بـاب نهم

جنگ خيـبـر

بخش اول: حركت پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به سوى خيبر

خيبر، قطعه اى است در مسير مدينه به شام كه فاصله آن تا مدينه 32 فرسخ يعنى 96 ميل مى باشد(251) و فاصله سه روز راه به سوى شام مى باشد(252) و خيبر به لغت يهود به معناى دژ و قلعه مى باشد و برخى گفته اند كه به نام خيبر بن قانيه

ناميده شده است(253).

در آن منطقه مزارع فراوان مى باشد و تنها چهل هزار اصله خرما مى باشد.

خداوند متعال فتح آن را به پيامبر خويش، وعده داده بود آنگاه كه او در (حديبيه) بودند جايى كه در قرآن آمده است: «و أثابهم فتحا قريباً»(254) و در آيه ديگرى مى فرمايد: «و اخرى لم تقدروا عليها»(255) كه مقصود از اخرى فارس و روم مى باشد(256).

پس از انعقاد اتفاقيه با قريش در صلح حديبيه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با خيالى آسوده، به جنگ يهوديان خيبر رفت آنان كه سپاهيان قريش را در جنگ احزاب بر ضد رسول خدا تجهيز نموده بودند و به جنگ با رسول خدا استمرار مى بخشيدند از آن روزى كه پيامبر خدا به مدينه رسيده بود پيامبر خدا در سال ششم هجرت در ماه ذيحجه از حديبيه بازگشتند و در مدينه ماههاى ذيحجه و محرم را اقامت نمودند سپس در محرم سال هفتم به جنگ يهوديان خيبر رهسپار گشتند(257) و ام سلمه را همراه خود داشتند و در مدينه سباع بن عرفطه را جانشين خود قرار دادند(258) هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ياران خود را براى آماده شدن به جنگ امر فرمود آن متخلفين به اميد غنيمت آمدند آنان كه از حديبيه باز مانده بودند در حالى كه مى گفتند: ما همراه شما به خيبر مى رويم چون آنجا سياحتگاه حجاز است از نظر طعام، گوشت و اموال و ثروت»(259).

پس پيامبر خدا فرمودند: شما فقط به اميد جهاد مى توانيد خارج شويد اما غنيمت نه. اين امر بر يهوديان مدينه گران آمد آنان كه پيامبر خدا را وداع مى گفتند چون آنان مى ترسيدند كه خيبريان هلاك شوند پس هيچ كدام از يهود را حقى بر مسلمين باقى نماند جز اينكه ملتزم اداى آن گردد.

عبدالله بن ابى به يهوديان خيبر پيغام فرستاد كه سلاحهاى خود را بگيرند و اموال خود را به قلعه ها و دژهاى خويش وارد سازند و به جنگ پيامبر بشتابند و هرگز ترس و وحشت به خود راه ندهند چون تعداد آنان بسيار و قوم محمد جز تعداد محدودى نيستند و آن تعداد اندك نيز افراد عارى از اجتماع و فاقد سلاح هستند جز اندكى از آنها(260).

پيامبر خدا و مسلمانان مسافت بين مدينه و خيبر را سه روزه طى كردند و هنگامى كه به حدود خيبر رسيدند پيامبر خدا به مردم دستور داد بايستند و دست به دعا برداشت و عرض كرد: «پروردگارا! اى آفريدگار آسمانها و هر آنچه سايه افكنده است واى آفريدگار زمينهاى هفتگانه و هر آنچه را روى خود حركت داده اند، و آفريدگار شياطين و هر آنچه را كه گمراه ساخته اند من خير و صلاح اين آبادى را مسئلت مى نمايم و خير و صلاح هر آنچه را كه در او است و پناه مى برم به تو از شر اين آبادى و هر آنچه در آن وجود دارد»(261) خيبر مخصوص جهاد گران حديبيه(262) نبود بلكه شرط اين غزوه آن بود كه تنها هدف جهاد ورزان در راه خدا بوده باشد نه كسب غنيمت و مال.

روش نظامى پيامبر خدا آن بود كه هرگز شبانه بر دشمن حمله نمى كرد بلكه مهلت مى داد تا صبح گردد اگر از جمع دشمن صداى اذان مى شنيد جنگ را متوقف مى ساخت و اگر صداى اذان را نمى شنيد در همان وقت حمله را آغاز مى نمود.(263)

يهوديان خيبر هرگز گمان نمى بردند كه پيامبر خدا و مسلمانان با آنان بجنگند چون آنان داراى دژها و قعله ها و صاحبان عده و عدد بودند هر روز ده هزار جنگجو در صفوف منظم بيرون مى آمدند سپس مى گفتند: آيا محمد با ما مى جنگد؟ هيهات! هيهات..

و يهوديان مدينه نيز مى گفتند: خيبر بهترين مانع و محافظ از شما مى باشد اگر شما خيبر و قلعه هاى آن را ببينيد حتماً باز مى گرديد پيش از آنكه به آنجا برسيد آنان داراى قلعه هاى بلند در تپه ها و كوهها هستند و آب دائم در آن جريان دارد.

خيبر منطقه اى بود كه حرارتش بسيار شديد بود و اين گرما مسلمانان را سخت به خستگى و مشقت مى افكند(264)

تعداد نفرات رسول خدا 1600 تن بود و پرچمدار مسلمانان آن پرچمدار هميشگى رسول خدا و مسلمانان على بن ابيطالب بود كه همراه او 200 سوار كار شجاع بود مسلمانان شبانه بر خيبر وارد شدند و نزديك صبح پيامبر خدا نيروهاى همراه على را مشاهده كردند و گفتند: محمد و خميس ـ يعنى جيش و سپاه!

پيامبر خدا فرمود: الله اكبر ما وقتى به سر وقت قومى نازل شديم «فساء صباح المنذرين»(265).

پيامبر خدا به سپاهيان فرمودند: مبادا بارداران از اسيران را بگيريد و حلال نيست بر فردى كه ايمان به خدا و روز قيامت دارد از اينكه يكى از زنان را به خود اختصاص دهد جز آن كه او را استبراء نمايد و حلال نيست به فردى كه غنيمتى را بفروشد پيش از آنكه تقسيم شده باشد.(266)

يهوديان مدينه مى گفتند: خيبر 1000 زره پوش دارد قبيله اسد، غطفان، همواره از عرب بوسيله آنان دفاع مى كردند آيا شما مى توانيد طاقت و توان مقابله با آنان را داشته باشيد؟ ولى مسلمانان در پاسخ مى گفتند: خداوند متعال به پيامبرش وعده داده است كه آن منطقه را به غنيمت مسلمانان در آورد!...

*  *  *

بخش دوم: آمادگى جنگى يهوديان خيبر

يهوديان خيبر در مورد نحوه دفاع با هم اختلاف نظر داشتند ابو زينب حارث يهودى مى گفت: ما افراد خود را به بيرون قلعه ها ببريم و در بيرون از دژها به جنگ

بپردازيم، ولى ديگران مى گفتند: از داخل قلعه ها به دفاع و جنگ بپردازيم(267).

يهوديان خيبر مرعوب و ترسناك از مسلمانان بودند ولى قريش از اين جنگ مسرور و خوشحال بودند چون آنان، آشنائى و شناخت كافى از قدرت و عظمت قلعه هاى خيبر و كثرت نيروهاى مدافع آنان داشتند از اين رو مى گفتند: پيروزى محمد ذلت دائمى او خواهد بود.

كنانة بن ابى الحقيق، غطفان را به نصرت و يارى خود طلبيد مشروط بر اينكه نصف خرماى خيبر را در يكسال به آنان تسليم كنند پس هنگامى كه قبيله غطفان، آمدن پيامبر اسلام و مسلمانان را به خيبر شنيدند نيروهاى خود را گرد آوردند و بيرون آمدند كه به كمك خيبريان بشتابند و قسمتى از راه را آمده بودند كه پشت سر خود در مورد اموال و دارائى اهل و عيال چيزهايى شنيدند و احساس نا امنى كردند پس دوباره بازگشتند و پيش اهل و عيال و اموال و دارائى خويش باقى ماندند و پيامبر خدا را با خيبريان باقى گذاشتند(268).

ولى ظاهر اين است كه پيامبر خدا يك نوع عمليات نظامى موحشى ايجاد كرده است كه اينان را ترسانده است و از مسير خيبر برگردانده است اين عمليّات در مسير پيامبر خدا كه از مسكنها و منازل غطفان عبور مى كرد و در «رجيع» نازل مى گشتند كه اين عمل باعث بلند شدن صداها و ناله هاى افراد يهود مى گردد پس اين قبيله ترسيدند و سلامت اولاد و همسران خود را بر خرماى خيبر، ترجيح دادند(269).

هنگامى كه پيامبر خدا به خيبر رسيد با صداى بلند فرمود: الله اكبر خيبر را خراب مى نمايم و مسجد بنا مى كنم و شعار مسلمانان در اين جنگ «يا منصور امت» اى خداى كمك كننده بميران(270).يهوديان خيبر، همسران، اطفال و اموال خود را به دژهاى وطيع و سلالم منتقل نمودند و ذخائر خود را به قلعه ناعم بردند ورزمندگان به قلعه «نطاة» وارد شدند و قلعه «قموص» محكم ترين و پايدارترين قلعه هاى خيبر بود و اين همان قلعه اى بود كه پادشاه شان مرحب در آن سكونت مىورزيد، يهوديان خندقى دركنار قلعه هاى خويش احداث كرده بودند همانند خندق مدينه و دژهائى در بالاى برجها و كوهها و هر قلعه اى داراى درب بزرگى بود كه از سنگ ساخته شده بود كه طول آنها چهار ذرع و عرض دو ذراع در ضخامت يك ذراع. يكى از چوپانان فردى از يهود  پيش رسول خدا آمد تا او را به اسلام راهنمايى كند پس او را به اسلام آشنا نمود او مسلمان شد وگفت: من اجير و وخدمت اين فرد يهودى بودم و اين گوسفندان امانت پيش من هستند با آن ها چگونه رفتار نمايم؟ پيامبر خدا فرمود صورت آنها را به سوى قلعه برگردان و آنها خودشان به صاحب خودشان برمى گردند وى گوسفندها را به سمت قلعه برگرداند و راهنمائى نمود و آنها بانظم و ترتيب خاص به طرف قلعه رفتند تا وارد قلعه شدند سپس او به سوى مسلمانان برگشت و همراه آنان مى جنگيد تا اينكه سنگى به او رسيد و او را كشت.(271)

بخش سوم: وقايع جنگ

پيامبر خدا نخست جنگ خود را با رزمندگان يهود آغاز نمود آنان در محلى بالاتر

از جايگاه سپاه پيامبر خدا قرار داشتند پس تيرها سريع تر به آنان مى رسيد پيامبر خدا حدود ده شب آنها را محاصره نمود.

على بن ابى بكر هيثمى از ابن عباس روايت كرده است: كه پيامبر خدا نخست او را (گمان مى كنم ابوبكر را) اعزام نمود ولى او و همراهان با حال هزيمت برگشتند و فرداى آن روز عمر را اعزام نمود او نيز به حال هزيمت برگشت در حالى كه اصحاب خود را ترسو مى خواند و اصحابش  نيز او را ترسو مى خواندند پيامبر خدا فرمود: «فردا پرچم را به دست جوانمردى خواهم داد كه خدا را دوست مى دارد و خدا نيز او را دوست مى دارد خداوند به وسيله او اين قلعه را فتح خواهد كرد او حمله كننده است و فرار كننده نيست»

اصحاب از دل شب منتظر بودند كه اين فرد چه كسى خواهد بود و پرچم به چه كسى اعطا خواهد شد.

پيامبر خدا نزديك صبح به سراغ على بن ابيطالب فرستاد در حالى كه او چشم درد داشت، على فرمود: من زمين عادى و كوه را نمى بينم پيامبر خدا فرمود: چشمهاى خود را باز كن پس هر دو چشم را باز كرد و پيامبر خدا آب دهان در هر دو چشم او قرار داد على مى گويد: از آن لحظه كه پيامبر آب دهان بر چشمان من قرار داد تا كنون چشمان و گوشهايم به دردى مبتلا نگشته است.(272)

سپس پرچم را در اختيار او قرار داد و در حق او و يارانش دعا كرد. پس نخستين كسى كه به مبارزه پيش آمد حارث برادر مرحب خيبرى بود كه با گروه خودش پيش آمد پس مسلمانان پخش و پراكنده شدند ولى على ثابت و استوار باقى ماند پس هر دو رزمنده تحرك يافتند و على او را كشت. برادرش ياسر جهت مبارزه بيرون آمد پس على او را نيز كشت و اصحاب و ياران حارث به قلعه داخل شدند و در را به روى خود بستند آنگاه مرحب كه پادشاه و رئيس آنان بود خارج شد او فرد بلند قد و عظيم الهيبه بود(273) و ظاهر اين است كه او بعد از كشتن حيى بن اخطب پادشاه و رئيس آنان شده بود او رجزى خواند و مى گفت: «خيبريان دانسته اند كه من مرحب پوشنده سلاح و قهرمان با تجربه هستم گاهى با نيزه مجروح مى سازم و گاهى با شمشير خود مى زنم»

در پاسخ رجز او على فرمود: من همان فردى هستم كه مادرم مرا «حيدر» (شير بچه) ناميده است من شما را با شمشير پاره پاره مى كنم همانند پاره كردن... شيرى در بيشه ها كه حمله اش شديد مى باشد.

اين دو پهلوان هر دو با هم ضربتى را رد و بدل كردند پس على تيز دستى نمود با شمشير ذوالفقار خود ضربتى زد پس سنگى را كه به عنوان كلاه خود برگزيده بود پاره نمود و كلاه خود سر او را پاره نمود تا به دندانهايش رسيد سپاهيان صداى ضربت او را شنيدند على هر سه برادر مرحب، حارث و ياسر را كشت آنان كه هر سه نفر به صورت پى در پى به مبارزه على شتافته بودند(274).

آن حالت روانى كه يهوديان پيرامون نيروى سپاه خود در خيبر قرار داده بودند و آن قدرت و توان رزمى را كه مرحب و برادرانش با آن شجاعت شناخته شده بودند تأثير نيرومندى در فرار ابى بكر و عمر داشت....

ذهبى روايت و بكائى از ابن اسحاق را آورده است و آن روايت جابر بن عبدالله انصارى است كه مى گويد: «على در خيبر را روى دستان خود حمل نمود تا اينكه مسلمانان از روى آن عبور كردند پس قلعه ها را باز گشودند آن در بعدها خراب شد و چهل نفر نمى توانستند آن را حمل نمايند(275) و گفته اند در را روى پشت خود حمل نمود تا اينكه مسلمانان روى آن بالا آمدند و وارد قلعه شدند.

درِ قلعه خيبر از سنگ درست شده بود كه طول آن 4 ذراع و عرض آن 2 ذراع بود پس على بن ابيطالب آن را كندو پشت سرخود افكند و داخل قلعه شد و مسلمانان نيز داخل قلعه شدند(276) يهوديان به تقليد از عمل مسلمانان اطراف قلعه را خندق كنده بودند پس على آن درب را كه از قلعه كنده بود به صورت پل در آورد تا مسلمانان توانستند از روى آن عبور و وارد قلعه شوند پس از آنكه رهبرشان حارث بن ابى زينب كشته شده بود. على در باب كندن درِ خيبر جمله معروفى دارد كه مى فرمايد: «من باب خيبر را با قدرت جسمانى ام نكندم بلكه با قدرت الهى كندم»(277)

استاد عبدالرحمان شرقاوى در كتاب «محمد رسول الحرية» معركه خيبر را توصيف مى نمايد و قهرمانيهاى على را نيز بازگو مى نمايد و تصريح مى كند كه چگونه آن بزرگوار در طى ساعاتى اندك چه پيروزيهاى بزرگى را براى مسلمين آوردند در حالى كه مسلمانان در عرض چند روز كه جنگ از ناحيه مسلمانان استمرار يافته بود ولى نه توانسته بودند  كوچك ترين نياز خود را برطرف سازد.

محمد(صلى الله عليه وآله) اينچنين مصلحت ديد كه تمام نيروهاى كوبنده خويش را جهت فتح اين دژ گرد آورى نمايد پس اجتماع يهود در آن قلعه آنان را قادر به آسيب رساندن به مسلمانان قرار داده بود، محمد(صلى الله عليه وآله) سپاه خود را گرد آورد و به آنان دستور داد كه به قلعه حمله ور شوند و به ابوبكر پرچم سپاه را داد ولى او نتوانست كارى از پيش ببرد و نه وارد قلعه گردد.

و در روز دوم سپاه خود را گرد آورد و قيادت سپاه را در اختيار عمر بن خطاب قرار داد واو يك روز تمام محاربه و جنگ نمود ولى او نيز نتوانست قلعه را بازگشايى نمايد و يهوديان همچنان در جايگاههاى منيع خود باقى مانده بودند و ضربات آنان را پاسخ مى دادند بى آن كه حتى يك نفر جهت محاربه به محل سرباز و مكشوف گام بگذارد.(278)

اين قلعه ها و اين اعداد نظامى و عسكرى بزرگ را مال فراوان، سلاح، شهرت جنگجويى و مكر يهود روى هم انباشته بود و به همين جهت سپاه مسلمين در دو حمله نخستين و دوم فرار نمودند و رهبران فراريها همان ابوبكر و عمر بودند.

نيروهاى به هم فشرده يهود از قلعه خارج شدند در حالى كه ياسر پيشاپيش آنان حركت مى كرد به حدى كه تا نزديكى هاى جايگاه پيامبر خدا گام نهاد و اين جرئت و جسارت بر پيامبر خدا را سخت گران آمد و بسيار مهموم و ناراحت گرديد(279)

سپس پيامبر خدا على بن ابيطالب را فراخواند به او فرمود اين پرچم را به دست گير اميد است خداوند متعال به وسيله تو فتح و پيروزى نصيب فرمايد على(عليه السلام) زره پوش را از تن خودش بيرون آورد تا در سرعت حركت مؤثر باشد و رجال و افراد خود را نيز فرا خواند كه زره پوشها را بيرون آورند و سنگينى را از بدن خودرفع نمايند تا سبكبال گردند و در ذهن او اين وصيت و سخن پيامبر خدا دور مى زد: «حركت نما در راه رسولان خويش تا به عرصه آنان وارد گردى سپس آنان را به اسلام فرا خوان اگر اطاعت ننمودند پس با آنان مقاتله نما! سوگند به خداى بزرگ اگر خداوند متعال يك نفر را به وسيله تو هدايت نمايد بهتر است از شتران سرخ مو كه ارزشمندترين كالاى عرب را تشكيل مى داد» پيامبر خدا در چنين موقعيت بحرانى به توصيف على(عليه السلام) پرداخت و فرمودند: «او حمله كننده است و هرگز فرار كننده نيست»(280) پيامبر خدا به على(عليه السلام) فرمود: با آنان مقاتله و كارزار نما تا وقتى كه اقرار به توحيد و اعتراف به رسالت كنند و هنگامى كه چنين اقرار و اعترافى از آنان سر زد پس خونها، اموال آنان ممنوع مى گردد جز در حق همان كلمه مقدسه.

على(عليه السلام) گام به جلو نهاد نخست آنان را به اسلام فرا خواند ولى آنان راه مسخره را پيش گرفتند پس از آنان خواست كه يك نفر و يك نفر با مسلمانان بجنگند و شجاعان خويش را به نبرد بفرستند تا اينكه خود شخصاً به مبارزه آنان بپردازد حارث يكى از شجاعان يهود بيرون آمد پس على(عليه السلام) فوراً او را به زمين افكند و مرد ديگرى نيز خارج شد باز على(عليه السلام) او را نيز قرين حارث نمود در اين هنگام بود كه صداها و صيحه ها از سوى مسلمانان به سوى آسمان بلند گرديد و استهزاء و نيرى شجاعان يهود را به باد تمسخر گرفتند على(عليه السلام) براى مبارزه و كارزار آماده شد(281)

پس  رهبر آنان «مرحب خيبرى» بيرون شد و او حقيقتاً آقا و سرپرست جنگجويان و شجاعان خيبر بود ولى او با تأنى و تكبّر در حالى كه گامهايش را با تأخير و آرام به سوى على(عليه السلام) برمى داشت به سوى على آمد.

او با كمال اطمينان و اعتماد به نفس خويش گام مى سپرد. در دستش حربه سه سر بود و هر قسمت از بدنش با آهن و مس و زره پوشانده شده بود و در تمام بدنش گوشه اى سوراخ يا منفذى خالى باقى نمانده بود كه شمشير از آن نفوذ نمايد.

ولى على(عليه السلام) با آن بدن عارى از زره پوش و ديگر سلاح و ابزار دفاعى با آن قامت معتدل خويش پيش رفت و در دستش تنها شمشير بود و مسلمانان و يهود توقع و انتظارشان پايان يافتن كار على(عليه السلام) بود ولى على(عليه السلام) توانست از سبك شدن خويش از وسائل نظامى حسن استفاده را بكند و مرحب را كه با تشكيلات كامل و پوشش زره و كلاه خود سر و ديگر وسائل لازمه حركت مى كرد به حدى كه نزديك بود دنده حربه اش سينه على(عليه السلام) را بشكافد على(عليه السلام) ناگهان عقب عقب برگشت و حربه مرحب را به خود افكند سپس به مرحب حمله كرد و با تمام نيرويش  شمشير را بر سر مرحب كوبيد پس آهن روى سر مرحب پاره گشت و شمشير على(عليه السلام)بر فرق مرحب نشست و جمجمه را منشق كرد و مرحب همراه فرياد يهود و تعجب آنان به زمين افتاد و فريادهاى پيروزى مسلمين از اردوگاه آنان به آسمان بلند گرديد على(عليه السلام) و رجال او به سوى درب قلعه حمله بردند با تمام توان و قدرت خويش در را مى كوبيدند تا باز شود و وارد شوند و يهود او كشته شدن مرحب مبهوت شده بودند و از قلعه اى به قلعه ديگر با ناله و فزع فرار مى كردند.

سيد مرتضى فيروز آبادى در كتاب «فضائل الخمسه»حديث پرچم را از صحيح بخارى ومسلم روايت كرده است و از احمد بن حنبل، نسائى، استيعاب، كنزالعمال، الرياض النضره و ترمذى، ابن ماجه و ديگران به تفصيل آورده است.

در جنگ خيبر حوادث و رخدادها با آنچه در جنگ بدر رخ داد اختلاف دارد، چون در جنگ خيبر مسلمانان با قلعه هاى محكم و استوار و جنگجويان فراوان رو به رو بودند چون برخى از تواريخ تعداد آنان را تا ده هزار تن ذكر نموده اند و بريده أسلمى ذكر كرده است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) پرچم را به عمر بن خطاب دادند او با جمعى از مردم به سوى خيبر حركت نمود(282) پس با اهل خيبر برخورد نمودند عمر با اصحاب و يارانش به سوى پيامبر بازگشتند.

پس پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: فردا پرچم را به فردى خواهم سپرد كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد و خدا و پيامبرش نيز او را دوست مى دارند وقتى روز روشن شد ابوبكر و عمر سينه پيش مى كشيدند كه آنان مشمول چنين توصيفى بوده باشند پس على(عليه السلام) را فراخواند در حالى كه او درد چشم داشت پس آب دهن به چشم او انداخت و پرچم را به او عطا نمود(283) سپس فرمود: «خدايا او را از گرما و سرما محافظت فرما! پس از اين دعا او هرگز احساس گرما و سرما نمى نمود»(284)

بيهقى روايت كشته شدن مرحب را به دست توانمند على(عليه السلام) ذكر كرده است و گويد: «آنان دو ضربت با هم رد و بدل كردند على(عليه السلام) پيش دستى كرد و ضربت محكمى بر سر او نواخت كه سنگ روى سر و كلاه خود را دو نيمه كرد و تا دندانهايش پيشرفت نمود و شهر خيبر را گرفت به اين تاريخ مسلم، ابن اثير و ديگر رجال سيره جزم نموده اند»(285)

قلعه ناعم نخستين قلعه از قلعه هاى نطاة بود كه به دست تواناى على(عليه السلام) باز گشوده گرديد سپس على (عليه السلام) قلعه قموص را گشود و اين قلعه بسيار محكم و منيع بود به حدى كه مسلمانان در طول 20 شبانه روز محاصره نتوانسته بودند آنها را بگشايند واز قلعه قموص بود كه صفيه به اسارت گرفته شد در اين روايت نام آن دو نفر كه از جنگ خيبر فرار كرده بودند (ابوبكر و عمر) ذكر نشده است و به جاى آن دو نام فلان و مردى گذاشته شده است چون آمده است پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) پرچم را به دست گرفت و تكان داد و فرمود: كيست اين پرچم را توأم با اداى حق آن باز ستاند؟ پس فلانى آمد و گفت: من حاضرم و پرچم را گرفت و رفت سپس مرد ديگرى آمد و اظهار آمادگى كرد و پيامبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: برو، سپس پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: پرچم را به فردى خواهم داد كه فرار نمى كند پس فرمودند: بيا اى على، و على رهسپار جنگ شد تا خداوند خيبر و فدك را براى او فتح كرده(286) ديگر راويان و نويسندگان و ناشران تنها به حذف اسماء فرار كنندگان حزب قرشى بسنده نكرده اند بلكه خواسته اند مناقب و مكارم على(عليه السلام)را نيز به نفع خود، سلب نمايند به عنوان خيانت به پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) تا صفت منافقان بر آنان صدق نمايد.

ابن عرفه گويد: «اكثر احاديث جعلى در فضايل صحابه در ايام حكومت بنى اميه دستكارى شده است تا به رؤساى آنان تقرب و نزديكى به عمل آيد به اين اميد و گمان كه آنان مى خواستند دماغهاى بنى هاشم را به خاك بمالند»(287)

و از نمونه اين تحريفها است كه زهرى اموى روايت كرده است: «آن فردى كه مرحب خيبرى را كشت محمد بن مسلمه بود او اين سخن را بر اساس حسدورزى به على(عليه السلام) انجام داده است و عامل برترى دادن محمد بن مسلمه به اين جهت مى باشد كه او يهودى الاصل و يكى از دشمنان سر سخت اهل بيت(عليهم السلام)و انصار مى باشد و از كسانى است كه در هجوم به خانه فاطمه(عليها السلام) اشتراك ورزيده است و از جمله حمله كنندگان به آن بيت شريف مى باشد»(288)

و هم اوست كه سعد بن عباده زعيم انصار را كشته است.(289)

از اين رو امويان او را دوست مى دارند و چرا دوست نداشته باشند چون او مشترك با امويان در عداوت على(عليه السلام) و انصار مى باشد او كسى است كه با اميرالمؤمنين(عليه السلام) در خلافتش بيعت ننمود.(290)

و دهشت آور اينكه محمد بن مسلمه برادر مرحب مى باشد پس امويان خواسته اند اين نكته را بپوشانندواظهار ننمايند و او را قاتل مرحب معرفى نمايند. چون على بن ابيطالب(عليه السلام) در علت عدم رويكرد به بيعت محمد بن مسلمه فرموده است: گناه من در بيعت ننمودن محمد بن مسلمه آن است كه من برادر او مرحب خيبرى را در جنگ خيبر كشته ام.(291)

در قلوب مشركين، حسرت پيروز نشدن يهوديان بر مسلمانان باقى ماند پس خواستند عقده هاى آن را با تعريف و تمجيد يهوديان و تأييد و كمك نمودن به آنان امثال كعب الاحبار، محمد بن مسلمه، عبدالله بن سلام و زيد بن ثابت بازگشايى نمايند.

«و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين» أمويان نقشى مهم را به كعب بن مالك عطا نموده اند چون او در جنگ تبوك از پيامبر خدا و مسلمانان تخلف ورزيد و در حكومت على(عليه السلام) با او بيعت ننمود.(292)

همچنين ابن كثير أموى روايت كرده است كه محمد (ابن مسلمه) پاهاى مرحب را بريد پس مرحب به او گفت اينها را مجهز نما پس محمد بن مسلمه :گفت مرگ را بچش آنچنان كه محمود بن مسلمه چشيده است پس على(عليه السلام) از او عبور كرد و سر او را بريد و در مسلوبات او مخاصمه نمودند و شكايت را پيش رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بردند پس پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) شمشير، نيزه و كلاه خود و سپر را به محمد بن مسلمه دادند.(293)

امويان تنها به اين امر بسنده ننموده اند كه مناقب و فضائل على(عليه السلام) را سلب نمايند بلكه كوشيده اند آن منقبت را به خدمت و نكوهشى تبديل نمايند به اين ترتيب او را فردى به تصوير بكشند كه غنيمت و لباسهاى مقتول ديگرى را مى طلبد و پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به غير مصلحت او حكم مى دهد ولى حق و حقيقت همان است كه قبلا گفتيم: اين على(عليه السلام) است كه مرحب خيبرى را كشته است و عادت مألوف على(عليه السلام) هم اين بود كه هرگز لباس مقتولى را سلب ننمايد(294) آنچنان كه در جنگ خندق در مورد عمر و بن عبدود عامرى رفتار نمود و با حاملان پرچم قريش در بدر واحد رفتار كرد و سيره به ما خبر مى دهد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) (رئيس و بزرگ اهل بيت) از پذيرفتن 12 هزار درهم قيمت كلان جثه نوفل بن عبدالله مخزومى امتناع ورزيد فردى كه على بن ابيطالب او را در جنگ خندق كشته بود و با اين گفتار آن را پس زد: «نه خيرى در جسد و نه در بهاى جسد او وجود دارد؟»(295)

هنگامى كه على بن ابيطالب(عليه السلام) عمر و بن عبدود عامرى را در جنگ خندق كشت عمر بن خطاب به او گفت پس چرا زره او را نكندى چون در ميان عرب زرهى به خوبى آن وجود ندارد؟ على(عليه السلام) فرمود: «من او را زدم و او با بدترين عضو بدنش خود را محافظت نمود پس حيا نمودم كه آن را سلب نمايم»(296)

و همچنان كه گذشت پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) از پذيرفتن 12 هزار درهم براى جسد عمرو بن عبدود عامرى نيز سرباز زد و نپذيرفت آن فردى كه به دست على(عليه السلام) كشته شد.

على بن ابيطالب پهلوانان و شجاعان مشهور را در بدر، احد، خندق، خيبر و حنين كشتند ولى منافقان از دشمنان اهل بيت كوشيده اند اين اخبار را تحريف نمايندو اين مناقب و فضيلتها را به ديگران نسبت دهند بر اساس حسد ورزى كه با ولى مسلمين و سيد عرب و وصى مصطفى(صلى الله عليه وآله) داشتند واز طبيعت على(عليه السلام) آن بود كه مقتول خود را سلب لباس ننمايد(297) و مجروح را نكشد و پشت سر فرار كننده راه نيافتد.

عمر گفت: در على بن ابيطالب(عليه السلام) سه منقبت و خصلت هست كه آرزو داشتم كه يكى از آنها را داشته باشم و يكى از آنها محبوب تر به من مى باشد از آنكه شتران سرخ مو اعطا شده باشم يكى ازدواج با فاطمه(عليها السلام) دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و ديگرى سكونت او در مسجد با رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كه بر او حلال بود هر آنچه بر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)حلال بود و حرام بود هر آنچه بر رسول خدا حرام بود و سومى گرفتن پرچم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در روز خيبر بود(298).

حلبى نيز گويد: «قلعه هاى يهود عبارت بود از نطاة، شق، صعب، قموص، وطيح و سلالم، آن قلعه هاى چهارگانه نخستين با زور شمشير فتح شد ولى قلعه پنجم و ششم با صلح و مسالمت فتح شد».

پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با صفيه در صهباء ازدواج نمود در آن مكانى كه خورشيد به على(عليه السلام) باز گردانده شد پس از آنكه غروب نموده بود(299).

پس براى على(عليه السلام) دو كرامت در خيبر پيش آمد:

1. كشتن پادشاه يهود و پهلوانان آنان و بيرون راندن سپاه آنان به خارج قلعه ها و سپس بلند نمودن درب بزرگ آنان و پل قرار دادن آن روى خندق كه مسلمانان به قلعه داخل گردند و فتح قلعه و كشودن قلعه هاى ديگر.

2. بازگشتن خورشيد پس از آنكه غروب نموده بود.(300)

*  *  *

بخش چهارم: نتيجه گيرى جنگ خيبر

پس از فراغت مسلمانان از جنگ خيبر، جعفر بن ابيطالب و ياران او از حبشه بازگرديدند پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: به خدا قسم نمى دانم از كدام يك از اين دو امر بيشتر خوشحال گردم آيا به فتح خيبر يا قدوم جعفر سپس بلند شد و ما بين دو

چشمان او بوسه زد(301) همراه او شانزده نفر مرد بودند(302) ظاهر امر اين است كه توقف طولانى جعفر در حبشه جهت نشر و تبليغ اسلام در آفريقا بوده است پس از آنكه اكثر مهاجرين پس از وصول پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به مدينه باز گشته بودند.

پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) برخى از دژها را بوسيله جنگ و غلبه فتح كردند و برخى ديگر ساكنان آنها بدون جنگ، مصالحه نمودند و آنها وطيع و سلالم بودند پيامبر اسلام با يهود مصالحه كردند بنابراين اساس  كه خونهاى آنان محفوظ باشد و هر كدام به اندازه با چهار پايان خود از اموال را جز طلا و نقره و سلاح با خودشان حمل كنند و آنان از خيبر بيرون شدند و با او شرط نمودند چيزى را كتمان نكنند اگر مرتكب چنين خطائى شدند ديگر عهد و پيمانى با آنان وجود نخواهد داشت پس وقتى مالى را در كيسه پوستى پيدا نمودند كه آن را پنهان نموده بودند پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)آن را به زمين و درخت غلبه داد و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خيبر را به 1800 سهم تقسيم نمود پيادگان از آنها 1400 نفر و صاحبان مركب 200 سوار كار پس به سواركاران سه سهم قرار داد دو سهم جهت مركب و سهمى هم براى خودشان و به پيادگان فقط يك سهم قرار داد و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خيبر را به كسانى تقسيم نمود كه در حديبيه حضور داشتند پس به جابر بن عبدالله انصارى نيز سهمى عطا نمود هر چند او در خيبر غايب شده بود(303) و بر بانوانى كه جهت مداواى مجروحين همراه نيروهاى اسلام حاضر شده بودند از غنائم چيزى عطا فرمود.

پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) صفيه دختر حيى بن اخطب را به سهم خود گرفت و او را آزاد ساخت و با وى ازدواج نمود(304) و وليمه ازدواج را خرما، ليه و روغن قرار داد(305)صفيه به همسرش ابن ابى الحقيق تعريف كرده بود كه او در خواب ديده است كه خورشيد بر سينه اش افتاده است پس همسرش به صورت او زده بود كه تو پادشاه عرب را آرزو مى نمائى پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با او عروسى انجام داد پس از آنكه از حيض پاك گرديد(306) مسلمانان بر خزينه و گنج حيىّ بن اخطب دست پيدا نمودند و ابن ابى الحقيق را كه آن را پنهان كرده بود كشتند و خداوند متعال آن را نشان داد(307) و كنانة بن ربيع خزانه بنى النضير را در خرابه اى پنهان كرده بود پس پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: «آيا اگر اين گنج را ما پيش تو يافتيم ترا بكشيم؟»

گفت: آرى

پس وقتى مسلمانان، گنج را پيش او يافتند او را به سزاى عملش رساندند(308)سپس رسول خدا(صلى الله عليه وآله) زمين زراعى را در اختيار آنان گذاشت كه به صورت بخشى از محصولات كار كنند و فرمود: «من شما را تثبيت مى كنم در آن رودى كه خداوند تثبيت كرده است»(309)

رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هرگز نخواست يهوديان را به شام بيرون سازد از اين رو در ايام حكومت چهار ساله اى كه بعد از فتح خيبر برقرار بود آنان را به سوى شام بيرون نساخت و ابوبكر هم آنان را از خيبر بيرون نكرد بلكه در اين مورد به همان روش نبوى(صلى الله عليه وآله) حركت نمود و عمر نيز در سالهاى نخستين حكومت خود و تا چهار سال چنين كارى را انجام نداد ولى بعد از مسلمان شدن كعب الأحبار او از عمر درخواست نمود كه يهوديان را به فلسطين برگشت دهد از آن منطقه اى كه از آن خارج كرده بودند و عمر نيز موافقت كرد.

و چون مسئله، يك مسئله خطيرى بود و همه مسلمانان با آن موافقت نمى كردند پس حديثى رااز زبان پيامبر ساختند كه مفاد آن، توصيه به بيرون بردن يهوديان به سرزمين شام بود و اين حديث را زهرى كه ميل و هوا و هوسش أموى بود ذكر كرده است(310).

آمار تلفات

در اين جنگ نود و سه نفر از يهوديان و شانزده تن از مسلمانان كشته شدند(311) و برخى تعداد مسلمانان را بيست و چهار نفر نگاشته اند(312).

و به دروغ روايت كرده اند كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) متعه را حرام كرده است و خوردن گوشت  حيوانات اهلى را نيز در خيبر حرام كرده است.(313)

و حجاج بن علاط سلمى كه جديداً مسلمان شده بود و درجنگ خيبر مشاركت نموده بود از اين حادثه بهره بردارى نمود و از محضر رسول خدا استيذان نمود كه به مكه برود تا مال خود را از همسر مشرك خود در مكه گرد آورى نمايد و چون مشركين دوست داشتند يهوديان بر مسلمانان پيروز گردند پس حجاج به آنان گفت: محمد شكستى خورد كه چنين شكستى را هرگز نشنيده ايد و اصحاب و ياران او آنچنان به قتل رسيده اند كه هرگز مثل آن را نشنيده ايد و پيامبر اسلام اسير شده است و گفته اند: «او را نخواهيم كشت تا اينكه به مكه بفرستيم پس او را در مكه بكشند پيش كسانى كه از دست او به ناروائى و مصيبت رسيده اند.»

پس مشركان مال او را با شدت علاقه گرد آورى نمودند و از شنيدن اين خبر بسيار خوشحال گشتند و ابوسفيان با عباس (عموى پيامبر) به سبب مصيبتى كه به بنى هاشم رسيده بود همدردى كرد. سپس حجاج با عباس بن عبدالمطلب خلوت كرد و به او گفت: «من پسر برادرت را به عنوان داماد به دختر پادشاه يهوديان يعنى صفيه ترك نمودم و او خيبر را فتح نموده است وقتى سه روز از اين گفتگو گذشت به مردم مكه خبر را برسان! پس عباس هم خبر را بين مردم مكه منتشر ساخت و كافران محزون و پريشان و مسلمانان خوشحال و شادمان گشتند»(314).

پس از پيروزى مسلمانان بر جبهه قريش با صلح و مصالحه و بر جبهه يهود يا جنگ و حرب، دولت اسلامى توسعه يافت دوستداران دنيا و مصالح دنيوى فرصت را غنيمت شمردند و شروع به ورود به اسلام نمودند و خواه و ناخواه مسلمان گشتند مانند: عمر و بن العاص، ابوموسى اشعرى، ابوهريره، خالد بن وليد و امثال آنان.

*  *  *


[251]- التنبيه و الاشراف ص 222 سيره حلبيه ج 3 ص 30.

[252]- تاريخ خميس ديار بكرى ج 2 ص 43.

[253]- معجم البلدان ج 2 ص 467.

[254]- عيون الاثر ج 2 ص 133 - 141، الفتح 18.

[255]- الفتح 21.

[256]- عيون الاثر ج 2 ص 133 - 141.

[257]- مغازى واقدى ج 2 ص 634، تاريخ يعقوبى ج 2 ص 56، ابن اسحاق گفته است پيامبر خدا در محرم بيرون رفت سيرة بن هشام ج 3 ص 342، تاريخ خليفه ص 37، مغازى ذهبى 403، عيون الاثر ج 2 ص 133، مالك و ابن حزم گفته اند كه جنگ خيبر در سال 6 هجرت رخ داد و ابوحامد گويد در سال 5 سيره حلبى ج 3 ص 31.

[258]- مغازى واقدى ج 2 ص 636، سيره ابى حاتم ج 1 ص 300.

[259]- ودك روغن چربى النهايه ج 4 ص 202.

[260]- السيرة الحلبيه ج 3 ص 33، تاريخ الخميس ج 2 ص 43.

[261]- الارشاد للمفيد ج 1 ص 124، سيره ابن هشام ج 3 ص 343، مجمع البيان ج 9 ص 119، البحار ج 21 ص 14،.

[262]- مغازى واقدى ج 2 ص 684.

[263]- الروض الأنف ج 6 ص 501، عيون الأثر ج 2 ص 134.

[264]- تاريخ الخميس ج 2 ص 47.

[265]- الصافات آيه 177، عيون الاثر ج 2 ص 135.

[266]- الروض الأنف ج 6 ص 504، عيون الاثر ج 2 ص 137.

[267]- مغازى واقدى ج 2 ص 636، البداية و النهايه ج 4 ص 206 - 207، تاريخ طبرى ج 2 ص 289.

[268]- سيره ابن هشام ج 3 ص 344.

[269]- تاريخ ابن اثير ج 2 ص 216.

[270]- مراجعه كنيد به مغازى واقدى ج 2 ص 650 - 654، تاريخ طبرى ج 2 ص 298، مغازى ذهبى ص 406، تاريخ الخميس ج 2 ص 34.

[271]- عيون الاثر ج 3 ص 148.

[272]- مغازى ذهبى ص 413.

[273]- امالى مفيد ص 3، السيرة الحلبيه ج 3 ص 32.

[274]- سيره ابن هشام ج 3 ص 349، تاريخ طبرى ج 2 ص 300، سيره حلبى ج 3 ص 37 - 38.

[275]- تاريخ الذهبى المغازى ص 412، تاريخ ابن الوردى ج 1 ص 120، الارشاد للمفيد ج 1 ص 126، دلائل النبوة بيهقى ج 4 ص 212، مجمع البيان ج 9 ص 121، مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 293، تاريخ الطبرى ج 3 ص 13، تاريخ اليعقوبى ج 2 ص 56، الروض الانف ج 6 ص 508، تاريخ الخميس ج 2 ص 51، سيره ابن دحلان ج 2 ص 11.

[276]- تاريخ اليعقوبى ج 2 ص 56.

[277]- تاريخ الخميس دياربكرى ج 2 ص 51.

[278]- از اخلاق پيامبر و على اين بود كه آنان هرگز فردى را به مبارزه نمى طلبيدند ولى هرگز كسى را كه آنان را به مبارزه مى طلبيد رد نمى كردند.

[279]- سيره حلبيه ج 3 ص 34.

[280]- مغازى ذهبى ص 407، سنن بخارى كتاب الجهاد و السير باب دعاء النبى الى الاسلام، و كتاب المغازى باب غزوة خيبر ج 5 ص 76 - 77، سنن مسلم باب فضائل على بن ابيطالب(ع) طبقات ابن سعد ج 2 ص 110 - 111،سيره ابن هشام ج 4 ص 42، نهايد الادب ج 17 ص 253.

[281]- چنانچه گذشت از اخلاق رسول خدا و على (ع) آن بود كه احدى را به مبارزه نمى طلبيدند ولى احدى را كه آن ان را به مبارزه مى طلبيد رد نمى نمودند.

[282]- بين الهلالين روايت نسائى است اما در اصل اينچنين است «فقد ورد و نهض معه شيىء من الناس.

[283]- مختصر تاريخ دمشق ابن عساكر ج 10 ص 328.

[284]- تاريخ الاسلام ذهبى ج 2 ص 412.

[285]- دلائل النبوة بيهقى ج 4 ص 212، البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص 213، مسلم از اسحاق بن ابراهيم در كتاب جهاد باب غزوه ذى قرو ص 1439 روايت كرده است: السيره الحلبيه ج 3 ص 38.

[286]- البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص 212، مسند احمد بن حنبل.

[287]- فجر الاسلام احمد امين ص 213.

[288]- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 48، السقيفه و فدك 51، البداية و النهاية ج 4 ص 496.

[289]- انساب الاشراف ج 1 ص 589، العقد الفريد ج 4 ص 247.

[290]- الامامة و السياسيه ج 1 ص 73.

[291]- الامامة و السياسة ج 1 ص 73.

[292]- الروض الأنف ج 6 ص 138.

[293]- البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص 215.

[294]- تاريخ الخميس ج 1 ص 488.

[295]- مسند احمد ج 1 ص 248، دلائل النبوة بيهقى ج 3 ص 440، البداية و النهاية ابن كثير ج 4 ص 122 - 123.

[296]- البداية و النهايه ابن كثير ج 4 ص 122، دلائل النبوة ج 3 ص 432 باب ما اصاب النبى و المسلمين من محاصرة المشركين اياهم من البلاء، السيرة النبوية ابن كثير ج 3 ص 205 - 206.

[297]- تاريخ الخميس، الديار البكرى ج 1 ص 488 دلائل النبوة، بيهقى ج 3 ص 432.

[298]- مستدرك الحاكم ج 3 ص 135.

[299]- السيرة الحلبيه الحلبى الشافعى ج 3 ص 39 - 40 - 41 - 44.

[300]- المنبع السابق ج 3 صفحات (39 - 40 - 41 - 44).

[301]- المنتظم ج 3 ص 294.

[302]- عيون الاثر ج 2 ص 145.

[303]- الروض الانف ج 6 ص 524، السيرة الحلبيه ج 3 ص 31.

[304]- گفته اند در ملك خود باقى ماند.

[305]- المنتظم ج 3 ص 297.

[306]- السيرة الحلبيه ج 3 ص 44، تاريخ الطبرى ج 2 ص 302.

[307]- المنتظم ج 3 ص 294.

[308]- الروض الانف ج 6 ص 510، تاريخ الخممس ج 2 ص 47.

[309]- المنتظم ابن جوزى ج 3 ص 294 جمل من انساب الاشراف ج 1 ص 443، التنبيه و الاشراف 222.

[310]- الروض الانف ج 6 ص 528، تاريخ الخميس ج 2 ص 56.

[311]- المنتظم ج 3 ص 294.

[312]- مغازى ذهبى ص 430، الروض الانف ج 6 ص 519.

[313]- سنن البخارى ج 2 ص 604 - 606، سيرة ابى حاتم ج 1 ص 304، الروض الانف ج 6 ص 521، تاريخ الخميس ج 2 ص 54.

[314]- الروض الأنف ج 6 ص 521، تاريخ الخميس ج 2 ص 54.