زندگى با احساسات خام

توضيح اينكه احساسات دو حالت اساسى دارد :

حالت يكم ابتدائى و خام چنانكه در كودكان و افراد رشد نيافته ديده

[ 120 ]

ميشود . اين نوع يا اين حالت از احساسات معمولا در انسان‏هايى است كه عناصر نيرومند روانى ، شخصيت آنان را پى‏ريزى نكرده و از مرحله بازتابى به مرحله فعاليت نرسانيده است . در نتيجه از بررسى و ارزيابى عوامل و انگيزه‏هايى كه احساسات را به حركت در ميآورند ، ناتوانند . از هر پديده‏اى كه در جهان طبيعت يا در قلمرو انسانى رخ ميدهد ، توقع دارند كه سطوح شخصيت آنانرا بنوازد و فوراً جاى خود را بيك پديده نوازشگر ديگر بدهد .

ولى نه جهان طبيعت و نه انسانها چنين تعهدى را نكرده‏اند كه همواره با چهره‏اى دلارام و هويتى دلپذير سراغ اين انسان احساساتى را بگيرند .

آيا زيباتر و با عظمت‏تر از عدالت چيزى وجود دارد ؟ با اينحال اگر روزى عدالت با بالهاى زرينش در بالين آدمى بنيشيند و حق او را كه ديگران به يغما برده بودند ، بگيرد و با دو دست نوازشگر آن را تقديم او نمايد ،

روزى ديگر براى گرفتن حق ديگران ، با شمشير حق‏طلب سراغش را خواهد گرفت . اگر كسى عدالت را در هنگام نوازش با آن قيافه ملكوتيش ببيند و به شخصيت خود بقبولاند كه عدالت يعنى همين ، و با همين قيافه ملكوتى با بالهاى فرشتگان ، و تحت تاثير چنين احساس خام عدالت را تفسير كند و بخندد و دست بيفشاند و پاى بكوبد ، در آنروز كه با بالهاى قانون و شمشير حق‏طلب به دست ، بسراغش آيد ، گريستن آغاز خواهد كرد و دست‏ها را گره كرده به مغزش فرو خواهد كوفت و پاهايش از راه رفتن باز خواهد ماند و اگر زندان‏گير نباشد ، زمينگير خواهد گشت .

در آنهنگام كه آدمى با ديدن بعضى از زيبائى‏ها و عظمت‏ها و ارزشهاى انسانى ، چنان تحت تأثير قرار بگيرد كه از انسان‏شناسى به انسان پرستى گام بگذارد ، در آنروز كه با چهره‏هائى مانند چنگيز و نرون روبرو شود تغيير موقعيت از انسان پرستى به انسان دشمنى دمار از روان او در ميآورد ،

آرى ، اندوه سهل است كه اختلال روانى تباهش خواهد ساخت .

[ 121 ]

اين احساسات خام حتى گاهى مغزهاى متفكر بشرى را كلافه ميكند ، توقعات و انتظارها چنان تحت تأثيرشان قرار ميدهند كه فراموش ميكنند كه صدها گره و مشكلات زندگى را با تعقل و ديگر عوامل درك و شناخت باز كرده‏اند ، ناگهان فرياد ميزنند كه :

سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى
جان ز تنهائى به لب آمد خدايا همدمى

تا جائيكه انسان و جهان براى اين مغزها چنان اندوهبار مى‏آيد كه مى‏گويد :

آدمى در عالم خاكى نميآيد بدست
عالمى ديگر ببايد ساخت و ز نو آدمى

اين هم كه امكان ندارد و ما نمى‏توانيم جهانى نو و انسانى نوتر بوجود بياوريم ، پس چكار بايد كرد ؟

اين سؤال كه از جهش از احساسات به تعقل محض درباره انسان و جهان بوجود آمده است ، به همان فاجعه درداگين منجر مى‏شود كه در عنوان بحث مطرح كرده‏ايم . لذا ميگويد : دست از اين احساسات و اين تعقل محض بردار و برخيز

خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندى دهيم
كز نسيمش بوى جوى موليان آيد همى

حافظ مغزهاى ديگرى هم پيدا مى‏شوند و با همه گونه اشخاص نشست و برخاست مى‏كنند ، با مردمى كه در حماقت بحد نصاب رسيده‏اند ، تا آنانكه در قدرت عقلانى و احساسات تصعيد شده برهان المحققين شده‏اند ، دمساز ميشوند و شخصيت آنان تحت تأثير هيچ يك از آن گروهها قرار نميگيرد و براه تكامل معرفت خود ميروند :

من بهر جمعيتى نالان شدم
جفت خوشحالان و بد حالان شدم

من آنان را شناختم اما آنان :

[ 122 ]

هر كسى از ظن خود شد يار من
و ز درون من نجست اسرار من