?اسماعیل غافل ?
?قسمت اول
?? امسال که میوه ها را فروختم به محض گرفتن پولش، اول می روم مشهد که خیلی دلم تنگ شده. شش سالی می شود که به پابوس آقا نرفتم.خدا رحمت کند حاج خانم را. آخرین بار با ایشان رفته بودیم، خیلی زیارت با صفایی بود، جای شما خالی.
?یک روز ناهار رفتیم زائری سرای حضرت، خدا بیامردش، نمک یکی از نمکدون ها را خالی کرد تو دستمال کاغذی و برای تبرک آورد، تا مدت ها که سر سفره می نشستیم، می گفت: غذا متبرک به نمک امام رضا علیه السلام است.
✨نور به قبرش ببارد، زن با وفایی بود، خدا رحمتش کند.
آقا یدالله که سر و پا گوش شده بود و به حرف های مشهدی قربان گوش می داد، گفت: ان شاء الله وقتی رفتی، چقدر می خواهی بمانی؟
– این دفعه نیت کردم تلافی این چند سال را در بیاورم، می خواهم به امید خدا یکی دو ماهی بمانم.
?? در همین صحبت ها بودند، که علی پسر مشهدی در حالی که نفس نفس می زد آمد و گفت: بابا از میدان میوه آمدند برای خرید میوه ها، مواظب باش مثل پارسال ارزان نفروشی.
مشهدی با کنایه گفت:
– سلام علی آقا.
علی با شرمندگی ادامه داد.
– ببخشید بابا! هول شده بودم، سلام، سلام آقا یدالله.
مشهدی دستش را به کمرش گرفت و در حال بلند شدن گفت:
?- خب علی جان! برویم ببینیم چند قیمت می گذارند. ان شاء الله معامله کنند و ما هم از دل تنگی در بیاییم.
#داستان_مهدوی
ادامه دارد….??????
? کانال چشم به راه
عضویت ?
? telegram.me/joinchat/Cys1tT_SDoy5nbXao7fCxw ?