عصر بود که رفتم منزل مادرم.

عصر بود که رفتم منزل مادرم. حالا دیگر تنها شده بود و فقط اسماعیل و علی اکبر توی قاب روی دیوار، روبرویش بودند. از چشمانش پیدا بود که دوباره… گفتم مادر، برای چی هنوز ناراحتی. سی سال گذشته. گفت: ناراحتی من فقط برای اسماعیله. این پسر چیزی از دنیا درک نکرد. تمام عمر نابینا بود و سختی کشید و آخر هم توی جوانی رفت. گفتم مادرجان، شما نه تا فرزند داشتین. اما هیچ کدام از ما بچه ها به اندازه اسماعیل که نابینا بود رشد نکرد و در جامعه موثر نبود. اصلا از خود شما می‌پرسم، کدام پسرت شش سال دبستان رو تو سه سال سپری کرد؟ کدام پسرت اینقدر قشنگ مداحی می‌کرد و قرآن رو حفظ کرده بود؟ کدام پسرت در مسابقات شطرنج رتبه اول داشت؟ حتی قهرمان هایی که چشم داشتند رو شکست داد. توی روپایی و شنا و حتی کشتی حریف نداشت. کدام پسرت به این زیبایی سه تار و نی می زد؟ کدام پسرت شاعر بود و به این زیبایی شعر می‌گفت؟ کدام پسرت با رتبه عالی توی کنکور قبول شد و طی دو سال و نیم لیسانس گرفت و تو رشته حقوق رتبه اول دانشگاه رو کسب کرد؟ کدام پسرت از طرف دانشگاه‌های آمریکا دعوت و بورسیه تحصیلی شد؟ کدام پسرت آمریکا رو کنار گذاشت و به حوزه علمیه رفت و سخنرانی می کرد و اینگونه تاثیرگذار شد؟ کدام پسرت اینقدر اهل مطالعه و با چپی ها و کمونیست ها و ضدانقلاب بحث می کرد؟ ندیدی آیت الله مکارم شیرازی چه متنی براش نوشت و گفت نابغه حوزه رو از دست دادیم؟ مگه یادتون رفته وقتی رهبر انقلاب به منزل اومد و شما خاطرات اسماعیل رو تعریف کردید، چطور حضرت آقا منقلب شد و از این همه توانایی یک پسر نابینا اظهار تعجب کردند؟ مادرم، به خدا هیچکدوم از بچه هات، با اینکه چشم ظاهری داشتند به گرد پای اسماعیل نرسیدند. پسرت با شهادت رفته و باعث سربلندی شماست. 📙برگرفته از متن کتاب نابینا. اثر جدید گروه شهید هادی. این کتاب چاپ شده و به زودی رونمایی خواهد شد https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.