لطيفه
سلطان محمد خوارزم شاه پادشاه متصلبى و سنى متعصبى بود، چون به سبزوار رسيد دستور قتل عام داد چون شنيده بود اينان شيعيان متعصبى هستند بطوريكه به حكم مصلحت هم حاضر نيستند نام يكى از خلفاى سه گانه را بر خود نهند، گفت : سه روز مهلت مى دهم ، اگر يك تن همنام يكى از خلفا را تحويل داديد از حكم قتل عمومى صرف نظر مى كنم و گرنه اجراء خواهد شد.
در آغاز خوشحال شدند كه از مدت مهلت استفاده مى كنند و چند نفر همنام خلفاء معرفى خواهند كرد، ولى چون وارد عمل شدند، ديدند هيچكس حاضر نيست نام عاريتى بر خود بگذارد، و مصلحت را كه بر وفق تقيه جان بقيه را حفظ كند در شهر كسى را نجستند، به اطراف رفتند، قضاء را در يك فرسخى شهر، دهى بود. در تون حمام ده مردى را كه از چشم كور و ازگوش كر و از پا و دست شل و فلج بود، و خلاصه جسدى شبيه به ذوى الارواح ديدند، پيدا كردند.
به او پيشنهاد كردند كه به حكم مصلحت براى چند دقيقه نزد پادشاه سنى اقرار كند كه نام وى عمر است ياعثمان يا ابوبكر، نسبت به دو اسم اول به هيچ قسم حاضر نشد ولى عاقبت به قبول اسم ابوبكر، تن در داد و راضى شد كه به نام ابوبكر را بر خود ببندد و شهرى را از نابودى رهائى بخشد.
تخته پاره اى آوردند و او را بر آن تخت انداخته (و القينا على كرسيه جسدا) با سلام و صلوات به حضور خوارزمشاه آمدند، چون آن منظره را ديد بخنديد و گفت جز اين ابوبكرى نداشتيد؟ گفتند: پادشاه جهان بسلامت باد آب و هواى سبزوار جز اين ابوبكر نپرورد، و گوئى پرورش ابوبكر را هوائى ديگر بايد، اين داستان را مولوى در مثنوى آورده است ، دوستان مولانا اين شعر را به صورت مثل مى آورند.
سبزوار است اين جهان كج مدار |
ما چو بوبكريم در وى خوار و زار |
اكنون آن ده موجود است و به نام ده نام معروف است (139)