكه‌ بگوئيم‌: خدا با همين‌ چشم‌ ظاهر در جهتي‌ از جهات‌ ديده‌ مي‌شود كه‌ داراي‌ أعضاء و صورت‌ است‌، يا آنكه‌ ديده‌ مي‌شود ولي‌ نه‌ در جهتي‌ از جهات‌؟!

و آيا سزاوار آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگوئيم‌: پيغمبران‌ خدا و أئمّة‌ خدا از هرگونه‌ فعل‌ قبيح‌ و سخيفي‌ منزّه‌ هستند، يا بگوئيم‌: آنان‌ معاصي‌ زشت‌ و كريهي‌ را كه‌ مردم‌ را از آنان‌ نفرت‌ مي‌دهد بجا مي‌آورند، و از آنها سر مي‌زند افعالي‌ كه‌ دلالت‌ بر پستي‌ و ذلّت‌ دارد مثل‌ دزدي‌ يك‌ درهم‌، و دروغ‌، و عمل‌ فاحشه‌، و ايشان‌ بر آن‌ عمل‌ دوام‌ دارند با وجودي‌ كه‌ محلّ وحي‌ او هستند و پاسداران‌ شريعت‌ او مي‌باشند، و نجات‌ حاصل‌ نمي‌شود مگر به‌ امتثال‌ و فرمانبري‌ اوامر قوليّه‌ و فعليّة‌ ايشان‌؟!

بناءً عليهذا كه‌ براي‌ تو روشن‌ شد كه‌: سزاوار نيست‌ براي‌ اين‌ جوينده‌ از دين‌ اسلام‌ چيزي‌ ذكر گردد مگر مذهب‌ إماميِّه‌ نه‌ گفتار و مذهب‌ غير آنها، خواهي‌ دانست‌ كه‌ موقعيّت‌ اماميّه‌ در اسلام‌ چقدر عظيم‌ است‌، و همچنين‌ خواهي‌ دانست‌: زيادت‌ بصيرت‌ اماميّه‌ را.

زيرا در مسألة‌ توحيد دليلي‌ نيست‌ و پاسخي‌ از شبهه‌اي‌ نمي‌باشد مگر آنكه‌ از اميرالمومنين‌ عليه‌السّلام و از أولاد او: أخذ گرديده‌ است‌. و دَأب‌ و دَيْدنَ جميع‌ علماء بر آن‌ بوده‌ است‌ - بنابر آنچه‌ ذكر خواهيم‌ نمود - كه‌ به‌ او استناد مي‌كرده‌اند. بنابراين‌ چگونه‌ تعظيم‌ اماميّه‌ واجب‌ نباشد؟ و چگونه‌ اعتراف‌ به‌ عَلُوّ منزلتشان‌ لازم‌ نباشد؟!

اماميّه‌ طائفه‌اي‌ هستند كه‌ چون‌ شبهه‌اي‌ را در باب‌ توحيد الله‌ تعالي‌ بشنوند، يا به‌ عَبَث‌ و لَغْوي‌ در برخي‌ افعال‌ او برخورد نمايند، دست‌ از همة‌ اشتغالشان‌ و اعمالشان‌ مي‌كشند و چنان‌ در تفكّر فرو مي‌روند و عميق‌ مي‌شوند كه‌ تا جواب‌ آن‌ شبهه‌ را علماً و يقيناً پيدا نكنند آرام‌ نمي‌گيرند، و قلوبشان‌ از اضطراب‌ بازنمي‌ايستد.

و امَّا مخالفشان‌ چون‌ دليل‌ قاطعي‌ را بشنود مبني‌ بر آنكه‌ خداوند عزّوجلّ كارهاي‌ زشت‌ و قبيح‌ نمي‌كند، پيوسته‌ روز و شب‌ خود را در همّ و غمّ بسر مي‌آورد كه‌ شايد شبهه‌اي‌ اقامه‌ كند و با آن‌ شبهه‌ جواب‌ دهد از ترس‌ آنكه‌ مبادا در نزد او به‌ صحّت‌ پيوندد كه‌ خداوند كار قبيح‌ انجام‌ نمي‌دهد.

و در اين‌ حالت‌ اگر ظفر يابد به‌ پست‌ترين‌ و كوچكترين‌ شبهه‌، بيا و بنگر كه‌ چطور نفسش‌ قانع‌ مي‌شود، و سرور و بهجتش‌ عظيم‌ مي‌گردد كه‌ آن‌ شبهه‌ وي‌ را دلالت‌ نموده‌ است‌ بر آنكه‌: غير از الله‌ تعالي‌ هيچ‌ موجودي‌ نيست‌ كه‌ فعل‌ قبيح‌ و ارتكاب‌ انواع‌ فواحش‌ را مرتكب‌ گردد!

چقدر ميان‌ اين‌ دو گروه‌ فاصله‌ است‌! و چقدر مسافت‌ و فاصلة‌ دو مذهب‌ از يكديگر بعيد مي‌باشد! اينك‌ موقع‌ آن‌ رسيده‌ است‌ كه‌ در تفصيل‌ مسائل‌ و كشف‌ حق‌ در آنها به‌ كمك‌ خداوند و لطف‌ او شروع‌ نمائيم‌:

بازگشت به فهرست

حسن‌ و قبح‌ عقلي‌ از نظر شيعه‌ و اشاعره‌

 اثبات‌ حسن‌ و قبح‌ عقلي‌

مطلب‌ دوم‌: اماميّه‌ و به‌ دنبالشان‌ معتزله‌ بر آنند كه‌: برخي‌ از كارهاي‌ انسان‌ حُسْنَش‌ معلوم‌ و قبحش‌ معلوم‌ است‌ به‌ ضرورت‌ حتميّة‌ عقليّه‌. مانند علم‌ ما به‌ حُسْن‌ صِدق‌ نافِع‌، و قُبْح‌ كِذب‌ مُضِرّ. هر عاقلي‌ را كه‌ بنگريم‌ در حكم‌ اين‌ دو مسأله‌ شك‌ ندارد.

اين‌ يقين‌ و جزم‌ و عدم‌ شك‌ در اين‌ حكم‌ پائين‌تر نيست‌ از جزم‌ و يقين‌ به‌ نياز داشتن‌ ممكن‌ الوجود به‌ سبب‌ و علّتي‌ كه‌ آن‌ را به‌ وجود آورد. و پائين‌تر نيست‌ از حكم‌ به‌ آنكه‌: چيزهائي‌ كه‌ همه‌ با چيز واحدي‌ مساوي‌ هستند، متساوي‌ مي‌باشند.

و برخي‌ از كارهاي‌ انسان‌ حسن‌ و قبحش‌ بايد با اكتساب‌ معلوم‌ شود مانند حُسْن‌ صِدق‌ مُضرّ و قُبْح‌ كذب‌ نافِع‌.[538](كه‌ اين‌ احكام‌ عقلي‌ هستند ولي‌ نياز به‌ تهيّة‌ مقدّمات‌ عقليّه‌ دارند.)

و برخي‌ از كارهاي‌ انسان‌ است‌ كه‌ عقل‌ از ادراك‌ حسن‌ و قبحش‌ فرو مي‌ماند، و شريعت‌ حكم‌ به‌ آن‌ مي‌كند و از حسن‌ و قبح‌ عقلي‌ آنها پرده‌ برمي‌دارد، مانند عبادات‌.

أشاعِره‌ مي‌گويند: حسن‌ و قبح‌ هميشه‌ شرعي‌ مي‌باشند و عقل‌ ابداً حكم‌ به‌ حسن‌ چيزي‌ و به‌ قبح‌ چيزي‌ نمي‌كند، بلكه‌ قضاوت‌ كنندة‌ در اين‌ امور شرع‌ است‌ و بس‌. آنچه‌ را كه‌ شرع‌ نيكو بشمارد نيكو است‌. و آنچه‌ را كه‌ زشت‌ بشمارد زشت‌ خواهد بود.[539] و اين‌ گفتار و مقوله‌ از چند وجه‌ باطل‌ است‌:

وجه‌ اوَّل‌: ايشان‌ انكار دارند آنچه‌ را كه‌ هر شخص‌ عاقل‌ آن‌ را مي‌داند كه‌: راست‌ گفتن‌ در صورتي‌ كه‌ براي‌ انسان‌ فائده‌اي‌ بدهد نيكو است‌، و دروغ‌ گفتن‌ در صورتي‌ كه‌ براي‌ انسان‌ ضرري‌ بدهد نكوهيده‌ مي‌باشد.

وجه‌ دوم‌: اگر شخص‌ عاقلي‌ را كه‌ اصولاً شريعتي‌ از شرايع‌ به‌ گوشش‌ نرسيده‌ است‌ و هيچ‌ كدام‌ از احكام‌ را ندانسته‌ است‌، بلكه‌ در بيابان‌ پرورش‌ يافته‌ و ذهنش‌ از تمامي‌ احكام‌ خالي‌ بوده‌ است‌ مخيّر گردانند ميان‌ اينكه‌ راست‌ بگويد و يك‌ دينار به‌ او بدهند، و ميان‌ اينكه‌ دروغ‌ بگويد و يك‌ دينار به‌ او بدهند، و با فرض‌ اينكه‌ در هر صورت‌ ضرري‌ متوجّه‌ او نگردد او البتّه‌ راست‌ گفتن‌ را بر دروغ‌ گفتن‌ اختيار مي‌كند. اين‌ فقط‌ براساس‌ حكم‌ مستقل‌ عقل‌ او مي‌باشد. و اگر حكم‌ عقل‌ به‌ قبح‌ كذب‌ و حسن‌ صدق‌ نبود، وي‌ هيچ‌ گاه‌ ميان‌ آن‌ دو فرق‌ نمي‌گذارد، و هيچ‌ گاه‌ به‌ طور دوام‌ و استمرار صدق‌ را اختيار نمي‌كرد.

وجه‌ سوم‌: اگر بنا بود كه‌ حسن‌ و قبح‌ اشياء، شرعي‌ باشند هيچ‌ وقت‌ كسي‌ كه‌ منكر شريعت‌ بود بدان‌ حكم‌ نمي‌نمود، و تالي‌ اين‌ مسأله‌ باطل‌ است‌. چرا كه‌ بَرَاهَمَه‌ همگي‌ منكر همة‌ شرايع‌ و أديان‌ هستند و با وجود اين‌ حكم‌ به‌ حسن‌ و قبح‌ عقلي‌ مي‌كنند، و در اين‌ نحوه‌، استناد به‌ ضرورت‌ عقل‌ مي‌نمايند.

وجه‌ چهارم‌: حكم‌ عقلي‌ ضروري‌ قائم‌ است‌ به‌ قبح‌ كار بيهوده‌ و عَبَث‌ و بدون‌ نتيجه‌، مثل‌ كسي‌ كه‌ أجيري‌ را اجاره‌ كند براي‌ آنكه‌ آب‌ را از شطّ فرات‌ بردارد و به‌ شطّ دجله‌ بريزد، و مثل‌ كسي‌ كه‌ متاعي‌ را كه‌ در يك‌ شهر مثلاً قيمتش‌ ده‌ درهم‌ است‌، با مشقّت‌ عظيمه‌ آن‌ را حمل‌ كند به‌ شهر ديگر با آنكه‌ مي‌داند در آن‌ شهر هم‌ قيمتش‌ ده‌ درهم‌ است‌ و در آنجا به‌ ده‌ درهم‌ بفروشد!

و مثل‌ تكليف‌ به‌ اموري‌ كه‌ از توان‌ و طاقت‌ بيرون‌ مي‌باشد.

و مثل‌ امر كردن‌ و تكليف‌ نمودن‌ به‌ شخص‌ زمينگير كه‌ به‌ آسمان‌ طيران‌ كن‌! آنگاه‌ وي‌ را بر ترك‌ اين‌ فعل‌، دائماً عذاب‌ كردن‌.

و مثل‌ قبح‌ مذمّت‌ نمودن‌ عالِم‌ زاهدي‌ را بر علمش‌ و زهدش‌؛ و مثل‌ حسن‌ مدح‌ كردن‌ اينچنين‌ كس‌.

و مثل‌ قبح‌ مدح‌ نمودن‌ جاهل‌ فاسقي‌ را بر جهلش‌ و بر فسقش‌، و مثل‌ حسن‌ مذمّت‌ او بر اين‌ دو صفت‌. و كسي‌ كه‌ در اين‌ مطلب‌ مكابره‌ نمايد، أجْل'ي‌ و أظهر ضروريّات‌ را انكار كرده‌ است‌، زيرا اين‌ حكم‌ حتي‌ براي‌ أطفالي‌ كه‌ بعضي‌ از ضروريّات‌ را نفهميده‌اند حاصل‌ مي‌باشد.

وجه‌ پنجم‌: اگر حسن‌ و قبح‌ أشياء براساس‌ سَمْع‌(دليل‌ منقول‌) باشد نه‌ دليل‌ عقل‌، در اين‌ صورت‌ چيزي‌ بر خداوند قبيح‌ نخواهد بود. و در اين‌ فرض‌ از خداوند جاري‌ ساختن‌ معجزه‌ بر دست‌ دروغگويان‌ نيز قبيح‌ نمي‌باشد.

و تجويز اين‌ مطلب‌ باب‌ معرفت‌ نبوّت‌ را مسدود مي‌كند. زيرا هر پيامبري‌ در دنبال‌ ادّعاي‌ نبوّتش‌ اگر اظهار معجزه‌ نمايد، تصديق‌ او امكان‌ پذير نيست‌ با فرض‌ تجويز اظهار معجزه‌ بر دست‌ كاذب‌ در ادّعاي‌ نبوّت‌.

وجه‌ ششم‌: اگر حسن‌ و قبح‌ أشياء شرعي‌ باشند در اين‌ صورت‌ نيكو است‌ از خداوند متعال‌ كه‌ امر به‌ كفر نمايد، و امر به‌ تكذيب‌ پيغمبران‌ و تعظيم‌ اصنام‌ كند، و امر به‌ مواظبت‌ بر زنا و سرقت‌ كند، و نهي‌ از عبادت‌ و صدق‌ نمايد، به‌ علت‌ آنكه‌ اين‌ افعال‌ به‌ خودي‌ خود قبيح‌ نيستند و چون‌ خداوند تعالي‌ بدانها امر كند، نيكو و حَسَن‌ مي‌شوند. زيرا فرقي‌ ميان‌ امر به‌ كفر و نهي‌ از عبادت‌ و ميان‌ امر به‌ اطاعت‌، نيست‌.

شكر مُنْعِم‌، و ردِّ وديعه‌، و صدق‌ در عمل‌ و گفتار، در اين‌ فرض‌ خود به‌ خود نيكو و حَسَن‌ نمي‌باشد، و اگر خداوند تعالي‌ از آنها نهي‌ كند زشت‌ و قبيح‌ خواهند شد. وليكن‌ چون‌ اتّفاقاً و بر حسب‌ صِدْفَه‌، خداوند بدون‌ هيچ‌ اصلي‌ و بدون‌ غرض‌ و حكمتي‌ بدانها امر نموده‌ است‌ نيكو و حَسَن‌ گرديده‌اند. و اتّفاقاً و بر حسب‌ صدْفَه‌ خداوند از آنها نهي‌ فرموده‌ است‌ و زشت‌ و قبيح‌ گشته‌اند. و قبل‌ از امر و نهي‌ أبداً فرقي‌ ميان‌ آن‌ دو وجود نداشت‌.

كسي‌ كه‌ عقلش‌ مودّي‌ گردد تا تقليد كسي‌ را بكند كه‌ بدين‌ مقوله‌ معتقد مي‌باشد، إنَّهُ أجْهَلُ الْجُهَّالِ «تحقيقاً او نادان‌ ترين‌ جاهلان‌ است‌» وَ أحْمَقُ الْحُمْقَي‌ «و احمق‌ترين‌ احمقان‌ است‌» زيرا دانسته‌ است‌: مُعْتَقَد پيشوايش‌ اين‌ طور است‌. و كسي‌ كه‌ نداند، و سپس‌ بر آن‌ واقف‌ گردد و استمرار بر تقليدش‌ كند، وي‌ نيز اين‌ طور خواهد بود. بنابراين‌ واجب‌ است‌ بر ما كه‌ از مُعْتَقَداتشان‌ پرده‌ برداريم‌ تا غير آنها گمراه‌ نشوند، و بَلِيَّه‌ جميع‌ مردم‌ را فرا نگيرد.

وجه‌ هفتم‌: اگر حسن‌ و قبح‌ أشياء شرعي‌ بوده‌ باشند، لازمه‌اش‌ آن‌ است‌ كه‌ وجوب‌ همة‌ واجبات‌ متوقّف‌ برآمدن‌ شرع‌ باشد. و اگر اين‌ چنين‌ باشد لازمه‌اش‌ آن‌ است‌ كه‌ همة‌ پيامبران‌ منكوب‌ و عاجز از سخن‌ در ادّعاي‌ نبوّت‌ و بيان‌ احكامشان‌ گردند.

بدين‌ بيان‌: اگر پيغمبري‌ ادّعاي‌ رسالت‌ نمايد، و معجزه‌ هم‌ جاري‌ سازد، حقِّ مسلَّم‌ هر فرد از امَّت‌ فراخوانده‌ شدة‌ بدو آن‌ است‌ كه‌ به‌ او بگويد: فقط‌ بر من‌ واجب‌ است‌ كه‌ در معجزه‌ات‌ نظر كنم‌ پس‌ از آنكه‌ بدانم‌: تو راست‌ مي‌گوئي‌! ولي‌(چون‌ وجوب‌ عقلي‌ در نظر كردن‌ نيست‌) بنابراين‌ من‌ به‌ دلخواه‌ خودم‌ نظر نمي‌كنم‌ تا بدانم‌ تو راست‌ مي‌گوئي‌! و به‌ راستي‌ گفتارت‌ نمي‌رسم‌ مگر بعد از نظر! زيرا كه‌ بنا به‌ فرض‌ پيش‌ از نظر بر من‌ امتثال‌ امر تو واجب‌ نبوده‌ است‌.(و عليهذا من‌ أبداً در صدق‌ گفتارت‌ نظر نمي‌كنم‌ تا بر من‌ متابعت‌ از تو واجب‌ گردد، و همين‌ طور تا روز قيامت‌ الزامي‌ بر نظر ندارم‌ و به‌ دلخواه‌ نظر نمي‌كنم‌ تا اطاعت‌ و پذيرش‌ از تو گردنگير و دامنگير من‌ شود.) در اين‌ صورت‌ آن‌ پيغمبر محكوم‌ اين‌ دليل‌ مي‌شود و از پاسخ‌ فرو مي‌ماند.

وجه‌ هشتم‌: اگر حسن‌ و قبح‌ أشياء شرعي‌ باشند، معرفت‌ خداوند واجب‌ نمي‌باشد. چون‌ معرفت‌ وجوب‌ متوقّف‌ است‌ بر معرفت‌ واجب‌ كننده‌(حضرت‌ باري‌ تعالي‌ شأنه‌ العزيز) و معرفت‌ واجب‌ كننده‌ متوقّف‌ است‌ بر معرفت‌ وجوب‌. و اين‌ مستلزم‌ دَوْر است‌.

وجه‌ نهم‌: ضرورت‌ حاكم‌ است‌ بر فرق‌ ميان‌ كسي‌ كه‌ به‌ ما دائماً احسان‌ كند، و ميان‌ كسي‌ كه‌ دائماً به‌ ما بَدي‌ نمايد. و مدح‌ اوَّل‌ نيكوست‌ و مذمّت‌ ثاني‌ نيكوست‌. و مذمّت‌ اوَّل‌ زشت‌ است‌ و مدح‌ ثاني‌ زشت‌ است‌. و كسي‌ كه‌ در اين‌ مسأله‌ تشكيك‌ كند، با عقل‌ خود مكابره‌ نموده‌ است‌.

بازگشت به فهرست

خداي‌ تعالي‌ كار قبيح‌ نمي‌كند

 خداوند تعالي‌ كار قبيح‌ نمي‌كند

مطلب‌ سوم‌: خداوند كار قبيح‌ نمي‌نمايد، و در امر واجب‌ و لازم‌ اخلال‌ نمي‌كند.

اماميَّه‌ و موافقانشان‌ از معتزله‌ بر آنند كه‌: از خداي‌ تعالي‌ فعل‌ قبيح‌ سرنمي‌زند و در امر لازم‌ و واجب‌ اخلال‌ نمي‌نمايد، بلكه‌ جميع‌ افعال‌ او از روي‌ حكمت‌ و صواب‌ صادر مي‌گردد.

در افعال‌ خداوند ظُلْم‌، و جَوْر، و عُدْوان‌، و كِذْب‌، و فاحشه‌ وجود ندارد زيرا:

(اوَّلاً) خداوند متعال‌ از بجا آوردن‌ كار قبيح‌ غَني‌ مي‌باشد.

(ثانياً) خداوند متعال‌ عِلم‌ به‌ قبح‌ كار قبيح‌ دارد. چون‌ عالم‌ است‌ به‌ جميع‌ معلومات‌.

(ثالثاً) خداوند متعال‌ عالِم‌ است‌ به‌ غناي‌ خود از فعل‌ قبيح‌.

و هركس‌ چنين‌ باشد محال‌ است‌ از وي‌ صدور فعل‌ قبيح‌. و ضرورتِ حكم‌ بدين‌ مسأله‌ گواه‌ است‌ هر كس‌ با وجود اين‌ اوصاف‌ ثلاثه‌ از او فعل‌ قبيحي‌ صادر گردد، استحقاق‌ مذمّت‌ و ملامت‌ را دارد.

و همچنين‌ مي‌گوئيم‌: خداوند متعال‌ قادر مي‌باشد، و شخص‌ قادر كاري‌ را كه‌ انجام‌ مي‌دهد حتماً بايد از روي‌ هدف‌ و داعي‌ باشد. و داعي‌ براي‌ فعل‌ از سه‌ وجه‌ خارج‌ نيست‌: داعي‌ حاجت‌، يا داعي‌ جَهَالت‌، و يا داعي‌ حِكْمَت‌.

اما داعي‌ حاجت‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ عالِم‌ به‌ قبح‌ فعل‌ قبيح‌، محتاج‌ به‌ آن‌ بوده‌ باشد، پس‌ براي‌ رفع‌ حاجتش‌ از او فعل‌ قبيح‌ صادر مي‌شود.

و اما داعي‌ جهالت‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ شخص‌ قادر بر آن‌ فعل‌، جاهل‌ به‌ قبحش‌ باشد، در اين‌ صورت‌ صحيح‌ مي‌باشد كه‌ فعل‌ از او صادر گردد.

و اما داعي‌ حكمت‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ فعل‌، نيكو باشد. فلهذا براي‌ رسيدن‌ به‌ حسن‌ فعل‌، داعي‌ بدان‌ دعوت‌ مي‌كند. و تقدير ما اينك‌ آن‌ است‌ كه‌: فعل‌ قبيح‌ است‌ و داعي‌ حكمت‌ بر آن‌ تصوّر ندارد. و چون‌ اين‌ دواعي‌ سه‌ گانه‌ منتفي‌ شد، صدور فعل‌ قبيح‌ از خدا مستحيل‌ مي‌گردد.

أشاعِره‌ همگي‌ بر آنند كه‌ خداوند فاعل‌ جميع‌ قبائح‌ است‌ از انواع‌ ظلم‌، و شِرك‌، و جَوْر، و عُدْوان‌، و بدانها رضايت‌ داده‌ و آنها را دوست‌ دارد.

و از اين‌ عقيده‌ نتائج‌ مستحيله‌اي‌ چند بر ايشان‌ لازم‌ مي‌شود:

از جمله‌ امتناع‌ يقين‌ و جزم‌ به‌ صدق‌ پيغمبران‌. زيرا در اين‌ صورت‌ مُسَيْلمة‌ كَذّاب‌ فاعل‌ فعل‌ نبوده‌ است‌، بلكه‌ در نزد ايشان‌ فعل‌ قبيحي‌ كه‌ از او سر زده‌ است‌ از خداوند تعالي‌ صدور يافته‌ است‌. فعليهذا جايز است‌ جميع‌ پيغمبران‌ اينچنين‌ باشند(يعني‌ همه‌ دروغگو و مُتَنَبِّي‌ نه‌ نَبِيّ). زيرا صدقشان‌ در صورتي‌ براي‌ ما معلوم‌ مي‌شود كه‌ بدانيم‌: خدا كار قبيح‌ نمي‌كند. و در اين‌ صورت‌ نبوّت‌ پيغمبر ما صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم معلوم‌ نمي‌شود، و نه‌ نبوّت‌ موسي‌، و عيسي‌، و غير آندو پيغمبر از پيغمبران‌ - علي‌ نبيّنا و آله‌ و عليهم‌ الصّلوة‌ و السّلام‌.

و لهذا كدام‌ عاقل‌ وجود دارد كه‌ براي‌ خودش‌ بپسندد تقليد كسي‌ را كه‌ علم‌ و جزم‌ به‌ نبوّت‌ هيچ‌ پيغمبري‌ از پيغمبران‌ نداشته‌ باشد، و در نظر وي‌ فرقي‌ ميان‌ نبوّت‌ محمد صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم و نبوّت‌ مُسَيْلَمة‌ كَذَّاب‌ نبوده‌ باشد؟!

بازگشت به فهرست

كارهاي‌ خداوند معلَّل‌ به‌ اغراض‌ است‌

 پس‌ حتماً بايد مرد عاقل‌ و انديشمند از متابعت‌ اهل‌ أهواء پرهيز كند، و در برابر اطاعتشان‌ سر تسليم‌ و انقياد فرود نياورد كه‌ در نتيجة‌ پيروي‌، آنان‌ را به‌ مرادشان‌ مي‌رساند و اين‌ شخص‌ ربحي‌ را كه‌ از معامله‌ مي‌برد همانا خسران‌ و خلود در نيران‌ خواهد بود. و در فرداي‌ قيامت‌ و روز حساب‌ عذرش‌ به‌ او منفعتي‌ نمي‌رساند.[540]

در اينجا علاّمه‌ به‌ همين‌ منوال‌ شش‌ اشكال‌ ديگر بر أشاعره‌ مي‌گيرد تا مي‌رسد به‌ مطلب‌ چهارم‌ در اينكه‌ خداوند هر فعلي‌ را كه‌ انجام‌ مي‌دهد براساس‌ غرض‌ و حكمت‌ است‌، و قول‌ اشاعره‌ را نقل‌ مي‌كند مبني‌ بر آنكه‌: جايز است‌ بر خداوند كه‌ فعلي‌ را از روي‌ غرض‌ و مصلحتي‌ كه‌ راجع‌ به‌ بندگان‌ باشد، و يا براي‌ غايتي‌ از غايات‌ دگر باشد انجام‌ ندهد. و نتيجة‌ اين‌ مقوله‌، محالاتي‌ است‌ كه‌ گردنگيرشان‌ مي‌شود، و سه‌ اشكال‌ بر آنان‌ وارد مي‌سازد تا مي‌رسد به‌ اشكال‌ چهارم‌ كه‌ مي‌گويد: لازمة‌ مقولة‌ أشاعره‌ كه‌ از آن‌ طامّة‌ عُظْمي‌' و داهِية‌ كبري‌' پيدا مي‌شود، ابطال‌ جميع‌ نبوّتهاست‌ بدون‌ استثناء، و عدم‌ جزم‌ به‌ صدق‌ يكي‌ از پيامبران‌. بلكه‌ لازمه‌اش‌ يقين‌ و جزم‌ به‌ كذب‌ جميعشان‌ مي‌باشد. چون‌ نبوّت‌ با تماميّت‌ دو مقدمه‌ تحقّق‌ مي‌پذيرد:

يكي‌ از آن‌ دو مقدّمه‌ آن‌ است‌ كه‌: خداوند تعالي‌ معجزه‌ را به‌ دست‌ مدّعي‌ نبوّت‌ خلق‌ مي‌نمايد به‌ جهت‌ تصديق‌ او.

و مقدّمة‌ دوم‌ آن‌ است‌ كه‌: هر كس‌ را خداوند تصديق‌ كند، او صادق‌ خواهد بود.

در اينجا علاّمه‌ پس‌ از شرح‌ مفصّل‌ دربارة‌ مقدّمة‌ اول‌ مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد:

مقدّمة‌ دوم‌: آن‌ است‌ كه‌ هر كس‌ را خداوند تصديق‌ كند، وي‌ صادق‌ مي‌باشد.

اين‌ مقدّمه‌ را نيز أشاعره‌ قبول‌ ندارند و آن‌ را منع‌ مي‌نمايند. به‌ جهت‌ آنكه‌ خداوند خالق‌ ضلالت‌، و شرور، و انواع‌ فساد، و شرك‌، و جميع‌ معاصي‌ صادره‌ از بني‌آدم‌ است‌، پس‌ چگونه‌ بر او تصديق‌ نمودن‌ شخص‌ كاذب‌ امتناع‌ دارد؟! بنابراين‌، مقدّمة‌ دوم‌ نيز باطل‌ مي‌گردد.

اين‌ است‌ نصّ مذهبشان‌ و صريح‌ معتقَدشان‌. نَعُوذُ بِالله‌ از مذهبي‌ كه‌ مودّي‌ گردد به‌ ابطال‌ همگي‌ نُبُوَّات‌ و تكذيب‌ رُسُل‌ و تسويه‌ ميان‌ رسولان‌ واقعي‌ الهي‌ و ميان‌ مُسَيْلمه‌ كه‌ در ادّعاي‌ نبوّت‌ خود دروغ‌ گفته‌ است‌.

بنابرآنچه‌ گفته‌ شد بايد عاقل‌ منصف‌ نظركند،و از پروردگارش‌ بترسد، و ازعذاب‌ دردناك‌ او در خشيت‌ افتد، و بر عقلش‌ عرضه‌ نمايد: آيا مقدار پاية‌ كفر كافر بدين‌ مقالات‌ ردّيه‌ و اعتقادات‌ فاسده‌ رسيده‌ است‌؟! و آيا عذر اين‌ جماعت‌ در مقاله‌شان‌ بيشتر است‌ يا يهود و نصاري‌ كه‌ تصديق‌ نبوّت‌ انبياء متقدّمين‌: را نموده‌اند و جميع‌ مردم‌ فقط‌ به‌ واسطة‌ انكار نبوّت‌ محمد صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم حكم‌ به‌ كفرشان‌ كرده‌اند؟!

اين‌ جماعت‌ چون‌ انكار همة‌ انبياء: بر ايشان‌ لازم‌ و مُسَلَّم‌ است‌ لهذا از آن‌ جماعت‌ بدترند. و روي‌ اين‌ اصل‌ است‌ كه‌ هنگامي‌ كه‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام آنان‌ را و يهود و نصاري‌ را به‌ شمارش‌ آورد فرمود: إنَّهُمْ شَرُّ الثَّلاَثَةِ[541]. «ايشان‌ بدترين‌ اين‌ گروه‌ سه‌ گانه‌ هستند.»

بناءً عليهذا مقلِّد از آنها راه‌ عذري‌ برايش‌ باز نمي‌ماند. زيرا فساد اين‌ كلام‌ بر همه‌ كس‌ آشكار است‌ و خودشان‌ نيز به‌ فساد اين‌ مقولات‌ اعتراف‌ دارند.

علاّمه‌ به‌ دنبال‌ اين‌ اشكال‌ همچنين‌ هفت‌ اشكال‌ ديگر بر أشاعره‌ در اين‌ مقوله‌ وارد مي‌كند و مطلب‌ را ختم‌ مي‌كند.[542] و در مبحث‌ تكليف‌ مالايطاق‌ مي‌گويد:

بازگشت به فهرست

امتناع‌ تكليف‌ زياده‌ بر طاقت‌

 مطلب‌ هشتم‌: در امتناع‌ تكليف‌ زياده‌ بر طاقت‌ است‌

اماميّه‌ مي‌گويند: از خداوند تعالي‌ مستحيل‌ مي‌باشد كه‌ از نظر حكمت‌، بر بنده‌اش‌ بيش‌ از قدرت‌ او تكليف‌ نمايد و زياده‌ از طاقتش‌ بر وي‌ بار نهد و از او طلب‌ كند كاري‌ را كه‌ از انجامش‌ عاجز است‌ و صدورش‌ از او امتناع‌ دارد. بنابراين‌ بر خدا جايز نيست‌ كه‌ مرد زمينگير را أمر كند كه‌ به‌ آسمان‌ بپرد، و نه‌ آنكه‌ او جمع‌ ميان‌ ضِدَّين‌ بكند، و نه‌ آنكه‌ هنگامي‌ كه‌ وي‌ در مغرب‌ جهان‌ است‌ در مشرق‌ جهان‌ بوده‌ باشد، و نه‌ آنكه‌ مردگان‌ را زنده‌ نمايد، و نه‌ آنكه‌ آدم‌ و نوح‌: را به‌ دنيا بازگرداند، و نه‌ روزي‌ را كه‌ گذشته‌ است‌ و نام‌ ديروز بر آن‌ نهاده‌ شده‌ بازگرداند و امروز كند، و نه‌ آنكه‌ كوه‌ قاف‌ را در سوراخ‌ سوزن‌ داخل‌ نمايد، و نه‌ آنكه‌ با يك‌ جرعة‌ واحده‌ تمام‌ آب‌ دجله‌ را بياشامد، و نه‌ آنكه‌ خورشيد و ماه‌ را بر زمين‌ فرود آورد، الي‌ غيرذلك‌ از محالاتي‌ كه‌ ذاتاً ممتنع‌ مي‌باشد.

أشاعِره‌ گويند: اصولاً خداوند به‌ بنده‌اش‌ تكليف‌ نمي‌نمايد مگر آنچه‌ را كه‌ از طاقتش‌ افزون‌ است‌ و متمكّن‌ از انجام‌ آن‌ نمي‌باشد.[543]

أشاعره‌ در اين‌ ذهابشان‌ با معقول‌ كه‌ دليل‌ بر قبح‌ اين‌ امور است‌ مخالفت‌ كرده‌اند، و با منقول‌ كه‌ متواتر از كتاب‌ الله‌ العزيز است‌ مخالفت‌ نموده‌اند. خداوند مي‌فرمايد: لاَيُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إلاَّ وُسْعَهَا .[544] «خداوند به‌ هيچ‌ صاحب‌ نفسي‌(به‌ هيچ‌ جانداري‌) تكليف‌ نمي‌كند مگر به‌ قدر سعة‌ او.»

وَ مَا رَبُّكَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ .[545] «و پروردگار تو آنچنان‌ نيست‌ كه‌ به‌ بندگان‌ خود ستم‌ روا دارد.»

لاَ ظُلْمَ الْيَوْمَ.[546] «و در امروز ظلمي‌ وجود ندارد.»

وَ لاَ يَظْلِمُ رَبُّكَ أحَداً.[547] «و پروردگار تو به‌ احدي‌ ظلم‌ نمي‌نمايد!»

و ظلم‌ در لغت‌ عبارت‌ است‌ از ضرر رسانيدن‌ به‌ غير كه‌ آن‌ غير، استحقاق‌ آن‌ را نداشته‌ باشد. و كدام‌ ظلمي‌ اعظم‌ از اين‌ ظلم‌ متصوّر است‌ با وجودي‌ كه‌ آن‌ غير استحقاق‌ ظلم‌ را ندارد؟!

تَعَالَي‌ اللهُ عَنْ ذَلِكَ عُلُوَّاً كَبِيراً .[548]،[549]

«خداوند بسي‌ بلندمرتبه‌تر است‌ از انجام‌ چنان‌ ظلمي‌.»

علاّمه‌؛ پس‌ از بحثهائي‌ طويل‌الذَّيل‌ در اصول‌ و فروع‌ موارد اختلاف‌ شيعة‌ اماميّه‌ با عامّه‌ بعد از آنچه‌ كه‌ ما انتخاب‌ و بيان‌ كرديم‌ مطلب‌ را ادامه‌ مي‌دهد تا مي‌رسد به‌ يك‌ مسألة‌ مهم‌ از موارد اختلاف‌ شيعه‌ با عامّه‌ و آن‌ مسألة‌: نَزَاهَةُ النَّبِيِّصلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم عَنْ دَنَاءَةِ الآبَاءِ وَ عَهْرِ الاْمَّهَات‌ است‌، و در اين‌ بحث‌ فرموده‌ است‌: واجب‌ است‌ پيامبر از پستي‌ و رذالت‌ نَسَب‌ در پدران‌، و از زانيه‌ بودن‌ مادران‌ منزّه‌ باشد.[550]

بازگشت به فهرست

صفات‌ نبي‌ در شيعه‌ و اهل‌ سنّت‌

 اماميّه‌ بر آنند كه‌ پيغمبر صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم واجب‌ است‌ از دنائت‌ و پستي‌ نسب‌ در آباء و از زانيه‌ بودن‌ مادرانش‌ منزّه‌ بوده‌ باشد. و خودش‌ نيز از رذائل‌ و افعالي‌ كه‌ دلالت‌ بر پستي‌ كند به‌ طوري‌ كه‌ مردم‌ او را مسخره‌ نمايند و استهزاء كنند و به‌ او بخندند منزّه‌ باشد. زيرا آن‌ گونه‌ كارها و صفات‌ منزلت‌ وي‌ را از قلوب‌ ساقط‌ مي‌كند و مردم‌ را از انقياد و اطاعتش‌ تنفّر مي‌دهد. و اين‌ مطلبي‌ است‌ كه‌ به‌ ضرورتي‌ كه‌ أبداً قبول‌ شك‌ و ريب‌ نمي‌كند، معلوم‌ مي‌باشد.

و سنِّي‌ها همگي‌ در اين‌ مسأله‌ با اماميّه‌ مخالفت‌ دارند:

امَّا أشاعِرة‌ از آنان‌ به‌ اعتبار نفي‌ حسن‌ و قبح‌. پس‌ لازم‌ است‌ بر آنها كه‌ مذهبشان‌ جواز بعثت‌ ولد زنا باشد آن‌ ولد زنائي‌ كه‌ براي‌ جميع‌ مردم‌ معلوم‌ است‌.

و أيضاً پدرش‌ عامل‌ به‌ همة‌ فواحش‌ و أبلغ‌ أصناف‌ شِرك‌ بوده‌ باشد به‌ حدِّي‌ كه‌ مردم‌ او را مسخره‌ كنند، و به‌ او بخندند، و در كوچه‌ و بازار او را هو كنند و او را از پشت‌ هل‌ دهند، و استهزاء نمايند.

و أيضاً به‌ واسطة‌ مرض‌ اُبْنَه‌اي‌ كه‌ دارد دائماً با او لواط‌ كنند، و دلاّل‌ و رابطة‌ زاني‌ و زانيه‌ باشد.

و أيضاً مادرش‌ در غايت‌ عمل‌ زنا و دلاّلي‌ ميان‌ زن‌ و مرد در امر زنا و فحشاء باشد و به‌ طوري‌ در اين‌ امور زبردست‌ و چيره‌ دست‌ باشد كه‌ دست‌ هيچ‌ كس‌ را از خود ردّ ننمايد.

و اما خود پيامبر جايز است‌ كه‌ در نهايت‌ دنائت‌ و سفالت‌ باشد، و از كساني‌ باشد كه‌ در طول‌ عمرش‌ با وي‌ لواط‌ كرده‌اند: چه‌ در حال‌ نبوّت‌ و چه‌ پيش‌ از آن‌. و او را در كوچه‌ و بازار از پشت‌ هل‌ دهند، و بر كارهاي‌ منكَر و ناهنجار تكيه‌ كند و رابطة‌ ميان‌ مردان‌ و زنان‌ زناكار باشد.

أشاعِره‌ به‌ جهت‌ آنكه‌ تحسين‌ و تقبيح‌ عقلي‌ را نفي‌ نموده‌اند، بر ايشان‌ لازم‌ مي‌گردد كه‌ ملتزم‌ بدين‌ عواقب‌ حكم‌ خود شوند. و چون‌ اين‌ امور امكان‌ دارد، جايز است‌ بر خداوند كه‌ واقع‌ سازد.

و اين‌ احكام‌، شديدتر نيست‌ از عذاب‌ نمودن‌ خدا كسي‌ را كه‌ مستحقّ عذاب‌ نبوده‌ بلكه‌ پيوسته‌ تا أبد مستحقّ ثواب‌ بوده‌ است‌.

و اما مُعْتَزِلَة‌ از آنان‌ به‌ جهت‌ آنكه‌ چون‌ صدور گناه‌ را از أنبياء جايز دانسته‌اند، برايشان‌ نيز لازم‌ است‌ كه‌ به‌ جواز آن‌ ملتزم‌ گردند. معتزله‌ اتّفاق‌ دارند بر وقوع‌ گناهان‌ كبيره‌ از پيغمبران‌ همان‌ طور كه‌ در قصّة‌ برادران‌ يوسف‌ وارد شده‌ است‌.

بنابر آنچه‌ ذكر شد بر هر عاقل‌، لازم‌ است‌ كه‌ با ديدة‌ انصاف‌ بنگرد، آيا بر وي‌ جايز است‌ به‌ سوي‌ اين‌ گونه‌ أقاويل‌ فاسده‌، و آراء دَنيّه‌ و رَديّه‌ گرايش‌ پيدا كند؟! و آيا ديگر مُكَلَّفي‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ منقاد و مطيع‌ قبول‌ قول‌ كسي‌ گردد كه‌ در تمام‌ مدّت‌ عمرش‌ تا زمان‌ نبوّتش‌ با او كار فاحشه‌ بجا آورده‌ باشند؟! و آيا به‌ گفتار چنين‌ كسي‌ حجّت‌ براي‌ خلايق‌ اثبات‌ مي‌شود؟!

بدان‌ كه‌ بحث‌ با أشاعره‌ در اين‌ باب‌ ساقط‌ است‌. چون‌ وقتي‌ با آنان‌ در اين‌ امور بحث‌ گردد گفتار ناروا و ناسزا را به‌ كار مي‌برند. زيرا ايشان‌ تعذيب‌ مكلَّفي‌ را بر عدم‌ فعل‌ مأمورٌ به‌ از جانب‌ خداي‌ تعالي‌ بدون‌ علم‌ وي‌ به‌ امر الهي‌، و بدون‌ ارسال‌ رسولي‌ به‌ سوي‌ او جايز مي‌دانند، و به‌ اين‌ بس‌ نمي‌كنند كه‌ در صورت‌ امتثال‌ امر خداوند نيز تعذيب‌ او را جايز مي‌شمارند.

آنان‌ مي‌گويند: جميع‌ قبائح‌ از نزد خداست‌، و هر چه‌ در عالم‌ وجود به‌ وقوع‌ پيوندد فعل‌ خداست‌ و نيكوست‌. چون‌ آنچه‌ كه‌ در خارج‌ به‌ وقوع‌ پيوسته‌ است‌ نيكو مي‌باشد، و زشت‌ و نازيبا آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ تحقّق‌ خارجي‌ ندارد.

اين‌ صفات‌ زشت‌ و نكوهيده‌ در پيغمبر و پدر و مادرش‌، نيكوست‌ چون‌ خداوند متعال‌ واقع‌ ساخته‌ است‌. پس‌ در اين‌ صورت‌ در بعثت‌ پيامبري‌ به‌ اعتبار اين‌ صفات‌، كدام‌ مانعي‌ جلوگير مي‌شود؟!

چگونه‌ براي‌ أشاعره‌ امكان‌ دارد كفر پيغمبر را منع‌ كنند با وجودي‌ كه‌ كفر او از خداست‌ و هرچه‌ را كه‌ خدا بجا آورد زيباست‌؟! و همچنين‌ انواع‌ معاصي‌ دگر؟ و چگونه‌ براي‌ آنها با وجود اين‌ مذهبشان‌ امكان‌ دارد كه‌ راهي‌ براي‌ تنزيه‌ پيغمبران‌ گشايند؟!

نَعُوذُ بِالله‌ از مذهبي‌ كه‌ انسان‌ را ايصال‌ نمايد به‌ تحسين‌ كفر، و به‌ تقبيح‌ ايمان‌، و جواز بعثت‌ آن‌ كس‌ كه‌ جميع‌ رذائل‌ و سَقَطَات‌ در او گرد آمده‌ است‌.

و دانستي‌ كه‌ أشاعره‌ در اين‌ باب‌، انكار ضروريّات‌ را نموده‌اند.[551]

 * * *

بايد دانست‌: جميع‌ فقهاء أربعه‌ و روساء أشاعره‌ و معتزله‌ از شاگردان‌ و تربيت‌ شدگان‌ مدرس‌ و مكتب‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام بوده‌اند كه‌ بدون‌ واسطه‌ و يا با واسطه‌ از وجودش‌ بهره‌مند گرديده‌اند. غاية‌ الامر پس‌ از آنكه‌ خود را صاحب‌ علم‌ و درايت‌ يافتند، و بوي‌ استقلال‌ به‌ مشامشان‌ رسيد، انحرافات‌ عقيدتي‌ و يا فكري‌ و يا عملي‌ پيدا كردند.

و اين‌ مسأله‌ بسيار شايان‌ دقّت‌ است‌ كه‌ چگونه‌ آن‌ امام‌ هُمام‌ تنها حامي‌ لواي‌ شريعت‌ و علم‌ و طريقت‌ و درايت‌ بوده‌ است‌. و نه‌ تنها بار شيعه‌ بلكه‌ بار جميع‌ مسلمانان‌ و گراني‌ تحمّل‌ أعباء نبوّت‌ مصطفوي‌ و ولايت‌ مرتضوي‌ بر دوش‌ پر بركتش‌ حمل‌ گرديده‌، بلكه‌ همة‌ عالم‌ و جميع‌ مكاتب‌ علم‌ و دانش‌ از وجود مباركش‌ مستفيض‌ گشته‌اند. 

بازگشت به فهرست

علوم‌ فقهاي‌ اربعة‌ عامّه‌ به‌ امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام منتهي‌ مي‌شود

 علاّمة‌ حِلي‌ - رضوان‌ الله‌ عليه‌ - در باب‌ ارجاع‌ جميع‌ علوم‌ به‌ حضرت‌ اميرالمومنين‌ - عليه‌ أفضل‌ صلوات‌ المصلّين‌ الي‌ يوم‌ الدِّين‌ - مي‌فرمايد:

و امّا راجع‌ به‌ فقه‌، جميع‌ فقهاء رجوعشان‌ به‌ او مي‌باشد. امَّا طائفة‌ اماميّه‌ پس‌ اين‌ امر دربارة‌ ايشان‌ ظاهر است‌. زيرا علمشان‌ را از وي‌ و از اولاد وي‌: أخذ كرده‌اند.

و امَّا غير اماميّه‌ پس‌ آنان‌ نيز چنين‌ مي‌باشند. زيرا اصحاب‌ ابوحنيفه‌ مانند ابويوسف‌، و محمد بن‌ حسن‌ شيباني‌، و زُفَر به‌ جهت‌ آن‌ است‌ كه‌ علمشان‌ را از ابوحنيفه‌ اخذ كرده‌اند(و ابوحنيفه‌ شاگرد حضرت‌ بوده‌ است‌) .

و شافعي‌ بر محمد بن‌ حسن‌ شيباني‌، و بر مالك‌ بن‌ أنس‌ قرائت‌ كرده‌ است‌ و فقهش‌ به‌ آن‌ دو نفر رجوع‌ مي‌كند.

و اما احمد بن‌ حنبل‌ پس‌ بر شافعي‌ قرائت‌ نموده‌ است‌ و فقهش‌ به‌ وي‌ ارجاع‌ دارد، و فقه‌ شافعي‌ راجع‌ مي‌گردد به‌ ابوحنيفه‌، و ابوحنيفه‌ بر حضرت‌ صادق‌ عليه‌السّلام قرائت‌ نموده‌ است‌ و امام‌ صادق‌ عليه‌السّلام بر امام‌ باقر عليه‌السّلام، و امام‌ باقر عليه‌السّلام بر امام‌ زين‌ العابدين‌ عليه‌السّلام و زين‌ العابدين‌ عليه‌السّلام بر پدرش‌ عليه‌السّلام، و پدرش‌ عليه‌السّلام بر علي‌ عليه‌السّلام قرائت‌ نموده‌ است‌.

و اما مالِك‌، او بر ربيعة‌ الرَّأي‌ قرائت‌ كرده‌، و ربيعه‌ بر عِكْرِمه‌، و عكرمه‌ بر عبدالله‌ بن‌ عباس‌، و عبدالله‌ بن‌ عباس‌ شاگرد علي‌ - عليه‌ و آله‌ الصّلوة‌ و السّلام‌ - بوده‌ است‌.

و اما علم‌ كلام‌ پس‌ علي‌، اصل‌ آن‌ است‌ و از خطبه‌هاي‌ وي‌ مردم‌ استفاده‌ كرده‌اند. و جميع‌ مردم‌ تلامذة‌ او مي‌باشند. به‌ جهت‌ آنكه‌ معتزله‌ منتسب‌ مي‌شوند به‌ واصِل‌ بن‌ عطاء زيرا كه‌ وي‌ أرشد و اكبر گروه‌ معتزله‌ است‌. و او شاگرد ابوهاشم‌ عبدالله‌ بن‌ محمد بن‌ حَنَفِيَّه‌ بوده‌ است‌. و ابوهاشم‌ شاگرد پدرش‌، و پدرش‌ شاگرد علي‌ عليه‌السّلام بوده‌ است‌.

و أشاعره‌ شاگردان‌ ابوالحسن‌ علي‌ بن‌ أبي‌ بِشر أشْعَري‌ مي‌باشند، و او شاگرد ابوعلي‌ جُبّائي‌ است‌ كه‌ او شيخي‌ از مشايخ‌ معتزله‌ است‌.[552]

بازگشت به فهرست

 * * *

خطاي‌ احمد امين‌ در حكم‌ به‌ اخذ شيعه‌ از معتزله‌

احمد امين‌ بك‌ مصري‌ پس‌ از بحث‌ مفصّل‌ راجع‌ به‌ شيعه‌ مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد:

شيعيان‌ در بسياري‌ از مسائل‌ اصول‌ دين‌ قائل‌ به‌ قول‌ معتزله‌ هستند. شيعه‌ به‌ مانند معتزله‌ معتقد است‌ كه‌: صفات‌ خداوند عين‌ ذات‌ اوست‌، و به‌ آنكه‌ قرآن‌ مخلوق‌ است‌، و به‌ آنكه‌ كلام‌ نفسي‌ واقعيّتي‌ ندارد، و به‌ منكر بودن‌ رويت‌ خدا با چشم‌ ظاهر در دنيا و آخرت‌، همان‌ طور كه‌ شيعه‌ با معتزله‌ موافقت‌ دارند در حسن‌ و قبح‌ عقلي‌، و به‌ قدرت‌ بندگان‌ و اختيارشان‌، و آنكه‌ از خداوند فعل‌ قبيح‌ صادر نمي‌گردد، و آنكه‌ افعال‌ خداوند براساس‌ عِلَل‌ و أغراض‌ و مصالح‌ مي‌باشد.

و من‌ كتاب‌ «ياقوت‌» ابو إسحق‌ ابراهيم‌ بن‌ نوبخت‌ را كه‌ از قدماء متكلّمين‌ شيعة‌ اماميه‌ است‌ خواندم‌، و ديدم‌ گويا من‌ دارم‌ كتابي‌ از اصول‌ معتزله‌ را مي‌خوانم‌ مگر در مسائل‌ معدودي‌،[553] مثل‌ فصل‌ أخير آن‌ كه‌ در امامت‌ است‌، و مثل‌ امامت‌ علي‌ و امامت‌ يازده‌ نفر پس‌ از وي‌.

وليكن‌ كدام‌ يك‌ از اين‌ دو گروه‌ از يكديگر اخذ نموده‌اند؟ بعضي‌ از شيعه‌ چنان‌ مي‌دانند كه‌: معتزله‌ از ايشان‌ اخذ نموده‌اند، و معتقدند كه‌: واصِل‌ بن‌ عطاء رئيس‌ معتزله‌ در محضر امام‌ جعفر صادق‌ شاگردي‌ نموده‌ است‌. اما من‌ ترجيح‌ مي‌دهم‌ كه‌: شيعه‌ هستند كه‌ تعاليمشان‌ را از معتزله‌ أخذ كرده‌اند. تتبّع‌ و تفحّص‌ از مبدأ نشو و نماي‌ مذهب‌ اعتزال‌ ما را بدين‌ مسأله‌ رهبري‌ مي‌كند.

زيد بن‌ علي‌ زعيم‌ فرقة‌ شيعة‌ زيديّه‌ كه‌ شيعيان‌ زيديّه‌ بدو انتساب‌ دارند شاگرد واصل‌ بوده‌ است‌. و جعفر هم‌ به‌ عمويش‌ زيد متّصل‌ مي‌گردد.

ابوالفرج‌ اصفهاني‌ در «مقاتل‌ الطالبيّين‌» گويد: رويّه‌ و دأب‌ جعفر بن‌ محمد چنان‌ بود كه‌ براي‌ زيد بن‌ علي‌ در وقت‌ سوار شدن‌ بر مركب‌، ركاب‌ مي‌گرفت‌، و چون‌ بر فراز زين‌ قرار مي‌گرفت‌: لباسهايش‌ را منظّم‌ و مرتّب‌ مي‌نمود.[554] بنابراين‌ اگر آنچه‌ را كه‌ شهرستاني‌ و غيره‌ از شاگردي‌ زيد در برابر واصِل‌ بيان‌ كرده‌اند درست‌ باشد، چندان‌ با عقل‌ جور در نمي‌آيد كه‌ واصِل‌ شاگرد جعفر بوده‌ باشد.

و بسياري‌ از معتزله‌ بوده‌اند كه‌ شيعي‌ مذهب‌ بوده‌اند. بنابراين‌ ظاهر آن‌ است‌ كه‌ از طريق‌ ايشان‌ اصول‌ معتزله‌ به‌ شيعه‌ راه‌ يافته‌ است‌.[555]

اين‌ قضاوت‌ احمد امين‌، نادرست‌ است‌ و از جنبة‌ سركشي‌ و عِناد با شيعه‌ برخاسته‌ است‌. جائي‌ كه‌ مورّخين‌ گفته‌اند: واصِل‌ بن‌ عطا در مدرس‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام حاضر مي‌شد، و از علوم‌ وي‌ بهره‌مند مي‌گرديد، سپس‌ آن‌ را رها كرد و براي‌ خود مجلس‌ مستقلّي‌ تشكيل‌ داد، ديگر جاي‌ اين‌ توهّم‌ بي‌مورد است‌.

خصوصاً با علم‌ غزير، و فكر واسع‌ حضرت‌ امام‌ عليه‌السّلام، كجا مي‌تواند حضرت‌ زيد با علوم‌ سرشاري‌ كه‌ داشت‌ معلّم‌ حضرت‌ گردد؟ غاية‌ الامر چون‌ اوّلاً سنّ زيد از حضرت‌ امام‌ جعفر بيشتر بود، و ثانياً زيد عموي‌ حضرت‌ بود، و عمو در منزلت‌ و مكانت‌ پدر است‌، لهذا فَرْط‌ احترام‌ حضرت‌ به‌ او منافات‌ با عظمت‌ علم‌ امام‌ در برابر زيد و نسبت‌ به‌ او ندارد.

همه‌ مي‌دانند: علوم‌ حضرت‌ امام‌ جعفر صادق‌ عليه‌السّلام از پدرشان‌ حضرت‌ امام‌ محمد باقر عليه‌السّلام، و آن‌ از حضرت‌ امام‌ سيد السّاجدين‌، و آن‌ از پدرانشان‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌[556] و امام‌ حسين‌ عليهماالسلام، و علم‌ آن‌ دو از حضرت‌ اميرالمومنين‌ - عليه‌ الصّلوة‌ و السّلام‌ - اخذ شده‌ است‌.

اين‌ مكتب‌، مكتب‌ واحد و متّحد و منسجم‌ و غير قابل‌ انفكاك‌ و شكاف‌ بوده‌ است‌. آن‌ مطالب‌ دقيقه‌ و عميقه‌ از اسرار توحيد و حقيقت‌ لُبِّ معرفت‌ كه‌ در عبارات‌ حضرت‌ و در سخنان‌ پدرشان‌، و در لابلاي‌ أدعية‌ عالية‌ صحيفة‌ كاملة‌ سجّاديّه‌، و در خطب‌ مولي‌الموالي‌ اميرالمومنين‌ - عليهم‌ جميعاً سلام‌ الله‌ و صلوات‌ ملائكته‌ المقرّبين‌ - وجود دارد، به‌ خواب‌ واصِل‌ بن‌ عَطاء هم‌ نيامده‌ است‌. چقدر بي‌انصافي‌ است‌ كه‌ خرمهره‌ را با فيروزه‌، و زُجاجه‌ را با لعل‌ درخشان‌ بدخشان‌ هم‌ ميزان‌ كنند!!

مگر عبارات‌ و سخنان‌ واصِل‌بن‌عَطا در دست‌ نيست‌؟! شما آن‌ را با يكي‌ از كلمات‌ حضرت‌ و ساير حضرات‌ مقايسه‌ كنيد تاببينيد بوئي‌ از آن‌ اسرار خفيّة‌ توحيديّه‌، و مطالب‌ عالية‌ عرفانيّه‌ چه‌ در توحيد، و چه‌ در عدل‌، و چه‌ در ساير امور مشتركه‌ ميان‌ شيعه‌ و معتزله‌ به‌ مشام‌ واصِل‌ نرسيده‌ است‌!

بازگشت به فهرست

 اشتباه‌ احمد امين‌ در تاريخ‌ و كتابشناسي‌

آري‌ دكتر احمد امين‌ در دو كتاب‌ خود: «فجر الاءسلام‌» و «ضُحَي‌ الاءسلام‌» دربارة‌ معرفي‌ شيعه‌ و تشيّع‌، ظلم‌ فراوان‌ كرده‌ است‌، و نسبتهاي‌ ناروا و نادرستي‌ كه‌ به‌ آنان‌ داده‌ است‌ از يك‌ مرد مورّخ‌ و محقّق‌ قبيح‌ مي‌باشد. وي‌ بدون‌ مطالعة‌ اندرون‌ كتب‌ شيعه‌، از فراز بام‌ خانه‌ خواسته‌ است‌ محتويات‌ خانه‌ را بررسي‌ كند و حكم‌ كند. خرابكاريهاي‌ وي‌ بر محقّقان‌ عالم‌ روشن‌ گرديده‌ است‌.

احمد امين‌ در كتاب‌ «يوم‌ الاءسلام‌» كه‌ در خاتمة‌ عمرش‌ تصنيف‌ كرده‌ است‌، به‌ بسياري‌ از مطالب‌ مُمَوَّهه‌ و مُشَوَّهة‌ خود متوجه‌ شده‌ و آنها را ترميم‌ كرده‌ است‌. و در حقيقت‌ كتاب‌ «يوم‌ الاءسلام‌» وي‌ توبه‌ نامه‌اي‌ است‌ از مطالب‌ ناصحيح‌ و قضاوتهاي‌ نادرستي‌ كه‌ راجع‌ به‌ شيعه‌ در كتب‌ پيشين‌ خود - استطراداً - نموده‌ است‌.[557]

در جائي‌ كه‌ مي‌ بينيم‌: احمد امين‌ به‌ قدري‌ در تاريخ‌ كُنْد و ضعيف‌ است‌ كه‌ با اين‌ همه‌ قضاوتها و حكمها دربارة‌ زيد، هنوز وجود خارجي‌ وي‌ را نشناخته‌، و زيدي‌ به‌ نام‌ و نسبت‌ زيد بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ نمي‌داند و نمي‌فهمد، و در كتاب‌ «فجرالاءسلام‌» خود گويد:

فَالزّيديّة‌ أتباع‌ زيد بن‌ حسن‌ بن‌ علي‌ بن‌ الحسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ ابي‌ طالب‌.[558]

«زيديّه‌ پيروان‌ زيد بن‌ حسن‌ بن‌ علي‌ بن‌ حسين‌ بن‌ علي‌ بن‌ ابيطالب‌ مي‌باشند.»

و در جائي‌ كه‌ كتاب‌ «سِرُّ الْعالَمَيْن‌» غزالي‌ را نديده‌ و نشناخته‌ است‌ و به‌ نام‌ كتاب‌ «سِرُّ الْعارِفين‌»[559] ساختة‌ شيعه‌ و منسوب‌ به‌ غزالي‌ مي‌دهد، كجا توقع‌ داريم‌ كه‌ بتواند در احكامش‌ مصيب‌ و در قضاوتهايش‌ نسبت‌ به‌ شيعه‌ و تشيّع‌ راه‌ صحيحي‌ را بپيمايد؟!

از همة‌ اين‌ مسائل‌ مهمتر آن‌ است‌ كه‌: اين‌ دكترها و پرفسورهاي‌ تاريخ‌ و ادبيّات‌ و فلسفه‌ و علم‌ الاجتماع‌ دانشكده‌ ديده‌ و فرنگ‌ رفته‌، طبق‌ تعليم‌ و تربيت‌ معلمانشان‌: مستشرقين‌ و غيره‌ مي‌خواهند علوم‌ إلهيّه‌ را به‌ علوم‌ ذهنيّه‌ و تفكريّه‌ قياس‌ كنند، و مبدأ و منشأ رابطة‌ انساني‌ و تعليم‌ خارجي‌ را براي‌ آن‌ درست‌ نمايند. آنان‌ از علوم‌ إلهاميّه‌ و لدنيّه‌ أبداً خبري‌ ندارند، و هنگامي‌ كه‌ به‌ علوم‌ رسول‌ الله‌ مي‌رسند در پي‌ آن‌ مي‌گردند كه‌: محمد(صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم) علمش‌ را از چه‌ كسي‌ اخذ كرد؟!

و چون‌ نه‌ وحي‌ را مي‌دانند، و نه‌ جبرائيل‌، و نه‌ روح‌ الامين‌، و نه‌ جذبات‌ ربّانيّة‌ سبحانيّه‌، و نه‌ حالات‌ توحيديّه‌ و كيفيّت‌ تلقّي‌ وحي‌ را از عالم‌ بالا، ناچار به‌ گفتار مزخرف‌ و سخن‌ پريشان‌ و ياوه‌گوئي‌ متوسّل‌ مي‌گردند كه‌: لابدّ بايد پيامبر علمش‌ را از فلان‌ راهب‌ مسيحي‌ و يا فلان‌ عالم‌ تِلْمود خواندة‌ يهودي‌ اخذ كرده‌ باشد؟! ببين‌ تفاوت‌ ره‌ از كجاست‌ تا به‌ كجا؟!

از اينجاست‌ كه‌ ما نسبت‌ بدين‌ طرز علوم‌ سطحي‌ و كتابي‌ ارج‌ نمي‌نهيم‌، و أساتيد و دكترهاي‌ آنان‌ را عامي‌ و بدون‌ عمق‌ مي‌دانيم‌. زيرا دروس‌ حوزوي‌ است‌ كه‌ مرد را موشكاف‌ و پي‌گير و متفحّص‌ بار مي‌آورد. و ديده‌ايم‌ و مي‌بينيم‌: أمثال‌ دكتر احمد امين‌ها با ضخامت‌ تأليفات‌ خود دردي‌ را از جامعه‌ برنداشته‌اند، و جز ايجاد اختلاف‌ كه‌ ماية‌ نفوس‌ امّارة‌ آنهاست‌ گلي‌ بر سبد جامعه‌ ننهاده‌اند.

باري‌ از اينگونه‌ تعصّبها كه‌ هنوز إعمال‌ مي‌شود، و چهرة‌ حق‌ پوشيده‌ مي‌گردد، ديگر ما تعجّبي‌ نداريم‌ از زمان‌ خود حضرت‌ وليّ الله‌ المطلق‌ و استاد الكلّ في‌ الكل‌ امام‌ به‌ حقّ ناطِق‌: جعفر بن‌ محمدالصّادق‌ - عليه‌ و علي‌ آبائه‌ الاكرمين‌ و أولاده‌ الاطيبين‌ أفضل‌ صلوات‌ الله‌ و صلوات‌ أنبيائه‌ المرسلين‌ و ملائكته‌ المقرّبين‌ - كه‌ چگونه‌ همان‌ طور كه‌ ديديم‌ و بيان‌ نموديم‌ خانة‌ حضرت‌ را قُرُق‌ مي‌كنند و از تردّد و رفت‌ و آمد باز مي‌دارند، و در حقيقت‌ محبوس‌ به‌ حبس‌ نظر مي‌نمايند با آنكه‌ علمش‌ آفاق‌ را فرا گرفته‌ است‌، و زهدش‌ به‌ كرة‌ قمر رسيده‌ است‌، و بي‌اعتنائي‌ به‌ دنيا و رياستش‌ هم‌ مورد قبول‌ دشمنان‌ خود او از ابوجعفر منصور دوانيقي‌ و غيره‌ گرديده‌ است‌، معذلك‌ چون‌ بنياد وجود واقعي‌ وي‌ مزاحم‌ با سلطنت‌ كسروي‌ منصور و جَبَروتيّت‌ فرعوني‌ اوست‌ در برابر او براي‌ اطفاء نور وجود او سرمايه‌گذاريها مي‌نمايند، و ليره‌هاي‌ طلا افشان‌ مي‌كنند و درست‌ مقارن‌ امامت‌ آن‌ حضرت‌ و زنداني‌ بودن‌ فرزندش‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهماالسلام توأم‌ با در بدري‌ و ناكامي‌ در سياهچالهاي‌ زندان‌ بغداد و بالاخره‌ شهادت‌ هر دو تن‌ به‌ واسطة‌ سمِّ جانكاه‌، امر مي‌كنند تا مالِك‌ بن‌ أنس‌، كتاب‌ مسأله‌(توضيح‌ المسائل‌ وقت‌) بنويسد تا آن‌ را با اجبار و اكراه‌ در تمام‌ جهان‌ انتشار دهند.

بازگشت به فهرست

جريان‌ نگارش‌ كتاب‌ موطّأ مالك‌

 ما دربارة‌ اين‌ كتاب‌ مسألة‌ درباري‌ كه‌ به‌ امر منصور صورت‌ گرفت‌ فقط‌ به‌ آنچه‌ كه‌ ابن‌قُتَيْبَة‌ دينوري‌ در كتاب‌ «الاءمامة‌ و السِّياسة‌» ذكر نموده‌ است‌ اكتفا مي‌كنيم‌ و شايد با توجّه‌ و دقت‌ به‌ خصوصيّات‌ امر، مسائل‌ دگري‌ أيضاً در پيرامون‌ آن‌ براي‌ خوانندة‌ گرامي‌ روشن‌ گردد:

ابن‌قُتَيْبه‌ گويد: در ابتداي‌ عهد ابوجعفر منصور دوانيقي‌ در مدينه‌ هيجاني‌ رخ‌ داد. منصور پسرعمويش‌ جعفر بن‌ سليمان‌ را برانگيخت‌ تا فتنه‌ و هيجان‌ را خاموش‌ كند، و از مردم‌ براي‌ خلافتش‌ مجدّداً بيعت‌ بگيرد. وي‌ وارد مدينه‌ شد و براي‌ مخالفين‌ آتشي‌ سخت‌ برافروخت‌، و شدَّت‌ وغلظت‌ نمود، و بر جميع‌ كساني‌ كه‌ با سلطنت‌ آنان‌ مخالفت‌ داشتند غلبه‌ جست‌، و مردم‌ را به‌ بيعت‌ فراخواند.

و چون‌ مالك‌ بن‌ أنَس‌ داراي‌ منزلت‌ فقهي‌ بود بر او رشگ‌ بردند و نزد جعفر بن‌ سليمان‌ سعايت‌ نمودند كه‌ وي‌ فتوي‌ داده‌ است‌: چون‌ تو مردم‌ را با اكراه‌ بر بيعت‌ دعوت‌ كرده‌اي‌، سوگندهاي‌ آنها بر بيعت‌ استوار نيست‌، و براي‌ ايشان‌ الزامي‌ نمي‌آورد تا آن‌ را نگه‌دارند! و چنين‌ معتقد بودند كه‌: او براي‌ جميع‌ اهل‌ مدينه‌ بدين‌ فتوي‌ گويا بوده‌ است‌ به‌ واسطة‌ حديثي‌ كه‌ از پيغمبر 6 روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌: وي‌ گفته‌ است‌: رُفِعَ عَنْ اُمَّتِيَ الْخَطَاءُ وَالنِّسْيانُ وَ مَا اُكْرِهُوا عَلَيْهِ. «خطا و فراموشي‌ و كارهائي‌ كه‌ امَّت‌ من‌ از روي‌ اكراه‌ انجام‌ دهند، مواخذه‌ و عذاب‌ ندارد.»

اين‌ امر بر جعفر گران‌ آمد، و موجب‌ نگراني‌ وي‌ گرديد و ترسيد از آنكه‌ مبادا ريسمان‌ بيعتي‌ كه‌ محكم‌ نموده‌ است‌ گسيخته‌ گردد، و تصميم‌ گرفت‌ تا مبادرت‌ كند تا درباره‌ مالك‌ كاري‌ را انجام‌ دهد كه‌ خداوند او را از آن‌ در عافيت‌ قرار داده‌ بود، و به‌ حيات‌ مالك‌ بر مسلمانان‌ نعمت‌ نهاده‌ بود.

به‌ جعفر گفتند: تصميمي‌ دربارة‌ وي‌ مگير، زيرا او گرامي‌ترين‌ مردم‌ است‌ نزد اميرمومنان‌(منصور) و از همة‌ مردم‌ نزد او پسنديده‌تر و برگزيده‌تر است‌. او به‌ تو ضرري‌ نمي‌رساند. و بدون‌ امريّة‌ منصور راجع‌ به‌ او نظريّه‌اي‌ اتّخاذ مكن‌، تا آنكه‌ از او عملي‌ سر زند كه‌ نزد ما اهل‌ مدينه‌ مستحقّ عقوبت‌ شود.

لهذا جعفر بن‌ سليمان‌ بعضي‌ از مَحْرمانِ اسرارِ مالك‌ را كه‌ وي‌ از جانب‌ او هراسي‌ نداشت‌ برانگيخت‌ تا نزد او رود و از سوگندهائي‌ كه‌ مردم‌ مدينه‌ بر بيعت‌ خورده‌اند استفتاء و پرسش‌ نمايد.

مالك‌ از جهت‌ اطميناني‌ كه‌ به‌ او داشت‌ فتوي‌ داد كه‌: آن‌ سوگندها باطل‌ است‌. مالك‌ نمي‌فهميد كه‌: اين‌ سائل‌، جاسوس‌ مخفي‌ و فرستادة‌ جعفر بن‌ سليمان‌ است‌. بنابراين‌ مالك‌ را با هَتْكِ حرمت‌ و با حالت‌ ذلّت‌ نزد او آوردند و او فرمان‌ داد تا به‌ وي‌ هفتاد ضربه‌ شلاّق‌ زدند. چون‌ هيجان‌ مدينه‌ آرام‌ گرفت‌ و امر بيعت‌ پايان‌ پذيرفت‌ درد تازيانه‌ها در مالك‌ ظهور كرد تا او را در بستر بيماري‌ انداخت‌.

 ابو جعفر منصور از تازيانة‌ مالك‌ ناراحت‌ مي‌گردد

هنگامي‌ كه‌ خبر ضرب‌ مالك‌ بن‌ أنَس‌ به‌ منصور رسيد، و كاري‌ كه‌ جعفر بن‌ سليمان‌ با او انجام‌ داد به‌ سَمْعش‌ واصِل‌ گرديد اين‌ مسأله‌ را بسيار بزرگ‌ شمرد، و بدان‌ خشنود نشد و شديداً ردّ و انكار كرد. و نامة‌ عزل‌ جعفر بن‌ سليمان‌ را از حكومت‌ مدينه‌ نوشت‌، و امر كرد تا او را بر روي‌ شتر با جهاز نامناسب‌ به‌ بغداد گسيل‌ دارند. و مردي‌ از بني‌مخزوم‌ را كه‌ از طائفة‌ قريش‌ بود به‌ ولايت‌ مدينه‌ نصب‌ نمود. و آن‌ مرد به‌ دين‌ و عقل‌ و احتياط‌ و ذكاوت‌ موصوف‌ بود، و اين‌ در شهر رمضان‌ سنة‌ يكصد و شصت‌ و يك‌ بود.

منصور دوانيقي‌ به‌ مالِك‌ بن‌ أنَس‌ نامه‌اي‌ نگاشت‌ و وي‌ را به‌ بغداد طلبيد. امَّا مالك‌ إبا كرد و به‌ منصور عذر خود را نوشت‌، و از وي‌ استعفا خواست‌، و به‌ بعضي‌ أعذار متعذّر شد. لهذا منصور به‌ او نوشت‌ تا در سال‌ آينده‌ إنْشاءَ الله‌ وي‌ را در موسم‌ عامّ حج‌ ملاقات‌ كند. زيرا او عازم‌ حجِّ بيت‌ الله‌ الحرام‌ در آن‌ سال‌ مي‌باشد.

بازگشت به فهرست

ملاقات‌ مالك‌ با منصور دوانيقي‌ در مني‌'

 دخول‌ مالك‌ بر أبوجعفر منصور در زمين‌ مِني‌'

و ذكر كرده‌اند كه‌: مالك‌ در سنة‌ يكصد و شصت‌ و سه‌ حج‌ نمود، و با ابوجعفر منصور در ايّام‌ مِني‌' در سرزمين‌ مِني‌' ملاقات‌ كرد. و چنين‌ آورده‌اند كه‌ مطرق‌ كه‌ از بزرگان‌ اصحاب‌ مالك‌ بوده‌ است‌ گفته‌ است‌ كه‌ مالك‌ به‌ من‌ گفت‌: چون‌ به‌ مني‌ رسيدم‌ به‌ طرف‌ سُرادقات‌(خيمه‌ و خرگاه‌) منصور روان‌ شدم‌ و اذن‌ طلبيدم‌، و به‌ من‌ اذن‌ داده‌ شد، و سپس‌ از ناحية‌ خود منصور اذن‌ مخصوص‌ برايم‌ آمد و مرا داخل‌ نمودند. من‌ به‌ اذن‌ دهنده‌ گفتم‌: هنگامي‌ كه‌ مرا به‌ قبّه‌اي‌ بردي‌ كه‌ در آن‌ اميرمومنان‌ مي‌باشد به‌ من‌ اطّلاع‌ بده‌!

راهنما و اذن‌ دهنده‌ مرا از خيمه‌ و خرگاهي‌ به‌ خيمه‌ و خرگاه‌ دگري‌ مي‌برد، و از قبّه‌اي‌ به‌ قبّة‌ دگر مرور مي‌داد كه‌ در تمامي‌ آنها اصناف‌ مختلفي‌ از مردان‌ بودند كه‌ در دستهايشان‌ شمشيرهاي‌ كشيده‌ بود و در آن‌ خيمه‌ها شتران‌ مهيّاي‌ كشتار و قرباني‌ بپا ايستاده‌ بودند، تا رسيديم‌ به‌ محلّي‌ كه‌ راهنما به‌ من‌ گفت‌: او در آن‌ قبّه‌ است‌! اين‌ بگفت‌ و مرا واگذارد و از من‌ دور شد.

من‌ به‌ راه‌ افتادم‌ تا رسيدم‌ به‌ قبّه‌اي‌ كه‌ وي‌ در آن‌ بود. در اين‌ حال‌ او از جايگاه‌ خود فرود آمد و در بساطي‌ كه‌ پائين‌تر بود بنشست‌، و لباسهاي‌ ساده‌ و اقتصادي‌ كه‌ مناسب‌ شأن‌ مثل‌ او نبود پوشيده‌ بود به‌ جهت‌ تواضع‌ دخول‌ من‌ بر او.

و با او در قبّه‌ هيچ‌ كس‌ نبود مگر كسي‌ كه‌ بر بالاي‌ سر او با شمشير از غلاف‌ بيرون‌ آمده‌ ايستاده‌ بود.

وقتي‌ من‌ به‌ او نزديك‌ شدم‌ به‌ من‌ خوشامد گفت‌ و مرا نزديك‌ خود خواند، پس‌ از آن‌ گفت‌: اينجا نزد من‌! من‌ اشاره‌ به‌ جلوس‌ در همانجا نمودم‌. گفت‌: اينجا! و پيوسته‌ مرا نزديك‌ خود مي‌نمود تا نزديك‌ خود نشانيد به‌ طوري‌ كه‌ زانوي‌ من‌ به‌ زانوي‌ وي‌ چسبيد.

أوَّلين‌ سخني‌ كه‌ منصور گفت‌ آن‌ بود كه‌: وَاللهِ الَّذِي‌ لاَ إلَهَ إلاَّ هُوَ اي‌ ابا عبدالله‌ آن‌ امر واقع‌ شده‌ به‌ دستور من‌ نبوده‌ است‌، و پيش‌ از انجام‌ دادنش‌ أصلاً اطّلاع‌ نداشتم‌، و بدان‌ رضا ندادم‌ هنگامي‌ كه‌ براي‌ من‌ خبر آوردند(يعني‌ ضرب‌ با تازيانه‌)!

مالك‌ مي‌گويد: من‌ حمد خداي‌ را بر هر حال‌ بجاي‌ آوردم‌ و بر رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌(وآله‌) درود فرستادم‌ و سپس‌ او را از امر بدين‌ واقعه‌ و رضاي‌ بدان‌ مُنَزَّه‌ دانستم‌.

پس‌ از آن‌ منصور گفت‌: اي‌ ابوعبدالله‌! هميشه‌ اهل‌ دو حرم‌ در خير و سعادت‌ مي‌باشند مادامي‌ كه‌ تو در ميانشان‌ مي‌باشي‌! و من‌ چنين‌ مي‌پندارم‌ كه‌: تو امان‌ از عذاب‌ و سَطْوَتِ قهر خداوندي‌ هستي‌ كه‌ بر آنان‌ نازل‌ گردد. خداوند به‌ بركت‌ وجود تو واقعة‌ خطيري‌ را از ايشان‌ دور كرد! زيرا همان‌ طور كه‌ مي‌داني‌: أهل‌ مدينه‌ از همة‌ مردم‌ به‌ سوي‌ فتنه‌ها شتابان‌ترند، و در برابر آنها ضعيف‌تر و ناتوان‌تر! قَاتَلَهُمُ اللهُ أنَّي‌ يُوفَكُونَ؟[560]

و من‌ امر كردم‌ تا آن‌ دشمن‌ خدا را بر روي‌ جهاز نامناسب‌ شتر به‌ بغداد بياورند، و امر كردم‌ تا در جايگاه‌ وي‌ ضيق‌ و تنگي‌ اعمال‌ دارند، و در اهانت‌ و خواري‌ او مبالغه‌ نمايند. و چاره‌اي‌ نيست‌ مگر آنكه‌ من‌ به‌ اَضعاف‌ مضاعفه‌، عقوبتي‌ را كه‌ او بر تو وارد كرده‌ است‌ بر او وارد كنم‌!

مالِك‌ مي‌گويد: من‌ گفتم‌: خدا اميرمومنان‌ را عافيت‌ دهد، و جا و منزلتش‌ را بلند و گرامي‌ گرداند! من‌ از گناه‌ وي‌ به‌ جهت‌ قرابتش‌ با رسول‌ الله‌ صلّي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلّم و سپس‌ قرابتش‌ با تو درگذشتم‌.

منصور گفت‌: خداوند تو را مورد غفران‌ خود قرار دهد، و تو را صلة‌ فراوان‌ بخشد!

مالك‌ مي‌گويد: در اين‌ حال‌ منصور با من‌ از علم‌ و فقه‌ به‌ سخن‌ پرداخت‌، و من‌ او را أعلم‌ مردم‌ به‌ موارد اجماع‌ و اتّفاق‌، و به‌ موارد اختلاف‌ يافتم‌. آنچه‌ را كه‌ براي‌ او روايت‌ كرده‌ بودند خوب‌ حفظ‌ داشت‌، و مسموعات‌ خود را خوب‌ نگهدار بود.

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[538] - مُعَلَّق‌ محترم‌ در تعليقة‌ خود آورده‌اند: أقول‌: حسن‌ وقبح‌ عقلي‌ به‌ واسطة‌ عروض‌ حسن‌ يا قبح‌ ثانوي‌ تغيير و تبديل‌ نمي‌پذيرد و طروّ عنوان‌ ثانوي‌ آن‌ را واژگون‌ نمي‌كند چرا كه‌ آن‌ چيزي‌ كه‌ در ذات‌ خود قبيح‌ است‌ منقلب‌ به‌ چيز حسن‌ نمي‌گردد و بالعكس‌. انتهي‌ گفتار ايشان‌. در اين‌ كلام‌ اشتباه‌ واضحي‌ است‌ زيرا كلام‌ علامه‌؛ درحسن‌ صدق‌ ذاتاً و قبح‌ كذب‌ ذاتاً نيست‌ كه‌ گفته‌ شود: ذاتي‌ تغيير و تبديل‌ پيدا نمي‌كند بلكه‌ كلام‌ در حسن‌ صدق‌ نافع‌ است‌ به‌ قيد نافع‌ و در قبح‌ كذب‌ مضرّ است‌ به‌ قيد مضرّ. و اين‌ از احكام‌ عقليّه‌ است‌ و اگر قيدها برداشته‌ شود و بجاي‌ آن‌ قيد ضدّ آن‌ گذارده‌ شود البته‌ تغيير و تبديل‌ پيدا مي‌نمايد مثل‌ صدق‌ مضرّ كه‌ ديگر داراي‌ حسن‌ نمي‌باشد و مثل‌ كذب‌ نافع‌ كه‌ ديگر داراي‌ قبح‌ نيست‌. بلكه‌ صدق‌ مضرّ قبيح‌ است‌ و كذب‌ نافع‌ حسن‌. باري‌ محصّل‌ كلام‌ آن‌ است‌ كه‌: يا بايد بگوئيم‌: صدق‌ حسن‌ است‌ ذاتاً گرچه‌ مضرّ باشد و كذب‌ قبيح‌ است‌ ذاتاً گرچه‌ نافع‌ باشد. واين‌ سخن‌ نادرست‌ است‌. زيرا حسن‌ كذب‌ نافع‌ و قبح‌ صدق‌ مضر امر مسلم‌ است‌ ميان‌ علامه‌ و غيرعلامه‌. و يا بايد بگوئيم‌: اصولاً تا به‌ صدق‌ و كذب‌ قيد نفع‌ و ضرر نخورد حسن‌ و قبحي‌ بر آن‌ طاري‌ نمي‌شود بلكه‌ تابع‌ قيد است‌ در اين‌ صورت‌ است‌ كه‌ بايد گفت‌: عقل‌ در حسن‌ صدق‌ نافع‌ و در قبح‌ كذب‌ مضر حكم‌ استقلالي‌ دارد، و در حسن‌ كذب‌ نافع‌ و قبح‌ صدق‌ مضرّ احتياج‌ به‌ نظر و مقدّمات‌.

[539] - «ملل‌ و نحل‌» ج‌ 1، ص‌ 101 و «شرح‌ تجريد» قوشجي‌ ص‌ 375.

[540] - «نهج‌ الحقّ و كشف‌ الصِّدق‌» ص‌ 72 تا ص‌ 86.

[541] - در تعليقه‌ گويد: در «وسائل‌» ج‌ 1 ص‌ 439 از «علل‌ الشّرايع‌» شيخ‌ صدوق‌ 1 با اسناد خود از عبدالله‌ بن‌ يعفور از امام‌ صادق‌ علیه السلام بعد از ذكر حكم‌ يهودي‌ و نصراني‌ و مجوسي‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: حضرت‌ فرمود: والنّاصِب‌ لنا أهل‌البيت‌، فهو شرّهم‌ فإنّ اللهَ تبارك‌ و تعالي‌ لم‌يخلق‌ أنْجَسَ من‌ الكَلْب‌ و انّ النّاصب‌ لاهل‌ البيت‌ أنجس‌ منه‌. و در «بحارالانوار» ج‌ 27 ص‌ 224 و «ثواب‌ الاعمال‌» ص‌ 199 و ص‌ 200 روايت‌ است‌ كه‌: حضرت‌ امام‌ ابوعبدالله‌ جعفر صادق‌ علیه السلام فرمود: مُدْمِن‌ الخمر كعابد الوَثَن‌، و النّاصب‌ لآل‌ محمّد شرٌّ منه‌.

[542] - «نهج‌ الحقّ و كشف‌ الصّدق‌» از ص‌ 86 تا ص‌ 96.

[543] - «ملل‌ و نحل‌» ج‌ 1 ص‌ 96 و «تفسير كبير» ج‌ 7 ص‌ 140، و «روح‌ المعاني‌» ج‌ 7 ص‌ 60.

[544] - آية‌ 286، از سورة‌ 2: بقره‌.

[545] - آية‌ 46، از سورة‌ 41: فصِّلت‌.

[546] - آية‌ 17 از سورة‌ 40: غافر.

[547] - آية‌ 49 از سورة‌ 18: كهف‌.

[548] - مضمون‌ آيه‌اي‌ از سورة‌ قرآن‌ نيست‌ اقتباس‌ از آن‌ است‌.

[549] - «نهج‌ الحقّ و كشف‌ الصّدق‌» ص‌ 99 و ص‌ 100.

[550] - در «اقرب‌ الموارد» آورده‌ است‌: دَنَأ(ع‌)، يَدْنَأُ وَ دَنُوَ(ر) يَدْنُوُ دُنُوءَةً وَ دَنَاءَةً: كان‌ دَنِيئاً. الدَّنِي‌ءُ: الخسيس‌ الدّون‌ و - الّذي‌ لاخير فيه‌ ج‌ دُنَآء و أدْنَاء. و منه‌ اهل‌ الدَّنَاءَة‌ هم‌ أهل‌ الشَّنَاءَة‌.

 و عَهَرَ إليها(ع‌) عَهْراً و عِهْراً و عَهَراً و عُهُوراً و عُهُورَةً وَ عَهَارَةً: أتاها للفجور فهو(عَاهِرٌ ج‌ عُهَّار) و المرأة‌(عاهِرٌ و عاهِرةٌ) أيضاً ج‌ عَوَاهِر. و في‌ المصباح‌: عَهِر عَهَراً من‌ باب‌ تعب‌: فجر فهو عَاهِر، و عَهَر عُهُوراً من‌ باب‌ قَعَدَ لغةٌ.

[551] - «نهج‌ الحقّ و كشف‌ الصّدق‌» ص‌ 158 تا ص‌ 163.

[552] - «منهاج‌ الكرامة‌» طبع‌ سنگي‌ عبدالرّحيم‌ ص‌ 75 و ص‌ 76.

[553] - در پاورقي‌ آورده‌ است‌: اين‌ كتاب‌، نسخة‌ خطّي‌ و نادر است‌ كه‌ دوستم‌ استاد: ابوعبدالله‌ زنجاني‌ به‌ من‌ هديه‌ كرد.

[554] - «مقاتل‌ الطالبيّين‌» ص‌ 93.

[555] - «ضُحَي‌ الاءسْلام‌»، ج‌ 3 ص‌ 267 و ص‌ 268.

[556] - حضرت‌ امام‌ حسن‌ مجتبي‌ 7 در سنة‌ پنجاهم‌ هجري‌ به‌ سمّ جُعْدَه‌ دختر اشعث‌ بن‌ قيس‌(زوجة‌ حضرت‌) شهيد شده‌اند. و چون‌ در واقعة‌ طفّ كه‌ در سنة‌ شصتم‌ هجري‌ صورت‌ گرفت‌، عمر حضرت‌ امام‌ زين‌ العابدين‌ 7 بيست‌ و سه‌ سال‌ بوده‌ است‌ بنابر اين‌ حضرت‌ سجاد سيزده‌ سال‌ از حيات‌ عمّشان‌: حضرت‌ امام‌ حسن‌ مجتبي‌ را ادراك‌ نموده‌اند. و اين‌ مقدار مقداري‌ است‌ كه‌ طفل‌ به‌خوبي‌ مي‌تواند از علوم‌ بهره‌مند گردد.

[557] - دربارة‌ عدول‌ احمد امين‌ از اتّهامات‌ به‌ شيعه‌، ما در ج‌ 14 از امام‌ شناسي‌ ضمن‌ درسهاي‌ 196 تا 200 بحث‌ نموده‌ايم‌.

[558] - «فجر الاسلام‌» ص‌ 272.

[559] - «فجر الاسلام‌» ص‌ 275.

[560] - آيه‌4، از سوره‌63: منافقون‌: «خداوند آنان‌ را بكشد، چگونه‌ و به‌ كجا از حق‌ انصراف‌ داده‌ مي‌شوند؟!»

بازگشت به فهرست

دنباله متن