اهميت بررسى و تحقيق درباره شناخت

شايد مطالعه كننده محترم اين تعريف شگفت‏انگيز را درباره فلسفه شنيده باشد كه برخى از متفكران گفته‏اند :

« فلسفه يعنى تحليل احساس بشرى » 1 و شايد اين تعريف صدر المتألهين شيرازى را هم شنيده باشد كه ميگويد : « فلسفه عبارتست از اكمال نفس انسانى بوسيله شناخت حقايق موجودات آنچنانكه هستند ، و حكم به وجود آن حقايق بوسيله برهان نه با ظن و تقليد بقدر قدرت انسانى . و ميتوانى فلسفه را چنين نيز تعريف كنى كه عبارتست از تنظيم جهان هستى يا نظم عقلانى به حسب طاقت بشرى . » سپس صدر المتألهين حكمت و فلسفه را به دو فن نظرى تجريدى و عملى متعلق به اصلاح رفتار و اخلاق انسانى تقسيم نموده ، ميگويد : اما هدف و غايت حكمت نظرى عبارتست از نقش پذيرى نفس با صورت كامل و تمام وجود بر مبناى نظمى كه دارد . نفس با اين نقش‏پذيرى به عالم عقلى تحول مييابد كه شبيه عالم عينى است ، نه در ماده و عينيت آن ، بلكه در صورت و آرايش و شكل و نقش آن . 2 ملاحظه ميشود كه هر دو متفكر غربى و شرقى ، فلسفه را كه عبارت است از جهان‏شناسى بوسيله

[ 1 ] در انسان‏شناسى كلاسيك نيروهاى عامل درك درونى را نيز پنج حس ميدانستند :

1 حس مشترك . 2 خيال . 3 وهم . 4 متخيله ( تجسيم ) 5 حافظه مجموعه آثار فارسى شيخ شهاب الدين يحيى سهروردى ( شيخ اشراق پرتونامه ص 29 و 30 ) .

-----------
( 1 ) كندياك .

-----------
( 2 ) الاسفار الاربعه السفر الاول المسلك الاول ص 20 صدر المتالهين چاپ تهران

[ 229 ]

احساس و شناخت و نظم عقلى تعريف كرده‏اند . از همين دو تعريف ميتوانيم اهميت پديده شناخت را درك نمائيم . البته اين تفاوت ميان تعريف غربى و شرقى وجود دارد كه در تعريف متفكر غربى تحليل احساس بطور مستقيم و صريح مطرح شده است ، در صورتيكه در تعريف صدر المتألهين شناخت حقايق و واقعيات و نظم عقلانى عالم در ذهن ، بيان شده است ، نه تحليل خود احساس و شناخت . ولى با نظر به جمله « نظم عقلى جهان ، مشابه عالم عينى » بدون ترديد درك خود شناخت و ارزيابى آن ، در فلسفه و حكمت اساسى‏ترين مقام را دارا ميباشد . بهرحال آنچه كه دليل قاطع براى اثبات اهميت شناخت ميتوان ارائه نمود ، اينست كه شناخت نوعى رابطه ميان دو قطب « من » و « جز من » ميباشد ، يعنى شناخت محصول ارتباط دو قطب مزبور است ، لذا ميتوان گفت : نه تنها اهميت شناخت وابسته به اهميت ذهن يا « من » است كه يكى از دو قطب اساسى است : بلكه ميتوان گفت : جهان عينى ماداميكه در كانال يا منطقه شناخت آدمى قرار نگيرد ، واقعيتى است كه وجود دارد ، نه فلسفه است و نه جهان‏بينى .

اگر واقعيت‏هاى جهان هستى با آن همه پديده‏ها و روابطش در ذهن انسانها مانند آيينه منعكس مى‏گشت ، حتى دو نفر هم پيدا نميشد كه با يكديگر اختلاف در شناخت و جهان‏بينى داشته باشند ، در نتيجه مسئله شناخت داراى هيچ اهميتى نبود ، چنانكه انعكاس نمودها و اشكال در اجسام شفاف .

مانند آيينه هيچ مسئله‏اى مورد اختلاف را بوجود نياورده است . در صورتيكه از آغاز تاريخ جهان‏بينى‏ها تاكنون ، دو فيلسوف و جهان‏بين را نميتوان پيدا كرد كه درباره معرفى فلسفه و شناخت و كاربرد و ارزيابى آنها ، از همه جهات اتفاق نظر داشته باشند ، زيرا فلسفه يعنى برداشت يك ذهن از جهان عينى بوسيله شناخت . بنابراين ارزيابى فلسفه و تمييز مبانى اساسى آن ، احتياج به تشخيص اين حقيقت دارد كه آن فلسفه هويت و ارزيابى شناخت را چگونه مطرح

[ 230 ]

كرده است ، با نظر به دليل مزبور و دخالت اساسى پديده شناخت در تعريفات گوناگون فلسفه ، اهميت فوق‏العاده ضرورى شناخت بخوبى اثبات ميشود .

از طرف ديگر برخى از متفكران گمان كرده‏اند كه مغالطه و سفسطه بازيهائى را كه در روش‏هاى جهان‏بينى بطور فراوان ، حقايق را به تباهى مى‏كشانند ،

ميتوان با مراعات اصول و قوانين صريح منطق ريشه‏كن ساخت و براى مرتفع ساختن اين ضد علم علم‏نما ، كافى است كه آن اصول و قوانين بخوبى مراعات شوند اگر چه اين يك مطلب صحيح است ولى همه راههاى مبارزه با مغالطه و سفسطه ، مراعات اصول و قوانين منطقى نيست ، زيرا پس از آنكه برداشت يك انسان ، از قدرت چنين بوده باشد كه « حق با قدرت است » ميتواند با كمال مراعات اصول منطقى ، قضيه مزبور را در جريان مقدمات منطقى قرار قرارداده و چنين نتيجه بگيرد : حق با قدرت است و هر قدرتى ميتواند ناتوانان را نابود بسازد ، پس حق ميتواند ناتوانان را نابود بسازد . در اين جريان منطقى كه با بديهى‏ترين اشكال قياس برگذار شده است ، اصول منطقى كاملا مراعات شده است ، آنچه كه غلط بودن نتيجه را ميرساند ، شناخت و برداشت استنتاج‏كننده از واحدهاى مقدمه اول ( صغرى ) است .