همیشه ده پر از فریاد و جاروجنجال

#نگاره | کتاب #حاج_آخوند

جان‌علی
همیشه ده پر از فریاد و جاروجنجال جان‌علی بود. پس از سال‌ها شاگرد شوفری، یک کامیون قراضه‌ای خریده بود. جان‌علی همیشه به کامیونش فحش می‌داد: «ای کله‌ی پدر آن که تو را به من انداخت و ای کله‌ی پدر نرگس!» نرگس، زن جان‌علی بود. نمی‌شد جان‌علی به کامیون فحش بدهد و سهم زنش را فراموش کند.

یک روز نرگس پیش عمویم آمد و گفت: «آقا نبی! سر جدت یک دعایی بنویس جان‌علی خوب بشه. نگرانم، این همه حرص می‌خورد، پس بیفته. سایه‌سر ماست.» عمویم هم می‌گفت: «بی‌خبر از جان‌علی، من چیزی نمی‌نویسم.» نرگس هم جرات نمی‌کرد با جان‌علی در این باره حرفی بزند.

تا اینکه به نحو غریبی، صدای فحش و جنجال جان‌علی خاموش شد و هیچ‌کس نفهمید چرا جان‌علی از این رو به آن رو شده. تازگی‌ها، یک بیت شعر هم جان‌علی پشت بار کامیون، نوشته بود:
«مرا رازیست اندر دل، اگر گویم زبان سوزد.»

نرگس هم به زن عموم گفته بود: «جان‌علی پاک عوض شده؛ انگار نه انگار که همان جان‌علی خودمانه.» هرچه کوشیدم راز جان‌علی را پیدا کنم، راه به جایی نبردم. تا اینکه به‌شکل کاملاً تصادفی جان‌علی را دیدم. سال‌ها گذشته بود. موهای سر جان‌علی یکسره سفید شده بود. کامیونش را فروخته بود و یک کامیون بنز دست‌ِهفتم خریده بود.

سلفچگان، سر راه اصفهان، منتظر ماشین عبوری بودم. دیدم جان‌علی دارد می‌آید. با ذوق دست تکان دادم. بغل گرفت و ایستاد. دویدم و نفس‌زنان خودم را به کامیون رساندم.
گفتم: «جان‌علی، سلام!»
گفت: «سلام پسر، بپر بالا!»

حرکت کردیم. در راه، کنار یک رستوران ایستادیم. جان‌علی به شاگرد رستوران گفت: «ناهار منو بیار، یادته که؟» شاگرد گفت: «بله، می‌دانم.» جان‌علی گفت: «یک سلطانی هم برای سید بیار!»

از خاموشی غریب جان‌علی، سیزده سال می‌گذشت. پرسید: «خوب سید، حالا کلاس چندی؟»
گفتم: «کلاس پانزده.»
پرسید: «چقدر دیگه باید درس بخوانی؟»
گفتم: «تا کلاس بیست.»
گفتم: «جان‌علی، یک سوالی دارم.»
آرام نگاهم کرد. پری از ریحان را به دندان کشید.
گفتم: «تو یک دفعه، از سیزده سال پیش، پاک عوض شدی؛ آرام شدی.»
گفت: «آن راز را به گور ببرم؟ درسته، برای هیچ‌کس نگفتم، حتی برای نرگس. تو هنوز یادته؟»
گفتم: «آره، یادمه. تعریف می‌کنی؟»
گفت: «تعریف کردنش به حال خوش احتیاج دارد. پس‌فردا می‌آیم دنبالت.»
گفتم: «خیلی خوبه، می‌رویم دامنه‌ی کوه صفه، به یاد راستوند!»
انگار واژه‌ی «راستوند» او را تکان داد. زمزمه کرد: «راستوند…»

صبح روز شنبه، جان‌علی آمد خوابگاه. رفتیم به طرف کوه صفه. هوا خنک بود. گاهی هم نم بارانی چهره‌مان را خنک می‌کرد. جان‌علی داستان را برایم تعریف کرد. بدون مکث حرف می‌زد و من هم یکسره گوش بودم. وقتی اولین جمله را گفت، راز را فهمیدم. کلید راز، حاج‌آخوند بود…

«هنوز آفتاب نزده بود که دیدم صدای حاج‌آخوند از توی حیاط می‌آید. صدایم می‌کرد. جلدی از خانه بیرون آمدم و سلام کردم و تعارف کردم که به خانه بیاید. گفت: می‌خواهم بروم راستوند. میایی با هم برویم، تنها نباشم؟ اصلاً نمی‌توانستم بگویم نه! حرف حاج‌آخوند را کسی زمین نمی‌انداخت.

رفتیم راستوند. یک دفعه، وسط کوه، دستم را گرفت و گفت: “جان‌علی، یک تقاضایی از تو دارم.” توی چشمم سیل کرد. تو که می‌دانی توی چشم حاج‌آخوند نمی‌شود سیل کرد. قلبم می‌زد. گفتم: “آقا، من نوکر شما هستم، هرچه شما بفرمایید.” گفت: “هرچه بگویم عمل می‌کنی؟” گفتم: “بله آقا. ما اهالی ده، جانمان را فدای شما می‌کنیم.” گفت: “پس به من فحش بده!”

انگار مار زنگی نیشم زده بود. جُم نمی‌خوردم. خیال کردم درست نشنیدم. گفتم: “چه فرمودی آقا؟” جواب داد: “گفتم به من فحش بده. توی کوه هستیم، کسی که نمی‌شنود.” گفتم: “دورت بگردم آقا، زبانم لال، چطور می‌شود به شما فحش داد؟” گفت: “بسیار خوب، پس به زن من فحش بده!” گفتم: “آقا، قربانت بروم، من سکینه‌خانم را مثل مادرم دوست دارم، چطور فحش بدهم؟” گفت: “بسیار خوب، پس به زن خودت فحش بده.”

یک دفعه انگار برق گرفتم. فهمیدم حاج‌آخوند چه می‌خواهد بگوید. گفتم: “آقا، غلط کردم، اشتباه کردم، شما ببخشید.” گفت: “جان‌علی، خدا تو را می‌بخشد. شرطش این است که دیگر فحش ندهی.”

من از خجالت چشم‌هایم را بسته بودم. حاج‌آخوند دستم را بوسید و لبخند زد. کاش زمین دهان باز می‌کرد و مثل قارون توی خاک می‌رفتم. از خجالت به گریه افتادم. سرم را گذاشتم روی شانه‌ی حاج‌آخوند، یک‌دل‌سیر گریه کردم.

از همان وقت، تا دهان باز می‌کردم به کسی حرف نامربوط بزنم (حتی به کامیونم)، حاج‌آخوند می‌آمد جلوی نظرم و بعد، گرمی لب‌هایش را روی دستم حس می‌کردم. از آن وقت تا حالا، سیزده سال می‌گذرد. حاج‌آخوند هم به رحمت خدا رفته. خدا شاهد است که دیگر به شمر هم فحش ندادم.»

🍁مجموعه‌سبک‌زندگی‌انسانی
@ostad_shojae_yazd

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.