بخش پنجم: ردّ شمس در خيبر
خورشيد دوبار و در دو موطن به على(عليه
السلام) برگردانده شده است يكى در ايام حيات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در غزوه
خيبر و دومى به هنگام بازگشت از جنگ نهروان در
دوران حكومت خويش.(315)
و حديث ردّ شمس نزديك به حد تواتر است و
تعداد كثيرى از علماء كتابهاى خاصى را پيرامون آن موضوع نگاشته اند و در رأس
اينان عبدالرحمن سيوطى مى باشد.
دياربكرى صاحب كتاب الخميس گفته است: در
اين سال آفتاب جهت على(عليه السلام)طلوع نمود بعد از آنكه غروب كرده بود بر اساس
آنچه طحاوى در مشكلات الحديث از اسماء دختر عميس از دو طريق وارد ساخته است و
گويد: «پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) وحى بر او مى شد در حالى كه سرش در
بغل على(عليه السلام) بود او هنوز نماز عصر را نخوانده بود كه آفتاب غروب كرد پس
پيامبر اكرم به على گفت: آيا نماز را خوانده اى؟ گفت: نه، پس پيامبر خدا دست
به درگاه الهى برد و عرض كرد، خدايا اگر در طاعت تو و رسول تو بود پس آفتاب را
براى او برگردان!
اسماء مى گويد: «پس آفتاب را ديدم
كه غروب نموده بود سپس طلوع نمود و بر روى كوه تابان گرديد و اين حادثه در محل
صهباء در خيبر رخ داد»(316)
و در كتاب «المنتقى» تأليف احمد بن صالح
آمده است: «سزاوار نيست بر كسى كه در مسير علم قرار دارد تخلف از حفظ حديث اسماء
كه آن حديث از علامات و نشانه هاى نبوت مى باشد.»(317)
اين موضوع را علامه امينى در كتاب
«الغدير» به شكل بسيار عالى مورد بحث قرار داده است(318)
تأييد كنندگان صحت حديث ردّ شمس از علماى اهل سنت: ابوبكر وراق(319) و حافظ خطيب بغدادى است كه شرح
حال او در كتاب تلخيص المتشابه آمده است(320)
و ديگرى ابوزكريا اصفهانى مشهور به «ابن منده» مى باشد كه در كتاب «المعرفه»
آورده است و ديگرى قاضى عياض در كتاب «الشفاء بتعريف حقوق المصطفى 1 / 548» و أخطب
خوارزم در كتاب «المناقب»(321)
و حافظ ابوالفتح نطنزى در كتاب «الخصائص العلويه» و حافظ ابوالقاسم طبرانى در معجم
خويش(322) حاكم ابن شاهين در مسند كبير و
حاكم نيشابورى و حافظ ابن مردويه اصفهانى و ابواسحاق(323)
بغدادى مشهور به «ماوردى» در كتاب «اعلام النبوة»(324)
و حافظ ابوبكر بيهقى در كتاب «الدلائل» آورده اند.
و حافظ محمد طحاوى در كتاب «مشكل الاثار»
با اين لحن و تعبير كه اين دو حديث ثابت و معتبر مى باشند آنچنان كه راويان
آنها ثقه و مورد اعتماد هستند.(325)
و علامه سبط بن جوزى، حديث را ذكر كرده
است و آن را در كتاب «تذكرة الخواص» مورد تصحيح و تأييد قرار داده است.(326)
و حافظ احمد زينى دحلان نيز در كتاب
«السيرة النبوية» تصحيح كرده است.(327)
و حافظ گنجى شافعى حديث را در كتاب
«كفاية الطّالب» وارد ساخته است.(328)
و شيخ الاسلام حموئى در كتاب «فرائد
السمطين» آورده و صحّت آنرا تأييد كرده است.(329)
و حافظ ابوزرعة عراقى در كتاب «الطبرانى
الكبير» آنرا وارد ساخته است.(330)
و امام سبتى در كتاب شفاء الصدور و حافظ
بن حجر عسقلانى در كتاب «فتح البارى،(331)
و امام عينى در كتاب عمدة القارى فى شرح صحيح البخارى»(332)
و حافظ سيوطى در كتاب «جمع الجوامع» و ترتيب آن(333)
از على (ع) در مقام بيان معجزات پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) و در كتاب
«الخصائص الكبرى»(334) گفته است: «به يوشع پيامبر آفتاب
حبس شد هنگامى كه با ستمگران در حال مقابله بود و به پيامبر ما نيز در اسراء آفتاب
حبس شد و تعجب آورتر اينست كه آفتاب برگردانده شد هنگامى كه از على(ع) نماز عصر
فوت شد و سيوطى اين حديث را در «اللالى المصنوعه»(335)
از اميرالمؤمنين و ابى هريره و جابر انصارى و اسماء بنت عميس از طريق ابن منده،
طحاوى، طبرانى، ابن ابى شيبه، خطيب، عقيلى، دولابى، ابن شاهين و ابن عقده
آورده اند وصحت حديث را حافظ سمهودى در «وفاء الوفاء» مورد تأييد قرار داده
است و گفته است اين حادثه در محل «صهباء» در خيبر رخ داد.(336)
و باز صحت حديث را حافظ قسطلانى در كتاب
المواهب اللدنيه مورد تأييد قرار داده است.(337)
و حافظ ابن حجر هيثمى نيز مورد تأييد
قرار داده است چون در الصواعق المحرقه گويد: «كرامت درخشانى به امير المؤمنين(عليه
السلام) مى باشد»(338) و حلبى شافعى در «السيرة الحلبيه»(339)
و در احاديث صحيحه آمده است كه آفتاب جز
به يوشع بن نون و على(عليه السلام) باز نگشته است و على(عليه السلام) افضل از يوشع
مى باشد چون وارد شده است كه آفتاب به احدى از خلق خدا باز گردانده نشده است
مگر به يوشع بن نون وصى موسى(ع) و به اميرالمومنين(عليه السلام) چون آخرين قتال و
جنگ شان در روز جمعه بود با اينكه آفتاب غروب كرد و اين امر بر منافقين از اصحاب و
ياران يوشع نيز پديدار گرديد و يوشع گفت به جنگ آنان ادامه دهيد چون شما با اذن
خدا غلبه پيدا كرده ايد آنان گفتند: ما كارزار نمى كنيم چون روز شنبه
وارد گشته است يوشع خلوت كرد و قسمتى از آيات صحف ابراهيم و تورات را تلاوت نمود و
از خداى متعال درخواست نمود كه آفتاب را بر آنان برگرداند تا از دين بيرون روندگان
احتجاج ننمايند پس يوشع گفت: مقاتله نمائيد آنان گفتند، ما مقاتله نمى كنيم
چون روز شنبه وارد شده است يوشع گفت: اين وضعيت (آفتاب برگشته بود) نه از جمعه است
و نه از شنبه و من از خداى متعال درخواست كرده ام كه آفتاب را بازگرداند تا شما
بر دشمنانتان غلبه و پيروزى يابيد و آنان نتوانند بر شما غلبه جويند پس با آنان
مقاتله و كارزار نمودند و غلبه يافتند و مالك و مسلط بر آنان شدند آن گاه آفتاب
غروب نمود.
«صفراء» دختر شعيب، همسر حضرت موسى(عليه
السلام) بود او هم با يوشع بن نون همراه مارقين از بنى اسرائيل سوار بر زرافه
مقاتله مى نمود آنچنان كه عايشه دختر ابوبكر همسر رسول خدا(صلى الله عليه
وآله) با وصى و اميرالمؤمنين همراه مارقين از امت روى شتر (جمل) با او
مى جنگيد(340). آفتاب يكبار به يوشع و سه بار به
اميرالمومنين(عليه السلام) باز گردانده شد و در محل بقيع بر او سلام كرد.(341)
پس از آنكه على(عليه السلام) از كارزار و
قتل خوارج فراغت يافت و سرزمين بابل را(342)پيمود
وقت نماز عصر فرا رسيد پس على(عليه السلام) فرود آمد و مردم نيز فرود آمدند
على(عليه السلام) فرمودند: «مردم! اين سرزمين، سرزمين نفرين شده است و در طول
روزگار سه بار مورد عذاب و شكنجه واقع شده است و اين سرزمين يكى از مؤتفكات(343) مى باشد و نخستين زمينى است
كه در آنجا بت مورد ستايش قرار گرفته است بر هيچ پيامبر و نه بر وصى او روانيست كه
در آنجا نماز بگزارد ولى هر كدام از شما خواسته باشد نماز بخواند منعى نيست پس
مردم از دو سوى راه مشغول نماز گشتند ولى او سوار استر رسول خدا(صلى الله عليه
وآله) گرديد و دور شد.
جويريه گويد در دل خود گفتم: به خدا قسم
او را تعقيب خواهم نمود و از او در مورد نمازم تقليد خواهم كرد پس پشت سر او حركت
كردم هنوز از پل «سوراء» عبور نكرده بوديم تا اينكه آفتاب غروب كرد پس من به شك و
ترديد افتادم و على(عليه السلام) متوجه من گرديد و فرمود: جويريه! به شك و ترديد
افتادى؟
گفتم: آرى اى اميرالمؤمنان!
پس على(عليه السلام) در قسمتى فرود آمد و
وضو گرفت، سپس با كلامى سخن گفت كه من درست نمى توانم بگويم مثل اينكه عبرانى
بود سپس نداى الصلاة در داد پس قسم به خدا نگاه كردم به آفتاب كه از دو كوه كه
داراى صدا بودند(344) ظاهر شد پس او نماز عصر را خواند
و من نيز همراه او خواندم وقتى از نماز فارغ شديم، تاريكى بازگشت آنچنان كه بود پس
على(عليه السلام) متوجه مى گرديد و فرمود: جويريه! فرزند مسهر، خداوند متعال
مى فرمايد: «فسبح باسم ربك العظيم» و من از خداوند متعال به اسم عظيم او قسم
دادم پس آفتاب را بر من برگرداند پس جويريه گفت وقتى اين كرامت را ديدم گفتم: قسم
به خداى كعبه تو وصى پيامبرهستى(345)
و باز در روايت آمده است: كه آفتاب جهت
على بن ابيطالب باز گشت آن هم در واقعه بنى النضير جائى كه پيامبر خدا شش شبانه
روز در مسجدى كه آنجا هست نماز گزارد و معروف به (مسجد فضيخ)(346) مى باشد. و اين داستان
پيامبر خدا سليمان بن داود مى باشد دستور داد كه سواركاران بر او رژه روند به
حدى كه او را به شگفت آوردند و مشغول خويش ساختند تا اينكه آفتاب غروب نمود و نماز
عصر از دست رفت پس به ياد آورد كه نماز عصر را نخوانده است پس دستور داد كه
سواركاران برگردند و آزاد نمودن آنها را كفاره فوت نماز عصر خود قرار داد ولى
آفتاب براى وى بازنگشت آن چنان كه بر اميرالمؤمنين و بازگشت فضيلت و برترى از آن
رسول خدا و اميرالمؤمنان مى باشد چون او افضل اوصياء و پيشوايان راشدين است و
خداوند متعال داستان سليمان را بازگو كرده است جائى كه مى فرمايد: «إِذْ
عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصّافِناتُ الْجِيادُ فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ
حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ رُدُّوها عَلَيَّ
فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ»(347)
آنچه از راويان و محدثين، از موافقان
حديث رد شمس بودند گذشت ولى مخالفان حديث هم وجود دارند و آنان عبارتند از: ابن
كثير، ابن تيميه، ابن الجوزى و ابن حزم(348)
ولى سبط بن الجوزى سخن جد خود را در مورد تضعيف حديث به خاطر وجود ابن عقده كه
رافضى است رد كرده است و گفته است: «ابن عقده مشهور به عدالت مى باشد»(349)
* * *
بخش ششم: تلاش يهود خيبر در قتل پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)
اصحاب پيامبر: پيامبر(صلى الله عليه
وآله) از غذاى مسموم خيبر نخوردند
اغلب اوقات قاتل تلاش دارد كه تهمت قتل
را به گردن ديگرى بيافكند تا نفس خود را از اتهام سنگين قتل مبرى سازد مانند آنچه
قاتلان پيامبر خدا انجام دادند كه تهمت قتل را به زينب يهوديه منتسب دانستند.
پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) هرگز با
صفت خيانت و مكر مشهور نگرديده است و همچنين جدش عبدالمطلب چون او از پيروان عدل و
داد بود او حرب بن اميه را مجبور ساخت تا ديه مرد يهودى را كه كشته بود، پرداخت
نمايد(350) در صورتى كه يهوديان در تلاشهاى
خود مى كوشيدند پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) را به قتل برسانند ولى در اين
امر به شكست برخوردند و رجال حزب قرشى نيز مكرر كوشيدند كه رسول خدا را به قتل
برسانند ولى در اهداف خود به شكست رسيدند ليكن بار آخر موفق شدند. قاتلان تلاش
كرده اند روايات جعلى و ساختگى در مورد قتل او بوسيله زهر در خيبر از خود
بسازند در حالى كه او طعام نامبرده را نخورده است.
ما اكنون روايات صحيح و مستندى را
مى آوريم كه دلالت دارند بر اينكه پيامبر خدا هرگز طعام مسموم خيبر را نخورده
است و اين روايات از طريق جابر بن عبدالله انصارى و عبدالله بن مسعود آمده است:
1. در سال هفتم و پس از معركه خيبر زينب
دختر حارث همسر سلام بن مشكم گوسفند بريان شده را به پيامبر خدا(صلى الله عليه
وآله) هديه نمود و قبلا پرسيده بود كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) كدام عضو از
اعضاى گوسفند را دوست مى دارد به او گفته شده بود ذراع و سر دست را پس سم را
در آن اعضا بيشتر خوراند و ساير اعضاى گوشت گوسفند را نيز مسموم ساخت آنگاه به
حضور رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آورد هنگامى كه جلو پيامبر گذاشتند سر دست را
گرفت و بريده اى از آن بازگرفت كه خون بسته داشت پس لذيذ نشمرد تا ميل كند
همراه پيامبر خدا بشر بن براء بن معرور هم بود و از گوشت برداشت آنچنان كه پيامبر
خدا برداشته بود و نزد او لذيذ آمد و خورد ولى رسول خدا نخورد و فرمود: «اين گوشت
به من خبر مى دهد كه مسموم مى باشد»(351)
سپس از زينب توضيح خواست او اعتراف نمود پس بشر بن براء در اثر سم در گذشت چون زهر
خورده بود ولى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از اين مسموم چيزى نخور.
كشته شدن بشر از دروغهاى سلطه حاكمه
مى باشد كه خود مباشر قتل رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بودند چون چگونه
امكان دارد مسلمانى پيش از پيامبر و رسولش اقدام به خوردن غذاى مشتركى بنمايد؟ اين
يك امر محال در منطق عرف اسلامى و قبيلگى مى باشد.
2. بيهقى از ابوهريره نقل كرده است:
هنگامى كه خيبر فتح شد به رسول خدا گوسفندى اهدا شد كه در آن سم وجود داشت.
پس پيامبر خدا فرمود: هر چه يهود وجود
دارد آنان را پيش من جمع كنيد پس آنان را گرد آوردند.
پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) خطاب به
آنان فرمود: من از شما چيزى را سؤال مى كنم درخواستم اين است كه صادقانه پاسخ
دهيد؟
گفتند: بلى اى اباالقاسم.
پس پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به
آنان فرمود: پدر شما كيست؟
گفتند: پدر ما فلان شخص است پيامبر
خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: دروغ گفتيد بلكه پدر شما فلان كس است گفتند راست
گفتى و نيكو گفتى باز پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: اگر سوال ديگرى داشته
باشم به صدق و راستى پاسخ خواهيد گفت، گفتند: بلى چون اگر دروغ گفته باشيم تو
خواهى شناخت آنچنان كه در مورد پدران ما گفتى.
پس رسول خدا فرمود: اهل آتش كيست؟ گفتند:
ما كمى در آن مى مانيم سپس مارا در آن باقى مى گذارى.
پس پيامبر خدا فرمود: شما همواره در آن
باقى مى مانيد.
سپس پيامبر خدا فرمود: آيا اگر سؤالى
بكنم درست پاسخ خواهيد گفت؟
گفتند: آرى
فرمود: آيا در اين گوسفند زهرى قرار
داده ايد؟
گفتند: آرى
فرمود: چه انگيزه اى باعث شد كه
چنين كارى را انجام دهيد؟
گفتند: خواستيم بدانيم تو اگر پيامبر
دروغينى بوده باشى از دست شما راحت شويم و اگر پيامبر راستين بوده باشى كه به تو
ضرر نمى رساند.(352)
3. ابو عبدالله حافظ به ما خبر داد گفت:
كه ابوالعباس محمد بن يعقوب به ما خبر داد گفت: كه عباس بن محمد به ما خبر داد وى
گفت: كه سعيد بن سليمان به ما خبر داد او هم گفت: عباد بن العوام به ما خبر داد از
سفيان يعنى ابن حسين از زهرى از سعيد بن مسيب و ابى سلمة بن عبدالرحمن از ابى هريره
كه يك زن يهودى به پيامبر خدا گوسفند آلوده به سم را هديه نمود پس پيامبر خدا(صلى
الله عليه وآله) به اصحاب و ياران خود گفت: از آن امساك ورزيد چون آن مسموم است پس
پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) به آن زن فرمود چه عاملى باعث شد كه چنين اقدامى
نمائى؟
در پاسخ گفت: مى خواستم بدانم اگر
تو پيامبرى راستين هستى كه خواهى دانست و خداوند تو را به آن مطلع خواهد ساخت و
اگر كاذب و دروغين باشى مردم را از دست تو راحت بنمايم راوى گويد: پيامبر خدا
متعرض او نشد.(353)
4. امام ابوالطيب سهل بن محمد بن سلميان
(ره) به ما حديث نمود و گويد كه ابو حامد احمد بن الحسين الهمدانى به ما خبر داد
او گويد: كه محمد بن رزام مروزى به ما حديث نمود و گويد: كه خلف بن عبدالعزيز به
ما حديث نمود و او گويد: پدرم عبدالعزيز بن عثمان به من خبر داد از جدم عثمان بن
ابى جبله و او گويد: كه عبدالملك بن ابى نضره از پدرش از جابر بن عبدالله انصارى
روايت نمود كه «يك زن يهودى به پيامبر خدا هديه نمود: يا گوسفند مسموم يا بره
مسموم هنگامى كه آن غذا را به او نزديك كردند و مردم دستان خود را جهت گرفتن و
خوردن غذا دراز كردند پيامبر خدا فرمود بايستيد.
و امساك نمائيد چون عضوى از اعضاى آن
چنان به من خبر مى دهد كه من مسموم هستم پس صاحب آن را خواست(354) و رسول خدا(صلى الله عليه وآله)
فرمود: آيا تو اين گوشت را مسموم نموده اى؟ زن پاسخ داد آرى. پيامبر خدا(صلى
الله عليه وآله) فرمود چه چيز تو را واداشت كه دست به چنين اقدامى بزنى؟
زن گفت: دوست داشتم بدانم اگر تو پيامبر
كاذب و دروغگو هستى مردم را از دست تو راحت سازم و اگر تو رسول حقيقى هستى، تو به
زودى بر آن اطلاع خواهى يافت پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) او را مورد عقاب قرار
نداد.(355)
5. از عبدالله بن مسعود آمده است كه
مى گويد: «ما خود تسبيح نمودن طعام را مى شنيديم (يعنى پيش دستان پيامبر
خدا كه ذراع گوسفند مسموم با او حرف زد و به او اعلام نمود كه در درون آن سم وجود
دارد».(356)
پس پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) مسموم
بودن طعام را از جانب خداوند سبحان مطلع گشته همانند آن چه ذراع مسموم با او به
سخن در آمد تا از آن نخورد و نجود و اين امر از دلائل نبوت مى باشد و خبر
دادن خداوند سبحان به پيامبر خودش مستوجب آن است كه از اين طعام نخورد.
اين روايات مذكوره اثبات مى نمايد
كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از اين طعام مسموم نخورده است و اين حادثه در سال
هفتم هجرت سال فتح خيبر رخ داده است.
ولى پيامبر خدا در سال يازدهم هجرت كشته
شد پس به اين ترتيب رسول خدا قطعاً با سم خيبر كشته نشده است آن عواملى كه باعث
قتل رسول خدا شده اند سعى و كوشش دارند كه زينب يهوديه را متهم به قتل رسول
خدا(صلى الله عليه وآله) نمايند تا از آن قصاص فرار نمايند كه به زودى به آن
خواهند رسيد در حالى كه روايات صحيحه اثبات مى نمايد كه پيامبر خدا و نه
اصحاب و ياران او اقدام به خوردن از اين گوسفند ننموده اند و گوسفند مسموم
خود خبر از مسموم بودن خويش داده است و اين امر از علائم نبوت مى باشد به
همين جهت علماى اعلام آن را از دلائل نبوت ذكر كرده اند و بشير بن برا بن
معرور در معركه خيبر در حال جنگ كشته شده است و آن چيزى را كه در حق او
پيچانده اند كه او طعام را پيش از رسول خدا ميل نمود از دروغ پردازيهاى
قاتلين پيامبر اسلام مى باشد همانند آنچه در حوادث سقيفه ساخته اند كه
سعد بن عباده انصارى مى خواست حكومت را در سقيفه غصب نمايد در حالى كه او
كاملا از اين تهمت پاك و مبرا مى باشد(357).
چون در روايات ساختگى آمده است كه رسول
خدا ابن ابى الحقيق را به مباشرين امور بشر بن البراء تحويل داد پس به وسيله او
كشته شد(358) در حالى كه در روايتى آمده است كه
بشر بن براء يك سال بعد از آن تاريخ از دنيا رفت(359)
و در روايت ديگرى آمده است كه زمان حكومت عمر از دنيا رفت.(360)
و علماى سوء، مطلب را فهميده اند پس
در افتراء اصرار ورزيده اند تا كشته شدن پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) را
در جريان اين سم قرار دهند و قاتلان واقعى را از تهمت برىء سازند و كرامت الهى را
كه در حق پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) اعطا شده است و در به حرف در آمدن گوسفند
مسموم متجلى و نمودار شده است انكار نمايند در تعدادى از روايات تحريف شده در مورد
مسموميت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) اين چنين آمده است:
«محبوب ترين گوشت به پيامبر خدا(صلى
الله عليه وآله) سر دست بود آن هم سر دست گوسفند» يك بار اين سر و دست مسموم شده
بود و روايت شده است كه يهوديان آن را مسموم ساخته بودند(361)
و تحريف كنندگان بر اين روايت صحيحه افزوده اند كه پيامبر خدا يك لقمه از آن
گرفت ولى نبلعيد.(362)
ولى صحيح همانطور كه در روايات اثبات
نموديم كه شخص رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان چيزى از اين گوسفند مسموم
نخوردند ولى آنان كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) را كشتند كشتن او را به وسيله
سم خيبر اشاعه داده اند و كشته شدن بشر بن براء را هم مستند به سم
نموده اند و عايشه در رأس قائلين به اين شايعه بوده است.(363)
روايات مربوط به سم به دو قسمت تقسيم شده
است قسم اعظم آنها قائل به اين نكته است كه گوسفند پيش از خورده شدن خبر داد كه من
مسموم هستم پس رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نخورد.
و قسم دوم از روايات مى گويند: كه
رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مزّه كرد ولى از حلق فرو نبرد پس آن را بيرون افكند.
دلائل زير اثبات مى كند كه پيامبر
خدا(صلى الله عليه وآله) با سّم خيبر از دنيا نرفته است:
1 - پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) از
گوسفند مسموم ميل نكرد و عقل حكم مى كند كه تكلم گوسفند پيش از اقدام به
جويدن بوده باشد نه بعد از آن. و چون روايات نطق گوسفند از روايات متواتر است كه
أمويان و پيروان آنان نتوانسته اند آنها را حذف كنند.
2 - چون طعام مسموم زينب يهودى كسى را
نكشته است از اينرو پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) از او عفو نمود آنچنان كه در
روايات صحيحه آمده است.(364)
و اگر اين طعام باعث مسموميت «بشر» شده
بود حتماً خاتم الأنبياء او را به علت آن اقدام مى كشت.
3 - ارتباطى بين مرگ رسول خدا(صلى الله
عليه وآله) در سال 11 هجرى با مسموم شدن او در سال 7 هجرى در خيبر وجود ندارد چون
اولا فاصله زمانى طولانى وجود دارد و ثانياً پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) كه از
آن طعام ميل نفرمود چون همان سردست از مسموم بودن خود خبر داد.
در صورتى كه بزرگان سلطنت
خواسته اند مسئوليت شهادت آن حضرت را بر آن غذاى خيبر بيافكنند چون از پيامبر
خدا(صلى الله عليه وآله) حديث دروغينى نقل كرده اند كه غذاى خيبر هر سال به
وجود من عودت مى نمايد.(365)
چون از طبيعت سمها و زهرها آنست كه
قربانيان خود را در آن ايام محدود مى كشد و اين امر برگرفته از
تجربه هاى سموم در تاريخ مى باشد و علم امروز هم آنرا تأييد
مى نمايد.
پس كاملا مى فهميم كه روايت صحيحه
عبدالله بن مسعود كه مى گويد: «او از طعام مسموم نخورد، درست است و بخارى هم
آنرا تأييد كرده است كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) از طعام مسموم خيبر
نخوردند.(366)
در روزگار ما هم فراوان رخ مى دهد
كه حكومتها دشمنان خود را از پا در مى آورند و گناه آنرا به گردن بى گناهان
مى افكنند پس آنان را مى كشند!
پس وقتى پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)
در اثر سم كشته نشده است در سال 11 هجرى چه كسى او را كشت؟! در فصل آينده پاسخ اين
سوال خواهد آمد.
4 - خداوند متعال به قتل پيامبر خدا پيش
از اكمال قران كريم و پيام اسلام عزيز، اجازه نداده است و هنگامى كه رسالت خود را
به مردم تكميل نمود، و ولايت على را ابلاغ نمود و قول خداوند متعال نازل گرديد كه
«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ
رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً»در چنين زمانى خداوند متعال به دشمنان پيامبر
خدا قتل او را فرصت داد پس او را كشتند.
فصل هفتم: فدك
رجال و ساكنان يهودى فدك با رجال خيبر در
جنگ احزاب مشاركت داشتند پس آنان بودند كه مدينه را محاصره كردند و اهل و مردم آن
شهر را ترسانند و آنانرا با تيراندازى مورد هدف قرار دادند.
هنگامى كه پيامبر خدا به خيبر نزديك شد
محيصة بن مسعود را به سوى فدك فرستاد تا آنان را به اسلام فرا خواند و از جنگ و در
افتادن با مسلمانان بر حذر دارد تا مبادا آنان نيز به سرنوشت مردم خيبر مبتلا
گردند و به آنان نيز آن صدماتى برسد كه بر مردم خيبر در اثر مقاومت شان رسيد محيصه
پيش فدكيان رفت و دو روز نيز پيش آنان اقامت ورزيد پس اهل فدك به او گفتند:
ما در نطاة عامر، ياسر، أسير، حارث و
بزرگ يهود مرحب را داريم ما گمان نمى كنيم كه محمد به گرد آنان برسد چون در
آنجا ده هزار جنگجو و مبارز را داريم.(367)
محيصه گويد: وقتى خباثت باطن آنانرا ديدم
خواستم برگردم پس گفتند ما چند نفر از رجال خود را همراه تو مى فرستيم تا
براى ما صلح بگيرند آنان گمان مى كردند كه يهوديان امتناع خواهند ورزيد.
آنان همچنان در اين عقيده بودند تا اينكه
اخبار قلعه ناعم و اهل نجده به آنان رسيد پس اين خبر اعصاب آنان را سست كرد به
محيصه گفتند: آن چه را ما به شما گفتيم پوشيده نگه دار و اين زيور آلات از آن تو
باشد (و آنها خيلى بودند) محيصه گفت: نه من جريان را به پيامبر خدا(صلى الله عليه
وآله) خواهم گفت، پس آنچه را آنان گفته بودند به پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)
رساند و جمعى با يك نفر از رؤساى آنان نيز همراهش آمدند كه به او نون بن يوشع
مى گفتند با پيامبر خدا مصالحه نمودند بر اين اساس كه خونهاى آنان محفوظ باشد
و رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نصف اراضى را داشته باشند و آنان در سرزمين خود
باقى بمانند و در نصف دوم از زمين هم كار كنند بر نصف محصول آن(368) و روايت صحيح تر آن است كه
وقتى يهوديان فدك شكست يهود خيبر را شنيدند به پيشگاه رسول خدا(صلى الله عليه
وآله) كسى را فرستادند كه در مورد تنازل آنان از سرزمين و ديگر متملكات خود گفتگو
كنند مشروط بر آنكه خون آنان محفوظ باشد و با او به اين اتفاق نظر رسيدند كه در
سرزمين خود باقى بمانند و به نصف محصول كار كنند(369)
پس به اين ترتيب خيبر مفتوحه جنگى مسلمين
گرديد چون با قهر و غلبه فتح گرديد ولى فدك كه با صلح و بدون خونريزى بدست آمده
بود از آن پيامبر خدا شد و آن را به دخترش فاطمه(عليها السلام) عطا نمود(370).
على(عليه السلام) در ايام خلافت خود
فرمود: بلى تنها فدك در دست ما بود از تمام آنچه آسمان بر آن سايه افكنده است پس
نفوس قوم بر آن هم طمع ورزيد و نفوس قوم ديگر بر آن نارضايتى داد و چه خوب داورى
است پروردگار متعال.(371)
هنگامى كه ابوبكر بر اريكه قدرت رسيد فدك
را از دست فاطمه(عليها السلام) انتزاع نمود به بهانه حديثى كه فاطمه(عليها السلام)
آن را نپذيرفت و مفاد آن حديث اين است:
«ما گروه پيامبران از خود ارث باقى
نمى گذاريم(372) ابوبكر فدك را در اختيار حكومت
قرار داد در حالى كه قرآن اين حديث را تكذيب مى نمايد جايى كه در حق انبياى
سلف مى فرمايد: «و ورث سليمان داود»(373)
و سليمان از داود ارث برد على رغم اين حديث مورد گفتگو ابوبكر نوشته اى در
مورد ارجاع فدك به فاطمه(عليها السلام)نگاشت ولى عمر آن را دور افكند و نوشته را
پاره پاره كرد دوران عثمان فرا رسيد عثمان فدك را به دامادش مروان بن حكم(374) بخشيد و مروان نيز به پسرش
عبدالعزيز عطا نمود و عبدالعزيز هم به پسرش عمر هبه نمود و هنگامى كه عمر بن عزيز
به حكومت رسيد آن را به صاحبان شرعى خود ارجاع نمود پس امام سجاد(عليه السلام)آن
را تحويل گرفت و محصول آنرا به ذريه فاطمه(عليها السلام) توزيع و تقسيم نمود. سپس
يزيد بن عبد الملك آن را غصب كرد و در اختيار دولت بود تا آنكه آن را ابوالعباس
سفاح پس داده سپس منصور دوانيقى پس از انقلاب عبدالله بن حسن آن را غصب كرد. سپس
مهدى عباسى آن را به اهل بيت(عليهم السلام)ارجاع داد و موسى بن مهدى عباسى آن را
به زور گرفت سپس مأمون عباسى آن را به اهل بيت(ع) اعاده نمود ولى سپس متوكل عباسى
آن را غصب نمود(375).
* * *
بخش هشتم: غزوه وادى القرى
وادى القرى در خارج محدوده حجاز و در
مرزهاى شمالى جزيرة العرب قرار دارد پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) يهوديان وادى
القرى را بين پذيرش اسلام يا جزيه مخير نمود اگر اسلام را پذيرفتند تمام اموال و
خونهاى خود را حفظ خواهند نمود چون آنان
اسلام را نپذيرفتند و بر جنگ و محاربه
اصرار ورزيدند پس پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) چهار روز آنان را محاصره نمود و
با آنان به جنگ پرداخت و بر آنان پيروز شد و هنگامى كه مغلوب شدند اعلان تسليم شد
نمودند پس مسلمانان اموال و اراضى آنان را ضبط كردند و پيامبر خدا(صلى الله عليه
وآله) آنان در اراضى خود باقى گذاشت كه مشغول كار و فعاليت گردند در مقابل نصف
محصولشان به آن ترتيبى كه با مردم و ساكنان خيبر انجام داده بود انجام داد پس روش
پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) با يهوديان متمثل در پذيرش جزيه آنان و باقى
گذاشتن آنان در سرزمين و اراضى خود بود و در آنجا كار و كوشش داشتند و برابر نصف
ثمر و محصولشان در وادى قرى بود و در روزهاى محاصره، خدمتگزار پيامبر خدا(صلى الله
عليه وآله) «مدغم» كشته شد يهوديان اين وادى تسليم شدن را پذيرا نبودند جز پس از
دادن كشتگان فراوان كه در عرصه جنگ در مبارزه تن به تن با مسلمانان كشته شدند.(376)
و انگيزه نگهدارى آنان در سرزمين خود كه
در آنجا مشغول فعاليت گردند اين بود كه آئين اسلام دين آنان را به عنوان دين
آسمانى و وحيانى پذيرفته است و پيامبر خدا نمى خواست آنان را به شام برگرداند
تا حكومت اسرائيلى مجددى را تأسيس نمايند آنچنان كه به سبب احترام او به فرزندان
بشريت واصحاب ديگر ديانتهاى موجود وى آنان را در اراضى خود باقى مى گذاشت كه
در آنجا مشغول كار شوند.
و هنگامى كه يكى از يهوديان، مسلمانى را
پس از فتح خيبر كشت و نزد مسلمانان دليلى وجود نداشت پس پيامبر خدا ديه اش را
گرفت و يهوديان ديگر را از خيبر خارج نكرد.(377)
ولى كعب الاحبار راغب بود كه دولت
اسرائيلى در فلسطين تأسيس سود و همين كعب الاحبار بود كه درخواست كرد يهوديان را
به شام بفرستد آن وقت كه معاوية بن ابى سفيان امارت انجا را داشت پس معاويه اراضى
را به آنها عطا نمود و كارشان قوت گرفت و مكرشان شدت پيدا نمود.(378)
در وادى القرى بود كه احزاب به سلمان
فارسى خيانت و مكر به كار بردند او كه همسفر آنان در آغاز هجرت نبوى(صلى الله عليه
وآله) به مدينه بود پس او را به يك فرد يهودى فروختند سپس آن يهودى، سلمان را
به يهودى ديگرى از بنى قريظه فروخت و او نيز سلمان را به مدينه آورد پس او
اسلام آورد و 250 سال نيز عمر نمود.(379)
در هنگامى كه رسول خدا(صلى الله عليه
وآله) پذيرش اسلام يا پرداخت جزيه را به يهوديان «تيماء» پيشنهاد كرد آنان شق دوم
را قبول كردند و در آنجا اصلا جنگى رخ نداد(380).
تيماء در فاصله 8 مرحله از شام قرار
گرفته است و وادى القرى بين تيماء و مدينه قرار گرفته است.
* * *
[315]- الذريعه ج 3 ص 173، مصنف ابى بكر الوراق.
[316]- تاريخ الخميس ج 2 ص 58، مشكل الاثار ج 2 ص 11.
[317]- تاريخ الخميس ج 2 ص 58، الكافى ج 4 ص 562، من لا يحضر الفقيه ج 1 ص
203.
[318]- كتاب الغدير ج 3 ص 127، 184.
[319]- مناقب آل ابى طالب ج 2 ص 353.
[320]- الشفا بتعريف حقوق المصطفى ج 1 ص 548.
[321]- المناقب 306 ح 301.
[322]- المعجم الكبير ج 24 ص 145 ح 382.
[323]- الثعلبى فى تفسير عرائس المجالس ص 249 و الفقيه.
[324]- اعلام النبوة ص 132.
[325]- مشكل الأثار ج 2 ص 11.
[326]- تذكرة الخواص ص 53.
[327]- السيرة النبوية ج 1 ص 201.
[328]- كفاية الطالب 381-388.
[329]- فرائد السمطين ج 1 ص 183 ح 146.
[330]-الطبرانى الكبير 24 ص 145.
[331]- فتح البارى ج 6 ص 222.
[332]- عمدة القارى ج 15 ص43.
[333]- كنز العمال ج 12 ص 348 ح 35353.
[334]- الخصائص الكبرى ص 2 ص 310.
[335]- اللالى المصنوعه ج 1 ص 336-341.
[336]- وفاء الوفاء ج 3 ص 822.
[337]- المواهب اللدنية ج 2 ص 528.
[338]- الصواعق المحرقه 128.
[339]- السيره الحلبيه ج 1 ص 386.
[340]- كمال الدين، الصدوق 27، الهداية الكبرى، الخصيبى 123.
[341]- الهداية الكبرى ص 123.
[342]- اسم محلى است در عراق نزديك حله مزيديه و آن مسجد الشمس.
[343]- شهرهاى قوم لوط كه خداوند با فرو بردن آنها را به هلاكت رساند.
[344]- صرير: صوت.
[345]- من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 204، وسائل الشيعه الحر العاملى ج 3 ص 469.
[346]- من لا يحضره الفقيه ج 1 ص 203.
[347]- سوره ص آيات 31 - 32، الهداية الكبرى ص 123.
[348]- كتاب الغدير الامينى ج 3 ص 127 - 184.
[349]- تذكرة الخواص ص 54.
[350]- انساب الاشراف ج 1 ص 83.
[351]- تاريخ الطبرى ج 2 ص 303 چاپ اعلمى بيروت، لبنان.
[352]- تاريخ ابن اثير ج 2 ص 221، مغازى ذهبى ص 436، طبقات ابن سعد ج 2 ص
115، سيرة الحافظ ابى حاتم ج 1 ص 305 تاريخ ابن دحلان ج 2 ص 17 سيرة ابن هشام ج 3
ص 352، فتح البارى (7: 497).
[353]- تاريخ ابن كثير ج 4 ص 209.
[354]- شرح النووى على مسلم ج 14 ص 179.
[355]- صالحى آن را در السيرة الشاميه نقل كرده است ج 5 ص 208.
[356]- البداية و النهاية ابن كثير ج 6 ص 317 - 322.
[357]- مراجعه كنيد به كتاب السقيفه اثر مؤلف ص 196.
[358]- مغازى واقدى ج 2 ص 673.
[359]- مغازى واقدى ج 2 ص 678، الشفاء القاضى عياض ج 1 ص 107.
[360]- كتاب من له رواية فى مسند احمد محمد بن على بن حمزه.
[361]- ابوداود آن را در ص 3781. طبقات خليفه ص 96 و تاريخه ص 71 - 198 -
239 - 271 و مسند احمد ج 3 ص 2 المحبر ص 291، 429، شمائل ترمذى ص 163 در باب آنچه
از غذاى پيامبر آمده است، المصنف ابن شيبه ص 13 شماره 15382.
[362]- تاريخ ابن اثير ج 2 ص 221.
[363]- المستدرك الحاكم ج 3 ص 60.
[364]- فتح البارى ج 7 ص 497 تاريخ ابن كثير ج 4 ص 209.
[365]- كنز العمال ج 11 حديث 32189.
[366]- صحيح البخارى ج 4 ص 66 دارالفكر بيروت.
[367]- جناب الرجل گفته مى شود برو هرگز ترا نبينم النهايه ج 1 ص 222.
[368]- مغازى واقدى ج 2 ص 706.
[369]- شرح النووى على مسلم ج 12 ص 82.
[370]- فضائل الخمسه فى الصحاح الستة ج 3 ص 136، شرح نهج البلاغه ج 4 ص 37.
[371]- شرح نهج البلاغه ج 4 ص 37.
[372]- سنن بيهقى ج 6 ص 301.
[373]- النمل آيه 16.
[374]- سنن بيهقى ج 6 ص 301، الغدير ج 7 ص 195.
[375]- السقيفه ابوبكر جوهرى ص 104، شرح نهج البلاغه ج 6 ص 210، فتوح
البلدان 36، تاريخ طبرى ج 2 ص 448، حلبى ج 2 ص 363.
[376]- مغازى ذهبى ص 442، تاريخ طبرى ج 3 ص 16، نهاية الأدب ج 17 ص 268،
عيون الاثر ص 144، تاريخ ابن اثير ج 2 ص 222، سنن بخارى ج 7 ص 235، المستدرك
الحاكم ج 3 ص 40.
[377]- مغازى واقدى ج 2 ص 715.
[378]- مراجعه شود به نظريات الخليفتين مؤلف ج 2 ص 387.
[379]- تحفة الاحوذى شرح الترمذى ج 1 ص 202، المعجم الكبير الطبرانى ج 6 ص
224، دلائل النبوة الاصفهانى ص 42.
[380]- مغازى واقدى ج 2 ص 710 - 711.