فهمیده بود چرا شهید نمیشود؟!

فهمیده بود چرا شهید نمیشود؟!
می‌گفت باید ازدواج کنم تا دینم کامل شود. برای ازدواج به سراغ همسر یکی از شهدا رفتند که سادات باشد. خودش اینگونه خواسته بود.

✅در مراسم عروسی یک‌اتوبوس از رزمندگان به جمع مهمانان اضافه شدند. برادرش مصطفی را صدا زد و گفت: غذا کم است.
مصطفی رفت بالای سر دیگ غذا و همه را بیرون کرد. چیزی گفت که کسی متوجه نشد…
آنشب غذا که کم نیامد هیچ، به درب خانه همسایه ها نیز غذا دادند!!
💐چند روز بعد از عروسی راهی جبهه شد…
سردار مصطفی ردانی پور دو هفته بعد از ازدواج به جمع شهدای گمنام این سرزمین پیوست.
گفت می خواهم جایی بمانم که نه دست دشمن به من برسد و نه دست خودی ها…
او حدود چهل سال است بر روی ارتفاعات پیرانشهر حضور دارد!
📙برگرفته از کتاب مصطفای خدا. اثر گروه شهید هادی

📚همراه باشید با ما در تنها کانال رسمی گروه و انتشارات شهید هادی در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.