ترجمه

« ( اى ابن عبّاس ) آگاه باش به خدا سوگند فلانى ( ابو بكر بن ابى قحافه )

[ 503 ]

پيراهن خلافت را بر تن كرد با اين كه مى‏دانست مقام من نسبت به خلافت به منزله استوانه سنگ آسياست ، علوم و معارف الهى از ناحيه من سرازير مى‏شود و هيچ پرواز كننده‏اى به اوج كمالات من نمى‏رسد ، با اين حال چون از خلافت منع شدم جامه‏اى غير از آن پوشيدم و از آن اعراض كردم . مى‏انديشيدم كه با دست بريده حمله كنم يا بر ظلمت شديدى كه پيران را فرسوده ، كوچك سالان را پير مى‏كند و در اين حالت مؤمن رنج مى‏برد تا خدا را ملاقات كند صبر كنم ، ديدم صبر كردن بر اين ستم اولى‏تر است . بنابراين صبر كردم در حالى كه گويا در چشمم خار و در گلويم استخوان بود . ميراث خود را تاراج رفته مى‏ديدم تا اوّلى در گذشت و خلافت را پس از خود به فلانى ( پسر خطّاب ) سپرد .

( سپس به شعر اعشى تمثّل جست )

شتّان ما يومى على كورها
و يؤم حيّان اخى جابر [ 1 ]

عجيب است با وجود اين كه اوّلى مرتّباً در زمان حياتش مى‏خواست خلافت را به نفع من واگذارد به هنگام مرگ آن را به ديگرى واگذار كرد ، اين دو تن هر كدام پستانى از خلافت را بشدّت چسبيده بودند . ( ابو بكر ) خلافت را در اختيار مرد خشنى گذاشت كه خشونتش موجب آزار و جراحت مردم مى‏شد و برخوردش خشن بود ، لغزشش در امور دينى بسيار و عذر خطاهايش فراوان بود ، همنشين آن مانند كسى بود كه بر شترى سركش سوار باشد كه اگر مهار آن را سخت بكشد بينيش از هم بدرد و اگر رهايش كند او را به هلاكت رساند . به خدا قسم مردم در زمان او به گمراهى و سركشى ، و رنگ عوض كردن و انحراف دچار شدند . من در طول اين مدت با غم و اندوه سختى صبر كردم تا زمان خلافت ( دوّمى ) نيز سپرى

[ 1 ] چقدر اختلاف دارد امروز من كه بر كوهان شتر سوار و به رنج سفر گرفتارم با آن روزى كه نديم حيّان بردار جابر بودم .

ابن اعشى نديم حيّان برادر جابر و حيّان نماينده انوشيروان در قبيله خود بوده است و به دليلى از نزد حيّان رانده شده و به سختى گرفتار شده است . اين شعر اشاره به اين دو حالت است و امام ( ع ) روزگار خود را در زمان پيامبر با زمان ايراد خطبه مقايسه كرده و به اين شعر تمثل جسته است م .

[ 504 ]

شد و او خلافت را در جمعى قرار داد كه به گمان او من هم يكى از آنها بودم ، پناه بر خدا از آن شورا آن قدر درباره همرديفى من با اوّلى در دل مردم شك ايجاد كردند كه در نتيجه من را با اعضاى شورا قرين و برابر دانستند . آنها مرا در مسأله خلافت بى‏اختيار كرده بودند ، ناگزير در جلسات شورا براى حفظ وحدت مسلمين شركت كردم . پس مردى ( سعد وقّاص ) به دليل حسد از جاده حق منحرف و از رأى دادن به من سرباز زد و فرد ديگرى ( عبد الرحمان بن عوف ) به دليل خويشاوندى با عثمان از رأى دادن به من خوددارى كرد و دو نفر ديگر كه از ذكر نامشان ناخشنودم ( بخاطر هدفهاى ديگرى ) از من كناره گرفتند ، نتيجه آن شد كه خليفه سوّم برگزيده شد در حالى كه از غرور دستهاى خود را بلند كرده بود و به مقاصد پست حيوانى خود رسيده بود . پس از آن اقوام او اطراف او را گرفتند و چنان كه شتر گياهان بهارى را مى‏خورد اموال خدا را خوردند تا آن كه زمانش به پايان رسيد و نتايج عملش گريبانش را گرفت و شكم بارگى او وى را با صورت به زمين زد . به من توجه نكردند مگر وقتى كه مردم بمانند موى گردن كفتار پشت سر هم و انبوه به من رو آوردند و هر طرف مرا در ميان گرفتند چنان كه فرزندانم حسن و حسين ، زير دست و پا رفتند و دو پهلويم از فشار جمعيت صدمه ديد . مردم مانند گله گوسفند در اطراف جمع شدند .

وقتى كه خلافت را پذيرفتم گروهى پيمان شكنى كردند ( ناكثين ) ، گروهى از ديانت خارج شدند ( مارقين ) گروهى ديگر راه ظلم را در پيش گرفتند ( قاسطين ) ،

گويا اينان سخن خداوند را نشنيده بودند كه مى‏فرمايد : تِلْكَ الدَّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّاً فِى الْأَرْضِ و لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَقينَ [ 2 ] .

بلى ، به خدا سوگند اينان كلام خدا را شنيده و دانسته‏اند ولى زينتهاى دنيا چشم آنها را خيره كرده و به آنها علاقه‏مند ساخته است . آگاه باشيد سوگند به كسى كه دانه را مى‏شكافند و روح را آفريد ، اگر نبود حضور حاضران ، و اقامه

[ 2 ] سوره قصص ( 28 ) : آيه ( 83 ) : دنياى آخرت را براى كسانى قرار داده‏ايم كه قصد برترى جويى در زمين را ندارند و فساد نمى‏كنند و سرانجام نيك براى پرهيزكاران است .

[ 505 ]

حجّت به وجود ياوران ، و پيمانى كه خداوند از علما گرفته است بر پرخورى ظالمان و گرسنگى مظلومان صبر نكنند البتّه افسار شتر خلافت را بر گردنش رها مى‏ساختم و زمان خلافت را همانند زمان غصب آن مى‏انگاشتم و محقّقاً در مى‏يافتيد كه دنياى شما در نزد من از آب دماغ بز بى‏ارزشتر است . گفته‏اند : وقتى كه امام ( ع ) به اينجاى سخن رسيد مردى از اهل قصبه برخاست و به حضرت نامه‏اى داد ، امام ( ع ) نامه را گرفت و خواند . در اين حال ابن عبّاس عرض كرد يا امير المؤمنين چرا كلامت را از آنجا كه قطع كردى ادامه نمى‏دهى ؟ امام ( ع ) فرمود :

هرگز : ابن عباس ، اين خطبه به منزله هيجانى بود كه فرونشست . ابن عباس گفت به خدا سوگند به اندازه‏اى كه بر قطع اين كلام كه امام ( ع ) قصد داشت بيان كند و نكرد متأسف شدم كه بر هيچ كلامى متأسف نشدم » .