محرم که میشد اتاق کوچک خانهمان را سیاه میزدیم. جمعیت روضهمان هیچوقت بیشتر از سه نفر نمیشد. بابا کنار تخت من مینشست و از روی مقتل میخواند و من و مامان گریه میکردیم. روضه که تمام میشد، مامان برایمان چای میریخت. چای را به نیت چای روضه میخوردیم و بعد برای تو دعا میکردیم و آرزو میکردیم که کاش به …
ادامه نوشته »