كاروان يعقوب به نزديكى هاى مصر رسيد، يوسف در كنار شهر با هزاران نفر در انتظار ورود يعقوب بود، وقتى چشمان يعقوب به آن عظمت خيره كننده افتاد، از همراهان پرسيد: آيا او فرعون مصر است؟ گفتند: نه او پسر تو يوسف است. يعقوب نزديك و نزديكتر شد و در سلام دادن بر يوسف پيشى گرفت و گفت: درود بر تو اى بر طرف كننده غمها! و پدر و پسر پس از چهل سال جدايى، همديگر را در آغوش
كشيدند و در آن لحظه شيرين وصال،اشك شوق از چشمانشان روان شد.
از آيات استفاده مى شود كه اين ديدار در بيرون شهر انجام گرفت و يوسف در همانجا پدر و مادرش را در كنار خود جاى داد و پس از آن به آنها گفت: ان شاءالله با آرامش خاطر وارد مصر شويد. يوسف اين جمله را براى آن گفت كه قبلا مردم كنعان از ترس حكمرانان مصر با نگرانى و اضطراب وارد مصر مى شدند ولى اين بار حكومت دست يوسف بود و آنان با آسودگى خيال وارد شدند و كلمه «ان شاءالله» هم براى تبرك و تيمن بود و بهتر آن است كه انسان هميشه در جملات خود آن را به كار برد.
وقتى يعقوب و همراهان وارد دربار مصر شدند، يوسف پدر و مادرش را بر تخت خود نشاند و اين بالاترين احترامى بود كه از پدر و مادرش به عمل آورد. گفته شده كه منظور از «ابوين» در اينجا پدر و خاله يوسف است، چون مادر يوسف در هنگام وضع حمل بنيامين از دنيا رفته بود و يعقوب با خواهر او ازدواج كرده بود و كسى كه همراه يعقوب به ديدار يوسف آمده بود و مورد احترام او قرار گرفت، خاله يوسف بود و اينكه در آيه از او به عنوان مادر نام مى برد، مشكلى ندارد چون به خاله انسان بخصوص اگر همسر پدر باشد، مادر گفته مى شود همانگونه كه گاهى به عمو پدر گفته مى شود.
به سجده افتادن كاروان كنعان در برابر يوسف
پس از اين مراسم، پدر و مادر يوسف و يازده برادرش در برابر او به سجده افتادند، اين سجده به عنوان سپاسگزارى از خداوند بود كه آنان را پس از سالها گرفتارى، اين چنين نعمت داده است. آنها به يوسف سجده نكردند بلكه او را قبله قرار دادند و به خدا سجده كردند همانگونه كه فرشتگان پس از خلقت آدم او را قبله قرار دادند و خدا را سجده كردند. در عين حال كه سجده براى خدا بود، قبله قرار دادن يوسف بالاترين تعظيمى بود كه آنها از او به عمل آوردند.
احتمال دارد كه سجده دراينجابه معناى سجده اصطلاحى كه نوعى عبادت است و مخصوص خداست، نباشد بلكه منظور از آن نوعى خم شدن و اداى احترام باشد.
پس از سجده آنان، يوسف به ياد خوابى كه چهل سال پيش ديده بود افتاد; او در آن زمان كه كودكى بيش نبود، در خواب ديده بود كه يازده ستاره و آفتاب و ماه بر او سجده مى كنند و آن را به پدرش تعريف كرده بود. اكنون با ديدن اين منظره به ياد آن خواب افتاد و خطاب به پدرش گفت: اى پدر اين است تعبير آن خوابى كه مدتها قبل ديده بودم و پروردگار من آن را راست گردانيد و همو به من احسان كرد آنگاه كه مرا از زندان بيرون ساخت و شما را از صحرا به اينجا آورد و اين پس از آن ناراحتى بود كه ميان من و برادرانم به وجود آمد و سبب آن شيطان بود و پروردگار من نسبت به آنچه بخواهد باريك بين و دقيق است; و او دانا و فرزانه است.
در اينجا يوسف، نعمتهايى را كه به او رسيده از خدا مى داند و
ناراحتى و اختلافى را كه ميان او و برادرانش بوده به شيطان نسبت مى دهد و اين حقيقتى است كه در آيات قرآنى هم آمده و به مردم هشدار داده شده كه شيطان ميان آنها را به هم مى زند:
و قل لعبادى يقولوا التى هى احسن ان الشيطان ينزغ بينهم ان الشيطان كان للانسان عدوا مبينا (اسراء/53)
به بندگانم بگو آنچه را كه نيكوست بگويند، همانا شيطان ميان آنها را تباه مى سازد، كه شيطان براى انسان دشمنى آشكار است.
البته كار شيطان فقط در حد وسوسه و ايجاد انگيزه است وگرنه دشمنى و عداوت، در اثر كارهاى خود افراد ميان آنها پيدا مى شود و اين خداوند است كه در ميان افرادى كه به سبب خودخواهى ها و افزون طلبى ها و دورى از خدا با يكديگر به ستيز و اختلاف برمى خيزند، دشمنى و عداوت ايجاد مى كند:
فاغرينا بينهم العداوة والبغضاء الى يوم القيامة (مائده/14)
پس ميان آنها تا روز قيامت دشمنى و كينه افكنديم.
چند روايت
1 ـ امام صادق(ع) فرمود: وقتى يعقوب نزد يوسف آمد، بزرگى سلطنت، او را گرفت و از مركب خود پياده نشد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت: اى يوسف كف دستت را نشان بده، پس نور درخشانى از آن بيرون شد و به آسمان رفت. يوسف گفت: اى جبرئيل اين چه نورى بود
كه از كف دست من بيرون آمد؟ جبرئيل گفت: به سبب آنكه در برابر يعقوب سالخورده پياده نشدى، نبوت از نسل تو برداشته شد و از نسل تو پيامبرى نخواهد آمد.
2 ـ از امام هادى(ع) درباره سجده كردن يعقوب و فرزندانش به يوسف در حالى كه آنها پيامبر بودند، سؤال شد. فرمود: سجده يعقوب و فرزندانش براى يوسف نبود بلكه سجده آنان اطاعت براى خدا و درودى براى يوسف بود، همانگونه كه فرشتگان به آدم سجده كردند.
3 ـ امام باقر(ع) فرمود: وقتى آنان در دربار پادشاه بر يوسف وارد شدند، يوسف پدرش را در آغوش گرفت و او را بوسيد و گريه كرد و او و خاله اش را بر تخت پادشاه بالا برد، آنگاه وارد منزل شد و روغن زد و سرمه كشيد و لباس شاهانه پوشيد سپس بر آنها وارد شد، چون او را ديدند همگى در برابر او سجده كردند و اين براى احترام او و سپاسگزارى براى خدا بود، در اين هنگام بود كه گفت: اى پدر اين بود تعبير خوابى كه پيشتر ديده بودم.
رَبِّ قَدْ آتَيْتَنى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنى مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيّى فِى الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّنى مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنى بِالصّالِحينَ (101 ) ذلِكَ مِنْ أَنْبآءِ الْغَيْبِ نُوحيهِ