در عنفوان جوانى و آغاز درس زندگانى كه در مسجد جامع آمل سرگرم به صرف ايام در اسم و فعل و حرف بودم و محو فراگرفتن صرف و نحو، در سحر خيزى و تهجد عزمى راسخ و ارادتى ثابت داشتم . در رؤ ياى مبارك سحرى ، به ارض اقدس رضوى تشرف حاصل كرده ام و به زيارت جمال دل آراى ولى الله اعظم ثامن الحجج على بن موسى الرضا – عليه و على آبائه آلاف التحية والثناء – نايل شدم . در آن ليله مباركه قبل از آن كه به حضور باهرالنور امام عليه السلام مشرف شوم ، مرا به مسجدى بردند كه در آن مزار حبيبى از احباءالله بود و به من فرمودند: در كنار اين تربت دو ركعت نماز حاجت بخوان و حاجت بخواه كه برآورده است . من از روى عشق و علاقه مفرطى كه به علم داشتم ، نماز خواندم و از خداوند سبحان علم خواستم .
سپس به پيشگاه والاى امام هشتم سلطان دين رضا – روحى لتربته الفداء، و خاك درش تاج سرم – رسيدم و عرض ادب نمودم . بدون اين كه سخنى بگويم امام كه آگاه به سرّ من بود و اشتياق و التهاب و تشنگى مرا براى تحصيل آب حيات علم مى دانست ، فرمود: نزديك بيا، نزديك رفتم و چشم به روى امام گشودم ديدم آب دهانش را جمع كرد و بر لب آورد و به من اشارت فرمود كه بنوش امام خم شد و من زبانم را در آوردم و با تمام حرص و ولع كه گويى خواستم لبهاى امام را بخورم ، از كوثر دهانش آن آب حيات را نوشيدم و در همان حال به قلبم خطور كرد كه اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آب دهانش را به لبش آورد و من آن را بخوردم كه هزار علم و از هر درى هزار در ديگرى بر روى من گشوده شد.
پس از آن امام عليه السلام طى الارض را عملا به من بنمود، كه از آن خواب نوشين شيرين كه از هزاران سال بيدارى من بهتر بود، به در آمدم . به آن نويد سحرگاهى اميدوارم كه روز به گفتار حافظ شيرين سخن به ترنم آيم كه :
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
|
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
|
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى
|
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
|
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
|
مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند(59) |
|