فطرت در نظر حكيم ترمذى

در امتداد بررسى‏هاى لازم درباره فطرت ، به نظريه‏اى از « حكيم ترمذى » ( ابو عبد اللَّه محمد بن على ) رسيديم كه بسيار جالب است . از اين حكيم نقل شده است :

( هنگامى كه اين حكيم روابط انسان را با عالم هستى مورد توجّه قرار ميدهد ،

بيك رابطه واقعى ميرسد كه مبناى آن سه ركن اساسى است : « حق » ، « عدل » ،

« صدق » . هر يك از اين سه ركن اساسى ، يكى از عناصر سه گانه فطرت آدمى را بعالم هستى مربوط مى‏سازد ، اين سه عنصر عبارت است از : « اعضاى مادى » ،

« قلب » ، « عقل » 3 ) توضيح نظريه حكيم ترمذى چنين است كه انسان با سه عنصر اساسى مزبور با جهان هستى در حال ارتباط است .

-----------
( 1 ) ط 1 ج 1 ص 7 .

-----------
( 2 ) ط 183 ج 2 ص 140 .

-----------
( 3 ) المعرفة عند الحكيم الترمذى تحقيق عبد المحسن الحسينى ص 172 دار الكاتب العربى القاهرة .

[ 143 ]

1 اعضاى مادى و با مفهوم كلى‏تر ابعاد مادى انسان بوسيله حق ( ثبوت و تحقق ) با جهان هستى مربوط مى‏گردد . انسان با قوانين مادّى موجوديت خود با قوانين طبيعت در تأثير و تأثر است . اگر اين تأثير و تأثر مطابق قانون مخصوص به خود در جريان بوده باشد ، فطرت ابعاد مادّى او منظم و سالم است و اگر كمترين انحرافى در جريان مزبور صورت بگيرد ، فطرت ابعاد مادى او مختل و ناسالم است .

2 قلب آدمى داراى نيروها و احساسات گوناگون است و بوسيله همين نيروها و احساسات و با ارتباطات با عوامل خارجى عينى و درونى ميتواند انواع فراوانى از فعّاليت و حركات را صورت بدهد . اگر قلب بتواند آن نيروها و احساسات خود را منظم و هماهنگ بجريان بياندازد ، رابطه آدمى با عالم هستى رابطه عدل مى‏باشد .

3 عقل انسانى نيز فعاليت‏هاى قانونى متنوعى دارد ، اگر اين فعاليت‏ها در مجراى قانونى خود انجام بگيرد ، رابطه آدمى با عالم هستى رابطه صدق است .

دو عنصر اعضاى مادى و قلب كه با دو ركن حق و عدل با هستى مربوط مى‏شوند ،

در حقيقت مقدمات تكميل كننده عقل است كه با رابطه صدق با عالم هستى مربوط مى‏شود .

بنظر ميرسد كه فطرت در روش معرفتى حكيم چه با توضيح فوق و چه با توضيحات ديگر ، بهمان معنا است كه ما در تفسير فطرت گفتيم ، با اين خصوصيت كه حكيم جنبه متعالى فطرت را بيشتر مورد توجه قرار داده است . هر يك از نيروها و استعدادهاى انسانى در جريان طبيعى و قانونى خود ، جزئى از فطرت آدمى است .

و با نظر باين تعريف روشن مى‏شود كه هيچ يك از اشكالات سه‏گانه فوق نميتواند فطرت را منفى نمايد . اين اشكال كه در ميان فعاليت‏هاى غريزى و مغزى و روانى ،

حقيقتى بنام فطرت ديده نميشود ، مطلبى است كاملا صحيح زيرا اثبات كنندگان فطرت نمى‏خواهند يك حقيقت مستقل عضوى يا روانى در درون انسان اثبات كنند ،

تا گفته شود : ما چنين حقيقتى را سراغ نداريم ، بلكه هر يك از نيروهاى موجوديت

[ 144 ]

ما در جريان طبيعى و قانونى خود ، جزئى از فطرت و باصطلاح فارسى جزئى از سرشت ما است .

اشكال دوم كه ميگويد : تحولات و دگرگونى‏ها در همه ابعاد موجوديت آدمى با وجود و ادامه حقيقتى بنام فطرت سازگار نميباشد . با نظر به بقاى اصول ابعاد انسانى در مجراى تحولات ، مردود مى‏گردد . مثلا انديشه فعاليت معينى است كه از آغاز تا به انجام زندگى آدمى تغيير نمى‏پذيرد ، آنچه كه در معرض دگرگونى قرار مى‏گيرد ، واحدها و مواد خام انديشه است كه بستگى به كاهش و افزايش تجربه‏ها و كيفيت رويارو قرار گرفتن با انگيزه‏هاى متنوع و غير ذلك دارد حتّى خود تحول در جويبار زندگى با بقاى اصول نيروهاى خود جزئى از فطرت آدمى است .

اشكال سوم كه ميگويد : انسان‏ها در انديشه و رفتار و ساير فعاليت‏ها و پديده‏هاى غريزى و مغزى و روانى اختلاف دارند ، اشكال بى‏اساسى است كه ممكن است افكار سطحى را بخود مشغول بدارد . نخست بايد اين سئوالات را مطرح كنيم ،

تا ببينيم پاسخ آنها چيست ؟

انسان‏ها در انديشه اختلاف دارند ، آيا اين اختلاف دليل آن است كه انديشه وجود ندارد انسان‏ها در تعقل و احساسات و تحرك در مقابل انگيزه و فعاليت‏هاى وجدانى اختلاف دارند ، آيا اين اختلافات ميتواند اثبات كند كه انسان‏ها تعقل و احساسات و تحرّك در مقابل انگيزه‏ها و فعاليت‏هاى وجدانى ندارند بالاتر از اين‏ها بقول فلاسفه و روانشناسان : دو انسان را نمى‏توان پيدا كرد كه در درك واقعيات يكسان بوده باشند . آيا اين اختلاف شگفت انگيز باعث آن ميشود كه بگوييم : نه انسانى وجود دارد و نه واقعيتى ؟ بنظر ميرسد كه سه اشكال گذشته نميتواند هيچ متفكرى را وادار به نفى فطرت از انسان نمايد ، شايد علت اساسى انكار فطرت ، جنبه رو به بالا بودن آن باشد .

زيرا چنانكه در تعريف اين حقيقت متذكر شديم : جريان قانونى هر نيروى انسانى فطرت آن نيرو ناميده مى‏شود . و چون يكى از آن نيروها يا يكى از آن احساسات ريشه‏دار پديده گرايش به كمال اعلا و موجود برين ( خدا ) است ، و بجريان

[ 145 ]

افتادن چنين نيرو و يا احساس مستلزم دورى از خود خواهى‏ها و لذت پرستى‏ها است ، لذا فطرت را هم مانند « دل » كه عامل گرايش‏هاى ملكوتى است ، از بررسى‏هاى رسمى كنار گذاشته‏اند . ولى كنار گذاشتن واقعياتى كه دلايل و شواهد علمى وجود آنها را اثبات مى‏كند ، جز خود فريبى و شوخى‏هاى بيجا با عناصر اصيل انسانى نتيجه‏اى ندارد .

در اينجا عبارات اريك فروم را كه مقصود ما را ميتواند توضيح بدهد ،

يادآور ميشويم .

« دگرگونى آتمسفر فكرى و عاطفى تأثير ژرفى در پيشرفت روانشناسى بعنوان يك علم از خود بر جاى گذاشت .

على رغم شخصيت‏هاى استثنايى نظير « نيچه » و « كى‏ير كگارد » ، سنت بررسى روح آدمى با توجه به تقوا و سعادت وى در روانشناسى به كنار نهاده شد . روانشناسى آكاديميك كه مى‏كوشيد به علوم طبيعى و روش‏هاى آزمايشگاهى توزين و شمارش تأسّى جويد ، با همه چيز جز روح سر و كار داشت ، همچنين مى‏كوشيد جنبه‏هايى از انسان را كه ميتوان آنها را در آزمايشگاه تحت بررسى قرار داد ، آشكار سازد و مدعّى بود كه وجدان ، داورى ارزش‏ها و شناسايى خير و شر ، مفاهيمى ماوراء الطبيعى و خارج از قلمرو روانشناسى است . غالبا به مسائل كم اهميّتى ميپرداخت كه بيشتر متناسب با يك روش بظاهر علمى بود تا ابداع روش‏هاى تازه جهت بررسى مسائل عمده انسانى . بدينسان روانشناسى بصورت علمى درآمد كه فاقد موضوع اصلى خويش يعنى روح انسانى بود . اين روانشناسى فقط به مكانيسم‏ها ، واكنش سازيها و غرايز علاقمند بود و به پديده‏هاى بسيار ويژه انسانى نظير عشق ، منطق وجدان و ارزش‏ها توجهى نداشت ( از آنجا كه واژه روح در بردارنده اين قواى متعالى انسانى است ، در اينجا و در سراسر اين فصول بيشتر اين واژه را به كار ميبرم تا واژه‏هاى روان يا ذهن را » 1 .

نظير اين جمله را كه از « اريك فروم » نقل كرديم ، در صورتى كلى‏تر از استانيسلاو اندرسكى مى‏بينيم :

-----------
( 1 ) روانكاوى و دين اريك فروم ترجمه آقاى نظريان ص 13 .

[ 146 ]

« علم است يا حقه‏بازى ؟ » « استانيسلا و اندرسكى » استاد علوم اجتماعى در دانشگاه « ريدينگ » انگلستان ، به تازگى كتابى به نام « علوم اجتماعى به سان شعبده بازى » منتشر كرده است كه طى آن اكثر دانشمندان علوم اجتماعى را متهم ميكند كه آثار آنها پر از مطالب مبتذل و بى‏اهميت است كه چيزى جز « تجديد بيان كسل كننده بديهيات » نيست كه در پوشش « هاله‏اى از اصطلاحات » قرار گرفته است .

وى بدون اينكه چندان به كليات بپردازد ، اتهامات خود را مستند نموده ،

براى نمونه « تالكات پرسانز » معروف به پدر جامعه شناسى نوين ، را متهم به « ابهام انگيزى شديد » نموده مى‏گويد كه او « ساده‏ترين حقيقت را يك مساله بغرنج غير قابل فهم » جلوه ميدهد . چيزى كه مخصوصا « آندرسكى » را نسبت به « پرسانز » مى‏شوراند « نظريه اراده در عمل » اوست .

خلاصه اين نظر چنين است كه براى فهم سلوك آدمى لازم است كه تمايلات ،

معتقدات ، تدابير و تصميمات در نظر گرفته شود . « اندرسكى » به طنز مى‏گويد كه اين « كشف » معرف « يك گام مهم در توسعه ذهن بشر است ، اما بايد در زمانى از عصر حجر روى داده باشد ، چون « هومر » و پيام آوران كتب مقدس مسيحيان كاملا درباره آن آگاه بودند . » نيز ، علماى سرشناس ديگرى را مورد حمله قرار ميدهد ، از جمله « پل لازار سفلد » نويسنده معروف و همكارانش را كه كتاب پر سر و صدائى بنام « نفوذ شخصى » منتشر كرده‏اند . « اندرسكى » در مورد اينان مى‏گويد : « پس از مطالعه پر درد سر انبوهى از جداول و فرمول‏ها مى‏رسيم به يك كشف معمولى ( كه البته به بغرنج‏ترين نحو ممكن بيان شده است ) مبنى بر اينكه افراد از اين لذت مى‏برند كه در متن توجه قرار گيرند . يا اينكه آدمى تحت نفوذ كسانى است كه با آنها معاشرت دارد . . . كه البته مسائلى هستند بديهى كه مادر بزرگم بارها در زمان كودكى متذكر شده بود . » ديگر از مشاهيرى كه به باد انتقاد گرفته شده « سكينر » استاد دانشگاه « هاروارد »

[ 147 ]

است كه به عقيده « اندرسكى » فطرت آدمى را سخت نادرست مورد تفسير قرار داده با پيش كشيدن بى‏اهميت‏ترين مطالب به عنوان « تصوير واقعى ذهن انسان » بشر را ترغيب به مسئوليت زدائى و احساس بى‏ارزشى ميكند كه مآلا « در حيات اجتماعى آدميان مؤثر واقع مى‏شود . » حتى درباره « فرويد » ، « آدلر » و « يونگ » ، بدون اينكه اهميت كارشان را در مورد تبليغ خود آگاهى‏هاى اساسى در موقعيتهاى حيات واقعى از نظر دور بدارد ، خيلى محترمانه آنها را فاقد « حسّ انسجام و تناسب » معرفى ميكند و سرانجام در نتيجه‏گيرى خود از تحقيقات اين دسته از دانشمندان مى‏نويسد : « ما مى‏مانيم و خلائى ميان مبتذلات كمّى و طيران در عوالم دل انگيز اما بى‏نظم و قاعده » .

مهمترين نكته نگرانى « اندرسكى » همين « مبتذلات كمى » است كه از ويژگى‏هاى علوم اجتماعى محسوب مى‏شود . به اعتقاد او ، صفات حقيقتا مهم آدمى هيچوقت قابل اندازه‏گيرى نيست و بيشتر آنچه كه قابل محاسبه و جدول بندى است ( مثل پاسخهاى داده شده به پرسشنامه‏هائى كه به دفعات توسط جامعه شناسان توزيع شده ) غير قابل نتيجه‏گيرى است .

در انتقاد از متخصصين علوم رفتارى اظهار مى‏كند كه اينها با استفاده از « دكورهاى شبه رياضى » كار خود را علمى جلوه‏گر مى‏سازند و انسان متحير مى‏ماند كه چه تعبيرى بايد داشته باشد . مثلا « كلودلوى ستراوس » ، مردم شناس معروف ،

جدائى ميان دو حيوان را با نگارش « يوزپلنگ مورچه خوار » تصوير مى‏كند .

اگر اين فرمول به مفهوم رياضى خود بيان شود ، معناى جمله چنين است : يك يوزپلنگ برابر است با عدد يك تقسيم بر مورچه خوار ، كه نتيجه‏اى جز مشاهده چراغ جادوى افسانه‏ها ندارد كه بايد با ديدن رنگهاى گوناگون آن دچار ماليخوليا شد .

نشانه ديگرى كه از رياضيات اقتباس شده و مورد استفاده علماى متعددى از جامعه شناسان است حرف « ن » است كه « به همان اندازه ماليخوليا انگيز » است اين حرف معرف كلمه « نياز » بوده كه از جمله مورد استفاده « ديويد مك كله لند » استاد روانشناسى دانشگاه هاروارد براى تصوير نيازهاى گوناگون به كار رفته و

[ 148 ]

« اندرسكى » به كنايه مى‏گويد كه انسان براى خواندن اين مطالب ، « نياز » تازه‏اى پيدا مى‏كند به نام « فراگيرى حقه‏بازى » .

به طور كلى « اندرسكى » با استثناى چند تن از محققين با ذكر نام ، علماى علوم اجتماعى را متهم مى‏كند كه كمتر خود را وقف حقيقت يابى مى‏كنند و بيشتر به پول و شهرت و نام چسبيده‏اند كه البته در مقام مقايسه ، به ترتيبى كه پيش گرفته‏اند خيلى سريعتر مى‏توانند به خواست خود برسند . به گفته او : در علوم اجتماعى « افراد خيلى كم سواد و بسيار غافل متوجه مى‏شوند كه مى‏توانند به سهولت تمام يك محقق و استاد شوند . » سپس « اندرسكى » براى عينى كردن اتهام خود ، به شيوه آنان ، يك آزمون « لغت شناسى » از دانشجويان علوم اجتماعى انگليس به عمل آورد و اثبات كرد كه « اين عده از همه دانشجويان ديگر ، حتى رشته‏هاى مهندسى و فيزيك » كمتر نمره آوردند هدف « اندرسكى » از انتشار اين كتاب اين است كه به اهل مطالعه و تحقيق هشدار دهد كه در خواندن اين گونه آثار دقت به خرج دهند و فريب لغت پردازى‏ها و فرمولها و جدولها و نتيجه‏گيرى‏ها و اكتشافات مبتذل نويسندگان « والا مقام » را نخورند . » [ ترجمه از دوست عزيز فاضل محترم آقاى محمد جواد سهلانى در نشريه اقتصاد و انديشه . ]