سوار سبزپوش

سوار سبزپوش

من امشب زار مى نالم چرا مولا نمى آيى؟

دلم را نذر کردم تا به چشمانت بياويزم

طلسم انتظار کهنه ى چشم مراکافيست

تمام جاده ها چشم انتظار مقدمت هستند

ببين در انتظارم تا نثار مقدمت سازم

زمين آئينه ى تاريکى وکفر وتفرعن شد

تو گفتى جمعه ى موعود مى آيم؛ نميدانم

  چرا اى صبح بى پايانترين يلدا نمى آيى؟

ضريح چشمهايت قبله گاه ما،  نمى آيى؟!

که در هم بشکنى با يک نگاه،  اما نميآيى

سوار سبز پوش وادى بطحا! نمى آيى؟!

دلم را ـ هستيم، داروندارم را ـ نميآيى؟

غرور آخرين از نسل اعطينا نمى آيى؟

چرا مولا، چرا مولا،  چرا مولا، نمى آيى؟!

محمد رضا تقى دخت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.