فرموده است : و من اشار اليه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه

امام در اين عبارت بر يكى از دو امر به شرح زير برهان اقامه مى‏كند :

صورت اول احتمال دارد كه منظور از اشاره ، ممتنع بودن اشاره عقليه و رسيدن عقل به ذات مقدس او باشد . بنابر اين توضيح مقدّمه اوّل برهان اين است كه ، هر كس ذهن خود را به خدا متوجه سازد و طالب درك ذات مقدّس حق باشد و گمان كند كه ذات او را در مى‏يابد و بر آن احاطه پيدا مى‏كند و به سمتى كه خدا هست اشاره مى‏كند ، لزوما چنين كسى براى خدا حدّى را در نظر گرفته و ذهنش در آن حدّ متوقف مى‏شود ، چون درك حقيقت مستلزم مكانى است براى شى‏ء قابل درك و در اين صورت است كه عقل به حقيقت آن اشاره مى‏كند و در اين صورت مركّب است و در گذشته روشن شد كه هر مركبى در معنى محدود است . گذشته از اين اشاره عقليّه هميشه با اشاره و هميّه و خياليّه آميخته است و آن دو چنان كه خواهد آمد مستلزم اثبات حدّاند .

توضيح مقدّمه دوّم بسيار روشن است ، چون شى‏ء محدود از كثرتى كه در آن اعتبار مى‏شود فراهم مى‏آيد و هر صاحب كثرتى در ذات خود معدود و قابل

[ 274 ]

شمارش است . با توضيح اين دو مقدّمه ، نتيجه برهان اين خواهد بود كه هر كس خدا را قابل اشاره بداند او را معدود و قابل شمارش دانسته است . امّا اين كه محال است خدا قابل شمارش باشد چنان كه قبلا بيان شد لازمه كثرت ممكن الوجود بودن خداست .

صورت دوّم احتمال دارد كه مقصود از نفى اشاره به خدا ، اشاره حسّى ظاهرى و باطنى به خدا باشد و بيان اين كه خداوند از وحدت عددى منزّه است .

توضيح مقدّمه اوّل اين است كه هر كس با يكى از حواس ظاهرى به خدا اشاره كند براى او حدّ و حدود و پايان قابل احاطه‏اى قرار داده است ، زيرا هر چه با حس ظاهرى يا باطنى بدان اشاره شود ناگزير در جايى مخصوص با وضع معيّنى بايد باشد و هر چه چنين باشد ناچار داراى حدّ و حدود خواهد بود ،

بنابر اين لازم مى‏آيد كه خداوند داراى حدود باشد .

توضيح مقدّمه دوّم منظور از قابل شمارش بودن در اين جا اين است كه ذات حق مبدأ كثرتى قرار داده شود كه بتوان براى او افراد ديگرى فرض كرد .

توضيح اين كه هر چه در جهت خاص و وضع مخصوصى قابل درك باشد عقل به امكان وجود امثال او حكم مى‏كند . بنابر اين كسى كه خدا را به اشاره حسيّه محدود بداند او را مبدأ شمارش افراد بسيارى دانسته است و در نتيجه خداوند را همانند آنها محدود و قابل شمارش دانسته است . در صورتى كه خداوند واحد است و دوّمى ندارد كه پايه شمارش قرار گيرد .

اما اين كه خداوند در نفس خود نيز معدود نيست به اين دليل است كه اگر معدود باشد لازم مى‏آيد كه از اجزاى فراوانى تركيب يافته باشد . زيرا واحد به اين معنى ( مركب از اجزاء ) در حقيقت واحد نيست و گرنه اشاره حسيّه به آن تعلق نمى‏گيرد . واحدى كه قابل اشاره حسيّه باشد لزوما بايد داراى مكان و وضع باشد ،

چه داراى اجزا باشد يا وضع و مكان ، مجتمع از دو امر يا امورى خواهد بود ،

[ 275 ]

بنابر اين تركيب لازم مى‏آيد و هر مركّبى چنان كه گذشت ممكن الوجود است و چون محال است كه خداوند به اين معنى واحد باشد ، مطلق اشاره به خداوند مستلزم جهل به اوست ، زيرا خداوند واحد واجب الوجود است با توجه به اين كه براى واحد مفاهيم ديگرى نيز هست ، بايد دانست كه خداوند به معناى عددى واحد نيست ، امّا مى‏توان گفت خداوند به اين دليل واحد است كه غير او در حقيقت خاصى با او شريك نيست و خداوند به اين دليل واحد است كه در حقيقت ذات او تركيب و تأليفى از معانى متعدد وجود نداشته و قوام او به اجزا و اشيائى نيست ، و به اين دليل واحد است كه هيچ كمالى را فاقد نيست بلكه هر كمالى كه شايسته ذات او باشد بالفعل براى او حاصل است . خداوند سبحان به اين اعتبارات سه گانه فوق واحد است .