فرموده است : رجل وكّله اللّه الى نفسه فهو جائر عن قصد السبيل . . . الى قوله بخطيئته .

در اين عبارت امام ( ع ) خشم خدا را نسبت به يكى از آن دو مرد توضيح داده و آن را با اوصافى به شرح زير از ديگران جدا مى‏سازد :

اوّل آن كه خداوند آن شخص را به خود واگذار كرده است . بايد دانست كه توكيل از وكالت گرفته شده است . در مثال عرب چنين گفته مى‏شود : وكّل فلان امره الى فلان ، اين كار وقتى است كه كسى به ديگرى اعتماد كرده و كار خود را به آن واگذارد ، بنابراين توكّل عبارت است از اين كه فقط بر وكيل اعتماد قلبى دارد . با دانستن معناى توكّل معناى سخن امام ( ع ) اين خواهد بود : كسى كه اعتقاد قلبى و يا گمان نزديك به يقين داشته باشد كه خود يا ديگرى ، غير خداوند ،

قدرت كامل و تمام بر انجام كارى دارد و بخوبى مى‏تواند از عهده انجام كارى برآيد و آن را عملى سازد ، همين اعتقاد و گمان از قوى‏ترين سببى است كه خداوند توكّل و اعتماد او را به خودش واگذارد و معناى كلام امام ( ع ) كه فرمود :

و كّله اللّه على نفسه همين است . معناى اعتماد به دنيا نيز همين است كه انسان اعتقاد داشته باشد كه مال و اندوخته‏هاى دنيوى تأمين كننده خواسته‏هاى اوست و تحصيل مال دنيا او را از غير مال دنيا بى‏نياز مى‏گرداند ، و بر حسب ضعف و قوّت توكّل ، ميزان خشم و محبّت خدا و دورى و نزديكى به او تغيير مى‏كند .

بنابراين انسان از خشم خدا رهايى نمى‏يابد مگر با توكّل حقيقى بر خداوند متعال آن چنان كه شايسته توكّل به اوست و قرآن مى‏فرمايد : اِنَّ اللَّه تَعالى‏ يُحِبُّ المتوكّلين . و اين بزرگترين مقامى است كه اشخاص داراى توكّل ، دوست خدا ناميده شده‏اند و كسى را كه خداوند متعال كفايت كننده و دوستدار و مراقب او باشد

[ 620 ]

به رستگارى و سعادت بزرگى دست يافته است ، زيرا شخص محبوب ، مورد خشم و عذاب خدا قرار نمى‏گيرد و از حق تعالى دور نخواهد بود . پيامبر خدا ( ص ) فرموده است : « هر كس از غير خدا دل ببرد و فقط به او دل ببندد خداوند تمام هزينه زندگى او را تأمين مى‏كند و روزى او را از جايى كه خود گمان ندارد تأمين مى‏فرمايد و هر كس به دنيادل ببندد و فقط به آن اميد داشته باشد خداوند تعالى او را به دنيا وا مى‏گذارد » . تحقّق يافتن توكّل به اين صورت است كه توكّل را در نفس خود كشف كنى و بايد اعتقاد قطعى داشته باشى كه تمام اسباب و مسبّبات به خداوند متعال مربوط است و خداوند متعال براى كفايت بندگان ،

علم و قدرت كامل دارد . و گذشت و بخشش و توجّه كامل به بندگان دارد ، چون در آن سوى قدرت و دانش و عنايت او بخشش و عنايتى نيست و در اين صورت انسان هرگز به غير خدا ، حتّى به خود و نيروهايش ، توجهى ندارد ، در اين موقع است كه انسان خود را بطور كامل تسليم خدا مى‏كند و از توكّل بر غير خدا بيزارى مى‏جويد . اگر در نفس خود اين حالت را نيافتى به اين دليل است كه تمام يا بعضى از عوامل و اسباب ياد شده ناتوان گرديده و يا نيروى واهمه در معارضه با يقين پيروز شده است . تفاوت درجه و ميزان توكّل بر خدا ، در اشخاص بستگى به ضعف و شدّت و كم و زيادى همين عوامل دارد .

دوّم شخص مورد خشم خدا از راه راست منحرف است ، يعنى از راه عدالت و طريق مستقيم حق و چنان كه دانسته شد جور ، تجاوز از عدل است كه عدل خود فضيلت مى‏باشد .

سوّم شخص مورد خشم خداوند سرگرم سخنان بدعت‏آميز است ، يعنى بدانچه در دلش مى‏گذرد مغرور است و سخنان جديد و نوى كه ريشه در دين ندارد بيان مى‏كند و به وسيله آن مردم را به گمراهى و انحراف از راه راست دعوت مى‏كند . آنچه اكنون مى‏گوييم از آنچه كه در شماره قبلى گفتيم به دست مى‏آيد ،

[ 621 ]

زيرا آن كه به دليل نادانى از راه راست منحرف مى‏شود اعتقاد دارد راهى كه مى‏رود راه راست است ، پس آنچه او كمال مى‏پندارد در حقيقت نقصان و لازمه‏اش دوست داشتن سخن باطل و نوآورى غير مجاز مى‏باشد و از زيانكاران است كه در قرآن آمده است : « اَلَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيوةِ الّدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ اَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً » [ 1 ] .

چهارم فتنه است براى كسى كه در دام فتنه او بيفتد . اين ويژگى از صفت سوّم نيز استفاده مى‏شود ، زيرا دوست داشتن سخن باطل و دعوت به ضلالت و گمراهى موجب گرفتارى كسى مى‏شود كه از او پيروى كند .

پنجم چنين شخصى از راهنمايى و هدايت پيشوايان منحرف است . اين صفت نيز مانند صفت دوّم است ، زيرا آن كه از هدايت منحرف است از راه راست بدور است . البتّه در اين جا مطلب ديگرى وجود دارد ، زيرا كسى كه از راه حق منحرف است گاهى ستمكارانه ديگران را گمراه مى‏كند ، چون از هدايت پيروى نمى‏كند . در اين جمله موصوف شخص گمراه كننده منحرف مى‏باشد ،

زيرا با اين كه راه هدايت از قبل روشن شده و وى مأمور به پيروى از آن است به گمراهى افتاده است . هدايت كننده ، كتاب خدا و سنّت رسول و پيشوايان بزرگ دين است كه مروّج دينند و از دين پيامبر سخن مى‏گويند . با اين توضيح جمله پنجم در ملامت چنين شخصى رساتر و در لزوم كيفر آن تأكيد بيشترى دارد .

ششم چنين شخصى گمراه كننده كسانى است كه در زمان حيات يا بعد از حياتش مقتداى آنها واقع شده است . اين صفت نتيجه صفات قبلى است ،

زيرا وقتى باطن انسان گمراه باشد موجب گمراهى ديگران مى‏شود . از اين شماره با كمى اضافه همان فهميده مى‏شود كه از شماره چهارم فهميده مى‏شود . اين كه

[ 1 ] سوره كهف ( 18 ) : آيه ( 104 ) : زيانكارترين مردم كسانى هستند كه عمرشان را در راه حيات دنياى فانى تباه كردند و خيال مى‏كردند نيكوكارى مى‏كنند .

[ 622 ]

چنين شخصى موجب فتنه ديگران مى‏شود به دليل آن است كه گمراه كننده پيروان خود مى‏باشد مطلب اضافه‏اى كه از اين شماره استفاده مى‏شود اين است كه گمراه كنندگى وى محدود به زمان حياتش نيست ، و اين معنى روشن است كه اثر گمراه كنندگى وى بعد از حياتش نيز ادامه دارد و عقايد باطلى كه از او به جاى مى‏ماند سبب گمراهى مردم مى‏شود .

هفتم چنين شخصى گناه ديگران را نيز به دوش مى‏كشد و اين مطلب نيز از مطلب شماره شش فهميده مى‏شد ، با اين توضيح كه گناه كسانى كه از جانب او گمراه شده‏اند بر عهده اوست زيرا او سبب گمراهى آنها شده است .

هشتم چنين شخصى در گرو خطاهاى خود است و بدان اطمينان دارد و از صعود به قلّه رفيع پيشگاه حق محروم مى‏باشد و به اين دو صفت قرآن كريم اشاره فرموده كه : « لِيَحْمِلوُا اَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَومَ الْقيامَةِ وَ مِنْ اَوْزارِ الَّذينَ يُضِلُّونَهُم بَغَيْرِ علمٍ الا ساءَ ما يَزِرُونَ » [ 2 ] .

و پيامبر ( ص ) نيز در اين مورد فرموده است : « هر كس كه به هدايت دعوت كند و از او پيروى كنند ثواب پيروان براى دعوت كنندگان خواهد بود بدون آن كه از ثواب پيروان چيزى كم شود ، و هر كس به گمراهى دعوت كند و مردم از او پيروى كنند گناه كسانى كه از او پيروى كنند بر عهده اوست بى‏آن كه از گناه آنها چيزى كم شود . » [ 3 ] بايد دانست مقصود اين نيست كه كيفر پيروان را خدا بر گردن رهبران و پيشوايان قرار مى‏دهد زيرا خداوند مى‏فرمايد : « وَ اَنْ لَيْسَ لِلانْسانِ اِلاَّ ما سَعى‏ ، و

[ 2 ] سوره نحل ( 16 ) : آيه ( 25 ) : بايد گناهان آنها را بطور كامل در روز قيامت عهده‏دار شوند و گناهان كسانى را كه از روى نادانى آنها را گمراه كرده‏اند ، بدانيد كه زشت است آنچه بر عهده دارند .

[ 3 ] ايّما داع دعا الى الهدى فاتبع كان له مثل اجر من تبعه لا ينقص من اجرهم شى‏ء و ايّما داع دعا الى الضلالة فاتّبع كان عليه مثل وزر من تبعه و لا ينقص منه شى‏ء .

[ 623 ]

اَلاَّ تَزِرُ وازِرةٌ اُخْرى » [ 4 ] نتيجه اين حديث اين نيست كه كسى جز ابليس ( كه موجب گمراهى مردم است ) به جهنّم نمى‏رود بلكه مقصود اين است كه رهبران گمراهى هر گاه گناهى را رواج دهند موجب گمراهى و ضلالت مردم مى‏شوند و اين گناه جز از ناحيه نفس آنها ، كه بر آن جهل مركّب استيلا دارد و مخالفت يقين است ، صادر نمى‏شود و اين جهل مركب ملكه نفسانى شده و صفحه دلشان را چنان سياه مى‏كند كه از پذيرش انوار الهى باز مى‏مانند و همين حالت حجابى مى‏شود ميان آنها و رحمت حق ، آن چنان حجابى كه قوّت و شدّت آن چند برابر حجاب پيروان و اقتدا كنندگان آنهاست . حجابى كه براى پيروان آنها حاصل شده ناشى از حجاب خود آنها و منشعب از آن است و به اين دليل گناه و جرم رهبر و رئيس گمراه به اندازه تمام گناهان پيروانش مى‏باشد كه به سبب گمراه كردن او حاصل شده است ولى گناهانى را كه پيروان او به دليل ديگرى مرتكب شده‏اند به عهده پيشوايشان نيست و اين است معناى كلام خداوند متعال كه فرمود : « وَ مِنْ اَوزارِ الَّذينَ يُضِلُّونَهُمْ » [ 5 ] .

واحدى گفته است كه « من » در آيه فوق براى بيان جنس است و براى تبعيض نيست و اگر براى تبعيض مى‏بود از گناه كسانى كه از بدعتگذاران پيروى مى‏كنند كم مى‏شود و اين با فرمايش پيامبر ( ص ) تناقض پيدا مى‏كرد كه فرمود از گناه پيروان آنها چيزى كم نمى‏شود .

من « شارح » معتقدم كه هر چند توجيه واحدى زيباست ولى لازمه « من تبعيضيّه » اين معنى نيست ، زيرا گوينده اين سخن مى‏توانست بگويد كه پيروان ،

برخى از تصاوير گناهان را بر عهده دارند نه برخى از عين آن گناهان را . هر گاه

[ 4 ] سوره نجم ( 53 ) : آيه ( 38 ) : هيچ كس بار گناه ديگرى را به دوش نخواهد گرفت .

[ 5 ] سوره نحل ( 16 ) : آيه ( 25 ) : گناهانى كه به سبب گمراه كنندگان حاصل شده است بر عهده گمراه كنندگان است .

[ 624 ]

مطلب را در زمينه گناهان فهميده باشى ، مانند آن را در زمينه نيكيها نيز فهميده‏اى . توضيح اين كه هر كس كار نيكى را پايه‏گذارى كند و سبب هدايتى شود عمل او از نفس با صفا و نورانيش نشأت گرفته است و نورانيّت آن نفس بر نفوسى كه پيرو او هستند مى‏تابد و از آن روشنايى مى‏گيرند و آن سنّتى كه گرفته شده است از انوارى است كه از آن نفس با صفا و نورانى ، بر نفسى كه نور مى‏گيرد تابيده است . بنابراين آن سنّت از جمله كمال‏يابى از نور خداست كه سرآمد همه هدايتهاست .

با اين وصف آن كه سنّت نيك از خود به جاى مى‏گذارد به منزله اين است كه همه انوارى كه از آن سنّت پديد مى‏آيد و مثل آنها را دارا باشد . بنابراين اجر و پاداش چنين كسى به اندازه اجر و پاداش تمام كسانى است كه از سنّت نيك او پيروى كنند بدون آن كه از اجر و ثواب پيروان چيزى كم شود به همين معنى در روايت وارده اشاره شده است كه نيكيهاى ظالم به نامه عمل مظلوم و بديهاى مظلوم به نامه عمل ظالم منتقل مى‏شود . با توجه به اين كه گناه و نيكى عرض هستند و ممكن نيست از محلّى به محل ديگر انتقال يابند . منظور از انتقال در اين روايت ، انتقال حقيقى نيست و استعاره است ، چنان كه گفته مى‏شود خلافت از فلان كس به ديگرى منتقل شد .

مقصود از انتقال گناه مظلوم به نامه عمل ظالم اين است كه مثل آن گناهان در قلب ظالم حاصل مى‏شود و منظور از انتقال حسنات ظالم به نامه عمل مظلوم حصول مانند آنها در قلب مظلوم است . بدين دليل كه فرمانبردارى و اطاعت خدا در قلب شخص ايجاد نور مى‏كند و گناه در دل ، قساوت و ظلمت به وجود مى‏آورد . بنابراين به وسيله روشنايى اطاعت خدا ، آمادگى نفس براى قبول معارف الهى و مشاهده حضرت حق فراهم و سنگدلى و تاريكى دل موجب دورى از خدا و حجاب مشاهده خداوند مى‏شود . پس اطاعت به علّت صفا و

[ 625 ]

نورانيّتى كه در نفس ايجاد مى‏كند پديد آورنده لذّت مشاهده حضرت حق است و معصيت به علّت سختى و تاريكى كه در نفس به وجود مى‏آورد . بين او و حضرت حقّ حجاب ايجاد مى‏كند . بنابراين نيكيها و بديها در نفس تضادّ به وجود مى‏آورد ، چنان كه خداوند متعال مى‏فرمايد : اِنَّ الحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السّيئات :

« همانا نيكيها بديها را از بين مى‏برد » . و نيز فرموده است : لا تبطلوا اعمالكم . و پيامبر خدا در اين مورد فرموده است : « گناهان خود را با حسنه جبران كنيد و رنجها گناهان را پاك مى‏كند [ 5 ] » ، و براى بيان همين حقيقت فرموده است : « انسان در مقابل مشكلات ثواب مى‏برد حتّى به وسيله خارى كه به پايش فرو رود [ 6 ] » . و از پيغمبر فرموده است : « حدّ كفّاره ، حدّ خورندگان است » . بنابراين ستمگر با ستمگرى در صدد تأمين شهوات خويش است و در ستم موجبات قساوت قلب و تاريكى صفحه دل نهفته است و اثر نورى را كه از اطاعت خدا به وجود آمده است از بين مى‏برد ، چنان كه گويى طاعت او را از ميان برده و مظلوم بر اثر ظلم رنجور شده و خواسته‏هاى نابجايش در هم شكسته و دلش آرام مى‏گيرد ،

به خداوند بازگشته و از او ظلمت و سختى دل ، كه از پيروى شهوات حاصل شده است ، دور مى‏شود و اين مانند آن است كه روشنايى از قلب ظالم به قلب مظلوم ، و سياهى و تاريكى از قلب مظلوم به قلب ظالم انتقال يافته است . اين نوع انتقال استعاره است مانند اين كه مى‏گويند نور خورشيد از جايى به جايى رفت .

خلاصه اين توضيح اين است كه انتقال حسنات از نامه عمل ستمگر به نامه عمل ستمديده ايجاد زمينه براى پذيرفتن رحمت و نورانيّت است به وسيله ستم ستمگر براى مظلوم . و معناى انتقال گناه از نامه عمل مظلوم به نامه عمل

[ 5 ] اتّبع السّيّئة بالحسنة تمحها و الالام ممحّصات للذنوب .

[ 6 ] انّ الرّجل يثاب حتّى بالشّوكة اللّتى تصيب رجله .

[ 626 ]

ظالم ، آمادگى يافتن ستمگر براى پذيرش قساوت دل و حجاب در مقابل پذيرش انوار الهى مى‏باشد . ثواب و كيفر آن دو همان آمادگيى است كه آنها براى پذيرفتن نور و يا تاريكى پيدا مى‏كنند . بايد دانست كه اين نقل و انتقالات و بر دوش كشيدن گناهان مظلوم به وسيله ظالم اگر چه امرى است كه در همين دنيا انجام مى‏شود ، ولى چون براى بينندگان جز در روز قيامت ظاهر و آشكار نمى‏شود به روز قيامت اختصاص داده شده است .

در كلام امام ( ع ) كلمه حمّال بر وزن فعّال براى مبالغه و فراوانى انجام عمل به كار رفته است ، بدين معنى كه كسى خطاهاى فراوان ديگران را به عهده مى‏گيرد .

و امّا مرد دوّمى كه مورد خشم خداست امام ( ع ) با بيست صفت به شرح زير او را از ديگران متمايز مى‏كند :

1 زمينه جهل را فراهم مى‏آورد . اين عبارت استعاره جمع محسوس است براى جمع منقول .

2 جهالت را در ميان مردمى كه از اشراف نيستند ، پراكنده مى‏كند . از اين كلام فهميده مى‏شود كه جهل پراكنى در حق شخص معيّنى است ، هر چند ظاهر عبارت عموميّت دارد .

3 بسرعت به باقيمانده فتنه دست مى‏اندازد و آن را بشدّت و ظلمت اوّلش باز مى‏گرداند و در روايتى غاراً به جاى عاد به كار رفته است ، يعنى در تاريكيهاى دشمنى سرگردان است و راه خلاصى از آن را نمى‏يابد .

4 براى برقرارى صلح و مسالمت ميان مردم و نظم بخشيدن به امورشان و همچنين دريافت مصالح جهان بصيرت ندارد و بنابراين به مصالح مردم نادان است و به فتنه انگيزى در ميان مردم دست مى‏زند .

5 مردمان نادان او را دانشمند مى‏دانند در حالى كه دانشمند نيست .

مقصود از « اشباه الناس » نادانان و گمراهانند ، همان كسانى كه انسانهاى كامل

[ 627 ]

را در شكل ظاهرى مى‏بينند نه در صورت كامل حقيقى كه همان كمال علم و اخلاق است .

6 روزگار مى‏گذراند در حالى كه به فكر زياد كردن چيزى است كه كمش براى او از زيادش بهتر است . كلمه « جمع » در عبارت امام ( ع ) به دو صورت با تنوين و بدون تنوين روايت شده است . در صورتى كه با تنوين قرائت شود جمله بعد آن به صورت صفت و كلمه جمع كه مصدر است به جاى اسم مفعول است ( يعنى مجموع ) به كار رفته است . احتمال ديگر اين كه مقصود از كلمه جمع معناى مصدرى باشد .

و در صورتى كه بدون تنوين و به صورت اضافه قرائت شده باشد به چند صورت قابل فرض است . بنا به قولى « ما » كه مضاف‏اليه جمع است در تمام كردن معنى نيازمند كلمه ديگرى است كه معناى « ما » را داشته باشد تا « ما » ى اوّل را مضاف و « ما » ى دوّم را مبتدا قرار دهيم و تقدير كلام چنين خواهد بود ، من جمع ما الّذى قلّ منه خير ممّا كثر ولى چون اظهار « ما » ى دوّم شبيه تكرار بوده و موجب سستى كلام مى‏شده از كلام حذف شده است و همان « ما » ى اوّل معناى « ما » ى دوّم را افاده مى‏كند .

بنا به قولى : كلمه مقدّر محذوف « ان » بوده است ، مانند ضرب المثل عرب كه مى‏گويد : تسمع بالمعيدى خير من ان تراه ، « و صفت معيدى بشنوى بهتر است كه خود او را ببينى » . مطابق اين قول تقدير كلام چنين خواهد بود : من جمع ما ان قلّ منه خير ممّا كثر و مقصود از تكثير استكثار است ، بدين توضيح كه فرد مورد خشم خدا از آغاز عمر شبهات و آراى باطل را جمع آورى مى‏كند كه به يقين اندك آن از بسيارش بهتر است و باطل آن از صحيحش بيشتر .

[ 628 ]

7 وقتى چنين شخصى از آب اخلاق گنديده و افكار بى‏فايده پر شد در ميان مردم به قضاوت مى‏نشيند .

چون كلمه « اجون » صفت آب است و كمالات نفسانى يعنى علوم فراوان كه از آن به آب صاف و زلال تعبير مى‏شود ، و نادانى و آرايى كه بر نادانى استوار است با علم جمع شده و مجموعاً اعتقاد را تشكيل مى‏دهد و نادانى و علم داخل مفهوم اعتقاد واقع مى‏شوند . بنابراين آب گنديده شبيه‏ترين چيزى است كه براى انديشه باطل ، كه نه استوار است و نه اندرز ، استعاره آورده شده . با اين توضيح انديشه‏هاى باطل شباهت مى‏يابد به آب گنديده‏اى كه رفع نياز تشنه را نمى‏كند . امام ( ع ) اين استعاره را با ذكر كلمه « ارتوى » ترشيحيّه كرده و نتيجه گردآورى شبهات را نشستن به قضاوت در بين مردم قرار داده است .

8 خود را ضامت رهايى مردم از امورى كه بر همگام مشتبه است مى‏داند و به خود چنان اطمينانى دارد كه اتفاقات مشكلى را كه براى مردم پيش مى‏آيد مى‏تواند محّل و فصل كند . كلمه « ضامنا » حال دوّم است براى آن شخص يا صفت است براى قاضيا .

9 هر گاه براى اوامر مشكلى پيش آيد كه حل آن بر او مشتبه باشد براى آن با انديشه ضعيف خود راه حلى ارائه و با قاطعيّت بيان مى‏كند . مقصود از حشو سخن ، گفتار زياد است كه كم فايده باشد و پاسخگوى امر مبهم نباشد .

10 همانند مگسى كه در تار عنكبوت گرفتار آيد در شبهات گرفتار مى‏شود . تار عنكبوت مثل است براى امور سست و بى‏بنياد . وجه تمثيل اين است : چون شبهات فراوانى بر ذهن چنين شخصى وارده شده است هر گاه بخواهد موضوع مبهمى را حلّ و فصل كند از فراوانى شبهه حق از او پوشيده مى‏ماند و به خاطر ضعف ذهن به آن هدايت نمى‏شود ، پس آن شبهات ذهنى شبيه تار عنكبوت و ذهن او شبيه مگسى است كه در تار عنكبوت گرفتار شود . چنان كه

[ 629 ]

مگس به دليل ناتوانى نمى‏تواند خود را از تار عنكبوت برهاند ذهن چنين مردى كه در شبهات واقع شده است نمى‏تواند حق را از باطل جدا كند و به دليل كم عقلى و ضعف ادراك قادر نيست راه نجات را بيابد .

11 درباره آنچه حكم مى‏كند نمى‏داند كه درست حكم كرده است يا نه .

اگر احياناً درست حكم كرده باشد مى‏ترسد كه مبادا اشتباه كرده باشد و اگر به خطا حكم كرده باشد اميدوار است كه درست حكم كرده باشد . ترس از درستى و خطاى حكم نشانه حكم كردن از روى ناآگاهى است .

12 نادان است و فرو رفته در نادانيها ، « جهالات » جمع « جهله » بر وزن فعله از جهل گرفته شده است ، چنان كه قبلاً توضيح داده شد . وزن فعّال به معناى اسم فاعل و از امورى است كه فراوان انجام مى‏گيرد و ذكر جهل در اين جا براى تأكيد است و فراوانى خبط و جهل را مى‏رساند . خبّاط كنايه است از فراوانى اشتباه كسى كه در احكام و قضايا بدان دچار مى‏شود و بر غير راه حق و قوانين شرعى حركت مى‏كند و اين است معناى خبط .

13 چنان شخصى در تاريكى شبهه قرار گرفته و به راه غير هدايت مى‏رود . اين عبارت اشاره به اين است كه نور حق در ظلمات شبهه بسيار كم بر او مى‏تابد ، چون بصيرت و بينايى ندارد ، بنابراين به گمان خود در راه گام برمى‏دارد ولى به حقيقت نمى‏رسد ، و در بسيارى از موارد راه را گم مى‏كند ، زيرا آن كه در راه تاريك براى رسيدن به روشنايى حركت مى‏كند گاهى راه را مى‏يابد و به مقصد مى‏رسد و گاهى راه را گم مى‏كند و از مقصد منحرف مى‏شود و با پندار خود راه مى‏پيمايد . چنين است حال كسى كه در راه دين گام برمى‏دارد و نور بصيرتش كامل نشده و قواعد دين را نمى‏داند و به چگونگى پيمودن راه آگاه نيست . چنين كسى وقتى در مسأله‏اى حق آشكار است آن را در مى‏يابد . و وقتى شبهات در مسأله‏اى غالب باشد از پيدا كردن راه و ورود و خروج آن ناتوان گشته

[ 630 ]

و در ظلمات و اشتباه باقى مى‏ماند و از مقصد دور مى‏افتد .

14 هيچ امرى را با قاطعيّت انجام نمى‏دهد . اين جمله كنايه از عدم يقين به قوانين شرعى و عدم احاطه بر آنهاست . در مثل گفته مى‏شود : فلان شخص در فلان كار به طور قاطع عمل نمى‏كند يعنى حكمى و نظرى ندارد . اصل اين ضرب المثل از آن جا گرفته شده است كه انسان لقمه را به طور كامل نجود ،

سپس مثل شده است براى كسانى كه در كارها با قاطعيّت برخورد نمى‏كنند .

15 چنان شخصى روايات را چنان كه باد گياهان خشك را مى‏پراكند ،

پاره پاره مى‏كند . وجه تشبيه اين است چنان كه باد گياهان خشك زمين را شكسته و متفرّق مى‏كند و از استفاده خارج مى‏سازد اين شخص روايات را چنين مى‏كند ،

يعنى روايات را زير و رو كرده ولى از آنها در عمل سودى نمى‏برد و بر هيچ فايده‏اى دست نمى‏يابد و روايات را يكى پس از ديگرى بدون بهره‏ورى كنار مى‏گذارد .

16 امور و مشكلاتى كه به او ارجاع مى‏شود نمى‏تواند پاسخ گويد . اين جمله اشاره به اين است كه چنان شخصى توانايى جواب گفتن به مسائل علمى را ندارد و از اين لحاظ بى‏مايه است .

17 آنچه كه نمى‏داند ، علم نمى‏پندارد . در مثل گفته مى‏شود : فلان كس فلانى را به حساب نمى‏آورد . اين وقتى است كه براى آن شخص موقعيّتى نشناسد و او را از كمال و فضيلت خالى بداند . مقصود اين است كه چنين شخصى منكر علم مى‏شود ، همچنان كه منكر چيزهاى ديگر است و علم را چيزى نمى‏شمارد و به آن اهميّت و اعتبار نمى‏دهد . منظور از علمى كه جاهل آن را منكر است علم حقيقى است كه براى تحصيل آن كوشش فراوان نياز است نه آن امورى كه شخص جاهل آنها را فراهم آورده و جمع‏آورى مى‏كند و علم مى‏پندارد ، خيلى از جهّال ادّعا دارند كه آنچه خود مى‏دانند علم است و ديگر علوم را علم نمى‏دانند

[ 631 ]

و آموزگاران ديگر علوم را زشت مى‏شمارند . اين اشخاص مانند بسيارى از كسانى هستند كه در زمان ما و قبل از ما احكام فقهى را نقل مى‏كنند و متصدى امور فتوا و قضاوت در بين مردمند . اينان در ردّ علوم عقلى مبالغه مى‏كنند و فتوا مى‏دهند كه فرو رفتن در علوم عقلى حرام است و محصلين آنها را تكفير مى‏كنند و متوجّه نيستند كه هيچ كس شايسته نام فقيه نيست مگر آن كه اساس علم عقلى كه عهده‏دار تصديق پيامبر ، و اثبات نبوّت است و همه احكام فقهى كه فقها و قضات آن را تمام علم مى‏پندارند بر آن استوار است ، بداند . فعل « يحسب » در عبارت امام ( ع ) با كسر سين نيز روايت شده است كه از حسبان گرفته شده است و به معناى گمان است . در اين صورت معناى جمله اين است : به گمان شخص نادان ، دانش صاحب فضيلت كه اعتقاد و اعتبار آن واجب است علم نيست و آن را منكر است .

18 تصوّر جاهل اين است كه بالاتر از دريافت او دريافتى نيست ، يعنى هر گاه در ذهن او راجع به موضوعى حكمى پيدا شود آن را قطعى مى‏پندارد هر چند راجع به آن موضوع از جانب شخص ديگرى نظر روشن‏ترى كه همراه با دليل است اظهار شود آن را معتبر ندانسته فهم خود را ملاك عمل قرار مى‏دهد .

19 هر گاه حقيقت امرى را نداند وقوع آن را منكر مى‏شود ، زيرا نسبت به جواب آن جاهل است ، چنان كه در بسيارى از موارد قضاوت و علماى سوء ، امر يا مسأله مشكلى را كه بر آنها عرضه شود كتمان كرده و از شنيدن آن به تغافل مى‏پردازند تا جهل آنها براى اهل فضل روشن نشود و مقام خود را حفظ كنند .

20 از جور قضاوت آنها خونها به فرياد مى‏آيند و وارثها ناله سر مى‏دهند . نسبت دادن فرياد به خونها و ناله به صاحبان ارث ، يا به اين دليل است كه مضاف از جمله حذف شده و مضاف‏اليه به جاى آن نشسته است و جمله به عنوان حقيقت به كار رفته است ، يعنى صاحبان خون و صاحبان ميراث . و يا به

[ 632 ]

اين عنوان كه لفظ « صراخ » و « عجّ » براى سخن گفتن خون و وارث ، به زبان حال كه ترجمان مقال است استعاره آورده شده است . وجه استعاره صراخ و عجيج اين است كه بيانگر تظلّم و شكايتند و خونهاى بناحق ريخته شده وارثهايى كه به وسيله داوريهاى غلط به يغما رفته ، به زبان حال سخن مى‏گويند و تظلّم و شكايت خود را بيان مى‏كنند . به اين دليل است كه استعاره اين دو لفظ در اين جا زيباست .

بعد از آن كه امام ( ع ) ويژگيهاى دو مردى كه مورد خشم خدا هستند با اوصاف زشت به تفصيل بيان مى‏كند تنفّر از آنها را به طور مختصر كه هم شامل آن دو وهم شامل ديگر جهّال مى‏شود به عنوان شكايت به خدا و بيزارى جستن از آنها مى‏آورد : « به خدا شكايت مى‏برم از گروهى كه راه نادانان را مى‏روند . » در بعضى از نسخ به جاى « الى اللّه اشكو » « الى اللّه ابرء » آمده است .

براى افراد غير قابل قبول اوصافى را بيان مى‏كند كه ابتداى آن اوصاف باقى ماندن بر جهالت و زندگى كردن با نادانى است . كلمه عيش در عبارت امام ( ع ) كنايه از زندگى است زيرا در مقابل آن موت را آورده و فرموده است : يموتون ضلاّلا ، اين جمله وصفى است كه از جمله اوّل يعنى : يعيشون جهّالا فهميده مى‏شود ، زيرا كسى كه جاهل زندگى كند گمراه مى‏ميرد .