شوق ديدار موعود
تا اسير گردش خويشم، بر نمى گردانم گرداب
جاده ام، پيچيده درمنزل؛ گردبارم عقده ها در دل پا به پاى سايه سردر پيش، با نسيمى ميروم از خويش در شبى اينگونه وهم آور، يافتن، همرنگ گم کردن کاش امروزى نمى آمد تا که فردايى نمى ديدم باز در من؛سايه اى پنهان ـ روبه رو با مرگ ـ ميگويد: گرچه تاريکم، رهايم کن! نيستم نوميد ازين بودن پوستم را مى درد بر تن، جان به شوق ديدن موعود مى برد هر جا که مى خواهد، دستهاى ناتوانم را |
سايه ى سنگينى کوهم، بر نمى خيزد سرم از خواب
موج دور افتاده ازساحل؛ رود پنهان مانده در مرداب مى دهد آيينه ام تشويش، مى برد آشفته تا مهتاب… باختن، بارى گران بر دل؛ بردنم، نقشى زدن بر آب هر شبم فردا شبى دارد، اى شب آخِر مرا درياب! بهترين فرجام تو ميدان! آخرين پُل! اولين پاياب! خاطرم را مى کند روشن، جستجوى مقصدى ناياب دل به سوى لحظه ى ميعاد، مى شود از سينه ام پرتاب گردش گرداب وار خون، با هزاران ماهى بيتاب |
يوسفعلى مير شکاک