بایگانی برچسب: 91 – رفيقان نيمه راه

91 – رفيقان نيمه راه

شخصى را زنى بود با جمال و خدمتكار، و باغى و كتابى . روزى به باغ مى‏رفت و كتاب مى‏خواند و روزى با زن مى‏نشست . چون مرگ نزديك‏ ? شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و آبادان داشتم. امروز من مى‏روم، با من چه خواهى كرد؟ از باغ آوازى آمد كه مرا پاى نباشد كه با تو …

ادامه نوشته »