تو وزلالى وسرشارى
خيال سبز تماشايت به ذهن آينه ها جارى ست
شب من وشب گيسويت، قصيده ايست چه طولانى ميان رخوت دستانم، حضور مبهم پائيز است تو اى حضور اهورايى! به يک تبسّم بارانى من وتلاطم تو خالى، تو وزلالى وسرشارى چراغ روشن شب پژمرد؛ستاره ها همه خوابيدند در اين تلاطم دل تنگى، بيا واز سر يک رنگى |
وچشم آينه ها انگار بدون چشم تو زنگارى ست
حکايتى ز پريشانى، هميشه مبهم وتکرارى ست… وروح سردخزان انگار، هنوز درتن من جارى ست بيا وبغض مرا بشکن، که فصل عطش بارى ست بيا وجام مرا پرکن!کنون که لحظه سرشارى ست بياد تو دل من اما، هنوز در تب بيدارى ست دلى بده به غزلهايم، اگرچه از سر ناچارى ست! |
سيد مهدى حسينى