6 – راضى به رضاى الهى
حجة الاسلام والمسلمين قدس از شاگردان آقا مى گويد: ((يك روز از روزهاى درسى كمى زودتر به خانه آيت الله العظمى بهجت رفتم – زيرا ايشان گاهى از اوقات وقتى شاگردان به درس حاضر مى شدند هر چند يك نفر هم بود به اتاق درس مى آمد و تا هنگام آمدن ديگران احياناً جريان و يا حديث و يا نكته اخلاقى را گوشزد مى كردند – بنده نيز به طمع مطالب ياد شده قدرى زودتر رفتم . خوشبختانه آقا كه صداى ((يا اللّه )) حقير را شنيد زودتر تشريف آورد، بعد از احوالپرسى فرمود:
در نجف يكى از آقازاده هاى ايرانى كه از اهالى همدان و بسيار جوان زيبا و شيك پوش بود و از هر جهت به جمال و خوش اندامى شهرت داشت ، به بيمارى سختى گرفتار و از دو پا فلج شد به گونه اى كه با عصا بيرون مى آمد.
من سعى داشتم كه با او روبرو نشوم ، زيرا فكر مى كردم با وصف حالى كه او داشت ، از ديدن من خجالت مى كشد، لذا نمى خواستم غمى بر غمش بيفزايم . يك روز از كوچه بيرون آمدم و ديدم او سر كوچه ايستاده است و ناخواسته با او رو به رو شدم و با عجله و بدون تاءمل گفتم : حال شما چطور است ؟ تا اين حرف از دهانم بيرون آمد ناراحت شدم و با خود گفتم كه چه حرفى ناسنجيده اى مگر حال او را نمى بينى ! چه نيازى بود از او بپرسى ؟ به هر حال خيلى از خودم بدم آمد.
ولى برخلاف انتظار من ، وقتى وى دهان باز كرد مثل اينكه آب يخ روى آتش ناراحتى درونم ريخت ، چنان اظهار حمد و ستايش كرد و چنان با نشاط و روحيه ابراز سرور كرد كه گويا از هر جهت غرق در نعمت است من با شنيدن صحبت هاى او آرام گرفتم و ناراحتى ام بر طرف گرديد)).