140 – نجات از زندان و رسيدن به مقصد
همچنين جناب مولوى نقل فرمود جوان خوش سيماى شانزده ساله اى به نام آقاى زبيرى در مدرسه پايين پا مشهدمقدس كه حالا از بين رفته است نزد شيخ قنبر توسلى مى آمد، اين جوان زاهد عابد غالبا روزه بود جز عيد فطر و قربان .
خيلى به زيارت حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه و زيارت اصحاب كهف علاقمند بود براى رسيدن به مقصد زحمات زيادى را متحمل مى شد از آن جمله گويد چهل شبانه روز غذا نمى خوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازه كف دست آرد نخود مى كوبيدم و مى خوردم ، غذايم همين بود از صفات نيك او اين بود اگر پول مختصرى به دستش مى رسيد آن را به فقرا مى داد از يتيمها دلجويى مى كرد كچلها را حمام مى برد ومواظبت مى كرد.
او را پس از سه چهار سال در كربلا ملاقات كردم ، لطف الهى بود كه در ابتداى ورودش به نجف اشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم ميرزا على اكبر قندهارى نزد مسجد طوسى بود، آقاى زبيرى را در آنجا ملاقات كردم و قضيه خود را چنين تعريف كرد:
خداى را شكر كه به مراد خودم رسيدم پيش از آنكه به ملاقات اصحاب كهف يا جزيره خضراء بروم با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حركت كردم ، مدت نُه روز پياده در راه بوديم تا به منظريه مرز عراق رسيدم آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظريه محبوس بوديم ، مى گفتيم ما فقير هستيم ، زاهديم ، مشهد بوديم و به كربلا مى رويم ولى از ما نپذيرفتند.
به امام زمان (عج ) متوسل شديم ، مى ديديم نگهبانان كارهاى ناشايست مى كنند، فحشاء و منكر از آنان سرمى زد، قلبمان كدر مى شد، گاهگاهى نان و خرما كه به ما مى دادند از روى اضطرار از ايشان مى گرفتيم .
روزى كه توسلم زيادتر و گريه ام بيشتر شد يكمرتبه ديدم ماشينى آمد پيش در ايستاد، سيدى خيلى نورانى كه نورش نتق مى كشيد جلب توجهم نمود، به كاركنها نگاه كردم ديدم همه حالت بهت و فروتنى برايشان پيدا شده است .
آن آقاى نورانى صدايمان زد فرمود بياييد اينجا، نزدش رفتم فرمود شما چه مى كنيد؟ من عرض كردم اينك هفده روز است من و مادرم اينجا محبوس هستيم و مى خواهيم كربلا برويم .
فرمود برو مادرت را هم بياور ميان ماشين بنشينيد، مادرم را آوردم اول جا نبود ولى جاى دو نفر پيدا شد، بوى خوشى ساطع بود، كاركنها را نگاه مى كردم هيچكدام ياراى سخن گفتن نداشتند.
به اندازه ده دقيقه اى از حركت ماشين نگذشته بود كه خود را نزد كاروانسراى فرمانفرما در كاظمين ديديم .