4 ـ «يرتع و يلعب» چهارده نوع قرائت دارد كه مشهورترين آنها همان است كه در مصاحف موجود نوشته شده است.
5 ـ «ان تذهبوا» در حكم مصدر و فاعل «ليحزننى» مى باشد و تقدير آن چنين است: ليخزننى ذهابكم به.
6 ـ «الذئب» با همزه و با تخفيف آن، گرگ. و اصل آن از ذئوبه است كه به معناى وزيدن تند باد است و چون گرگ مانند باد بر سر شكار خود مى رسد به او «ذئب» گفتند.
تفسير آيات
درخواست برادران يوسف از پدر ونگرانى او
* آيات (11 ـ 12) قالوا يا ابانا مالك لا تأمنّا ... : برادران يوسف به اتفاق آراء تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند. از اين رو نزد پدر آمدند و از او خواستند كه اجازه دهد آنان يوسف را همراه خود به صحرا ببرند. يعقوب در آغاز چنين اجازه اى نداد آنان ناراحت شدند و گفتند: اى پدر چرا به ما اطمينان نمى كنى در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ او را همراه ما به صحرا بفرست تا هم از ميوه هاى صحرا بخورد و هم بازى كند كه ما نگهبان او هستيم.
معلوم مى شود كه يعقوب به خاطر شدت علاقه اى كه به يوسف داشت هيچ وقت او را از خود جدا نمى كرد و از اينكه او با برادرانش به صحرا برود نگران بود و بيم آن داشت كه آسيبى به او برسد. اين بود كه در پاسخ برادران يوسف گفت: اينكه او را با خود ببريد مرا اندوهگين مى كند و مى ترسم كه شما از او غافل باشيد و گرگ او را بخورد. اين سخن يعقوب شايد از آن جهت بود كه در سرزمين كنعان گرگ زياد بود و خطر حمله گرگ هميشه وجود داشت و شايد هم دغدغه خاطر يعقوب از بدانديشى برادران يوسف بود و مسأله گرگ را بهانه اى براى ممانعت از رفتن يوسف قرارمى داد.
برادران يوسف گفتند: ما گروه نيرومندى هستيم اگر با اين حال گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود، يعنى با قدرت و توانى كه داريم هرگز امكان آن وجود ندارد كه گرگ او را بخورد.
گفته شده است كه اين سخن يعقوب در واقع تلقين حجت بر آنان
شد و آنان آموختند كه پس از به چاه انداختن يوسف، چه عذرى پيش يعقوب آورند و خواهيم ديد كه آنها پس از مراجعت از صحرا به يعقوب گفتند كه يوسف را گرگ خورد. اين است كه در روايتها آمده است كه هرگز نبايد به شخص دروغگو تلقين دروغ كرد اگرچه در قالب پند و اندرز باشد.
فَلَمّا ذَهَبُوا بِه وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فى غَيابَةِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنآ اِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (15 ) وَ جآءُوا أَباهُمْ عِشآءً يَبْكُونَ (16 ) قالُوا يآ أَبانآ اِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ مآ أَنْتَ بِمُؤْمِن لَنا وَ لَوْ كُنّا صادِقينَ (17 ) وَ جآءُوا عَلى قَميصِه بِدَم كَذِب قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ (18 )
و چون او را بردند و هم سخن شدند كه او را در تاريكى چاه قرار بدهند (چنين كردند) و ما به او وحى كرديم كه تو آنان را از اين كارشان آگاه خواهى ساخت در حالى كه آگاه نباشند(15) و شبانگاه نزد پدرشان آمدند در حالى كه گريه مى كردند(16) گفتند: اى پدر ما رفتيم تا مسابقه بدهيم و يوسف را نزد اثاث خود رها كرديم پس گرگ او را خورد و تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگرچه راستگو باشيم(17) و بر پيراهن او خونى دروغين آوردند. گفت: بلكه نفس شما كارى را براى شما زينت
داد، پس صبرى نيكو (بايد) و خداوند است كه درباره آنچه شما بيان مى كنيد مددكار است(18)
لغت واعراب
1 ـ «فلمّا ذهبوا» جمله شرطيه است و خبر آن به جهت معلوم بودن حذف شده به تقدير: «فعلوا ذلك» يا «جعلوه فيها» و يا جمله اى شبيه آنها. و يا بگوييم خبر آن «و اوحينا» است و واو در آن زايده مى باشد و اين در قرآن و كلام عرب نظاير بسيارى دارد مانند: «فلمّا اسلما و تلّه» و «حتّى اذا جاؤها و فتحت»
2 ـ «اجمعوا» هم سخن شدند، هم داستان شدند، به طور جمعى اراده كردند.
3 ـ «لتنبّئنّهم» به آنان خبرخواهى داد. مفرد مخاطب از مضارع باب تفعيل از ماده «نبأ» است كه به اوّل آن لام تأكيد و به آخر آن ضمير وارد شده است.
4 ـ «وهم لايشعرون» حال از «لتنبّئنّهم» مى باشد.
5 ـ «نستبق» مسابقه مى داديم. با اينكه از باب افتعال است معناى بين الاثنينى مى دهد و به معناى نتسابق مى باشد.
6 ـ «على قميصه» حال از «دم» است و محل آن نصب است و تقديم حال مجرور برخود آن جايز است; اگرچه بعضى ها آن را جايز نمى دانند و «على قميصه» را ظرف براى «دم» مى دانند.
7 ـ «كَذِب» مصدر است و اينكه صفت واقع شده از باب مبالغه است مانند: زيد عدل و يا به تقدير «ذى» و يا به معناى «مكذوب» است.
8 ـ «سوّلت» زينت داده، آسان كرده.
9 ـ «امرا» مفعول «سوّلت».
10 ـ «فصبر جميل» صفت و موصوف يا خبر مبتداى محذوف است به تقدير: امرى صبر جميل و يا مبتدا براى خبر محذوف است به تقدير: «صبر جميل خير».
تفسير آيات
انداختن يوسف به چاه
* آيه (15) فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجبّ ... : برادران يوسف از پدر اجازه گرفتند كه يوسف را همراه خود ببرند وقتى او را به صحرا بردند، با يكديگر هم داستان شدند كه او را در قعر چاه قرار بدهند و اين همان پيشنهادى بود كه يهودا داده بود و برادران به اتفاق آراء آن را تصويب كرده بودند.
در برخى از روايات آمده كه پيش از انداختن يوسف به چاه، آنها يوسف را كتك زدند و هرگاه كه يكى از آنها او را مى زد به ديگرى پناه مى برد ولى او نيز مى زد. يوسف به خود آمد كه بايد به خدا پناه ببرد و چنين كرد.
يوسف را در قعر چاهى كه بر سر راه عبور كاروانيان بود قرار دادند
و البته هدف آنها غرق شدن يوسف در آنجا نبود و لذا تعبير «يجعلوه = او را قرار بدهند» آورده است و منظور از «غيابت الجبّ = نهانگاه چاه» محل خاصى است كه در قعر چاه و نرسيده به آب در كنارى كنده مى شود و چاه كنها به هنگام اصلاح چاه از آن محل استفاده مى كنند.
همچنين از روايات استفاده مى شود كه يوسف سه شبانه روز در آن محل ماند و يكى از برادران كه رأفتى در دل داشت براى او غذا مى آورد و به وسيله طناب و دلو به او مى رسانيد.
آيه شريفه به ذكر جزئيات نمى پردازد و فقط از اينكه برادران تصميم جمعى گرفتند كه يوسف را در نهانگاه چاه قرار دهند سخن مى گويد; آنگاه از يك موضوع مهمى خبر مى دهد كه وقتى آنان با يوسف چنين كردند، خداوند به يوسف وحى كرد كه او در آينده، اين كار آنان را به آنان خبر خواهد داد در حالى كه آنان از وضعيت او آگاه نيستند و او را نمى شناسند و اين آغاز نبوت يوسف بود و او در اين زمان تنها نه سال داشت و مانند يحيى و عيسى، در كودكى به پيامبرى رسيد و اين پيام اميدى براى يوسف بود و او دانست كه از آن چاه بيرون خواهد آمد و زمانى خواهد رسيد كه برادران را از كار زشتشان خبر خواهد داد و اين هنگامى خواهد بود كه آنها او را نمى شناسند. اين وعده الهى تحقق يافت و به طورى كه در آيات بعد خواهد آمد يوسف عزيز مصر شد و برادران او براى گرفتن غله پيش او آمدند و او از موضع قدرت بلايى را كه آنان بر سر يوسف آورده بودند به يادشان آورد و آنان شرمنده شدند.
آوردن پيراهن خون آلود يوسف با گريه دروغين
* آيات (16 ـ 17) و جاؤا اباهم عشاء يبكون ... : وقتى يوسف را در نهانگاه چاه قرار دادند، شبانگاه نزد پدر آمدند و در حالى كه گريه مى كردند، به يعقوب گفتند: اى پدر ما در صحرا به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم پس گرگ او را خورد و تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگرچه راستگو باشيم.
آنان براى فريب دادن يعقوب كه دروغ آنها را باور كند، پيراهن يوسف را كه آغشته به خونى دروغين كرده بودند، به يعقوب نشان دادند و گفتند: اين پيراهن خون آلود يوسف است. آنان از خون يك بز پيراهن يوسف را آغشته كرده بودند ولى يادشان رفته بود كه كه پيراهن را پاره پاره كنند وهمين سالم بودن پيراهن دروغگويى آنان را آشكار مى كرد چون اگر يوسف را گرگ خورده بود، طبعاً پيراهن او پاره پاره مى شد آنها بااين پيراهن و با گريه اى كه مى كردند سعى داشتند كه خود را بى گناه قلمداد كنند. معلوم مى شود كه گريه هميشه دليل بر صفاى باطن و راستى و درستى نيست و گاهى ممكن است از روى حيله گرى و دروغين باشد وكسى اشك تمساح بريزد.
يعقوب سخن آنان را باور نكرد و علاوه بر شواهد و قرائن موجود، دل او گواهى مى داد كه يوسف زنده است و لذا در پاسخ آنان گفت: بلكه نفس شما كارى را در نظرتان جلوه داده و آسان كرده است. يعنى اين يك توطئه است و شما با پيروى از هواهاى نفسانى، دست به كارى
زده ايد كه به گمانتان كار نيكويى است و چون گفته هاى شما دور از حقيقت است، من چاره اى جز صبر نيكو ندارم و در عين حال در برابر جريانى كه شما تعريف مى كنيد، از خدا كمك مى خواهم.
بدينگونه يعقوب در مقابل مصيبت دورى فرزند، بهترين راه را برگزيد: صبر نيكو و بدون جزع و توكل بر خداوند و كمك خواستن از او.
چند روايت
1 - امام صادق (ع) فرمود :يعقوب از آنجهت به فراق يوسف مبتلا شد كه او روزى گوسفندى ذبح كرد و يكى از دوستان او به آن احتياج داشت و چيزى كه با آن افطار كند پيدا نكرد، يعقوب از او غافل شد و به او غذا نداد، پس به فراق يوسف گرفتار شد و پس از آن هر صبح و شام ندا مى كرد هر كس روزه باشد در خانه يعقوب غذا بخورد.
2 - امام صادق (ع) فرمود: چون برادران يوسف او را در چاه انداختند، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: اى كودك در اينجا چه مى كنى؟ يوسف گفت: برادرانم مرا در چاه انداختند. جبرئيل گفت: آيا دوست دارى كه از آن بيرون بيايى؟ گفت: اين با خداست اگر بخواهد مرا نجات مى دهد. گفت: خداوند به تو مى فرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را نجات دهم .گفت: آن دعا چيست؟ گفت: بگو: اللهم انّى اسألك بأنّ لك