سالها بعد از شهادت، محمدحسن را دیدم.
سالها بعد از شهادت، محمدحسن را دیدم. البته در عالم رویا، اما گویی در واقعیت است!
حسن زیبا بود، اما فوق العاده زیباتر شده بود.
یادم بود که شهید شده. دستش را گرفتم و گفتم حسن، ما سالها با هم رفیق بودیم، بگو کجا زندگی می کنی؟
ساختمانی پشت سرش بود که نشانم داد و گفت داخل آن قصر.
کاخی بود بسیار زیبا از جنس طلا که از پنجره هایش نور به بیرون متصاعد می شد.
می خواست برود که گفتم، حسن یک چیزی از آن طرف بگو که به دردم بخوره.
مکثی کرد و گفت: تا می تونی نافرمانی خدا رو نکن.
نمی دونی، حتی یک گناه توی برزخ چقدر به ضرر آدم تموم میشه.
هفته قبل، جلسه ای با حضور رفقای شهید برگزار شد و اگر خدا بخواهد در صدد جمع آوری خاطرات این شهید والامقام هستیم.
✅شب جمعه شهدا را یاد کنیم تا آنها نیز در نزد ارباب ما را یاد کنند
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63