موعود

موعود

تنها گواه پرسه ام در جستجوى آخرين موعود

تنهاتر از باد وعطش با آب وآتش هم عنان بودم

آرى ـ تمام خاک را گشتم به دنبال صداى تو ـ

شبگير تا شبگير،  بر نطع نمک از جاده ى زنجير

اکنون مرا بيهوده وامگذار وبى فردا به شب مسپار!

موعود،  فرداى مرا با خود کجا بردى. که با فرياد

ننگ نشستن را چه بايد نام کرد ـ اينجا که خاکستر

  از کوچه ى آئينه تا بن بست حيرت،  سايه ى من بود

همراه با من آفتاب خسته،  سنگين راه مى پيمود

اما زمين ـ پژواک سرد آسمان ـ بر من درى نگشود!

برگرده بار درد مى بردى مرا اى زخم بى بهبود!

مپسند اى يار،  از خدايم نااميد از خاک ناخشنود…

مرگم درودى مى فرستد زندگى مى گويدم بدرود

خورشيد عنوان ميکند خود را ـ به جزفرداى وهم آلود؟!

يوسفعلى مير شکاک

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.