|
انحراف تدريجي مالك و گرايش وي به منصور بايد دانست كه مالك در ابتداي امريّه و تكليف منصور به وي، از پذيرفتن آن امتناع نمود، چرا كه از خطر آن آگاه بود، ولي چون سالياني گذشت و گوش مالك بدان زمزمهها معتاد گرديد آن را پذيرفت. مالك در بدوِ امر يك طلبة محصّل و عالم پيگيري بود به طوري كه در احوالش در همين كتاب ديديم، و حضورش و مجالسش را با حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام بيان كرديم، امَّا كم كم بوي رياست و فقيه الفقهاء حجاز شدن به طوري وي را گرفت كه براي تأييد سلطنت دوانيقي به امريّة او پاسخ مثبت داد و براي تحكيم قواعد عرش يگانه جبّار دوران و سفّاك بيمانند زمان از هرگونه مساعدت دريغ ننمود، و كم كم درست وارد مرحله شد، مانند خود منصور كه در ابتداي امر پيش از انتقال حكومت از امويّين و عبّاسيّين(يعني قبل از سنة 132 هجري) طلبهاي محصّل و فاضل و قانع و زاهد به شمار ميرفت، و براي تحصيل علم و اخذ روايت مسافرت مينمود، و يكي از مردان نمونه و با فهم و كياست فضلاء محسوب ميگرديد، امَّا پس از انتقال اين حكومت بالاخصّ پس از سنة 136 كه خلافت جائره را خودش متصدّي گشت چنان تغيير شخصيّت و انقلاب هويّت داد كه جميع علوم خود را - كه خود را أعلم زمان ميدانست - در راه انحراف و تعدّي و تجاوز به ملّت مسكين و امَّت مستكين به كار زد، و در ظلم و بيدادگري نه تنها نصاب را شكست بلكه ركورد عالم را شكست، و مانند نِرون و شاپور ذوالاكتاف پيش رفت. منصور مجموعاً شش بار حج بيت الله بجاي آورد، و در سنة يكصد و پنجاه و سه[580] در سرزمين مني به مالك امر به تدوين رسالههاي عمليّه براي جميع مردم در سراسر كشورش نمود، و در سال بعد پسرش مهدي حج كرد و در مدينه مالك را ملاقات كرد كه كتابهاي «مُوَطَّأ» را تدوين كرده بود، و در سنة يكصدو و پنجاه و هشت[581] در آخرين حجّش منصور بمرد، و در سنة يكصد و شصت و نه پسرش مهدي بمرد[582]، و در سال بعد هارون به حج رهسپار شد و در مدينه با مالك ملاقات كرد، و قضاياي واقعه ميان او و هارون در اين سال بوده است. و امّا اوّلين سفري كه با مالك ملاقات كرد در سنة يكصد و چهل و هشت هجريّه يعني همان سالِ زهردادن و به شهادت رسانيدن حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام بوده است. در اين سال كه خاك غربت با فقدان ولي الله الاعظم امام مظلوم و معصوم و مسموم، سراسر خاك حجاز و مدينه را فرا گرفته بود، منصور در زمين مِني' كه جمعي از أعيان و سابقهداران و همقطاران ديرينش به ديدنش آمدند، به مالك بن انس كه نيز براي ملاقاتش آمده بود پيشنهاد تصنيف و تدوين كتاب نمود و در آن سال مالك صريحاً ردّ ميكند، و چنين كتابي را صلاح عالم اسلام و امَّت مسلمان نميداند. ابنقتيبة دينوري در اين باره ميگويد: وذكر كردهاند كه: ابوجعفر منصور اميرمومنان هنگامي كه موانع از جلوي پايش برداشته شد، و امور طبق وفق مرامش جاري گرديد و بر أريكة سلطنت مستولي شد، براي مسافرت به حج به سوي مكّه روان گرديد، و اين در سنة يكصد و چهل و هشتم بود. چون در مِني' آمد مردم به حضورش آمدند تا بر وي سلام نمايند و او را بر آن نعمتي كه خداوند به وي داده است تهنيت گويند. رجالي از حجاز از قريش و غيرهم به نزدش آمدند و از فقهائشان و علمائشان از كساني كه سابقاً با وي مصاحبت داشتهاند و در طلب علم و مذاكرة فقه و روايت حديث، هم درس و هم مباحثه بودهاند، آمدند. از جمله آنان كه بر او وارد شده بودند مالك بن أنَس بوده است. ابوجعفر منصور به او گفت: اي أباعبدالله! من رويائي ديدهام! مالك گفت: خداوند اميرالمومنين را به راستي و درستي در رأي و انديشه موفّق بدارد، و او را به گفتار شايسته و خير الهام بخشد، و بر كارهاي ستوده اعانت فرمايد! خواب شما چه بوده است؟! ابوجعفر منصور گفت: من در خواب ديدم كه تو را در اين بيت نشاندهام، و تو از عُمَّار بيت الله الحَرام ميباشي، و من مردم را تحميل بر علم تو نمودهام، و به اهالي شهرها معاهده نهادهام كه وفود خود را به سوي تو گسيل نمايند، و رسولانشان را در ايَّام حجِّشان به سوي تو بفرستند، براي آنكه تو آنچه را كه از امر دينشان بر صواب و حق ميباشد بر ايشان افاضه كني و حمل نمائي إنشاء الله . زيرا كه علم فقط انحصار به علم اهل مدينه دارد، و تو أعلم آنان هستي! مالك گفت: اميرالمومنين از جهت بصيرت برتر است، و از جهت رأي أرشد است، وبه گذشته و آينده عالمتر. و اگر به من اجازه دهي چيزي بگويم، ميگويم! ابوجعفر منصور گفت: آري سزاوار است از تو شنيده گردد، و از رأيت حقايق صادر شود! طفره رفتن مالك از امر منصور به تأليف رساله مالك گفت: اي اميرمومنان! اهل عراق قول و رأيي دارند كه از آن تجاوز نمينمايند، و من چنان ميبينم كه: گفتار من آنان را به مخاطره خواهد انداخت، زيرا ايشان اهل ناحيهاي هستند و صاحب مرامي خاصّ. و اما اهل مكّه در ميانشان احدي يافت نميگردد، و علم انحصار در علم اهل مدينه دارد همان طور كه امير بيان كردند. و از براي هر قومي أسلافي و نياكاني و اماماني وجود دارند كه بر آن منهاج رفتار ميكنند. و اگر اميرمومنان - كه خداوند او را نصرت دهد - صلاح بداند ايشان را بر همان حال باقي گذارد، باقي بگذارد. ابوجعفر منصور گفت: امَّا اهل عراق، اميرالمومنين از آنها هيچ امر مستحسني و هيچ امر استواري را قبول ندارد(لاَيَقْبَلُ مِنْهُمْ صَرْفاً وَ لاَ عَدْلاً) و اين است و جز اين نيست كه علم منحصر در علم اهل مدينه ميباشد. و ما تحقيقاً دانستهايم كه تو خلاصي نفس خودت و نجات آن را اراده كردهاي! مالِك گفت: آري چنين است اي اميرالمومنين! بنابراين مرا مَعْفُوّ بدار تا خدايت تو را مَعْفُوّ بدارد! ابوجعفر منصور گفت: خداوند تو را مَعْفُوّ داشته است. و سوگند به خدا از اميرالمومنين كه بگذريم[583] من از تو أعْلَم و أفْقَه سراغ ندارم![584] و از اينجا نيز ميفهميم: أعلميّت و أفقهيّت از جميع امَّت از شرائط لازمه و اوَّليّة رئيس و امام حاكم اسلام ميباشد كه منصور براي حفظ و برقراري موقعيّت خويشتن مالِك بن أنَس را پس از خودش - كه عنوان اميرالمومنين بر خود نهاده است ـ بدان تمسّك و استشهاد داده است. و بر اين اساس عدم درايت و فقاهت أئمّة أربعة اهل سنَّت است كه شيخ محمود أبُوريّه: عالم مصري كه خود از عامّه بوده است و الحقّ خداوند نوري به وي عطا فرموده است تا بسياري از خطاها و غلطهاي كتب و صاحبان كتب عامّه را در كتاب «أضواء» خود إحصاء نموده است، ميگويد: أئمّة أربعه كه اكثريّت مسلمانان در احكام عمليّه از آنان پيروي ميكنند خودشان مطّلع بر كتب حديث نبودهاند، و بالاخصّ امام ابوحنيفه. در آن زمان، حديث در كتب تدوين نشده بود كه از آنها اخذ نمايد. و با وجود اين، وي مردي است كه نزد متابعانش از اهل سنّت و غير متابعانش همگي معترف به امامت و اجتهاد او ميباشند. و بخاري و غيربخاري از كتب حديث، چيزي را به ظهور نرسانيدند مگر پس از انقضاء خيرالقرون .[585] لهذا اُسّ و أساس علوم فقهيّه و حديثيّه و تفسيريّه و غير آنها كه مدار و محور علوم اسلامي را تشكيل ميدهند بر اصل علوم اهلالبيت بوده است كه مهمترين ناشر و معلِّم آن حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام بوده است. و اصل و اساس اين علوم از مدينه بوده است كه محل و موطن و مأواي اهلالبيت بوده، و از آنها جميع علوم به همة جهان انتشار يافته است، و حتّي أئمّة اربعة مذاهب عامّه با آنكه خود اظهار استقلالي نمودند، ولي بالاخره تمام علومشان از اهل البيت ميباشد، أعمّ از امام صادق، و پدرشان، و جدّشان تا برسد به حضرت مولي الموحّدين اميرالمومنين علي بن أبيطالب: كه يكّهتاز ميدان علم و دراست و قرآن و ادبيّت و خطابه و بلاغت و علوم الهيّه و معارف سبحانيّه بوده است كه إلي الابد با آن فانوسهاي رخشان و چراغهاي پرفروغ، عالم و انسانيّت را روشن نمودهاند، و همة عالم بشريّت را از ظلمات جهل و ناداني بيرون كشيده و به انوار علم و عرفان وارد ساختهاند. امروز پس از گذشت چهارده قرن از زمان اميرالمومنين عليهالسّلام و سيزده قرن از زمان امام جعفر صادق عليهالسّلام كتابها مينويسند و پرده از روي بسياري از جهالتها برميدارند، و اثبات ميكنند كه: هر چه بوده است و خواهد بود از علوم ايشان است. امروزه دوست و دشمن بر اين كلمه متّفق الكلام ميباشند، و با يك لهجة واحده از عظمت امام صادق گفتگو دارند. گفتار عبدالحليم جندي در انتقال فقه از مدينه به عراقمستشار عبدالحليم جندي كه خود از أعضاء مجلس أعلاي شئون اسلاميّة مصر ميباشد در كتاب «الاءمام جعفر الصّادق» پس از بحثها و تفاصيل جالب و قابل عنايت، با وجود آنكه خود مردي عامّي مذهب است ميگويد: و از مدينه فقه اسلامي به عراق رهسپار گشت، به جهت آنكه مدّتي عبدالله بن مسعود همان طور كه عمر وي را تسميه نمود معلّم و وزير بود. و تلاميذ او و تلاميذ علي همچون عبيده، و عَلْقَمَه، و حارِث نزد او تتلمذ كردهاند. و از طريق علقمه مدرسة نَخَعِيّين برپا گشت كه در مقدَّم آن أسْوَد و عبدالرحمن، و در وسط عِقد آن ابراهيم بن يزيد و شيخ حَمَّاد بن أبي سليمان آن را دائر كردهاند. و در حلقة حمّاد در كوفه بوده است كه ابوحنيفه بيست سال تعلّم كرد تا عَلَمي در مدرسة رأي و قياس گردد، آن مدرسهاي كه قواعدش را شافعي بنا نهاد تا در جميع فروع اسلامي انتشار يافت. و ميل و هواي ابوحنيفه با فرزندان علي مشهور است، و صِلة فكرش به زعماء اهل البيت واضح ميباشد. زيرا مذهب او مقارب مذهب زيديّه است با تقارب بيشتري كه مذهب حنفي با ساير مذاهب اهل سنّت - بنابر آنچه گفته شده - دارد. و زيد - بن زينالعابدين - در سنة 121 شهادت يافت، و در همان عهد ابوحنيفه بود كه پس از وفات حمَّاد بن أبي سليمان در مجلس درسش نشست، و شروع كرد تا بعض مذهبش و بسياري از فروع را تدوين نمايد. و پس از آن ابويوسف را به توليت اصحابش بر قضاء متمكّن گردانيد. تا آنكه مردم بدان ملتزم شوند و سپس محمد بن حسن با تدوين آن مذهب در كتب مشهورهاش آن را نشر داد. امَّا در تدوين فقه، بر مدرسة ابوحنيفه، زيد در تدوين كتاب «المجموع» سبقت گرفته است، و شايد ابوحنيفه تدوين فقه را در مدرسة زيد ياد گرفته است. بلكه جميع اين مذاهب با اين دواوين از خود مذهب ساخته و پرداختة اهل البيت تقليد كردهاند، و نزد ايشان بوده است علم، و احاديثي بر وفق آن علوم كه هر بزرگي از بزرگ ديگر فرا ميگرفت. بنابراين حجاز و عراق در انتاج فقه هر دو با يكديگر تشريك مساعي نمودند، چون به دنبال آن در جميع مُدُن متمدنه مثل فُسْطَاط، و دمشق، و قُرْطُبَه، و قيروان، و در مغرب، و در مشرق، و در اندلس، و در وسط آسيا انتشار يافت. و از اين تاريخي كه ذكر نموديم اموري چند ظاهر ميگردد: 1- جميع مذاهب با جميع احكامي كه در آنها ميباشد و تا امروز براي اهل سنَّت باقي است، بر جميع آنها صدارت دارد مذهب اهلالبيت بر دست زيد بن علي زين العابدين. و همچنين صدارت و سبقت دارد بر مذهب زيدي «مذهب الاءمام جعفر الصّادق» كه به دنبال آن اماماني از نسل او آمدند، و بدين جهت مذهب اماميّه نام نهاده شد. عليهذا صادق امام شد با موت پدرش باقر، در نيمة دوم از قرن دوم و پس از آن، شهادتش بعد از شهادت عمويش: زَيْد كه در سنة 121 واقع شد با فاصلة بيست و هفت سال سنة 148 واقع گرديد. امّا ابوحنيفه در سجن ابوجعفر منصور در سنة 150 بمرد، و امَّا مالك پس از ابوحنيفه بيست و نه سال حيات داشت، و در سنه179 بمرد، و شافعي بعد از ابوحنيفه به فاصلة پنجاه و چهار سال در سنة 204 بمرد، و ابنحَنبل بديشان در سنة 241 ملحق گرديد. و اصحاب مذاهب ديگر يا معاصر با ايشان بودند و يا پس از ايشان. مذهب جعفري قياس را باطل ميداند2- امام جعفر همان طور كه خواهيم ديد از استعمال قياس نهي نموده است، همان طور كه فقهاء مدينه عموماً قياس را رَفْض و باطل دانستهاند و مُحَدِّثين خصوصاً با وجودي كه زعيمان فقه در قرن اوّل بودهاند، قياس را رَفْض و باطل شمردهاند. و به زودي خواهيم دانست كه: نهي امام صادق از قياس، معارض با اجتهاد نميباشد. امام صادق امر به اجتهاد مينمود، و به همان مقداري كه غير او در اجتهاد جلو رفتهاند او جلو رفته است. و به زودي خواهيم دانست كه: منهاج وي در اعتبار و استخلاص و استنباط همان منهج فكر اسلامي است كه تفكر و انديشة جهاني آن را از او نقل كرده است. 3- آن وضعيّت و موقعيّتي كه پس از قربانگاه كربلا اهل البيت شصت سال در آن زيستند نتيجهاي داد به ظهور علم و علماء از رجال و نسوان. در عهد امَّهاتالمومنين زن در علم مشاركت مينمود، و زنان فقيههاي از گروه تابعين و تابعين تابعين از اهل سُنَّت پديدار شدند، و در ميان زنان اهلالبيت، سُكَيْنَة بنت الحسين متوفّاة در سنة 117 به مقام صدارت آنان نائل گرديد. وي علناً با فحول از شعراء بلكه فقهاء مغالبه و مبارات ميكرد .[586] بالجمله از مجموع آنچه ذكر شد، به دست ميآيد كه: حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام از جهت أنوار مُلْكي و ملكوتي بر فراز قبّة اعلاي عالم وحدت حقّ متعال، و در ذِروة اسناي عرفان، و علوم مترشّحة از ذات اقدس منّان بودهاند. و تمام اين شاگردان از چهار هزار نفر به طور عموم، و از ميانشان امثال هشام بن سالم و هشام بن حَكَم و أبان بن تَغْلب و ماشابههم به طور خصوص از همة علوم از علوم الهيّه و غيرهاش بهرهمند ميگرديدهاند. آنان كه مثل اينها بودهاند وي را به ولايت كليّة مطلقة الهيّه ميشناختند، و أدعيه و احوال خصوصي او را كه دلالت بر كمال عبوديّت در برابر حضرت ربّ جليل ميكند، و ملازم با إحاطة علميّه و سيطرة قدرتيّه و انوار مُلكي و ملكوتي بر عالم وجود است، روايت نمودهاند و در كتب ثبت و ضبط كردهاند. و افرادي همچون مالك و ابوحنيفه كه وي را بدان مقام نشناختهاند و تنها او را -همچون احمد امين مصري ـ يك رجل عادي يا حدّاكثر مردي نابغه ميدانند، لهذا به همان علوم ظاهري او اكتفا نمودهاند و او را يك مرد عالم محترم و شيخي از مشايخ اهل بيت همچون عبدالله محض و حسن مُثَنَّي و حسن مُثَلَّث ميپندارند. لهذا در أدعيه و رواياتي كه حاكي از حالات شخصيّة ايشان، و از خلوتها و اسرار آنهاست فرو ميمانند؟ و در فهم آنها همچون حِمَار به وَحَل در ميغلطند. اين مسكينان ندانستهاند كه: آن معاني در لابلاي كتب صوفيّه و عرفاي خودشان همچون مُحْييالدِّين عَرَبي سرشار است كه براي خودشان جاي انكار نميماند. امَّا اينكه امام صادق در اين ميان چه گناهي كرده است كه بايد از آنان كمتر و پائينتر و فروتر قرار گيرد؟ غير از خودشان و شيطان اكبر معلِّمشان كسي نميداند. گفتار طعنآميز احمد امين دربارة امام صادق عليهالسّلاماحمد امين بك به طور طَنْز و كنايه و ايراد بر آن امام به حق - صلوات الله و سلامه عليه - ميگويد: و بسياري از احاديث شيعه و نظمشان از او روايت گرديده است. از با اهميّتترين آن، خبري است كه جعفر صادق از علي بن أبيطالب در كيفيّت خلق عالم و انتقال نور از آدم به پيغمبر ما صلّي الله عليه(و آله) و سلّم، روايت ميكند، تا آنكه ميگويد: ثُمَّ انْتَقَلَ النُّورُ إلَي غَرَائِزِنَا، وَ لَمَعَ فِي أئمَّتِنَا. فَنَحْنُ أنْوَارُ السَّمَاءِ وَ أنْوَارُ الارْضِ، فِينَا النَّجَاةُ، وَ مِنَّا مَكْنُونُ الْعِلْمِ، وَ إلَيْنَا مَصِيرُ الاُمُورِ. وَ بِمَهْدِيِّنَا تَنْقَطِعُ الْحُجَجُ، خَاتِمَةُ الاْئِمَّةِ، وَ مُنْقِذُ الاُمَّةِ، وَ غَايَةُ النُّورِ، وَ مَصْدَرُ الاُمُورِ. فَنَحْنُ أفَضَلُ الْمَخْلُوقِينَ، وَ أشْرَفُ الْمُوَحِّدِينَ، وَ حُجَجُ رَبِّ الْعَالَمِينَ، فَلْيَهْنَأ بِالنِّعْمَةِ مَنْ تَمَسَّكَ بِوَلاَيَتِنَا، وَ قَبَضَ عُرْوَتَنَا.[587] «سپس آن نور به غريزههاي ما انتقال يافت، و در امامان ما لَمَعان نمود. بنابراين ما انوار آسمان و انوار زمين ميباشيم. نجات در ماست، و علمِ پنهان در ماست، و بازگشت امور به سوي ماست. و به واسطة مَهدي ما است كه حُجَّتها قطع ميگردد. او خاتمة امامان، و نجات دهنده و خلاص كنندة امَّت، و نهايت نور و مصدر امور است. بنابراين ما هستيم كه از جميع خلايق أفضل ميباشيم، و اشرف موحّدين عالم هستيم، و حجّتهاي پروردگار عالميان ميباشيم. پس بر آن كس كه تمسّك به ولايت ما كند نعمتهاي خدا گوارا باد، و بر آن كس كه دستاويز ما را به دست گيرد نيز چنين باد.» و از اين خبر و مانند آن گمان ميرود كه انديشة مهدويّت و عصمت أئمّه و تقديسشان و إعلاء شأنشان در آن عصر روئيده شده است: عصر الاءمام جعفر الصّادق .[588] و همچنين احمد امين بك گويد: و از براي وي اقوال بسياري است كه در كتب منتشر ميباشد و دلالت بر حكمت او، و بُعْدِ نظر او، و وُسْعت علم او ميكند. و اينكه ما گفتهايم: او به معني ايمان رنگي بخصوص زده است، به جهت آن است كه در برخي از اقوالي كه دلالت مينمايد بر آنكه خداوند براي محمد نوري آفريد، و سپس آن نور را به اهل بيتش منتقل كرد - به طوري كه مسعودي در حديثي نسبت امام جعفر را به امام علي بيان ميكند - اين طور آمده است: إنَّ اللهَ أتَاحَ نُوراً مِنْ نُورِهِ فَلَمَعَ، وَ نَزَعَ قَبَساً مِنْ ضِيَائِهِ فَسَطَعَ... ثُمَّ اجْتَمَعَ النُّورُ فِي وَسَطِ تِلْكَ الصُّورَةِ الْخَفِيَّةِ، فَوَافَقَ ذَلِكَ صُورَةَ نَبِيِّنَا مُحَمَّدٍ. فَقَالَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ: أنْتَ الْمُخْتَارُ الْمُنْتَخَبُ، وَ عِنْدَكَ مُسْتَوْدَعُ نُورِي وَ كُنُوزُ هِدَايَتِي. مِنْ أجْلِكَ اُسَطِّحُ الْبَطْحَاءَ، وَ اُمَوِّجُ الْمَاءَ، وَ أرْفَعُ السَّمَاءَ، وَ أنْصِبُ أهْلَ بَيْتِكَ لِلْهِدَايَةِ، وَ اُوتِيهِمْ مِنْ مَكْنُونِ عِلْمِي مَا لاَيُشْكِلُ بِهِ عَلَيْهِمْ دَقِيقٌ، وَ لاَيَغِيبُ عَنْهُمْ بِهِ خَفِيٌّ. وَ أجْعَلُهُمْ حُجَّتِي عَلَي بَرِيَّتِي، وَ الْمُنَبِّهِينَ عَلَي قُدْرَتِي وَ وَحْدَانِيَّتِي. «حقّاً و تحقيقاً خداوند از نور خودش نوري را برگزيد و مقدّر فرمود، پس آن نور تابش گرفت و لَمَعان پيدا نمود. و مَشْعَلي از ضياء و درخشش آن برگرفت پس آن مشعل بالا گرفت. و سپس آن نور در وسط آن صورت مخفيّه مجتمع گرديد، و آن با صورت پيامبر ما محمد موافق گشت. پس از آن خداي عزّوجلّ گفت: تو برگزيده و انتخاب شده ميباشي و در نزد توست امانتگاه نور من و گنجهاي هدايت من. به خاطر توست كه من زمين را گستردم، و آب را به موج درآوردم، و آسمان را برافراشتم، و اهل بيت تو را براي هدايت منصوب خواهم كرد، و از علوم مخفيّة خود به قدري به ايشان ميدهم تا به واسطة آن هيچ امر دقيق و رقيقي برايشان مشكل نگردد، و به واسطة آن هيچ امر پنهاني برايشان پوشيده نماند. و من آنان را حجّت بر بندگانم قرار ميدهم، و آگاه كنندگان و هشدار دهندگان بر قدرتم و وحدانيّتم ميگردانم.» و امثال اين اخبار و اقوالي كه به آنها منسوب ميباشد. تمام اين مطالب ما را در وضعيّتي قرار ميدهد كه به امام جعفر صادق رنگ و صبغهاي را نسبت دهيم كه آن صبغه صبغة جديدي بوده است، و ما آن را پيش از آن نشناخته بوديم.[589] همان طور كه در اوَّل بحث در معرفي و شناخت امام جعفر صادق عليهالسّلام ديديم: اين حقايق از حضرت بروز كرده است، امَّا نه به معني صبغة جديدي در اسلام، و تَلَوُّن آن بدين لَوْن بلكه به معني بيان و اظهار صبغة حقيقيّة اسلام و ابراز رنگ واقعي آن كه تا زمان حضرت از آن پرده برداشته نشده، و واقعيّت نبوّت كه در ولايت مندمج و مندرج ميباشد بيان نگرديده بوده است. و اين بود علَّت تسمية مذهب به مذهب جعفري كه إليالآن بلكه إليالابَد صبغة حقيقي اسلام توأم با نور عرفان و حقيقت ولايت خواهد بود، و بدون آن اسلام جز اسمي و جز پوستهاي پوك و درون تهي چيزي نميباشد. و امَّا گفتار احمد امين به طوري كه اشاره نموديم كه: أئمّة اثناعشر شيعه چون داراي قدرت نشدند، لهذا ادّعاي عصمت بر آنان مضحك نميباشد، به خلاف بنياميّه و بنيعباس كه اين ادّعا براي آنان خندهآور است، و لهذا احدي از آنها ادّعاي عصمت نكرد،[590] پوچ و واهي است. أئمّة شيعه با كمال قدرت و نهايت امكانات، در راه باطل حركت ننمودند و از حقّ تجاوز نكردند. نجابت و سيادت خوي ذاتي اهل بيت بوده استاصولاً نجابت و اصالت و سيادت و كرامت و بزرگواري و فتوّت و مردانگي در خاندان اهل بيت مِن صغيرِهم و كبيرِهم مشهود بوده است. آنها گرچه همگي بشر بودهاند ولي اين فلز غير از ساير فلزّات است. از زن و مرد، و عامي و عالمشان صفات ارزنده ظهور داشته است. ما براي نمونه در اينجا يك قضيّه از محمد پسر زَيد پسر حضرت امام ساجدين علي بن الحسين - عليهما الصّلوة و السّلام - براي شما نقل ميكنيم كه در فَرْط قدرت و امكانات و در اوج استيلاء بر دشمن خونخوار و مهلك چگونه راه انصاف و فتوّت را در پيش گرفت، و از حقّ تجاوز ننمود، و برادر را بجاي برادر نكشت، و از پسر بيگناه به جرم گناه پدر قصاص نكرد. بزرگواري محمد بن زيد در حق فرزند هشام اموي سيِّد عليخان مدني كبير در شرح صحيفة سجّاديّه گويد: و اما محمد بن زيد كه كنيهاش ابوجعفر است، و مادرش امِّ ولدي بود سِنْدِيّه، و او كوچكترين فرزندان پدرش بوده است، در غايت فضل و نهايت نبالت و كرامت ميزيسته است. چنين آوردهاند كه: منصور هنگامي كه در مكّه بود گوهر نفيسي به او عرضه داشته شد. آن را بشناخت و گفت: اين گوهري است از هشام بن عبدالملك، و به من اين طور ابلاغ گرديده است كه: اين نزد پسرش محمد است و از آن دودمان اينك غير از وي كسي باقي نمانده است. سپس به ربيع گفت: چون فردا صبح نمازت را با مردم در مسجدالحرام بجاي آوردي تمام درها را ببند و بر آنها مُوَثَّقين از گماشتگانت را بگمار. پس از آن يك در را باز كن و خود آنجا بايست و مگذار از آن كسي خارج گردد مگر آنكه خودت شخصاً وي را بشناسي. ربيع اين كار را انجام داد. محمد بن هشام فهميد كه در جستجوي او هستند، متحيّر شد. محمد بن زيد مذكور كه با او برخورد كرد ديد كه او حيران و سرگشته است و او را نميشناخت. به او گفت: اي مرد! چرا من تو را متحيّر مينگرم؟ كيستي تو؟! محمد بن هشام گفت: آيا در امان هستم؟! گفت: تو در امان هستي و در ذمّة من ميباشي تا تو را نجات دهم! او گفت: من محمد بن هشام بن عبدالملك ميباشم. تو كيستي؟! محمد بن زيد بن علي گفت: من محمد بن زيد هستم. او گفت: در اين صورت جانم برفت و خونم هدر شد! محمد بن زيد به او گفت: باكي بر تو نيست. زيرا تو قاتل زيد پدر من نبودهاي و در كشتن تو خونخواهي از خون او به دست نميآيد. الآن خلاص كردن تو سزاوارتر است از تسليم نمودن تو. وليكن مرا معذور بدار در كار مكروه و ناپسندي كه از من به تو برسد، و از كلام قبيح و زشتي كه تو را با آن مخاطب سازم، تا در پيآمد آن خلاص تو بوده باشد! او گفت: اختيار با توست. محمد ردايش را بر سروصورت او انداخت و پيش افتاده او را ميكشيد. چون به نزد ربيع رسيد چند سيلي به وي نواخت و به ربيع گفت: اي أبوالفضل! اين خبيث سارباني است از اهل كوفه به من شتران خود را كرايه داده است رفت و برگشت. و اينك از دست من فرار كرده است و شترهاي خود را به سرلشگران خراساني كرايه داده است و من بر اين مُدَّعايم شاهد و بيّنه دارم. الآن تو بر من دو نفر از پاسبانان را ضميمه كن تا از دستم نگريزد! ربيع دو نفر پاسبان با وي مُنضمّ كرد، و آن دو نفر با وي به راه افتادند. چون از مسجد دور شدند محمد بن زيد به او گفت: اي خبيث! حقّ مرا به من أدا ميكني؟! گفت: آري اي پسر رسول الله! محمد بن زيد به گماشتگان گفت: شما برويد! و سپس وي را آزاد كرد. محمد بن هشام سر محمد بن زيد را بوسيد و گفت: پدرم و مادرم به قربانت اللهُ أعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ .[591] و در اين حال گوهري بيرون آورد كه ارزشمند بود و به او داد و گفت: مرا به پذيرش اين دانه مفتخر فرما! محمد بن زيد گفت: إنَّا أهْلُبَيْتٍ لاَ نَقْبَلُ عَلَي الْمَعْرُوفِ ثَمَناً. «ما خانداني هستيم كه در برابر كار نيكوئي كه انجام دادهايم مزدي را نميپذيريم!» و من از تو درگذشتم دربارة چيز عظيمتر از اين كه خون زيد بن علي است. برو به سلامت و در امان خدا! و خودت را پنهان كن تا اين مرد(منصور) مراجعت كند. زيرا در جستجوي تو جدِّيَّتي تمام دارد. اين فعل را از مكارم شِيَم و عظيم همّت او به شمار آوردهاند.[592] محدِّث قمّي، محمد را كوچكترين پسران زيد محسوب داشته است و گفته است: وي فضلي بسيار و نَبالتي به كمال داشت، و قصّهاي از فتوّت و جوانمردي او معروف است كه داعي كبير آن را براي سادات و علويّين نقل كرده كه آن را سرمشق خود قرار داده و به آن طريق رفتار نمايند، و ما آن قصّه را در ص 181 «منتهي الآمال» در ذكر اولاد حضرت امام حسن عليهالسّلام نگارش داديم .[593] أقول: آن دستورالعمل و سرمشق از برادر داعي كبير ميباشد نه از خود او. و توضيح آن است كه خود ايشان ترجمة حال داعي كبير امير حسن بن زيد بن محمد بن اسمعيل بن حسن بن زيد بن الحسن بن علي بن أبيطالب عليهالسّلام را مفصّلاً ذكر كرده است كه در سال دويست و پنجاه و دوم هجري بر طبرستان استيلا يافت و بيست سال سلطنت كرد. و پس از او برادرش محمد بن زيد الحسني بر جاي او مستولي گرديد. تا آنكه گويد: پاورقي [580] - ابن قتيبه در كتاب «الامامة و السياسة» از طبع سوم ج 2 ص 178 سنة يكصد و شصت و سه ذكر نموده است. [581] - در «الامامة و السّياسة» ج 2 ص 181 سنة يكصد و شصت و شش وارد است. [582] - ابن قتيبه در ج 2 ص 182 سنة يكصد و هفتاد و سه ذكر كرده است. [583] - منظور خودش ميباشد. [584] - «الامامة و السّياسة» طبع مصر سنة 1328 ج 2 ص 140 و ص 141 و طبع سوم مطبعة حلبي ج 2 ص 170 و ص 171. [585] - «أضْواءٌ علي السُّنَّة المحمّديّة» طبع سوم ص 407 و ص 408. [586] - «الاءمام جعفر الصّادق» طبع سنة 1397 ه، ص 131 تا ص 133. [587] - مسعودي در «مُروج الذهب» ج 1 ص 15. [588] - «ضحي الاءسلام» ج 3 ص 263. [589] - «ظهر الاءسلام»، ج 4، ص 115 و ص 116. [590] - «ضحي الاءسلام» ج 3 ص 231 و ص 232. [591] - آية 124 از سوره6: انعام: «خداوند داناتر است به محلي كه رسالتش را در آنجا قرار دهد.» [592] - «رياض السّالكين» طبع سنگي ص 19 و طبع حروفي ج 1، ص 139. سيد اجل شارح: مولِّف كتاب در ذيل بيان اين حكايت فرموده است: شارح صحيفه گويد: نسب من منتهي ميگردد به همين محمد بن زيد مذكور. زيرا من علي بن احمد بن محمد معصوم بن احمد بن ابراهيم بن سلام الله بن مسعود بن محمد بن منصور بن محمد بن ابراهيم بن محمد بن اسحق بن علي بن عربشاه بن اميرأنْبَه ابن أميري بن حسن بن حسين بن علي بن زيد الاعثم بن علي بن محمد بن علي أبي الحسن نقيب نصيبين ابن جعفر بن احمد السّكّين ابن جعفر بن محمد بن زيد الشّهيد بن علي بنالحسين بن علي بن أبيطالب اميرالمومنين صلوات الله عليهم أجمعين ميباشم: اُولئكَ آبَائي فجِئني بمثلهم إذا جَمَعَتْنا يا جَرِيرُ المَجامِعُ [593] - «منتهي الآمال»، طبع رحلي علميّة اسلاميّه، ج 2 ص 46.
|