رسالت انسانى دو عنصر اساسى دارد :

شناخت انسان و دگرگون ساختن او در راه تكامل

[ 34 ]

نخست بايد بدانيم كه مسائل مربوط به شناخت و سازندگى انسانها و رسالت براى حفظ انسانيّت از گزند عوامل ضد انسانى ، از نوع مسائل علمى تحققى نيست كه به شناخت موضوعات عينى ميپردازد و براى تصرف در آن موضوعات دست بكار ميشود ، بدون اينكه آن موضوعات چون و چرايى در مقابل درك و تصرف كننده راه بياندازد و بدون اينكه آن موضوعات داراى ميخواهم و ميدانم در برابر تصرف و درك انسانى بوده باشد . بعبارت آسانتر شناخت و تصرف درباره انسان‏ها با شناخت و تصرف درباره آب ، آهن ، درخت قابل مقايسه نيست .

موجودات غير انسانى تسليم فعّاليت‏هاى معرفتى و دگرگونى‏هائى است كه انسان درباره آنها انجام ميتواند بدهد . انسان اينطور نيست ، بلكه :

1 چهره‏هاى درونى و برونى با نظر به خود آن چهره‏ها از يكطرف ، و با نظر به عوامل انسانى و طبيعى ديگر كه با انسان ارتباط و تأثير و تأثر پيدا ميكنند از طرف ديگر ، بسيار متنوع است .

اين تفاوت ميان انسان و غير انسان تنها از جنبه تنوع نمودها و فعّاليت‏هاى انسان است .

2 انسان ميتواند بوسيله عوامل درونى از تسليم شدن به شناخت و تصرف در او امتناع بورزد ، در صورتيكه موجودات غير انسانى چنين نيرويى ندارند كه خود را غير از آنچه كه سطوح درون و برونشان نشان ميدهد مطرح نمايند .

3 ابعاد درونى آدمى در حال افزايش و گسترش دائمى است ، با شناخت يك دوران يا يك جامعه نميتوان همه انسان‏ها را شناخت ، مگر در اصول مختصات انسانى .

4 انسان داراى آن حيات روانى است كه منشأ صدها پديده ويژه‏اى است كه بهيچ وجه قابل ديدن و لمس كردن نميباشد ، مانند احساس لذت ، كسى كه خود لذت را نچشيده است ، هيچ راهى براى شناخت لذت ندارد . همچنين درد ، شك ،

[ 35 ]

يقين ، حيرت ، تجسيم ، انديشه . . .

5 اساسى‏ترين عنصرى كه انسان را از غير انسان جدا ميكند ، عنصر « بايد بشود » است كه ناب‏ترين مختص آدمى است . اگر عمر همه جهان هستى ميلياردها ميليارد برابر عمر واقعى‏اش باشد ، هيچ روزى فرا نخواهد رسيد كه يك جزء از اين جهان ( غير انسان ) يا كلّ مجموع هستى ، آگاهانه و از روى احساس آزادى ، جريانى بعنوان « بايد بشوم » داشته باشد . تنها انسان است كه ميگويد : من بايستى عادل شوم ،

من بايستى به آن قدرت دست بيابم ، من بايستى آن زيبا را در اختيار داشته باشم ،

و بطور كلّى من بايستى آن عنصر خير و كمال را بدست بياورم .

روى اين تفاوت‏هاى پنجگانه ، مخصوصا عنصر پنجم ، درك و تصرف در انسان‏ها از درك و تصرف در غير انسان بكلى جدا ميشود . از همين جهت است كه از آغاز حيات انسان‏ها حقيقتى بنام انسانيت ، دوشادوش زندگى اجتماعى طبيعى انسانى در هر جامعه و دورانى وجود داشته و از نوعى تحريك جدى براى ادامه خود برخوردار بوده است . از طرف ديگر اين حقيقت آنچنان محسوس نيست و عينيتى ندارد كه خود بطور طبيعى ضامن جريان و استمرار خويشتن بوده و فعاليت منطقى خود را تأمين نمايد .

بهمين علت است كه ادامه انسانيت در فضاى تاريخ همواره احتياج به رسالت مستمر داشته است .

رسالت كه نوعى تصرف و بوجود آوردن دگرگونى تكاملى در زندگى انسان‏ها است ، به شناخت واقعى انسان‏ها نيازمند ميباشد .

از اين رو است كه رسالت‏هاى جزئى مانند رسالت هنرى ، رسالت شعرى و رسالت حقوقى كه انسان را تجزيه مينمايد ، مدّعى است كه رسالت احتياج به شناخت واقعى و همه جانبه انسان‏ها ندارد . اين تجزيه مانند قطعه قطعه كردن وحدت روان آدمى در روانشناسى‏ها بوده است كه به منتفى شدن موضوع اساسى روانشناسى ( روان يا روح ) در علوم روانشناسى منجرّ گشته است .

ما بدون اينكه اثر مطلوب رسالت‏هاى جزئى را منكر شويم ، بهيچ وجه آنها را براى دگرگون ساختن تكاملى انسان‏ها كافى نميدانيم .

[ 36 ]

پس چنانكه هر يك از علوم جزئى بتنهائى نميتواند حسّ كلى جوئى ما را در باره علوم مربوط بيك موضوع اشباع نمايد ، همچنين هيچ يك از رسالت‏هاى جزئى هم به تنهائى نميتواند رسالت عالى انسان‏ها را تأمين نمايد .

رسالت‏هاى عالى و همه جانبه بطور فراوان در تاريخ بشرى بروز كرده و توانسته است انسانيّت را از خلاصه شدن در سود و زيان‏هاى حيوانى نجات بدهد .

با اينكه انسان‏هاى متأثر از رسالت‏هاى عالى هميشه در اقليت بوده‏اند ، ولى همين اقلّيت‏ها بوده‏اند كه بنياد تاريخ قابل تفسير انسان و انسانيت را استوار ساخته‏اند . حتّى اكثريت‏ها هم با تكيه به همين اقليت‏ها يا به سايه‏هاى آنان ، خود را از پاسخگويى به سئوالات زندگى بى‏نياز ديده و از هوايى كه آن اقلّيت‏ها در فضاى معرفت بشرى بوجود آورده‏اند ، تنفس ميكنند . طبقه‏هاى متوسط در ميان اقليّت و اكثريت مزبور نقشه‏هاى واسطه‏گى را به عهده گرفته‏اند .

[ 37 ]