حج خانه خدا و حج صاحب خانه
شخص عارفى از اولياء خدا سالى اراده سفر حج نمود، پسرى داشت پرسيد پدرجان كجا اراده دارى ، گفت : به زيارت خانه خدا مى روم ، پسر خيال كرد كه هر كس خانه خدا را ببيند خدا را هم مى بيند، گفت : پدرجان مرا نيز همراه خود ببر، پدر گفت : تو را صلاح نيست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد، تا به ميقات رسيدند احرام بستند و لبيك گويان بر حرم داخل شدند، به محض ورود، آن پسر چنان متحير شد كه فورا به زمين افتاد و روح از بدنش بيرون رفت ، عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، كجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من ، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبيدى او را يافتى ، و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبيد او هم به مراد خويش رسيد، از هاتف غيبى صدائى شنيد كه او نه در قبر و نه در زمين و نه در بهشت است بلكه اوست (( ((فى مقعد صدق عند مليك مقتدر)))) او جايگاهش در نزد پروردگار است (133)