آنجا كه منطق واقعى حيات تكاملى جامعه دگرگون ميگردد

مسلم است كه هر اندازه رشد انسانى يك شخص اعتلاى بيشترى داشته باشد ،

-----------
( 1 ) تاريخ يعقوبى ج 2 ص 124 .

-----------
( 2 ) مأخذ مزبور ص 126 .

[ 318 ]

پيوستگى اعضاى جامعه را با خويشتن بيشتر احساس مى‏كند . و بالعكس هر مقدار كه يك انسان بيشتر طبيعت‏گرا و خودخواه باشد ، گسيختگى او از جامعه بيشتر و عميق‏تر مى‏گردد .

نسبت هر يك از اعضاى بدن آدمى با مجموع بدن ، نمى‏تواند نسبت يك فرد را با مجموع اعضاى جامعه توضيح بدهد ، زيرا هيچيك از اعضاى بدن نمى‏تواند بوسيله رشد جسمانى ماهيت خود را عوض كرده ، عضو ديگرى گردد ، مثلا دست هر اندازه هم رشد پيدا كند ، مبدل به چشم نمى‏شود و پا هر قدر هم قدرت پيدا كند ،

مغز يا قلب نخواهد گشت ، در صورتى كه يك فرد از اعضاى جامعه به وسيله رشد و تكامل تا مقام مغز و يا قلب جامعه پيش مى‏رود . بهمين جهت است كه بيت معروف سعدى كه مى‏گويد :

بنى آدم اعضاى يك پيكرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند

تنها بازگوكننده تشكل اعضاى اجتماع و پيوستگى آنها با يكديگر ميباشد نه توضيح دهنده نتايج پويش اعضاى جامعه .

بقول بعضى از انسان‏شناسان : انسان يك شاخه گل نيست كه از ريشه خود سربرآورد و در مجراى حركت قرار بگيرد و چند روزى از گل بودن برخوردار شود و سپس از بين برود ، بلكه انسان موجودى است كه از تفاعل عواملى به وجود مى‏آيد و از جامعه براى ادامه هستى خود نيروهاى گوناگون مى‏گيرد و در عين حال مى‏تواند برگردد و همه عوامل بوجودآورنده و نيروبخش خود را دگرگون نمايد .

اين سازندگى در انسان با اينكه عضوى ساخته شده از عوامل طبيعى و اجتماعى بوده است ، معلول همان اصل است كه در اول مبحث متذكر شديم كه انسان نخست به عنوان يك عضو مطيع به ساير اعضاى جامعه بوجود مى‏آيد ، سپس تا مقام گردانندگى همه جامعه نائل مى‏گردد .

هيچ انسانى چه شيعى و چه سنى ، خواه مسلمان و خواه غير مسلمان ، بلكه خواه اينكه مقيد به مذهبى باشد يا نباشد ، با نظر به سرگذشت زندگى على بن

[ 319 ]

ابيطالب ( ع ) ترديدى نكرده است كه با اينكه اين شخصيت در سرزمينى از كره خاكى چشم به جهان گشوده ، سپس مانند يكى از اعضاى اجتماع زندگى نموده است ، ولى با قرار گرفتن در مسير اسلام و جاذبيت فوق تصور محمد بن عبد اللّه صلى اللّه عليه و آله به مقام مغز سازنده و قلب حسّاس اجتماع نايل گشته است .

اين نوع پيشرفت تكاملى كه حدّ و مرزى نمى‏شناسد ، على را تا اوج مغز و قلب همه جوامع انسانى بالا برده است . وقتى كه با صراحت مى‏گويد :

ا اقنع من نفسى ان يقال لى امير المؤمنين و لا اشاركهم فى مكاره الدّهر ( آيا از موقعيت وجودى خود به همين قناعت بورزم كه به من امير المؤمنين گفته شود و در ناگوارى‏هاى روزگار شركت با انسان‏ها نداشته باشم ؟ ) .

در آن هنگام كه مى‏شنود سفيان بن عوف غامدى به انبار ( شهرى در ساحل شرقى فرات ) حمله مى‏كند و كشتارها براه مى‏اندازد و دست به چپاول و يغماگريها مى‏زند مى‏گويد :

و لقد بلغنى انّ الرّجل منهم كان يدخل على المرأة المسلمة و الأخرى المعاهدة فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعاثها ما تمنع منها الاّ بالإسترجاع و الإسترحام ثمّ انصرفوا وافرين ، ما نال رجلا منهم كلم و لا اريق لهم دم فلو انّ أمرأ مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما بل كان به عندى جديرا ط 27 .

( بمن خبر رسيده است كه از لشكريان سفيان بن عوف وارد خانه زن مسلمان و زن غير مسلمان كه با ما معاهده همزيستى دارد ، مى‏گشت و خلخال و دست‏بند و گوشواره‏هاى آن زنان را غارت مى‏كرد ، و آنان جز گريه‏هاى تلخ و طلب ترحم ،

دفاع كننده‏اى نداشتند . لشكريان سفيان بدون از دست دادن فردى پس از كشتار و يغماگرى برمى‏گشتند ، نه جراحتى به آنان مى‏رسيد و نه خونى از آنان ريخته مى‏شد . اگر مردى مسلمان پس از چنين حادثه‏اى از روى تأسف بميرد ، نه تنها مورد ملامت نيست ، بلكه اين يك پديده شايسته‏اى در نزد يك مسلمان آگاه است ) .

[ 320 ]

روشن مى‏شود كه نسبت على بن ابيطالب ( ع ) بساير اعضاى جامعه ، نسبت قلب است كه با وارد شدن نقص و اخلال به بعضى از اعضاى جامعه مى‏طپد و مانند مارگزيده در خود مى‏پيچد .