هر احساس بيگانگى ناشى از احساس آشنائى است و هر بهره‏بردارى از آشنايى از احساس بيگانگى و حقارت آن ناشى ميگردد

دو حالت عمده در پديده « از خود بيگانگى » وجود دارد كه بقرار زير است :

-----------
( 1 ) آل عمران 161 .

-----------
( 2 ) الحجر 47 .

-----------
( 3 ) الاعراف 157 .

[ 133 ]

حالت يكم « از خود بيگانگى لاشعورى » در اين حالت پديده « از خود بيگانگى » مورد شعور و آگاهى انسان نيست ، شايد بتوان گفت : بدترين حالات پديده مزبور همين حالت است كه ناشى از اهميّت ندادن به درك و آشنائى با خود ميباشد . اغلب مبتلايان باين بيمارى خود سوز ، كسانى هستند كه لذّت پرستى و خود خواهى امان بآنان نميدهد كه حتى دو لحظه به تماشاى درون خود بپردازند . براى ورشكستگان حيات ، تماشاى يك سفالين شكسته در موزه ، كه امتداد دويست و هفده سال از زمان را مثلا مجسم مى‏نمايد ، حياتى‏تر از تماشاى خود است كه نه تنها عامل انتزاع دويست و هفده سال است ، بلكه قدرت انتزاع ميلياردها قرن و ده ميليونم يك ثانيه از زمان در زندگى مزون‏ها بيرون در اختيار دارد ، بالاتر از اين ،

از تماشاى آن خود امتناع ميورزد كه زمان را كوتاه و طولانى مى‏كند و همچنين به تماشاى يك چوبدستى در گوشه‏اى از موزه كه در دست يك ستمگار به سر مظلومى فرود مى‏آمده است ، ساعت‏ها خيره مى‏شود و مانند شورانيدن آب حوض پر از لجن و زباله ، درون خود را مى‏شوراند و سپس بر مى‏گردد و ديگر هيچ ، ولى به صدها استعدادهاى سازنده و نيروهاى جهان بين و جهان‏ساز درونى آگاه نميشود كه در « خود » بگوشه‏اى خزيده و در انتظار آن نشسته‏اند كه دارنده آنها اگر چه چند لحظه هم بوده باشد ، سرى بآنها بزند و تماشايى كند و تدريجا به بهره‏بردارى از آنها آماده شود :

اى غلامت عقل و تدبيرات و هوش
چون چنينى خويش را ارزان فروش

او حاضر است در راه شهوات زودگذر و خود كامگى‏ها ساليان عمرش را سپرى كند و در تماس صورت‏هاى جانگداز خيره شود . ولى كارى با جان « خود » نداشته باشد همان جان كه

اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند
عشق است و داو اوّل بر نقد جان توان زد

آن جان كه با يك پديده‏اش بنام عشق حقيقى ميتوان دو جهان را در برابرش نهاد و سنگينى و عظمت عشق را دريافت .

[ 134 ]

حالت دوم « از خود بيگانگى شعورى » ، بدون كمترين ترديد اين حالت در كسانى بروز ميكند كه داراى نوعى از آشنايى با « خود » ولو بطور اجمال بوده باشند ، زيرا بدون درك و آشنايى با يك حقيقت ، نميتوان بيگانگى از آن را درك و فهم كرد . نكته‏اى كه در اين جا وجود دارد ، اينست كه بايستى اين درك و آشنايى ناقص و يا مبهم بوده باشد ، زيرا اگر درك و آشنايى درباره « خود » كامل و روشن باشد ، انسان را در جاذبيت خود قرار داده و « از خود بيگانگى » مرتفع مى‏سازد .

همچنين مادامى كه بيگانگى از « خود » و حقارت و پستى آن براى كسى قابل درك نبوده باشد او از آشنايى با « خود » بهره‏مند نمى‏گردد . سازندگى « خود آشنايى » از هنگامى شروع مى‏شود كه طعم تلخ بيگانگى از « خود » را چشيده باشد . و بتواند « خود » هاى فرسوده و فعّاليت‏هاى تكرارى آن را در پشت سر گذاشته و آن‏ها را بعنوان يك بيگانه از خويشتن طرد كند و براند . اين موفقيت موقعى امكان پذير است كه عظمت استعدادهاى مغزى و روانى را درك و طعم تجدد و استمرارى را كه در ذات آنها است بفهمد ، چنين شخصى هرگز نخواهد گذاشت آن عظمت‏ها و استعدادها با گذشت زمان به قلمرو بيگانگى سرازير شوند . بعبارت معمولى‏تر ،

ديگر خود را ارزان نخواهد فروخت او وقتى كه « خود » را در مى‏يابد ، مى‏تواند اين گفتگو را با خود داشته باشد كه

از خود اى جزئى ز كل‏ها مختلط
فهم ميكن حالت هر منبسط

بنابراين ، اى « خود » ،

اى غلامت عقل و تدبيرات و هوش
چون چنينى خويش را ارزان فروش