خواهر شهید مصطفی افتاده میگفت:
خواهر شهید مصطفی افتاده میگفت: یک بار در منطقه ما زلزله آمد. مردم ترسیده بودند و شب را در فضای باز بیرون از خانه بودند. ما سه خواهر هم بیرون خانه نشسته بودیم. مزار مصطفی از دور پیدا بود. من دیدم سر مزار مصطفی، گویی دوتا چراغ، مثل گل لاله روشن است و چند مرد و زن در دو طرف مزار او نشستهاند!
تعجب کردم. سابقه نداشت این موقع شب کسی سر مزار مصطفی برود! من کمی جلو رفتم و برگشتم و کنار خواهرها نشستم.
شب بعد در عالم خواب مصطفی را دیدم. خیلی خوشحال شدم و کلی حرف زدیم.
بعد از او پرسیدم: دیشب مزار شما شلوغ بود، کسی آمده بود؟ من آنها را نشناختم.
مصطفی با خوشحالی گفت: قربان آنها بروم، دیشب اهل بیت پیامبر به دیدنم آمده بودند، من هم با لباس سفید در خدمت آنها بودم. او همینطور از مهمانانش تعریف میکرد.
بعد برادرم پرسید: دیشب شما سه تا خواهر تنها کنار در بودید، مادر کجا بود؟
گفتم برادر مریض بود، مادر او را دکتر برده بود. بعد با تعجب گفتم: مگر ما را دیدی؟
گفت: بله، ما شما را می بینیم.
برادرزاده شهید افتاده عضو کانال هستند و این خاطره را فرستادند.
🌷شب جمعه شهدا را یاد کنیم تا آنها نیز در نزد ارباب ما را یاد کنند.
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63