خود هشيارى والا را از دست ندهيم تا هشيارى‏هاى تناقض انگيز و آزادى‏هاى پالان گونه ما را به تخديرهاى گوناگون كه نتايج همه آنها « از خود بيگانگى » است ، نكشاند

آيا براستى ، قوانين عالم هستى ، پديده هشيارى تناقض انگيز و احساس آزادى‏هاى پالان گونه را ، مانند ميكرب‏هاى كشنده در ما بوجود مى‏آورد ، سپس وسايل تخدير را براى از بين بردن آن هشيارى و آزادى‏ها در اختيار ما مى‏گذارد ،

همچنانكه عوامل از بين بردن ميكرب‏ها را در اختيار ما مى‏گذارد ؟ آيا اين همه انديشه‏ها و تعقل‏ها كه اساسى‏ترين عامل اثبات « خود » هستند :

اى برادر تو همان انديشه‏اى
مابقى خود استخوان و ريشه‏اى

سمّ‏هايى هستند كه به مغز ما وارد مى‏گردند و ما بايستى براى دفع اين سموم كشنده ، دست به عوامل تخدير بزنيم ؟ دريغا ، كه منحصر ساختن هشيارى‏ها و انديشه‏ها در آن جريانات روانى كه

-----------
( 1 ) التوبه آيه 55 و 85 .

[ 123 ]

روى موضوعات و روابط جهان كميّت‏ها مى‏خزند و موضع‏گيرى‏هاى نسبيّت انگيز ما را حذف و در حلقه مطلق‏هاى خيالى ما را سر درگم مى‏كنند ، ما را هم از معناى هشيارى و انديشه بيگانه ساخته اندو هم از معناى آزادى واقعى روان كه بدون آن روانى وجود ندارد .

انديشه بمعناى زير را هم در پاورقى‏هاى كتاب‏هاى روانشناسى يادداشت كنيم ، باشد كه با « خود » آشنا شويم و براى طرد « خود » دست بوسايل تخدير نزنيم .

از نظر معلومات رسمى :

چو در دل پاى بنهادى بشد از دست انديشه
ميان بگشاد اسرار و ميان بر بست انديشه

ولى انديشه هويّت والاترى هم دارد :

به پيش جان برآمد دل كه اندر خود مكن منزل
گرانجان ديد مرجان را سبك برجست انديشه

در آن هنگام كه انديشه و هشيارى با اين چهره والاروى مى‏نمايد ، هشيارى‏ها و انديشه‏هاى تناقض انگيز و قالب ساز و آزادى‏هاى پالان گونه ، راه خود را پيش مى‏گيرند و از افق درون ناپديد مى‏گردند ، ديگر سنگينى احساس نمى‏شود .

برست او از خود انديشى چنان آمد ز بيخويشى
كه از هر كس همى پرسد عجب خود هست انديشه

فلك از خوف ، دل كم زد دو دست خويش بر هم زد
كه از من كس نرست آخر چگونه رست انديشه

حالا بيا تماشا كن :

چنين انديشه را هر كس نهد دامى به پيش و پس
گمان دارد كه در گنجد به دام و شصت انديشه

بياييد پس از اين درباره انديشه دقيقا بينديشيم :

چو هر نقشى كه مى‏جويد ز انديشه همى رويد
تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست انديشه

[ 124 ]

جواهر جمله ساكن بد همه همچون اماكن بد
شكافيد اين جواهر را و بيرون جست انديشه

جهان كهنه را بنگر گهى فربه گهى لاغر
كه درد كهنه زان دارد كه نوزاد است انديشه

آيا اين همان انديشه و هوش نيست كه مولوى عظمت آن را دريافته و ميگويد :

باده در جوشش گداى جوش ما است
چرخ در گردش اسير هوش ما است

اين هشيارى و انديشه والا و سبكرو هم حالت موجى و تحرك « خود » را تضمين مى‏نمايد ، تا ركود و سكون آنرا افسرده نسازد و هم از گريز و تعقل و انديشه‏ها و هشيارى‏هاى رسمى جلوگيرى كند . هنگامى كه « خود » در مسير تحرك تكاملى خويش دچار سكون نگردد ، بطور قطع ، طعم پويائى خويش را مى‏چشد :

هر نفس نو مى‏شود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوى نو نو ميرسد
مستمرّى مى‏نمايد در جسد

و در انديشه‏ها و خيالات و هشيارى‏هاى تكرارى و ملامت بار و تناقض انگيز كه موجب فرار به ناهشيارى‏هاى تخديرى مى‏شود ، راكد نمى‏ماند . با بروز هشيارى والا و انديشه‏هاى سدّ شكن استمرارى است كه هيچ رويداد درونى و جهان عينى براى آدمى تكرار نمى‏نمايد ، بلكه همواره « خود » را در راه نو رو به مقصد نو مى‏بيند :

نيك بنگر ما نشسته مى‏رويم
مى نه بينى قاصد جاى نويم

پس مسافر آن بود اى ره‏پرست
كه مسير و روش در مستقبل است