لطيفه يكى مشغول سخنرانى بود، خواست شعرى را به آواز بخواند فراموش نمود چند مرتبه گفت : صاحبدلى به مدرسه آمد، زخانقاه ، هر چه خواند، بقيه اش را يادش نيامد، آخر الامر گفت : چكار داريد آن شعر چيست حاصلش را برايتان مى گويم