قوله عليه السلام : لم يحلل فى الأشياء فيقال هو فيها كائن .

« در اشيا حلول

[ 378 ]

نكرده است تا گفته شود كه خداوند بدانها قائم و پابرجاست . » در اين عبارت امام ( ع ) مى‏خواهند مكان داشتن را از خداوند سلب كنند . در وارسته بودن خداوند از داشتن جا و مكان اختلاف نظر فراوان و بحثهايى طولانى است . در نزد عموم افراد معناى معقولى كه از لفظ « حلول » فهميده مى‏شود قوام يافتن موجودى ، به وجود ديگرى است كه براى موجود حلول كننده زمينه ثبات و بقا باشد . روشن است كه اطلاق به اين معنى بر واجب الوجود محال است ، زيرا لازم مى‏آيد كه وجود حق تابع غير باشد ، و اين نياز خداوند را ثابت مى‏كند و مى‏دانيم كه هر نيازمندى ممكن الوجود است .

افضل متأخرين ، خواجه نصير الدّين طوسى كه خداوند او را زنده بدارد [ 3 ] درباره معناى حلول چنين گفته است : « حلول شى‏ء در شى‏ء ، قابل تصور نيست ،

مگر زمانى كه حلول كننده بدون محلّ تعيّن پيدا نكند . و چون واجب الوجود به غير خود متّكى نيست ، پس محال است در غير خود حلول داشته باشد . » با روشن شدن معناى حلول و با توجّه به اين كه بودن در مكان و جاى گرفتن در آن ، و دوگانگى مكان با شى‏ء نيازمند به مكان در حقيقت به چيزهايى گفته مى‏شود ، كه اطلاق حلول بر آنها صحيح باشد . از طرفى چون خداوند متعال منزّه از حلول است اطلاق اين امور بر خداوند سبحانه تعالى جايز نيست . به همين دليل كه در اشيا حلول نمى‏كند ،

در آنها نيز قرار ندارد . با اين كه در اشيا مكان نگرفته از آنها دور نيست و با آنها دوگانگى و مبانيت و جدايى نيز ندارد .