صدوق … به اسنادش (200) از ((اصبغ بن نباته )) نقل مى كند: وقتى اميرمؤ منان عليه السلام به خلافت نشست و مردم با او بيعت كردند، عمامه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بر سر بست و برد آن حضرت را بر تن و نعلين ايشان را به پا كرد و شمشير پيامبر را بر كمر بست و به سوى مسجد روانه شد و بالاى منبر رفت و نشست و دستانش را برهم گره زد و فرمود:
اى مردم ! پيش از اين كه مرا از دست بدهيد، از من بپرسيد! اين انبوه علم است و لعاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه به من تزريق كرده است . بپرسيد، پس همانا نزد من علم اولين و آخرين است به خدا سوگند! اگر كرسى براى من گذاشته شود، بر آن مى نشينم و به اهل تورات با توراتشان فتوا مى دهم و تا آن جا كه تورات به نطق آيد و بگويد: راست مى گويد؛ با آن چه كه خدا در من نازل كرده فتوا داد. و به اهل انجيل به انجيلشان فتوا مى دهم تا اين كه انجيل به سخن آيد و بگويد: راست مى گويد و با آن چه در من نازل شده فتوا داد و به اهل قرآن با قرآنشان فتوا مى دهم تا اين كه به زبان آيد و بگويد: راست گفت و با آن چه در من نازل شده فتوا داد.
باز حضرت فرمود: پيش از اين كه از دستم بدهيد، بپرسيد!
در اين هنگام مردى عصا به دست از گوشه مسجد برخاست و مردم را پامال كرد و جلو آمد تا به نزديكى آن حضرت رسيد و گفت : اى اميرمؤ منان ! مرا بر عملى راهنمايى كن كه اگر انجام دهم ، از آتش نجات يابم .
حضرت به او فرمود: اى مرد! بشنو و بفهم ، سپس يقين پيدا كن كه دنيا بر سه چيز استوار است : به عالم ناطقى كه به عملش عمل مى كند، و به ثروتمندى كه در مال خود نسبت به اهل دين بخل نمى ورزد و به فقير صابر. پس وقتى كه عالم ، علمش را پوشيده دارد و ثروتمند بخل ورزد و فقير صبر نكند، واى به حال دنيا! در اين هنگام است كه عارفان به خدا مى فهمند كه دنيا به ابتدايش برگشته است ؛ يعنى : كفر بعد از ايمان آغاز شده است .
اى سايل ! فريب زيادى مساجد و گردهمايى مردمى كه جسدهايشان مجتمع است و قلوبشان متفرق ، را نخور.
بعد به امام حسن عليه السلام فرمود: برخيز و به منبر برو و طورى سخن بگو كه قريش بعد از من به تو ايراد نگيرند و بگويند: حسن بن على عليه السلام نتوانست نيكو سخن گويد.
امام حسن عليه السلام فرمود: اى پدر! چگونه به منبر بروم و سخن بگويم ، در حالى كه تو در ميان مجلس هستى و مى شنوى و مى بينى ؟
على عليه السلام فرمود: پدر و مادرم فدايت ! خود را از تو پوشيده مى دارم و مى شنوم و مى بينم ، ولى تو مرا نمى بينى .
آنگاه امام حسن عليه السلام به منبر رفت و حمد و ثناى خدا را به شيوه بليغ و شريفى به جا آورد و درود مختصرى بر پيامبر فرستاد و شروع به سخن كرد و فرمود:
اى مردم ! از جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: ((من شهر علم و على عليه السلام دروازه آن است ؛ هر كس بخواهد وارد شهرى شود، بايد از دروازه آن وارد گردد)).
سپس از منبر پايين آمد. اميرمؤ منان او را در آغوش گرفت و به سينه چسباند.
بعد به امام حسين عليه السلام فرمود: پسر! برخيز و به منبر برو و طورى سخن بگو كه قريش بعد از من بر تو ايراد نگيرند و بگويند: حسين بن على عليه السلام چيزى نمى داند، و بايد سخت ادامه سخن برادرت باشد.
امام حسين عليه السلام بالاى منبر رفت و حمد و ثناى خدا را به جا آورد و بر پيامبر درود مختصرى فرستاد و شروع به سخن كرد و فرمود:
اى مردم ! از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: ((على عليه السلام شهر هدايت است ؛ هركس داخل آن شود، نجات مى يابد و هر كس از آن تخلف ورزد، هلاك مى گردد)).
امير مؤ منان او را هم به سينه چسباند و بوسيد و فرمود: اى مردم ! شاهد باشيد كه اين دو، فرزندان رسول خدا و امانتهاى او هستند كه به من سپرده و من هم به شما مى سپارم . اى مردم ! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد آن ها از شما خواهد پرسيد)).(201)
|