141 – قصيده اى در مدح اميرالمؤ منين (ع )و خوابى عجيب
و نيز جناب مولوى چنين نقل مى فرمود: بنده ساكن مشهدمقدس بودم از فيوضات حضرت رضا عليه السّلام در جوانى مرهون احسان امام رؤ وف و از قابليت خود زيادتر. منبرم جذاب بود، ملازم مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى و سيدرضا قوچانى و شيخ رمضانعلى قوچانى و شيخ مرتضى بجنوردى و شيخ مرتضى آشتيانى بودم ، ايشان مرا به اطراف غير مشهد از پاكستان و قندهار و غيره مى فرستادند، در وقتى شب هنگام به مشهد مراجعت كردم وارد مسجد گوهرشاد شدم ، تازه اذان مغرب شده بود، شيخ على اكبر نهاوندى مشغول نماز شد، پس از تمام شدن نماز به خدمتش رسيدم ، حالات مرا جويا شد، معانقه كرديم انفيه مى كشيد، انفيه اش را به من داد، در اين فرصت مرحوم حاج قوام لارى ايستاد و بناى مقدمه يك روضه را گذاشت و ابتدايش اين دو شعر را خواند كه من پيش از آن اين اشعار را نشنيده بودم .
شعر :
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَبَصَرٌ
|
هُوَوَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَقَمَرٌ
|
حال بنده منقلب شد، آقاى شيخ على اكبر نهاوندى صحبت مى كند يك گوشم به صحبت او و يك گوشم به صحبت حاج قوام ، مقصود آنكه با اين دو شعر ديگر از اين اشعار نخواند.
با حال منقلب به خانه آمدم ، تنها بودم در خودم طبع رسايى يافتم . مداد را برداشتم آن اشعار را شير و شكر تضمين كردم .
شعر :
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
اَنَا كاَلشَّمْسِ عَلِىُّ كَالْقَمَرِ
|
هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَبَصَرٌ
|
هُوَوَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَقَمَرٌ
|
شعر :
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
كيميا كن به نظر اين گل و خشت
|
تا شود خشت و گلم حور سرشت
|
عشق سرمشق من اينگونه نوشت
|
كه به محراب تو هر شام و سحر
|
ها عَلِىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
گفت غالى كه على اللّه است
|
نيست اللّه صفات اللّه است
|
اوهم از بى خبرى در چاه است
|
شعر :
عشق بازى به تو بودش مقصود
|
غرض از عشق و محبت اين بود
|
تا گشايد به جهان سفره جود
|
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
پناه آورده به قنبر اى شاه
|
يا على قنبرت ان شاء اللّه
|
حَسْبِىَ اللّهُ وَما شاءَاللّهُ
|
ها عَلىُّ بَشَرٌ كَيْفَ بَشَرٌ
|
رَبُّهُ فيهِ تَجَلّى وَظَهَرَ
|
چهار سال گذشت نمى دانستم اين مدح قبول شده يا نه ؟ روزى بعد از ناهار خوابيده بودم ، در عالم واقعه ديدم مشرف شدم كربلاى معلا، وارد رواق مبارك شدم ، ديدم درهاى حرم بسته و زوار بين رواق مشغول خواندن زيارت وارث هستند.
حالم دگرگون شد كه چرا درها بسته است ، من حالا تازه رسيده ام پرسيدم ، آيا درها باز مى شود؟ گفتند بلى يك ساعت ديگر باز مى شود و حالا مجتهدين و علماى اولين و آخرين در حرم حضرت سيدالشهداء عليه السّلام هستند و مشغول مدح و تعزيه اند.
من در همان عالم خواب به سمت قتلگاه آمدم ، دلم آرام نمى گرفت ، نزد آن شباكى كه بالاى سر مبارك قرار گرفته است نظر كردم از ميان شباك علما را ديدم ، عده اى را شناختم مجلسى ، ملا محسن فيض ، سيداسماعيل صدر، ميرزا حسن شيرازى ، شيخ جعفر شوشترى حضور داشته حرم مملو از جمعيت بود، همه رو به ضريح و پشت به شباك بودند سركرده همه مرحوم حاج حسين قمى بود ايشان دستور مى داد فلان آقا برود بخواند پس از خواندنش ديگران احسنت ! احسنت ! مى گفتند و گريه مى كردند چند نفرى را ديدم بالا شدند و خواندند و پايين آمدند در همان عالم رؤ يا مانند بچه ها از گوشه شباك به خودم فشار آوردم و اين طرف و آن طرف كرده ناگهان خود را داخل حرم مطهر ديدم ولى هيچ جا نبود مگر پهلوى خود آقاى قمى ناچار همانجا نشستم .
بنده وقتى كه آقاى قمى در مشهدمقدس بودند به ايشان ارادت داشتم و در آخر كار نيز وكيلشان بودم .
ايشان به جهر حرف مى زد. همين كه مرا ديد فرمود مولوى حسن ! عرض كردم بله قربان ! فرمود برخيز و بخوان . من ميان دوراهى واقع شدم امر آقا را چكنم و با حضور اين اعلام كدام آيه را عنوان كنم ؟ كدام حديث را تطبيق كنم ؟ چگونه گريز روضه بزنم ، مثل اينكه ناگهان بدلم الهام غيبى شد خواندم :((ها على بشر كيف بشر)) تا آخر قصيده اى كه گذشت .
وقتى كه از خواب بيدار شدم دلم مى طپيد عرق زيادى كرده بودم مثل اينكه مرده بودم شكر خداى را كردم كه بحمداللّه مديحه ام مورد عنايت واقع شده است .