صبر كسائى دانشمند و شهور ادبيات عرب

صبر كسائى دانشمند و شهور ادبيات عرب
كسائى كه از دانشمندان مشهور ادبيات عرب است ، گفت : در ايام تحصيل روزگار را به فقر و تنگدستى مى گذراندم ، هر بامداد هنگام اذان صبح لباس پوشيده به مدرسه مى رفتم در رهگذر من مرد بقال فضولى بود، هر روز به من مى گفت : اى هرزه گرد كجا مى روى ، اين شغل بيهوده را واگذار، و به كارى بپرداز كه قوت لايموت از آن پيدا شود، در آن مدت روزى گفت : هنوز وقت آن نشده كه اين كاغذ پاره ها را در چاله اى بريزى و آب بر آن ببندى تا سبز شود.


من با سر زنشهاى او از كار سرد نشدم به آزار و اذيت او صبر كردم تا در رشته هاى مختلف غلم به درجه بلندى رسيدم .
اما چنان پريشان بودم كه قدرت تهيه لباسى نداشتم در مجاورت خانه ما شخصى مى نشست كه او هم مرا مى رنجاند، روزى از خانه بيرون آمدم مشاهذه كردم بر سر كوچه كوشكى (اطاق بلندى ) ساخته كه راه را تنگ نموده ، شخض سواره از آنجا نمى توانست عبور كند، گفتم : در اين راه من هم حق دارم چرا اين كوشك را ساخته اى ، گفت : عر زمان هودج تو خواست از اينجا عبور كند بگو تا خراب كنم من به اين طعنه ها صبر كردم ، يك روز در منزل ايستاده بودم ، كاردار امير بصره آمد، گفت : امير مرا دنبال شما فرستاده ، گفتم : با من چه كارى دارى ؟ با اين لباس از حضور در مجلس امير پوزش مى خواهم ، كاردار رفت و بعد از ساعتى برگشت ، جامه هاى قيمتى با هزار مثقال طلا، برايم آورد، و گفت : اين جامه را بپوش و زودتر به مدرسه امير بيا، من به موجب دستور عمل كردم همينكه چشم امير به من افتاد، گفت : خليفه امر كرده براى تعليم فرزندانش امين و ماءمون تو را به بغداد بفرستم .
در همان روز وسائل حركت را آماده كرده و مرا رهسپار بغداد كردند، وقتى وارد خدمت خليفه شدم امين و ماءمون را براى آموزش آوردند، هنگام شروع به تعليم طبقهاى زر افشاندند، در آن روز چندان طلا جمع كردم كه هرگز تصور چنين مقدارى را نمى كردم ، هر ماهى ده هزار دينار نيز حقوق مقررى را تعيين كردند، مدتى گذشت يك روز هارون گفت : ميل دارم امين و ماءمون به منبر روند و خطبه بخوانند، گفتم : در اين فن آنها را يگانه روزگار كرده ام .
روز جمعه امين به منبر رفت ، خطبه نيكويى انشاء نموده ، در آن روز امراء و اعيان دولت طبق هاى زر افشاندند، براى من اموال نامحدودى گرد آمد هارون نيز جايزه بزرگى داد، و گفت : اينك هر آرزويى دارى بخواه ، گفتم : از دولت خليفه من را آرزوئى نمانده ، اما مى خواهم اجازه فرماييد به بصره روم و بستگان خود را ببينم تا الطاف خليفه را درباره ام مشاهده نمايند و دو مرتبه باز گردم .
هارون بعد ار اجازه به والى بصره دستورى نوشت كه با جميع اعيان از من استقبال كنند، هفته اى دوبار فرماندار با اعيان شهر به ديدن من بيايند، همينكه به بصره رسيدم جمعيت زيادى به استقبال آمدند، با همان جمعيت كه پياده بودند به طرف خانه خود رفتم ، هودجى زرنگار برايم ترتيب دادند، چون به كوشك آن همسايه رسيدم هودج رد نشد امر كردم كوشك را خراب كنند.
بعد از اينكه براى ديدار آشنايان نشستم همان مرد بقال با جمعى به ديدنم آمد و هديه اى هم آورده بود، تا چشمم به او افتاد گفتم : ديدى آن كاغذ پاره ها چه درخت سبزى شد و چه ثمره اى يه بار آورد، بقال پوزش ‍ خواست و به نادانى خود اعتراف كرد(65)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.