جمعه موعود دست تو باز ميکند، پنجره هاى بسته را دوباره پاک کردم وبه روى رف گذاشتم پنجره، بيقرار تو! کوچه در انتظار تو! شب به سحر رسانده ام، ديده به ره نشانده ام اين دل صاف، کم کمک، شده ست سطحى از ترک هم تو سلام ميکنى، رهگذران خسته را آينه ى قديمى غبار غم نشسته را تا …
ادامه نوشته »