12 ايمان ، عامل شناخت

شناخت‏هايى كه به انگيزگى عامل ايمان بروز ميكنند ، آرامش‏بخش‏ترين و تحرك‏بخش‏ترين شناخت‏ها ميباشند ما تعريف ايمان را در اين مبحث به اجمال ميگذرانيم و تفصيل آن را به مباحث مشروحى كه در توضيح و تفسير خطبه‏هاى آينده نهج البلاغه درباره ايمان خواهيم آورد ، موكول مى‏كنيم .

[ 248 ]

در تعريف اجمالى ايمان ميتوان گفت : ايمان عبارتست از پذيرش يك حقيقت و قرار دادن آن بعنوان اساسى‏ترين عنصر فعال شخصيت و تفسير و توجيه كننده همه سطوح آن . ايمان روشن‏كننده وضع شخصيت در زمان حال و آينده است ، آينده‏اى كه ايده‏آل مطلوب شخصيت را قابل وصول خواهد ساخت .

ايمان بيك حقيقت كه بهمه زواياى تاريك زندگى آدمى مانند خورشيد بى‏غروب مى‏تابد ، شخصيت را از متلاشى‏شدن و چندگانگى نجات مى‏دهد . حيات آدمى را با الگوها و معيارهاى پايدار نظم و انسجام مى‏بخشد . ايمان هر عملى را كه در راه وصول به ايده‏آل مطلوب از انسان صادر مى‏گردد ، طعم حيات ميبخشد . اين مختصات ايمان براى هيچ متفكرى قابل ترديد نيست ،

آنچه كه مورد ترديد و اختلاف نظر قرار ميگيرد ، آن هدف مطلوب است كه موجب بروز ايمان و استحكام آن در درون آدمى ميگردد . اگر ما اين حقيقت را بپذيريم كه هدف مطلوب كه باعث بوجود آمدن ايمان در شخصيت انسانى ميگردد ، حتماً و قطعاً بايستى از محبوبيت و مطلوبيت موقعيت‏هاى گذرنده آدمى بالاتر و با عظمت‏تر بوده باشد و نيز اگر بپذيريم كه هدف مطلوب كه عامل بوجود آورنده ايمان است ، بايستى حسن كمال‏جوئى بينهايت آدمى را در حد اعلا اشباع نمايد ، اين نتيجه را خواهيم پذيرفت كه موضوع ايمان بطور حتم بايستى مافوق مزاياى خوشايند طبيعت متغير بوده باشد كه از فراهم كردن يك هدف مطلوب و مطلق براى انسانهاى تشنه كمال ناتوان است .

بهر حال ايمان را به معنائى كه ما گفتيم ، نميتوانيم به شناخت‏هاى انعكاسى محض از جهان عينى مستند بدانيم ، زيرا شناخت‏هاى انعكاسى محض نه تنها از بوجود آوردن عقيده و ايمان ناتوانند ، بلكه حتى از بوجود آوردن قضاياى كلى بنام قوانين علمى نيز عاجزند ، زيرا قوانين عبارتند از آن قضاياى كلى كه از مشاهده تكرار جريان مشابه رويدادها در طبيعت ، در كارگاه ذهن ما ساخته ميشوند و ما در عالم طبيعت هرگز اين قضيه كلى را كه ميگويد : « معلول

[ 249 ]

بدون علت بوجود نميآيد » نديده‏ايم ، آنچه را كه مى‏بينيم عبارتست از رويدادهايى در پشت سر رويدادهائى معين و بس . چنانكه عامل بوجود آورنده قوانين كلى انعكاس واقعيت در ذهن و فعاليت خاص ذهن درباره آن انعكاس يافته‏ها است ، همچنين ايمان كه از تماس با جهان عينى شروع ميشود و در شخصيت بعنوان عنصر فعال در ميآيد و تمام شئون زندگى را تفسير و توجيه مينمايد ، نميتواند ساخته شده شناخت‏هاى انعكاسى از عالم عينى بوده باشد .

يكى از بهترين دلايل اين مدعا اينست كه ايمان به قرار گرفتن آدمى بعنوان جزئى از دستگاه هستى كه با تحولات و دگرگونيهايش يك آهنگ كلى را مينوازد ، به انواعى از فعاليت‏هاى مغزى و روانى نيازمند است كه بهيچ وجه در جهان عينى قابل مشاهده حسى نميباشند . از آنجمله :

1 در اين اقيانوس پرموج جهان هستى كه من در آن زندگى ميكنم ،

ثابت‏هائى مقرر است كه موجب انتزاع قوانين علمى ميباشند .

2 من كه موجودى با مختصات طبيعى در اين دنيا زندگى مى‏كنم ، اين قضيه را كه بايستى كارى ديگر جز آنچه را كه حيات طبيعى‏ام با عوامل جبرى خود از من بوجود ميآورد ، انجام بدهم ، اين را با يك شعور طبيعى ناب در مييابم .

3 اگر آغاز و انجام اين جهان را براى خود قابل درك و فهم تلقى نكنم ، هيچ يك از گفتارها و انديشه‏ها و كردارها و خواسته‏هاى من قابل درك و فهم كلى نخواهد گشت .

4 اگر بگويم :

ما ز آغاز و ز انجام جهان بيخبريم
اول و آخر اين كهنه كتاب افتاده است

با اين گفتار خود را بمسخره گرفته و با لالائى بصورت فلسفى خود را در خواب پريشان فروميبرم و ممكن است با اين لالائى پلك‏هاى چشمانم را رويهم بگذارم ،

ولى بخواب واقعى فرونخواهم رفت ، زيرا تصور اينكه براى اين جهان آغاز و انجامى وجود دارد ، با نظر به اينكه وسط اين جهان كه ما در آن حركت ميكنيم ،

[ 250 ]

معقول و قابل تفسير است ، كاملا منطقى است ، پس آغاز و انجام آن هم بايد معقول و قابل تفسير باشد . و اگر براى اين جهان آغاز و انجامى وجود ندارد ، بايد ببينيم مقصود از اين « ندارد » چيست ؟ اگر مقصود اينست كه من از روى دليل و قاطعانه ميگويم : اين جهان آغاز و انجامى ندارد .

اولا بايد ببينيم اين دليل قاطعانه كجا است كه ميليونها مغزهاى بزرگ هر چه گشته‏اند آن دليل قاطعانه را پيدا نكرده‏اند .

ثانياً آيا اين دليل جز به ناتوانى مغز از دريافت پايان امتداد و كوشش به ماوراى آنچه كه مى‏بيند ، به چيزى ديگر مستند است ؟ باين معنى كه مغز آدمى چنانكه كشش زمان را در گذشته و آينده نميتواند قطع كند ، همچنين نميتواند كشش فيزيكى جهان عينى را در يك سرحدى پايان بدهد ، اين نوعى فعاليت ذهنى است كه هيچ اطلاعى از واقعيت عينى براى ما نميدهد ، چنانكه با بينهايت‏سازى رياضى ميان دو نقطه در فاصله محدود ، فاصله را به بينهايت مبدل ميسازد . و اگر مقصود اينست كه ذهن ادعا كننده واقعيتى بينهايت را مورد درك قرار داده و ميگويد جهان ازلى و ابدى است .

آيا چنين ادعائى ضد منطق بديهى در قلمرو شناخت‏ها نيست كه ميگويد :

اگر بينهايت واقعيت عينى در ذهن پيدا كند ، بدون آغاز و انجام نميباشد و در نتيجه محدود ميگردد ؟ اين مسائل كه حتماً در مقدمات بروز ايمان در درون يك شخص بايد حل و فصل شود ، يك عده قضاياى انعكاسى از جهان خارجى نميباشد . ايمان با مشخصات منطقى عالى كه دارد ، سرچشمه‏اى فناناپذير براى شناخت‏هاى بيشمار ميباشد . اين شناخت‏ها در هر مرحله‏اى و درباره هر موضوع هم كه باشد ، عامل گسترش دهنده حيات در مسير هدف مطلوب بوده و از همان مطلوبيت كه هدف برخوردار است ، شناخت‏ها باردار ميگردند . شناخت در پرتو ايمان ذهن را از حالت آيينه‏اى محض بالاتر برده با حصول حتى يك شناخت درباره دو قلمرو برون ذات و درون ذات ، جوهرى از شخصيت آدمى

[ 251 ]

بارور ميگردد . شك‏ها و ترديدها و گمان‏ها در مغز يك انسان با ايمان نه تنها عامل ويرانگر نميباشند ، بلكه بمنزله وسايل زير و رو كردن محتويات ذهن در برابر واقعياتند كه مزرعه روان را براى كاشتن بذرهاى مفيد شخم ميكنند . بهمين جهت است كه انسان با ايمان از خراب شدن ساختمانى كه با شناخت‏هاى بى‏اساس ساخته شده بودند هيچ هراسى بخود راه نميدهد ،

زيرا ايمانى كه عنصر فعال شخصيت او است ، همواره در جستجوى مصالح عالى‏ترى است كه ساختمان تازه‏تر و مجلل‏ترى را بنا كند . در اين بيت دقت فرمائيد :

بيزارم از آن كهنه خدائى كه تو دارى
هر لحظه مرا تازه خداى دگرستى

و اين دو بيت را هم به بيت بالا ضميمه كنيد ،

هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا

مولوى

اى مقيمان درت را عالمى در هر دمى
رهروان راه عشقت هر دمى در عالمى

خواجوى كرمانى تجدد استمرارى جهان و انسان كه جلوه‏گاه مشيت الهى‏اند ، هر لحظه شناختى تازه درباره دو قلمرو بوجود مياورند و در نتيجه خداوندى كه موضوع اساسى ايمان است ، هر لحظه با جلوه تازه‏اى در درون شخص با ايمان تجلى ميكند ، چهار عامل شناخت ( اشتياق ذاتى و اخلاقى و اعتقاد و ايمان ) شناخت را يك پديده با ارزش انسانى مينمايد ، زيرا چهار عامل اول يا جنبه جبرى محض دارد ، مانند « جبر طبيعى ( حسى و ذهنى ) » « و توجيه زندگى » و يا ضد ارزشى كه عبارتست از دو عامل خودخواهى و سودجوئى . مقصود از ضد ارزش اينست كه شناخت بااين دو عامل وسيله اخلال به حيات ديگر انسانها است ، نه اينكه خود اين پديده با شناخت‏هاى ديگر از نظر انعكاس محض متفاوتست . البته تفاوت مهمى كه ميان شناخت‏ها از جهت استناد به انگيزه‏هاى آنها وجود دارد ، اينست كه هراندازه انگيزه شناخت ، اختيارى و با سلطه و نظارت شخصيت بوجود بيايد ، همه جانبه‏تر و عميق‏تر ميباشد .

[ 252 ]