باب هفتم : در بيان قصه هاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است
فصل اول : در بيان فضايل و مكارم اخلاق و نامهاىجليل و نقش نگين آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام متيقظ و آگاه شد به عبرت گرفتن بر معرفت حق تعالى ، و احاطه كرد دلايل او به علم ايمان به خدا و او پانزده ساله بود. (684)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : اول كسى را كه در قيامت بخوانند، من خواهم بود، پس از جانب راست عرش خواهم ايستاد و حله سبزى از حله هاى بهشت در من خواهند پوشانيد، پس پدر ما ابراهيم عليه السلام را خواهند طلبيد و از جانب راست عرش در سايه عرش باز خواهند داشت و حله سبزى از حله هاى بهشته در او خواهند پوشانيد، پس منادى از پيش عرش ندا خواهد كرد: نيكو پدرى است پدر تو ابراهيم ، و نيكو برادرى است برادر تو على . (685)
و به سند معتبر از موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى از هر چيز چهار چيز اختيار فرموده است : از پيغمبران براى شمشير و جهاد اختيار فرموده است و ابراهيم و داود و موسى و مرا؛ و از خانه آبادها چهار خانه آباده را اختيار فرموده است چنانچه در قرآن مجيد فرموده است كه : خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان . (686)(687)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شدند، (688) و ابراهيم اول كسى بود كه امر فرمود مردم را به ختنه كردن . (689)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه مهمانى كرد، و اول كسى بود كه موى سفيد در ريش او بهم رسيد، پرسيد: اين چيست ؟ وحى به او رسيد كه : اين وقار است در دنيا و نور است در آخرت . (690)
بدان كه حق تعالى در چند موضع از قرآن مجيد فرموده است : اخذ كرد خدا ابراهيم را خليل خود ، (691) و خليل يار و دوستى را گويند كه هيچگونه خلل در شرايط دوستى نكند، و در سبب آنكه حق تعالى او را خليل خود گردانيد احاديث بسيار وارد شده است از آن جمله :
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خدا براى آن ابراهيم عليه السلام را خليل خود فرمود كه هيچكس از او چيزى سؤ ال نكرد كه او را رد كند، و هرگز از غير خدا چيزى سؤ ال نكرد. (692)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : آن حضرت را خدا براى اين خليل خود گردانيد كه سجده بر زمين بسيار مى كرد. (693)
به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السلام منقول است كه : براى اين او را خليل خود گردانيد كه بسيار صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله و عليه و آله و سلم مى فرستاد. (694)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : ابراهيم عليه السلام را خدا خليل خود نگردانيد مگر براى طعام خورانيدن به مردم و نماز كردن در شب در هنگامى كه مردم در خواب بودند. (695)مؤ لف گويد: در ميان اين احاديث منافاتى نيست ، و آن حضرت را حق تعالى خليل خود گردانيد براى آنكه به مكارم اخلاق بشريه همگى آراسته بود، و در هر حديث بعضى از آنها كه مدخليت عظيم در خلت داشته براى ترغيب خلق به مثل آن بيان فرموده اند.
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون خدا ابراهيم عليه السلام را خليل خود گردانيد، بشارت خلت را ملك موت آورد در صورت جوانى سفيد رو كه دو جامه سفيد پوشيده بود و از سرش آب و روغن مى ريخت ، پس چون ابراهيم خواست داخل خانه شود ديد كه او از خانه بيرون مى آيد، ابراهيم مردى بود بسيار با غيرت ، و چون پى كارى مى رفت در را مى بست و كليد را با خود بر مى داشت ، پس روزى پى كارى بيرون رفت و در را بست ، چون برگشت و در را گشود ناگاه مردى را ديد كه ايستاده است در غايت حسن و جمال !پس ابراهيم را غيرت از جا بدر آورد و گفت :اى بنده خدا!كى تو را داخل خانه من كرده است ؟
گفت : پروردگار خانه مرا داخل كرده است .
فرمود: پروردگارش احق است از من ، پس تو كيستى ؟
گفت : ملك موتم .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام ترسيد و فرمود: آمده اى قبض روح من بكنى ؟
گفت : نه ، و ليكن خدا بنده اى را خليل خود گردانيده است آمده ام كه اين بشارت را به او برسانم .
ابراهيم فرمود: كيست آن بنده ، شايد خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده اى .
پس آمد به نزد ساره و فرمود: خدا مرا خليل خود گردانيده است . (696)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسولان ملائكه از جانب خدا بسوى ابراهيم عليه السلام آمدند براى هلاك كردن قوم لوط، براى ايشان گوساله اى بريان آورد و فرمود: بخوريد.
گفتند: نخوريم تا ما را خبر دهى كه ثمنش چيست .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چون خواهيد بخوريد بگوئيد: بسم الله ، و چون فارغ شويد بگوئيد: الحمدلله .
پس جبرئيل رو كرد به رفقايش و ايشان چهار نفر بودند و جبرئيل سر كرده ايشان بود و گفت : سزاوار نيست كه خدا او را خليل خود گرداند.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد در وقتى كه به زير مى آمد و گفت :اى ابراهيم !آيا تو را حاجتى هست ؟ فرمود: اما بسوى تو، پس نه . (697)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه از براى او ريگ آرد شد در وقتى كه رفت به نزد دوستى كه در مصر داشت كه از او طعامى قرض كند و او را در منزل خود نيافت و نخواست كه بار بردار خود را خالى برگرداند، پس هميان خود را پر از ريگ كرد، چون داخل خانه شد چهارپا را با ساره گذاشت و از خجلت به خانه رفت و خوابيد، چون ساره هميان را گشود آردى در آن ديد كه از آن بهتر نتوان بود!آرد را نان پخت و به نزد آن حضرت طعام نيكوئى آورد، ابراهيم عليه السلام فرمود: از كجا آوردى اين را؟
عرض كرد: از آن آردى كه از نزد خليل مصرى آورده بودى .
ابراهيم فرمود: آن كه آرد به من داده است ، خليل من هست اما مصرى نيست .
پس به اين سبب خدا او را خليل خود خواند، پس خدا را شكر و حمد كرد و از آن طعام تناول نمود. (698)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون روز قيامت شود محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بخوانند و حله سرخى به رنگ گل بر او بپوشانند و او را در جانب راست عرش باز دارند، پس بخوانند ابراهيم عليه السلام را و بر او حله سفيدى بپوشانند و در جانب چپ عرش او را بازدارند، پس بطلبند اميرالمؤ منين عليه السلام را و حله سرخى بر او پوشانند و در جانب راست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را باز دارنند، پس بطلبند اسماعيل عليه السلام را و حله سفيدى بر او بپوشانند و در جانب چپ ابراهيم عليه السلام بازدارند، پس حضرت امام حسن عليه السلام را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست اميرالمؤ منين عليه السلام بازدارند، پس بطلبند حضرت امام حسين عليه السلام را و جامه سرخى بپوشانند و در جانب راست امام حسن عليه السلام بازدارند، و همچنين هر امامى را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست امام سابق بازدارند، پس شيعيان ائمه را بطلبند و در پيش روى ايشان بازدارند، پس بطلبند فاطمه عليها السلام را با زنانش از فرزندان و شيعيانش و داخل بهشت شوند بى حساب ، پس منادى از ميان عرش از جانب رب العزه از افق اعلى ندا كند: خوب پدرى است پدر تو اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و او ابراهيم است ، و خوب برادرى است برادر تو و او على بن ابيطالب عليه السلام است ، و نيكو فرزند زاده هايند فرزند زاده هاى تو يعنى حسن و حسين عليهما السلام ، و نيكو جنينى كه در شكم شهيد شده است جنين تو كه آن محسن است ، و نيكو امامان راهنمايند ذريت تو: امام زين العابدين عليه السلام … تا آخر ائمه عليهم السلام ، و نيكو شيعه اند شيعيان تو، بدرستى كه محمد و وصى او و فرزند زاده هاى او و امامان از ذريت او ايشان رستگارانند.
پس امر كنند ايشان را بسوى بهشت ، و اين است آنكه حق تعالى مى فرمايد: هر كه دور كرده شود از آتش جهنم و داخل كرده شود در بهشت پس بتحقيق كه او رستگار است . (699)(700)
و از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام سينه اش پهن و پيشانيش بلند بود. (701)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: هر كه خواهد ابراهيم عليه السلام را ببيند، در من نظر كند. (702)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : مردم قبل از زمان حضرت ابراهيم عليه السلام ريش ايشان سفيد نمى شد، پس حضرت ابراهيم عليه السلام روزى موى سفيدى در ريش خود ديد گفت : پروردگارا!اين چيست ؟
وحى به او رسيد كه : اين باعث وقار است .
عرض كرد: خداوندا!وقار مرا زياد گردان . (703)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام چون صبح كرد، در ريش خود موى سفيدى ديد گفت : الحمد لله رب العالمين كه مرا به اين سن رسانيد و به يك چشم زدن معصيت خدا نكردم . (704)
و به سند معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه فرمود: پيشتر چنان بود كه هر چند آدمى پير مى شد ريشش سفيد نمى شد، و گاه بود شخصى به مجمعى مى آمد كه شخصى با پسرانش در آن مجلس حاضر بودند، او پدر را از فرزندان تميز نمى داد و مى پرسيد: كدام يك پدر شما است ؟
چون زمان حضرت ابراهيم عليه السلام شد عرض كرد: خداوندا!از براى من علامتى قرار ده كه به آن شناخته شوم . پس موى سر و ريشش سفيد شد. (705)
و به سند معتبر مروى است كه محمد بن عرفه (706) به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: جمعى مى گويند كه ابراهيم عليه السلام ختنه كرد خود را به تيشه بر روى خمى .
فرمود: سبحان الله ، چنين نيست كه آنها مى گويند، دروغ گفتند، بلكه پيغمبران در روز هفتم ناف و غلاف ايشان با هم مى افتاد. (707)
و در حديث ديگر منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام بسيار ضيافت كننده بود، پس روزى قومى بر او وارد شدند و چيزى نزد او نبود، با خود گفت : اگر چوب سقف خانه را بردارم و بفروشم به نجار، او را بت خواهد تراشيد، پس مهمانان را در دار الضيافه نشاند و ازارى با خود برداشت و آمد به موضعى از صحرا و دو ركعت نماز كرد، چون از نماز فارغ شد ازار را نديد، دانست كه حق تعالى اسباب او را مهيا فرموده است ، چون برگشت به خانه ديد ساره چيزى مى پزد، فرمود: از كجا آوردى اينها را؟!
ساره گفت : اينهاست كه به آن مرد داده بودى بياورد.
و حق تعالى امر كرده بود جبرئيل را كه بگيرد آن ريگ را كه در موضع نماز ابراهيم بود و سنگها را كه در آنجا ريخته بود در ازار او بگذارد، پس جبرئيل چنين كرد، و حق تعالى ريگها را كاورس مقشر كرد و سنگهاى گرد را شلغم و سنگهاى دراز را گزر كرد. (708)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هرگاه يكى از شما به سفر رود از سفر برگردد از براى اهلش چيزى بياورد، هر چه ميسر شود اگر چه سنگى باشد، بدرستى كه حضرت ابراهيم هرگاه تنگى در معيشت او بهم مى رسيد به نزد قوم خود مى رفت ، پس در بعضى اوقات او را تنگى روى داد او به نزد قوم خود رفت ايشان را نيز در تنگى يافت ، پس برگشت چنانچه رفته بود، و چون به نزديك خانه رسيد از الاغ فرود آمد و خورجين را پر از ريگ كرد از شرمندگى ساره ، و چون داخل خانه شد خورجين را فرود آورد و افتتاح نماز كرد، ساره آمد و خورجين را گشود ديد پر است از آرد، پس خمير كرد و نان پخت و آن حضرت را ندا كرد كه از نماز فارغ شو و بخور، فرمود: از كجا آورده اى ؟
گفت : از آن آرد كه در خورجين بود. پس ابراهيم عليه السلام سر بسوى آسمان بلند كرد كه : شهادت مى دهم توئى خليل . (709)
و حق تعالى در قرآن وصف فرموده است ابراهيم را كه (اواه ) (710) بود، و در احاديث بسيار وارد شده است يعنى : بسيار دعا كننده بود خدا را. (711)
و در حديث معتبر منقول است كه : يك وقتى بود كه در دنيا بغير از يك نفر كسى خدا را نمى پرستيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ان ابراهيم كان امة قانتا لله حنيفا و لم يك من المشركين (712)يعنى : ابراهيم امتى بود، قانت و خاضع بود براى خدا و مايل از دينهاى باطل به دين حق و نبود از مشركان ، حضرت فرمود: اگر ديگرى با ابراهيم عليه السلام مى بود حق تعالى او را با آن حضرت ياد مى كرد، پس بر اين حال ماند مدت بسيار تا خدا او را انس داد به اسماعيل و اسحاق ، پس سه نفر شدند. (713)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى ابراهيم عليه السلام را بنده خود گردانيد پيش از آنكه او را امام و پيغمبر گرداند، و پيغمبر گردانيد قبل از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد قبل از آنكه او را امام گرداند، پس چون همهه را براى او جمع كرد فرمود: من گردانيده ام تو را براى مردم ، امام (714) چون در چشم ابراهيم عليه السلام اين مرتبه بسيار عظيم نمود گفت : خداوندا!از ذريت من نيز امام قرار ده ، (715) خدا فرمود: نمى رسد عهد امامت و خلافت به ظالمان (716)، يعنى سفيه و بى خرد، امام متقى و پرهيزكار نمى تواند بود. (717)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه نعلين در پا كرد ابراهيم عليه السلام بود. (718)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مردم در زمان پيش بى خبر مى مردند، چون زمان ابراهيم عليه السلام شد گفت : پروردگارا!براى مرگ علتى قرار ده كه ميت به آن ثواب يابد و باعث تسلى صاحبان مصيبت شود، پس حق تعالى اول ذات الجنب و سرسام را فرستاد و بعد از آن بيماريهاى ديگر را. (719)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام پدر مهمانان بود، يعنى مهمان را بسيار دوست مى داشت ، و هرگاه مهمانى نزد او نبود مى رفت و طلب مهمان مى كرد، روزى درهاى خانه را بست و به طلب مهمان بيرون رفت ، چون به خانه برگشت شخصى را شبيه به مردى در خانه ديد، گفت :اى بنده خدا!به رخصت كه داخل اين خانه شده اى ؟
او سه مرتبه گفت : به رخصت پروردگارش .
پس ابراهيم عليه السلام دانست كه او جبرئيل است و حمد كرد پروردگار خود را.
پس جبرئيل گفت : حق تعالى مرا بسوى بنده اى از بندگانش فرستاده كه او را خليل خود گردانيده است .
ابراهيم عليه السلام فرمود: بگو كيست آن بنده تا من خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده هستى .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چرا حق تعالى مرا خليل خود كرده است ؟
جبرئيل گفت : از براى آنكه از هيچكس چيزى سؤ ال نكردى ، و از تو هيچكس چيزى سؤ ال نكرد كه بگوئى نه . (720)
و به سندهاى صحيح و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام بيرون رفت و در شهرها مى گشت كه از مخلوقات خدا عبرت گيرد، پس گذشت به بيابانى ، ناگاه شخصى را ديد كه ايستاده است و نماز مى كند و صدايش به آسمان بلند شده است و جامه هايش از مو است ، پس ابراهيم نزد او ايستاد و از نماز او تعجب كرد، نشست و انتظار كشيد تا او از نماز فارغ شود، چون بسيار بطول انجاميد او را به دست خود حركت داد و گفت : من بسوى تو حاجتى دارم ، سبك كن نماز را، پس او سبك كرد نماز را، با ابراهيم نشست و ابراهيم از او پرسيد كه : براى كى نماز مى كردى ؟
گفت : براى خدا.
ابراهيم عليه السلام گفت : خدا كيست ؟
گفت : آن كه خلق كرده است تو را و مرا.
ابراهيم گفت : طريق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادرى كنم از براى خدا، پس بگو منزل تو كجاست كه هرگاه خواهم تو را ملاقات و زيارت كنم ، توانم كرد؟
گفت : تو به آنجا نمى توانى آمد، زيرا كه در ميان دريائى هست كه از آنجا عبور نمى توان كرد.
ابراهيم گفت : تو چگونه مى روى ؟
گفت : من بر روى آب مى روم .
ابراهيم عليه السلام گفت : شايد آنكس كه آب را براى تو مسخر كرده است از براى من نيز مسخر گرداند، برخيز برويم و امشب با تو در يك وثاق باشيم .
پس چون به نزد آب رسيدند، آن مرد بسم الله گفت و بر روى آب روان شد، حضرت ابراهيم نيز بسم الله گفت و بر روى آب روان شد، پس آن مرد تعجب كرد و چون به منزل آن مرد رسيدند ابراهيم پرسيد: تعيش تو از كجاست ؟
گفت : ميوه اين درخت را جمع مى كنم و در تمام سال به آن معاش مى كنم .
حضرت ابراهيم گفت : كدام روز عظيم تر است از همه روزها.
عابد گفت : روزى كه خدا جزا مى دهد خلايق را بر كرده هاى ايشان .
ابراهيم گفت : بيا دست بر دعا برداريم و دعا كنيم كه خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد. و در روايت ديگر آن است كه حضرت ابراهيم گفت كه : يا تو دعا كن من آمين بگويم و يا من دعا مى كنم و تو آمين بگو.
عابد گفت : از براى چه دعا كنيم ؟
ابراهيم گفت : از براى گناهكاران مؤ منان .
عابد گفت : نه .
ابراهيم گفت : چرا؟
عابد گفت : از براى اينكه سه سال كه دعا مى كنم و هنوز مستجاب نشده است و ديگر شرم مى كنم كه از خدا حاجتى بطلبم تا آن مستجاب نشود.
ابراهيم گفت : خدا هرگاه بنده اى را دوست مى دارد، دعايش را حبس مى كند تا او مناجات كند و سؤ ال كند از او، و چون بنده را دشمن مى دارد زود دعايش را مستجاب مى كند يا در دلش نااميدى مى افكند كه دعا نكند.
پس ابراهيم پرسيد: چه مطلب است كه در اين مدت از خدا طلبيده اى ؟
عابد گفت : روزى در آن جاى نماز خود نماز مى كردم ، ناگاه طفلى در نهايت حسن و جمال گذشت كه نور از جبينش ساطع بود و كاكلى از قفا انداخته بود و گاوى چند را مى چرانيد كه گويا روغن بر آنها ماليده بودند، و گوسفندى چند همراه داشت در نهايت فربهى و خوشايندگى ، مرا از آنچه ديدم بسيار خوش آمد، گفتم :اى كودك زيبا!از كيست اين گاوها و گوسفندها؟
گفت : از من است .
گفتم : تو كيستى ؟
گفت : منم اسماعيل پسر ابراهيم خليل خدا.
پس دعا كردم و از خدا سؤ ال كردم كه خليل خود را به من بنمايد.
پس حضرت ابراهيم گفت : منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است .
عابد گفت : الحمد لله رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد.
پس آن شخص هر دو جانب روى حضرت ابراهيم عليه السلام را بوسيد و دست در گردن او آورد و گفت : الحال دعا كن تا من آمين بر دعاى تو بگويم ، پس دعا كرد ابراهيم عليه السلام از براى مؤ منان و مؤ منات از آن روز تا روز قيامت به آنكه گناهان ايشان را بيامرزد و از ايشان راضى شود، و آمين گفت عابد بر دعاى حضرت ابراهيم .
پس حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السلام كامل و شامل حال گناهكاران شيعيان ما هست تا روز قيامت . (721)
و در بعضى روايات وارد است كه : نام آن عابد ماريا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود. (722)
فصل دوم : در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السلام از هنگام ولادت تا شكستن بتها،و آنچه گذشت ميان آن حضرت و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر
به سند حسن بلكه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : آزر پدر ابراهيم منجم نمرود پسر كنعان بود، به نمرود گفت : من در حساب نجوم مى بينم كه در اين زمان مردى بهم رسد و اين دين را نسخ كند و مردم را به دين ديگر بخواند.
نمرود پرسيد: در كدام بلاد بهم خواهد رسيد؟
گفت : در اين بلاد؛ و منزل نمرود در كوثاريا بود كه دهى از دههاى كوفه بوده است . نمرود پرسيد كه : آن مرد به دنيا آمده است ؟
آزر گفت : نه .
نمرود گفت : پس بايد ميان مردان و زنان جدائى افكنيم .
پس حكم كرد كه مردان را از زنان جدا كنند.
و حامله شد مادر ابراهيم به ابراهيم و حملش ظاهر نشد، و چون نزديك شد ولادتش گفت :اى آزر!مرا علت مرض يا حيض روى داده است و مى خواهم از تو جدا شوم ، و در آن زمان قاعده چنين بود كه در حالت حيض يا مرض زنان از شوهران جدا مى شدند.
پس بيرون آمد و به غارى رفت ، و حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غار متولد شد، پس او را مهيا كرد و در قماط پيچيد و به خانه خود برگشت و در غار را به سنگ برآورد، پس خداوند قادر حكيم براى ابراهيم در انگشت مهينش شيرى قرار داد كه او مى مكيد و هر چند گاهى يك مرتبه مادر به نزد او مى آمد.
و نمرود به هر زن حامله قابله اى موكل گردانيده بود كه هر پسرى كه متولد شود او را بكشند، لهذا مادر ابراهيم از ترس كشتن ، ابراهيم را در آن غار پنهان كرده بود، و ابراهيم عليه السلام در روزى آنقدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آنقدر نمو كنند، تا آنكه در غار سيزده ساله شد، پس مادر به ديدن او رفت ، چون خواست كه بيرون آيد چنگ در او زد و گفت :اى مادر!مرا بيرون بر.
مادر گفت :اى فرزند!اگر پادشاه بداند كه تو در اين زمان متولد شده اى تو را بكشد. پس چون مادرش بيرون رفت ، حضرت ابراهيم عليه السلام خود از غار بيرون آمد و در آن وقت آفتاب فرو رفته بود، پس نظرش بر زهره افتاد گفت : اين خداى من است ، چون زهره فرو رفت گفت : اگر خداى من مى بود حركت نمى كرد و زايل نمى شد، و گفت : دوست نمى دارم آفلان را، يعنى آنها كه غايب مى شوند؛ و چون ماه از مشرق طالع شد گفت : اين خداى من است اين بزرگتر و نيكوتر است از زهره ، پس چون حركت كرد و زايل شد گفت : اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هر آينه خواهم بود از گروه گمراهان ؛ پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد و شعاعش عالم را روشن كرد گفت : اين بزرگتر و نيكوتر است ، پس چون حركت كرد و زايل شد حق تعالى گشود براى حضرت ابراهيم عليه السلام آسمانها را تا آنكه عرش و هر كه بر عرش است ديد، و خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او نمود، پس در آن وقت گفت :اى قوم !من بيزارم از آنچه شما شريك خدا گردانيده اند، گردانيدم روى خود را بسوى آن كسى كه از نو پديد آورده آسمانها و زمين را در حالتى كه ميل كننده ام از دينهاى باطل به دين حق و نيستم از مشركان .
پس آمد به نزد مادرش ، و مادرش او را داخل خانه آزر كرد و در ميان فرزندان خود او را رها كرد، چون آزر به خانه آمد و نظرش بر او افتاد به مادر ابراهيم گفت : اين كيست كه در پادشاهى ملك زنده مانده است و ملك فرزندان مردم را مى كشد؟
گفت : اين پسر توست در فلان وقت متولد شده كه من از تو عزلت كردم .
آزر گفت : واى بر تو!اگر پادشاه اين را بداند منزلت من در نزد او برطرف شود؛ و آزر صاحب اختيار و وزير نمرود بود و از براى او بت مى تراشيد و به فرزندانش مى داد كه مى فروختند و بتخانه در دست او بود.
پس مادر ابراهيم به آزر گفت : بر تو باكى نيست ، اگر پادشاه مطلع نشود فرزند ما مى ماند، و اگر مطلع شود من جواب پادشاه مى گويم ، و هرگاه كه آزر بسوى ابراهيم عليه السلام نظر مى كرد محبت عظيم از او در دلش بهم مى رسيد، و بت مى داد به او كه بفروشد چنانچه به برادرانش مى داد، پس ابراهيم ريسمانى در گردن بت مى بست و به زمين مى كشيد و مى گفت : كيست كه بخرد چيزى را كه نه ضررى به او مى تواند رسانيد و نه نفعى ؟ و در آب و لجن بت را فرو مى برد و مى گفت : بياشام و حرف بزن .
پس چون برادرانش اينها را براى آزر نقل كردند، آزر ابراهيم را طلبيد و منع كرد اما سودى نبخشيد، پس او را در خانه خود حبس كرد و نگذاشت كه بيرون رود. (723)
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : در روز اول ماه ذيحجه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام متولد شد. (724)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پدر حضرت ابراهيم منجم نمرود بن كنعان بود، و نمرود بى راءى او كارى نمى كرد، پس شبى از شبها نظر كرد در ستارگان ، چون صبح شد به نمرود گفت : در اين شب امر عجيبى ديده ام .
نمرود گفت : چه ديدى ؟
گفت : ديدم كه فرزندى بهم رسد در زمين ما كه هلاك ما در دست او باشد، و در اندك زمانى ديگر مادر او به او حامله شود.
پس نمرود تعجب كرد از اين امر و گفت : آيا زنان به او حامله شده اند؟
گفت : نه .
و او در علم نجوم يافته بود كه او را به آتش بسوزانند و اين را نيافته بود كه خدا او را نجات خواهد داد.
پس امر كرد نمرود كه مردان را از زنان جدا كنند و مردان از شهر بيرون روند و زنان در شهر باشند، و در همان شب پدر ابراهيم عليه السلام مجامعت كرد با زوجه خود و نطفه ابراهيم بسته شد، پس گمان برد كه همين فرزند خواهد بود، پس طلبيد زنان قابله را كه هر چه در شكم بود مى دانستند، و نظر كردند به مادر ابراهيم ، پس حق تعالى آنچه در رحم بود بر پشت چسبانيد كه آن زنان نيافتند و گفتند: ما در شكم اين زن چيزى نمى بينيم .
پس چون ابراهيم متولد شد پدرش خواست كه او را به نزد نمرود برد، زن او گفت : پسر خود را مبر به نزد نمرود كه او را بكشد، بگذار من او را به يكى از اين غارها ببرم و بيندازم تا اجلش برسد و بميرد و تو پسر خود را نكشته باشى .
گفت : ببر.
پس مادر ابراهيم عليه السلام او را به غارى برد و شير داد و بر در غار سنگى گذاشت و برگشت ، پس حق تعالى روزى او را در انگشت مهين خودش مقرر فرمود كه انگشت خود را مى مكيد و شير از آن بهم مى رسيد و مى خورد، و در روزى آنقدر نشو و نما مى كرد كه اطفال ديگر در هفته اى مى كنند، و در هفته آنقدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در ماهى مى كنند، و در ماهى آنقدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در سالى ، پس مدتها بر اين گذشت ، روزى مادرش به پدرش گفت : مرا رخصت ده بروم بسوى غار و ببينم چه بر سر فرزند ما آمده است ؟ پدر او را رخصت داد، چون مادر داخل غار شد ديد كه ابراهيم زنده است و چشمهايش مانند دو چراغ روشنى مى دهد پس او را برداشته به سينه خود چسبانيد و او را شير داد و برگشت .
پدرش احوال ابراهيم را جويا شد.
گفت : او را در خاك پنهان كردم و برگشتم .
پس هميشه چنين بود كه گاهى به بهانه كارى از پدر ابراهيم غايب مى شد و خود را به ابراهيم مى رسانيد و او را شير مى داد.
چون به حركت آمد روزى مادرش رفت و او را شير داد، و چون خواست برگردد جامه اش را گرفت ، مادر گفت چيست تو را؟
گفت : مرا با خود ببر.
گفت : باش تا از پدرت رخصت بگيرم .
پس پيوسته حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غيبت شخص خود را مخفى مى داشت و امر خود را كتمان مى كرد تا آنكه ظاهر شد و علانيه دين خود را ظاهر كرد و خدا قدرت خود را در حق او ظاهر ساخت . (725)
و در روايت ديگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه ابراهيم عليه السلام و پدر و مادرش از پادشاه طاغى گريختند و مادرش او را زائيد در ميان تلى چند در كنار نهر عظيمى كه او را حزران مى گفتند، از غروب آفتاب تا آمدن شب ، پس چون ابراهيم عليه السلام بر روى زمين قرار گرفت برخاست و دست بر سر و رويش ماليد و اشهد ان لا اله الا الله بسيار گفت ، پس جامه را برداشت و بر دوش گرفت ؛ مادرش را از مشاهده اين احوال غريبه ترسى عظيم رو داد، پس پيش روى مادر خود به راه افتاد و چشمان خود را بسوى آسمان بلند كرده بود و استدلال كرد به آن ستاره هها بر خالق آسمان و زمين ، چنانچه حق تعالى از او در قرآن مجيد ذكر فرموده است . (726)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام قوم خود را نهى كرد از بت پرستيدن ، و حجتها و برهانها بر ايشان در اين باب تمام كرد، و ايشان ترك نكردند، روز عيدى حاضر شد و نمرود و جميع اهل مملكتش به عيدگاه رفتند، ابراهيم عليه السلام نخواست كه با ايشان بيرون رود پس او را موكل كردند به بتخانه و ايشان بيرون رفتند، چون همه بيرون رفتند ابراهيم طعامى برداشت و داخل بتخانه شد و به نزديك هر يك از بتها مى رفت و مى گفت : بخور و حرف بزن !چون جواب نمى گفت تيشه را مى گرفت و دست و پايش را مى شكست تا آنكه با همه آن بتها چنين كرد، پس تيشه را در گردن بزرگ ايشان كه در صدر بتخانه بود آويخت .
چون پادشاه و جميع اوامر و لشكر و رعايا از عيدگاه برگشتند، بتهاى خود را شكسته ديدند گفتند: هر كه اين كار را با خدايان ما كرده است ، او از ستمكاران بر خود است و كشته خواهد شد.
گفتند: اينجا جوانى هست كه ايشان را به بدى ياد مى كند و او را ابراهيم مى گويند و او فرزند آزر است .
پس او را به نزد نمرود آوردند، نمرود به آزر گفت : با من خيانت كردى و اين فرزند را از من مخفى كردى ؟
گفت :اى مالك !اين عمل مادر اوست و مى گويد: من حجتى در اين باب دارم ، و اگر او نباشد فرزند از براى ما بماند، و الحال دست بر او يافته اى آنچه خواهى با او بكن و دست از كشتن فرزندان مردم بردار.
پس نمرود مادر ابراهيم را طلبيد و گفت : چه باعث شد تو را كه امر اين طفل را مخفى كردى از من تا كرد به خدايان ما آنچه كرد؟
عرض كرد:اى ملك !اين را براى مصلحت رعيت تو كردم ، چون ديدم كه اولاد رعيت خود را مى كشتى و نسل ايشان برطرف مى شد، گفتم اگر فرزند من آن فرزند باشد كه در ستارگان ديده شده است مى دهم به پادشاه كه او را بكشد و دست از كشتن فرزندان مردم بردارد!
نمرود عذر او را قبول كرد و راءيش را صواب ديد، پس به ابراهيم گفت : كى كرده است اين كار را نسبت به خدايان ما؟
ابراهيم فرمود: بزرگ ايشان كرده است ، پس سؤ ال كنيد از ايشان اگر حرف بزنند!
پس مشورت كرد نمرود با قوم خود در باب ابراهيم ، گفتند: بسوزانيد ابراهيم را و يارى كنيد خدايان خود را اگر يارى كننده ايد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: فرعون زمان ابراهيم عليه السلام و اصحابش ، همه اولاد زنا بودند كه بزودى به كشتن پيغمبر راضى شدند؛ و فرعون موسى عليه السلام و اصحابش همه حلال زاده بودند كه گفتند: او را و برادرش را بگذار و ساحران را جمع كن ، و حكم به كشتن ايشان نكردند،
زيرا كه راضى نمى شوند به كشتن پيغمبر يا امام مگر اولاد زنا.
پس حبس كرد ابراهيم را و هيزم براى او جمع كرد و لشكرش همه بيرون آمدند و براى نمرود منظر رفيعى ساخته بودند كه از آنجا نظر كند به ابراهيم كه چگونه آتش او را مى سوزاند!چون ابراهيم عليه السلام را آوردند، كسى به نزديك آتش نمى توانست رفت كه او را در آتش اندازد، زيرا كه مرغ از يك فرسخ راه نمى توانست كه پرواز كند از بسيارى آن آتش ، پس شيطان آمد و منجنيق را تعليم ايشان كرد.
چون آن حضرت را در منجنيق گذاشتند، آزر آمد و طپانچه بر روى مبارك او زد و گفت : برگرد از آنچه بر آن هستى ، او قبول نكرد، در آن حال خروش از آسمان و زمين برآمد و هيچ چيز نماند مگر آنكه طلب يارى آن حضرت كرد.
زمين عرض كرد: خداوندا!به پشت من احدى نيست كه تو را عبادت كند بغير او، مى گذارى او را بسوزانند؟
ملائكه گفتند: خداوندا!خليل تو ابراهيم را مى سوزانند؟!
حق تعالى فرمود: اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم .
جبرئيل عرض كرد: خداوندا!خليل تو ابراهيم عليه السلام بر روى زمين احدى نيست كه تو را بپرستد بجز او، بر او مسلط كرده اى دشمن او را كه او را به آتش بسوزاند؟!
حق تعالى فرمود: ساكت شو كه اين سخن را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد امرى از تحت قدرت او بدر رود، او بنده من است ، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم و اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم .
پس ابراهيم عليه السلام پروردگار خود را به سوره اخلاص خواند: يا الله يا واحد يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد نجنى من النار برحمتك .
پس جبرئيل ابراهيم را ملاقات كرد در ميان هوا كه از منجنيق جدا شده بود و گفت :اى ابراهيم !آيا تو را بسوى من حاجتى هست ؟
ابراهيم فرمود: اما بسوى تو حاجتى ندارم و بسوى پروردگار عالميان دارم ، پس انگشترى به او داد كه بر آن نقش كرده بودند: لا اله الا الله محمد رسول الله الجاءت ظهرى الى الله و اسندت امرى الى الله و فوضت امرى الى الله .
پس حق تعالى وحى فرمود به آتش كه (كونى بردا) (727) يعنى سردباش پس در ميان آتش دندانهاى مبارك آن حضرت از سرما بر هم مى خورد تا خدا فرمود (و سلاما على ابراهيم ) (728)يعنى : و سلامت باش بر ابراهيم ، و جبرئيل آمد و با آن حضرت نشست در ميان آتش و مشغول صحبت شدند و اطرافشان همه گل و لاله شد.
چون نمرود لعين نظر كرد و آن حال غريب را مشاهده نمود گفت : كسى كه خدائى بگيرد، مثل خداى ابراهيم بگيرد.
در آن وقت يكى از عظماى اصحاب نمرود گفت : من قسم داده بودم بر آتش كه نسوزاند او را. ناگاه عمودى از آتش بيرون آمد بسوى آن بدبخت و او را سوخت .
نمرود ملعون ابراهيم عليه السلام را ديد كه در باغ سبز و خرمى نشسته است و با مرد پيرى سخن مى گويد، پس به آزر گفت :اى آزر!چه بسيار گرامى است فرزند تو نزد پروردگار خود!و چلپاسه مى دميد در آتش ، و وزغ آب مى برد و بر آتش مى ريخت كه خاموش كند، و چون حق تعالى وحى نمود به آتش كه سرد باش ، تا سه روز هيچ آتشى در دنيا گرمى نداشت . (729)
و نيز على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون نمرود، ابراهيم عليه السلام را در آتش انداخت و آتش بر او برد و سلام گرديد، نمرود گفت :اى ابراهيم !پروردگار تو كيست ؟ فرمود: پروردگار ما آن كسى است كه زنده مى گرداند و مى ميراند.
نمرود گفت : من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم !
ابراهيم فرمود: چگونه زنده مى كنى و مى ميرانى ؟
نمرود امر كرد تا دو نفر از آنها كه واجب القتل بودند نزد او حاضر ساختند، يكى را گردن زد و ديگرى را رها كرد.
ابراهيم عليه السلام فرمود: اگر راست مى گوئى آن را كه كشتى زنده كن . پس ابراهيم فرمود: پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد، تو از مغرب بيرون آور.
پس مبهوت و عاجز شد آن كافر. (730)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام را در كفه منجنيق گذاشتند جبرئيل در غضب شد، حق تعالى به او وحى فرمود: چه چيز تو را به غضب آورد اى جبرئيل ؟
عرض كرد: پروردگارا!ابراهيم خليل توست و بر روى زمين كسى نيست بجز او كه تو را به يگانگى بپرستد، بر او مسلط كرده اى دشمن خود و دشمن او را.
حق تعالى فرمود: ساكت شو، و تعجيل نمى كند مگر بنده اى مثل تو كه ترسد امرى از او فوت شود، اما من پس او بنده من است ، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم .
پس جبرئيل شاد شد و رو به ابراهيم كرد و گفت : تو را حاجتى هست ؟
ابراهيم فرمود: بسوى تو نه .
پس حق تعالى انگشترى براى او فرستاد كه در آن شش كلمه نقش بود: لا اله الا الله محمد رسول الله لا حول و لا قوة الا بالله فوضت امرى الى الله اسندت ظهرى الى الله حسبى الله ، پس خدا وحى كرد به او كه : اين انگشترى را در دست كن كه من آتش را بر تو سرد و سلامت مى گردانم . (731)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند كه : چرا موسى بن عمران عليه السلام چون ريسمانها و عصاهاى ساحران فرعون را ديد ترسيد، و ابراهيم عليه السلام را كه در منجنيق گذاشتند و بسوى آتش انداختند نترسيد؟
فرمود: ابراهيم عليه السلام استناد و اعتماد داشت بر نور محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين عليه السلام كه در پشت او بودند، لهذا نترسيد؛ و موسى آن انوار در صلب او نبودند، به اين سبب ترسيد. (732)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چهار كس پادشاه جميع روى زمين شدند، دو مؤ من و دو كافر: اما دو مؤ من پس سليمان بن داود و دوالقرنين بودند، و دو كافر نمرود و بخت النصر. (733)
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول منجنيقى كه در دنيا ساخته شد منجنيقى بود كه براى حضرت ابراهيم عليه السلام در كوفه ساختند بر سر نهرى كه آن را كوثا مى گفتند در قريه اى كه آن را قنطانا مى گفتند، و شيطان آن را ساخت ، و چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در منجنيق نشاندند و خواستند كه به آتش اندازند جبرئيل آمد و گفت : السلام عليك يا ابراهيم و رحمة الله و بركاته ، آيا تو را حاجتى هست ؟
گفت : به تو حاجتى ندارم .
پس در آن وقت حق تعالى به آتش ندا كرد كه : سرد شو. (734)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : چون آتش براى حضرت ابراهيم عليه السلام افروختند، جانوران زمين همه بسوى خدا شكايت كردند و رخصت طلبيدند كه آب بر آن آتش بريزند، خدا هيچيك را رخصت نداد بغير از وزغ ، پس دو ثلث بدن آن سوخت و يك ثلث باقى ماند. (735)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : هفت كسند كه عذابشان در قيامت از همه كس بدتر خواهد بود: قابيل كه برادر خود را كشت ؛ و نمرود كه به ابراهيم منازعه كرد در باب پروردگارش ؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يهود و نصارى را گمراه كردند؛ و فرعون ؛ و ابوبكر و عمر. (736)
و در حديث ديگر در حكمت خلق پشه فرمود كه : حق تعالى آن را روزى بعضى از مرغان قرار داده است ؛ و ذليل گردانيد به پشه ، جبارى را كه تمرد و تجبر كرد بر خدا و انكار بر خداوندى او كرد، پس مسلط كرد بر او ضعيفترين خلقش را تا بنمايد به او قدرت و عظمت خود را، پس داخل بينى او شد تا به دماغش رسيد و او را كشت . (737)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به سند معتبر منقول است كه : در روز چهارشنبه ابراهيم را در آتش انداختند، و در چهارشنبه مسلط كرد خدا بر نمرود پشه را. (738)
مؤ لف گويد: از اين احاديث ظاهر مى شود كه قصه پشه و نمرود واقع است ، اما تفصيلش در اخبار معتبره به نظر نرسيده ، و اكثر مورخان و بعضى از مفسران ذكر كرده اند كه : بعد از نجات حضرت ابراهيم از آتش ، نمرود را دعوت به دين حق كرد، آن شقى گفت : من با خداى تو جنگ مى كنم .
پس روزى را براى اين امر تعيين كردند و نمرود با لشكر بيكران بيرون آمد و و صف كشيدند، و ابراهيم عليه السلام تنها در برابر ايشان ايستاد (739) تا آنكه حق تعالى پشه اى بى حد فرستاد تا هوا را تيره كردند و بر سر و روى لشكريان تاختند تا آنكه همگى روى به هزيمت گذاشتند و نمرود خجل و منفعل برگشت و باز ايمان نياورد، تا آنكه حق تعالى پشه ضعيفى را امر فرمود كه به دماغ آن ملعون بالا رفته مشغول شد به خوردن مغز سر او، تا آنكه به حدى او را بيتاب كرد كه جمعى را موكل كرده بود كه گرزهاى گران بر سر او مى زدند كه شايد از آن حالت تسكين يابد، و چهل سال بر اين حال ماند و ايمان نياورد تا به جهنم واصل شد. (740)
و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : در جهنم واديى است كه او را سقر مى نامند كه نفس نكشيده است از روزى كه خدا او را خلق كرده است ، و اگر حق تعالى او را رخصت دهد كه به قدر سوزنى نفس بكشد هر آينه هر چه بر روى زمين است بسوزد، و اهل جهنم همه پناه مى برند از گرمى آن وادى و بوى بد آن و قذارت آن و عذابها كه خدا در آن مهيا كرده است از براى اهل آن وادى ، و در آن وادى كوهى هست كه پناه مى برند اهل آن وادى از حرارت و گند و قذارت آن كوه و آنچه خدا در آن كوه مهيا كرده است براى اهلش ، و در آن كوه دره اى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن كوه از گرمى آن دره و بوى بد و قذارت آن و آنچه خدا در آن مهيا كرده است از عذابها براى اهل آن دره ، و در آن دره چاهى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن دره از گرمى و گند و قذارت آن چاه و عذابها كه خدا مهيا كرده است در آن براى اهلش ، و در آن چاه مارى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن چاه از خباثت آن مار و گند و قذارت آن و آنچه خدا مهيا كرده است در نيشهاى آن مار از زهر براى اهلش ، و در شكم آن مار هفت صندوق است كه در آنها پنج كس از امتهاى گذشته و دو كس از اين امت هستند؛ اما آن پنج نفر؛ قابيل است كه هابيل را كشت ؛ و نمرود كه با حضرت ابراهيم محاجه كرد در امر پروردگارش و گفت : من زنده مى كنم و مى ميرانم ؛ و فرعون كه گفت : منم پروردگار بزرگتر شما؛ و يهودا كه يهود را گمراه كرد، و بولس كه نصارى را گمراه كرد؛ و دو نفر كه در اين امتند: (741) ابوبكر و عمر است .
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند دعا كرد خدا را به حق ما، پس خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد. (742)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : دعاى حضرت ابراهيم در روزى كه او را به آتش انداختند اين بود يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد توكلت على الله ، پس حق تعالى به آتش وحى كرد كه : سرد و سلامت باش بر ابراهيم ، پس سه روز بر روى زمين كسى از آتش منتفع نشد و آب گرم نشد، و عمارت بلندى براى نمرود ساخته بودند، بعد از سه روز با آزر بر آن عمارت بر آمد و بر آتش مشرف شد، حضرت ابراهيم عليه السلام را ديد در ميان باغ سبزى نشسته با مرد پيرى سخن مى گويد، پس نمرود به آزر گفت : چه بسيار گرامى است پسر تو بر پروردگارش !(743)
پس نمرود به ابراهيم عليه السلام گفت كه : از ملك من بدر رو و با من در يك ديار مباش . (744)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به نزد نمرود آمد، گفت : چه حال دارى اى ابراهيم ؟
گفت : من ابراهيم نيستم ، من يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم ، و آن همان شخص بود كه با ابراهيم محاجه كرد در امر پروردگارش و چهار صد سال جوان بود. (745)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، جبرئيل پيراهنى از بهشت از براى او آورد و در او پوشانيد، پس آتش از او گريخت و بر دورش نرجس روئيد ، و همان پيراهن بود كه چون حضرت يوسف عليه السلام آن را بيرون آورد در مصر حضرت يعقوب بوى آن را در اردن شنيد و گفت : من بوى يوسف را مى شنوم . (746)
مؤ لف گويد: منافاتى ميان اين احاديث نيست ، و ممكن است كه اينها همه واقع شده باشد و آن دعاها را خوانده باشد، و رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام را شفيع گردانيده باشد، و حق تعالى انگشترى و پيراهنى براى او فرستاده باشد،و نداى برد و سلام به آتش نيز كرده باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى كه حضرت ابراهيم بتها را شكست ، روز نوروز بود. (747)
و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : به محمد و آل طيبين او خدا نوح عليه السلام را نجات داد از شدت غم عظيم ، و به بركت ايشان سرد كرد خدا آتش را بر حضرت ابراهيم و بر او برد و سلام گردانيد، و متمكن ساخت او را در ميان آتش بر كرسى و فرشهاى نرم نيكو كه آن پادشاه طاغى مثل آنها را نديده بود و براى احدى از پادشاهان زمين مثل آن ميسر نشده بود، و رويانيد دور از درختان سبز خرم خوش آينده و از گلها و شكوفه ها و سبزه ها آنچه در چهار فصل ميسر نشود. (748)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : نمرود خواست نظر كند در ملك آسمان ، پس چهار كركس گرفت و تربيت كرد آنها را و تابوتى از چوب ساخت و شخصى را در آن تابوت داخل كرد و پاهاى كركسها را به پايه هاى تابوت بستند، و در ميان تابوت عمودى نصب كردند و بر سر آن عمود گوشتى آويختند پس آن كركسهاى گرسنه به هواى گوشت پرواز كردند و تابوت را با آن مرد به جانب آسمان بالا بردند، و آنقدر او را بلند كردند كه چون به زمين نظر كرد كوهها را به مثابه مورچه ديد، و چون نظر به آسمان كرد آسمان به حال خود بود، باز بعد از زمانى بسوى زمين نظر كرد بغير از آب چيزى نديد و چون به آسمان نظر كرد بر همان حال بود كه پيشتر مى ديد، باز مدتى بالا بردند او را تا آنكه چون به زمين نظر كرد هيچ چيز نديد، و چون به آسمان نظر كرد بر حال اول ديد، پس در تاريكى افتاد كه نه بالاى خود را مى ديد و نه زير خود را، ترسيد و گوشت را به زير تابوت آويخت ، پس آن كركسها سرازير شدند تا به زمين آمدند. (749)
مؤ لف گويد: مشهور ميان مورخان آن است كه خود نيز در آن قفس با يكى از مخصوصان نشسته بود كه كركسان ايشان را بالا بردند. (750)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : محل ولادت حضرت ابراهيم عليه السلام كوثاربا بود كه از محال كوفه بوده است ، و پدرش از اهل آنجا بود، و مادر ابراهيم عليه السلام و مادر لوط يعنى ساره و ورقه هر دو خواهر بودند و دخترهاى لاحج بودند، و لاحج پيغمبر انذار كننده بود اما رسول نبود، و ابراهيم عليه السلام در اول طفوليت بر آن فطرت بود كه حق تعالى همه كس را بر آن خلق كرده است تا آنكه خدا او را هدايت نمود به دين خود و برگزيد او را، و به تزويج خود در آورد ابراهيم ساره دختر خاله خود را، و ساره گله بسيار و زمينهاى گشاده و حال نيكو داشت ، و جميع اموال خود را به حضرت ابراهيم عليه السلام بخشيد، و حضرت ابراهيم سعى كرد و آن اموال را به اصلاح آورد و گله و زراعتش بسيار شد به حدى كه در زمين كوثاربا كسى حالش از او بهتر نبود.
چون حضرت ابراهيم عليه السلام بتهاى نمرود را شكست ، نمرود امر كرد او را در بند كشيدند، و امر كرد حظيره اى ساختند و پر كردند حظيره را از هيزم و آتش در آن هيزمها زدند و ابراهيم را در آتش انداختند تا او را بسوزانند و خود دور شدند تا شعله آتش فرو نشست ، پس مشرف شدند بر حظيره كه حال حضرت ابراهيم را مشاهده نمايند، ناگاه ديدند كه حضرت ابراهيم از بند رها شده و به سلامت در ميان آتش نشسته است ، چون اين خبر را به نمرود دادند امر نمود كه ابراهيم عليه السلام را از بلاد او بيرون كنند و نگذارند كه گله ها و مالهاى خود را با خود ببرد.
پس حجت گرفت بر ايشان و حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : اگر گله و مال مرا مى گيريد، به من پس دهيد آن عمرى كه من در تحصيل آنها صرف نموده ام ، پس مخاصمه را به نزد قاضى نمرود بردند، قاضى حكم كرد كه ابراهيم هر چه در بلاد ايشان تحصيل كرده است به ايشان بگذارد، و بر اصحاب نمرود حكم كرد كه عمرى كه ابراهيم در بلاد ايشان گذرانيده است به او پس دهند.
چون اين قضيه را به نمرود نقل كردند حكم كرد حضرت ابراهيم را از بلاد بيرون كنند و اموالش را به او بدهند و گفت : اگر او در بلاد شما مى ماند دين شما را فاسد مى كند و ضرر به خداهاى شما مى رساند.
پس بيرون كردند ابراهيم و لوط عليهما السلام را از بلاد خود به جانب شام ، پس حضرت ابراهيم و لوط و ساره عليهما السلام بيرون رفتند و حضرت ابراهيم گفت (انى ذاهب الى ربى سيهدين ) (751) من مى روم بسوى پروردگار خود يعنى به جانب بيت المقدس بزودى مرا هدايت خواهد كرد. .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام گله و اموال خود را برداشت و تابوتى ساخت و ساره را در آنجا گذاشت و قفل زد بر آن تابوت از نهايت غيرتى كه براى ساره داشت و رفت تا آنكه از ملك نمرود بدر رفت و داخل ملك شخصى از قبط شد كه او را غزاره (752) مى گفتند، پس به يكى از عشاران او گذشت ، عشار آمد كه عشور اموال ابراهيم عليه السلام بگيرد، چون نوبت به تابوت رسيد عشار گفت : اين تابوت را بگشا تا آنچه در آن هست ما عشور آن را بگيريم .
ابراهيم گفت : آنچه در اين تابوت است هر چه خواهى حساب كن از طلا يا نقره و عشرش را از من بگير و تابوت را مگشا.
عشار گفت : تا نگشايم نمى شود.
پس عشار به جبر در تابوت را گشود، چون ساره را با حسن و جمالى كه داشت مشاهده نمود از ابراهيم پرسيد: اين زن چه نسبت دارد به تو؟
گفت : حرمت من و دختر خاله من است .
گفت : چرا او را در اين تابوت مخفى كرده اى ؟
ابراهيم فرمود: براى غيرت بر او، كه كسى او را نبيند.
عشار گفت : نمى گذارم از اينجا حركت كنى تا آنكه حال اين زن و تو را به سلطان عرض كنم . پس رسولى بسوى پادشاه فرستاد و حقيقت حال را عرض كرد.
پادشاه فرستاد جمعى را كه تابوت را ببرند. ابراهيم عليه السلام به ايشان فرمود: من از تابوت جدا نمى شوم مگر آنكه جانم از بدنم جدا شود.
چون اين خبر را به پادشاه رسانيدند، فرستاد كه ابراهيم را با تابوت به نزد او حاضر نمايند، چون ابراهيم و تابوت و جميع اموال او را به نزد پادشاه بردندت به آن حضرت گفت : تابوت را بگشا.
فرمود:اى پادشاه !حرمت من و دختر خاله من در اين تابوت است و جميع اموال خود را مى دهم كه اين تابوت را نگشائى .
پس پادشاه به جبر تابوت را گشود، و چون حسن و جمال ساره را ديد ضبط خود نتوانست كرد و دست به جانب او دراز كرد.
ابراهيم عليه السلام رو از او گردانيد و گفت : خداوندا!حبس فرما دست او را از حرمت و دختر خاله من .
فورا دستش خشك شد و نتوانست كه به ساره رساند و نتوانست كه بسوى خود برگرداند، به ابراهيم گفت : خداى تو چنين كرد؟
فرمود: بلى ، خداى من صاحب غيرت است و حرام را دشمن مى دارد، و چون اراده حرام كردى مانع شد ميان تو و اراده تو.
پادشاه گفت : از خداى خود بطلب كه دست مرا بسوى من برگرداند كه من ديگر متعرض حرمت تو نمى شوم .
ابراهيم عليه السلام گفت : پروردگارا!دستش را به او برگردان تا ديگر متعرض حرمت من نشود.
پس خدا دستش را به او برگردانيد. باز چون نظرش به ساره افتاد ضبط خود نتوانست كرد و دست بسوى او دراز كرد، و باز ابراهيم عليه السلام از غيرت رو گردانيد و دعا كرد، دستش خشك شد و به ساره نرسيد.
پادشاه گفت : خداى تو بسيار صاحب غيرت است و تو بسيار غيورى ، پس از خداى خود سؤ ال كن دست مرا بسوى من برگرداند كه اگر دعاى تو را مستجاب كند ديگر اين كار را نخواهم كرد.
فرمود: سؤ ال مى كنم به شرط آنكه اگر كه ديگر چنين كارى بكنى از من سؤ ال نكنى كه از براى تو دعا بكنم .
پادشاه قبول كرد و حضرت گفت : خداوندا!اگر راست مى گويد دستش را به او برگردان ، پس دستش به او برگشت .
چون پادشاه اين حال را مشاهده كرد از حضرت ابراهيم عليه السلام مهابتى در دل او افتاد و آن حضرت را بسيار تعظيم و تكريم كرد و گفت : تو ايمنى از آنكه متعرض حرمت تو شوم يا چيزى از اموال تو بگيرم پس هر جا كه خواهى برو و ليكن مرا بسوى تو حاجتى است .
ابراهيم گفت : آن حاجت چيست ؟
گفت : مى خواهم مرا رخصت دهى كه كنيزك جميله خوشروى عاقل دانائى دارم آن را به ساره ببخشم كه خدمت او بكند.
چون حضرت رخصت داد، هاجر مادر اسماعيل را به ساره بخشيد.
پس ابراهيم عليه السلام با اهل و اموال خود روانه شد كه برود، و پادشاه او را مشايعت نمود و از براى تعظيم ابراهيم و مهابت او در عقب سر او راه مى رفت ، پس حق تعالى وحى فرمود به ابراهيم كه : بايست و جلوى پادشاه جبارى كه تسلط يافته اى راه مرو و ليكن او را مقدم دار و از عقب او برو و تعظيم او بكن كه او مسلط است و ناچار است از پادشاهى در زمين ، يا نيكوكار يا بدكار.
پس ابراهيم عليه السلام ايستاد و به پادشاه فرمود: جلو برو كه خداى من در اين ساعت به من وحى فرمود كه تو را تعظيم كنم و تو را مقدم بدارم و از عقب تو راه روم براى اجلال تو، پادشاه گفت : خداى تو به تو چنين وحى فرمود؟
ابراهيم عليه السلام فرمود: بلى .
پادشاه گفت : شهادت مى دهم كه خداى تو صاحب رفق و مدارا و بردبارى و كرم است و مرا راغب گردانيدى به دين خود.
پس ابراهيم عليه السلام را وداع كرد و آن حضرت روانه شد تا در اعلاى شامات فرود آمد و لوط را در ادناى شامات گذاشت .
و چون دير شد فرزند بهم رسانيدن ابراهيم به ساره گفت : اگر خواهى هاجر را به من بفروش شايد خدا فرزندى به من عطا فرمايد كه خلف ما باشد. پس هاجر را از ساره خريد و با او مقاربت كرد، پس اسماعيل عليه السلام بوجود آمد. (753)
و به سند معتبر منقول است كه : مردى از اهل شام از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يوم يفر المرء من اخيهَ و امه و ابيه (754)، فرمود: آنكه از پدرش مى گريزد در قيامت ، ابراهيم است . (755)
مؤ لف گويد: در اين فصل چند اشكال هست كه اشاره به حل آنها ضرور است و تفصيلشان در بحارالانوار (756) مسطور است :
اول آنكه : ظاهر آيات و احاديث آن است كه آزر پدر ابراهيم عليه السلام بوده است و مشهور ميان عامه اين است ، و مشهور ميان علماى شيعه بلكه اجماعى ايشان آن است كه آزر پدر ابراهيم نبوده است و پدرش تارخ بوده است و تارخ مسلمان بوده است ، و جمعى از اكابر علما دعواى اجماع علماى اماميه بر اين كرده اند، و احاديث بسيار وارد شده است كه پدران حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم تا آدم عليه السلام همه مسلمان بوده اند بلكه همه انبيا و اوصيا بوده اند، و چون ابراهيم عليه السلام جد آن حضرت است بايد كه پدرش مسلمان باشد، و ارباب نسب نيز اتفاق دارند كه پدر آن حضرت تارخ بوده است ، پس آنچه در قرآن مجيد و اكثر اخبار وارد شده است كه آزر را پدر گفته اند بر سبيل مجاز است كه عم آن حضرت بوده است ، و در ميان عرب متعارف است كه عم را پدر مى گويند، يا جد مادرى آن حضرت بوده است و جد را نيز شايع است كه پدر مى گويند، يا عم آن حضرت بوده و بعد از فوت تارخ مادر او را خواسته است و آن حضرت را تربيت كرده است ، و به اين سبب او را پدر مى گفته است ، و بعضى از احاديث كه قابل تاءويل نبوده باشد ممكن است حمل بر تقيه بوده باشد. (757)
دوم آنكه : حق تعالى در قصه ابراهيم عليه السلام فرموده است فنظر نظرة فى النجوم فقال انى سقيم (758) كه مضمونش موافق اخبار آن است كه : چون خواستند قوم او به عيدگاه روند، ابراهيم عليه السلام نظرى در ستارگان كرد و گفت : بدرستى كه من بيمارم و با ايشان نرفت و ماند و بتهاى ايشان را شكست ، آيا اين كلام بر چه وجه بود؟ راست بود يا دروغ ؟ بعضى گفته اند: آن حضرت را تب نوبه عاض مى شد، نظر كرد در ستارگان و گفت : وقت نوبه من است و من تب مى خواهم و با شما بيرون نمى توانم آمد.
و بعضى گفته اند: چون آنها منجم بودند، آن حضرت هم به طريقه ايشان نظر به ستارگان كرد و گفت : من در ستاره خود مى يابم كه بيمار خواهم شد، يا واقعا يا بر سبيل مصلحت و عذر؛ و كلامى كه خلاف واقع باشد و بر سبيل مصلحت گفته شود و توريه كنند و در آن قصد صحيحى بكنند، آن دروغ نيست و جايز است ، بلكه در بسيارى از جاها واجب مى شود براى حفظ نفس خود يا مال خود يا عرض خود يا ديگرى .
و بعضى گفته اند: آن حضرت چون نظر كرد در ستارگان كه دلالت بر وجود و وحدت صفات كماليه صانع مى كنند و قوم خود را ديد كه مى پرستند ستارگان و بتها را فرمود: من دلم بيمار است و در اندوهم از ضلالت قوم خود. (759)
و ظاهر احاديث معتبره بسيار آن است كه اين كلامى بود بر سبيل مصلحت ، و به يكى از اين وجوه كه مذكور شد يا مذكور خواهد شد، توريه فرمود كه از ظاهر آنها اين معنى بفهمند و غرض واقعى آن حضرت صحيح باشد، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند كه : چگونه حضرت ابراهيم گفت من سقيمم ؟
فرمود: ابراهيم سقيم نبود و دروغ نگفت ، و غرضش آن بود كه من بيمارم در دين خود و طلب دين حق مى كنم يا طلب چاره اى مى كنم كه دين باطل را بر هم زنم . و در روايت ديگر وارد شده است : يعنى من بيمار خواهم شد و هر كه در معرض مردن است در معرض بيمارى است . و در روايت ديگر وارد است : چون در نجوم نظر كرد به علمى كه خدا به او عطا كرده بود و مطلع شد بر واقعه كربلا و شهادت امام حسين عليه السلام پس گفت : من بيمارم ، يعنى دلم زار و غمگين و بيمار است براى آن واقعه . (760)
سوم آنكه : چون ثابت شد كه پيغمبران از اول عمر تا آخر عمر معصومند، پس چه معنى دارد قوم ابراهيم در وقتى كه ديد زهره يا مشترى و ماه و آفتاب را، قوم او مى پرستيدند: (هذا ربى ) (761)يعنى اين پروردگار من است ؟ اين سخن به حسب ظاهر كفر است ، و اين شبهه را به چند وجه مى توان جواب گفت :
اول آنكه : اين سخنى بود كه در نفس خود در مقام تفكر مى گفت ، چنانچه كسى در مساءله اى فكر كند اول شقى از شقوق را مطمح نظر قرار مى دهد كه اگر چنين باشد چون خواهد بود، و بعد از آن فكر مى كند تا صحت و بطلانش ظاهر گردد، و مؤ يد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پرسيدند از آن حضرت كه : آيا حضرت ابراهيم مشرك شد در آنكه گفت (هذا ربى ) بغير خدا؟ فرمود: اگر امروز كسى اين سخن را بگويد مشرك مى شود اما از حضرت ابراهيم شرك نبود زيرا كه در طلب پروردگارش بود. (762)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه غير ابراهيم در مقام تفكر و طلب دين حق چنين چيزى بگويد مثل او خواهد بود، (763) و بر اين وجه احاديث بسيار دلالت مى كند.
وجه دوم آنكه : اين سخنى بود كه ظاهرش موهم تصديق بود اما مراد فرض و تقدير بود و بر سبيل مصلحت چنين فرمود، كه اگر در اول انكار مى فرمود قوم از او نفرت مى كردند و حجت او را قبول نمى كردند، پس در اول حال با ايشان موافقت كرد و اين سخن را ادا كرد و غرضش اين بود كه اگر فرض كنيم كه اين پروردگار ما باشد آيا مى تواند بود، پس استدلال كرد كه نمى تواند بود و حجت بر ايشان تمام كرد، و مؤ يد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: آن سخن هيچ ضرر به ابراهيم عليه السلام نداشت زيرا كه اراده كرد غير آنچه گفت . (764)
وجه سوم آن است كه : اين سخن بر سبيل استفهام بود و سؤ ال ، يا حقيقت يا بر سبيل انكار، يعنى : آيا شما مى گوئيد كه اين پروردگار من است ؟
چنانچه به سند معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه .
فرمود كه : ابراهيم عليه السلام به سه طايفه رسيد: يك صنف عبادت زهره مى كردند، و يك صنف عبادت ماه مى كردند و يك صنف عبادت آفتاب مى كردند، و آن وقتى بود كه بيرون آمد از غارى كه او را در هنگام ولادت در آنجا پنهان كرده بودند، پس چون پرده شب بر او پوشيده شد زهره را ديد گفت : اين پروردگار من است ؟!بر سبيل انكار و استخبار نه بر وجه تصديق و اقرار، پس چون كوكب پنهان شد و فرو رفت گفت : من فرو روندگان را دوست نمى دارم ، زيرا كه فرو رفتن و پنهان شدن از صفات محدث است و از صفات قديم و واجب الوجود بالذات نيست .
پس چون ماه را نورانى و طالع ديد گفت : اين خداى من است ؟!بر سبيل انكار و استخبار، چون فرو رفت گفت : اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هر آينه خواهم بود از گروه گمراهان . فرمود: يعنى اگر خدا هدايت نكرده بود از گروه گمراهان بودم .
پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد گفت : اين خداى من است ؟!اين بزرگتر است از زهره و ماه ! بر سبيل انكار و استخبار و سؤ ال بود نه بر وجه خبر دادن و اقرار كردن ، پس چون آفتاب نيز فرو رفت به هر سه صنف كه عبادت زهره و ماه و آفتاب مى كردند گفت :اى قوم من !بدرستى كه من بيزارم از آنچه شما شريك خدا مى گردانيد، بدرستى كه من گردانيدم روى جان و دل خود را بسوى خداوندى كه از عدم به وجود آورده است آسمانها و زمين را ميل كننده از همه دينهاى باطل و خالص گرديده از براى خدا و نيستم من از مشركان .
و نبود غرض حضرت ابراهيم به آنچه گفت در اول مگر آنكه هويدا گرداند براى ايشان باطل بودن دين ايشان را، و ثابت گرداند نزد ايشان كه پرستيدن سزاوار و لايق نيست براى چيزى كه به صفت زهره و آفتاب و ماه باشد، بلكه سزاوار است عبادت كردن كسى را كه آفريده است اينها را و آفريده است آسمانها و زمين را، و اين حجت كه او بر قوم خود تمام كرد از جمله آنها بود كه حق تعالى او را الهام كرد و به او عطا نمود، چنانچه بعد از ذكر اين قصه حق تعالى فرموده است : و اين است حجت ما كه عطا كرديم آن را به ابراهيم بر قوم خود . (765)
ماءمون گفت : خدا تو را جزاى خير دهد اى فرزند رسول خدا، چنانچه اين عقده را از دل ما گشودى . (766)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام متولد شد و در زمان نمرود پسر كنعان . و مالك جميع روى زمين شدند چهار نفر، دو مؤ من و دو كافر: سليمان و ذوالقرنين ، نمرود و بخت النصر.
گفتند به نمرود كه : امسال پسرى متولد خواهد شد كه هلاك تو و هلاك دين تو و هلاك بتهاى تو بر دست او باشد، پس او قابله ها بر زنان گماشت و امر كرد كه هر پسرى كه در اين سال متولد شود او را بكشند، و مادر ابراهيم عليه السلام به آن حضرت در اين سال حامله شد و خدا حمل او را در پشت او قرار داد نه در شكمش ، و چون متولد شد مادرش او را در سوراخى در زير زمين پنهان كرد و سر آن را پوشيد و او بزرگ مى شد بزرگ شدنى كه شبيه اطفال ديگر نبود، و مادرش گاهى از او خبر مى گرفت ، پس ابراهيم از زير زمين بيرون آمد و اول نظرش به زهره افتاد و ستاره اى از آن نيكوتر نديده بود گفت : اين پروردگار من است ، پس اندك زمانى كه گذشت ماه طالع شد، چون نظرش بر آن افتاد گفت : اين بزرگتر است ، اين پروردگار من است . چون پنهان شد گفت : دوست نمى دارم پنهان شوندگان را پس چون روز شد و آفتاب طالع شد گفت : اين پروردگار من است ، اين بزرگتر است از آنچه ديدم ، چون آن نيز فرو رفت رو از همه گردانيد و رو بسوى پروردگار عالميان . (767)
مؤ لف گويد: اين حديث احتمال وجوه سابقه را هم دارد، و وجوه ديگر نيز هست كه در بحارالانوار ايراد كرديم ، (768) و اما استدلال آن حضرت به فرو رفتن كوكب بر آنكه قابل خدائى نيست به اعتبار اين است كه چون از كواكب در هنگام طلوع نورى و ضيائى ساطع مى شود، و هر چند به غروب نزديكتر مى شود كمتر مى شود، و چون پنهان شود اثر نور و روشنيش از اجسام زايل مى شود لهذا ايشان در هنگام طلوع آنها را مى پرستيدند، حضرت ابراهيم عليه السلام استدلال كرد بر بطلان مذهب ايشان به آنكه چيزى كه گاهى نفعش رسد و گاهى نرسد و گاهى هويدا باشد و گاهى ناپيدا باشد قابل پرستيدن نيست ، چيزى را بايد پرستيد كه فيض وجود و كمالات هميشه از او فايض است و در افاضه خيرات مشروط به شرطى نيست و ظهور و هويدائى او در وقتى زياده از وقتى نيست ، يا به اعتبار آنكه چيزى كه منفك از حوادث نباشد او حادث است ، يا به اعتبار آنكه ايشان منجم بودند و ستاره را در وقت طلوع تاءثيرش قوى مى دانستند، و چون مايل به انحطاط و غروب مى شد تاءثيرش را ضعيف مى دانستند استدلال مى فرمود به اينكه چيزى كه راه عجز و نقص در آن باشد او صانع اشيا نمى تواند بود چنانچه همه عقول هم به اين شهادت مى دهد. و وجوه در اين باب بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها را نيست .
چهارم آنكه : حضرت ابراهيم چگونه فرمود: بزرگ بتها آنها را شكسته است و حال آنكه خود شكسته بود، و اين دروغ است ، و دروغ بر پيغمبران روا نيست ؟
اين شبهه را به چند وجه جواب مى توان گفت :
اول آنكه : كلام آن حضرت مشروط به شرطى بود، زيرا كه چنين فرمود بل فعله كبيرهم هذا فاسئلوهم ان كانوا ينطقون (769) يعنى : بلكه بزرگ ايشان كرده است ، پس از ايشان سؤ ال كنيد اگر حرف مى زنند ، پس معنيش اين است كه : اگر ايشان حرف مى توانند زد و شعور دارند و قابل پرستيدن هستند پس ممكن است از ايشان صادر شده باشد، پس از ايشان بپرسيد كه كى كرده است ؟ و در اين كلام نهايت رسوائى ايشان را حاصل شد كه چيزى كه حرف نزند و هيچ حركتى و فعلى را به آن نسبت نتوان داد و دفع ضررى از خود نتواند كرد، چگونه سزاوار معبوديت تواند بود و از او متوقع نفعى يا دفع ضررى تواند بود؟
چنانچه به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام از تفسير اين آيه پرسيدند، حضرت فرمود: ابراهيم عليه السلام گفت در آخر سخنش ( ان كانوا ينطقون )، معنيش اين است كه : اگر ايشان سخن گويند پس بزرگ ايشان كرده است ، و ايشان سخن نگفتند و بزرگ ايشان نكرده بود و ابراهيم عليه السلام دروغ نگفت . (770)
دوم آنكه : نسبت به فعل به بزرگ ايشان دادن بر سبيل مجاز بود، چون باعث ابراهيم بر شكستن اينها بود كه قوم تعظيم ايشان مى كردند؛ و چون تعظيم بت بزرگ بيشتر مى كردند، پس آن بيشتر دخل داشت در شكستن آنها، لهذا به آن نسبت داد ، و اين ميان عرب شايع است كه فعل را به اسباب ديگر غير فاعل نسبت مى دهند.
سوم آنكه : كبير هم ابتداى سخن باشد، و فاعل فعل مقدر باشد، يعنى كرده است هر كه كرده است اگر راست مى گوئيد كه اينها خدايند بزرگشان حاضر است بپرسيد از او كه كى كرده است ؟
چهارم آنكه : دروغ ، كلام خلاف واقعى است كه در آن مصلحتى نبوده باشد، و اين را ابراهيم عليه السلام براى مصلحت فرمود كه ايشان را در حجت عاجز گرداند، چنانچه در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: دروغ نمى باشد بر كسى كه در مقام اصلاح باشد، پس اين آيه را خواند و فرمود: و الله كه ايشان نكرده بودند و ابراهيم عليه السلام دروغ نگفت . (771)
در حديث ديگر فرمود: خدا دوست مى دارد دروغ را در اصلاح ، و ابراهيم عليه السلام (بل فعله كبيرهم ) را براى اصلاح گفت و اظهار آنكه ايشان صاحب عقل نيستند. (772)
فصل ششم : در بيان ماءمور شدن ابراهيم عليه السلام به ذبح فرزندش
به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : جبرئيل نزد زوال شمس روز هشتم ذيحجه به نزد حضرت ابراهيم عليه السلام آمد و گفت :اى ابراهيم !سيراب شو، يعنى آب تهيه كن براى خود و اهل خود، و در آن وقت ميان مكه و عرفات آب نبود، پس ابراهيم عليه السلام را برد به منى و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا كرد، و چون آفتاب طالع شد روانه عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد غسل كرد و نماز ظهر و عصر را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز كرد در جاى آن مسجدى كه در عرفات است ، پس او را برد و در محل وقوف بازداشت و گفت :اى ابراهيم !اعتراف كن به گناه خود و مناسك حج خود را بشناس ، و حضرت ابراهيم را در آنجا بازداشت تا آفتاب غروب كرد، پس او را گفت : بار كن و نزديك شو بسوى مشعر الحرام ، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف را به او نمود و آورد او را به منى و امر كرد او را كه جمره عقبه را سنگ بزند، و نزد آن جمره شيطان از براى او ظاهر شد پس امر كرد او را به ذبح ، و حضرت ابراهيم عليه السلام چون به مشعر الحرام رسيد شب در آنجا خوابيد شاد و خوشحال ، پس در خواب ديد كه پسر خود را ذبح و قربانى كنند، و والده طفل را هم با خود آورده بود به حج .
چون به منى رسيدند، خود با اهلش رمى جمره كردند، پس ساره را گفت كه : تو برو به زيارت كعبه ، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمره وسطى ، در آنجا با فرزند خود مشورت كرد چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذاترى (865)اى فرزند عزيز من !بدرستى كه من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم ، پس نظر كن و تفكر نما كه چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى ؟ .
آن فرزند سعادتمند گفت : اى پدر من !بكن آنچه به آن ماءمور شده اى ، بزودى مردا خواهى يافت اگر خدا خواهد مرا از صبركنندگان ، (866)، و هر دو امر خدا را تسليم كردند، ناگاه شيطان به صورت مرد پيرى آمد و گفت :اى ابراهيم !چه مى خواهى از اين پسر؟
گفت : مى خواهم او را ذبح كنم .
گفت : سبحان الله !مى كشى پسرى را كه در يك چشم زدن معصيت خدا نكرده است !
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : خدا مرا به اين امر فرموده است .
گفت : پروردگار تو نهى مى كند تو را از اين كار، آن كه تو را امر به اين كار كرده است شيطان است .
حضرت ابراهيم فرمود: واى بر تو!آن كسى كه مرا به اين مرتبه رسانيده است او مرا امر كرده است و به همان سروشى كه هميشه به گوش من مى رسيده است اين را شنيده ام و در اين شكى ندارم .
گفت : نه والله تو را امر به اين كار نكرده است مگر شيطان .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : و الله ديگر با تو سخن نمى گويم . و عزم كرد كه فرزندش را ذبح كند.
شيطان گفت :اى ابراهيم !تو پيشواى خلقى و مردم پيروى تو مى كنند، و اگر تو اين كار را بكنى بعد از اين مردم فرزندان خود را بكشند.
حضرت ابراهيم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمو در ذبح كردن او، چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر گفت :اى پدر!روى مرا بپوشان و دست و پاى مرا محكم ببند.
حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود:اى فرزند!با كشتن ، دست و پايت را ببندم ؟ اين هر دو را والله كه براى تو جمع نخواهم رد، پس جل درازگوش را پهن كرد و فرزند را روى آن خوابانيد و كارد را بر حلق او گذاشت و سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و كارد را به قوت تمام كشيد؛ جبرئيل پيش از كشيدن ، كارد را گردانيد و پشت كارد را به جانب حلق طفل كرد، چون حضرت ابراهيم عليه السلام نظر كرد كارد را برگشته ديد، پس كارد را گردانيد و دمش را به حلق طفل گذاشت و كشيد، باز جبرئيل كارد را گردانيد، تا چندين مرتبه چنين شد، پس جبرئيل گوسفند را از جانب كوه ثبير كشيد و فرزند را از زير دست حضرت ابراهيم كشيد و گوسفند را به جاى او خوابانيد و ندا به ابراهيم عليه السلام رسيد از جانب چپ مسجد خيف كه اى ابراهيم !خواب خود را درست كردى ، ما چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، بدرستى كه اين ابتلا و امتحانى بود هويدا . (867)
در اين حال شيطان لعين خود را به مادر طفل رسانيد در وقتى كه نظرش به كعبه افتاده بود در ميان وادى و گفت : كيست اين مرد پيرى كه من او را ديدم ؟
گفت : شوهر من است .
گفت : كيست آن غلامى كه همراه او ديدم ؟
گفت : او پسر من است .
گفت : ديدم كه آن مرد پير آن پسر را خوابانيده بود و كارد گرفته بود كه او را بكشد.
گفت : دروغ مى گوئى ، ابراهيم رحيمترين مرد است ، چگونه پسر خود را مى كشد؟!
گفت : به حق پروردگار آسمان و زمين و پروردگار اين خانه كه ديدم او را خوابانيده بود و كارد گرفته بود و اراده ذبح او را داشت .
گفت : چرا؟
شيطان گفت : گمان مى كرد كه پروردگارش او را به اين امر كرده است .
ساره گفت : سزاوار است او را كه اطاعت كند پروردگارش را. پس در دلش افتاد كه حضرت ابراهيم در باب فرزندش به امرى ماءمور شده است ، پس چون از مناسكش فارغ شد در وادى رو به منى دويد و دست بر سر گذاشته بود و مى گفت : خداوندا!مرا مؤ اخذه مكن به آنچه كردم به مادر اسماعيل .
پس چون ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام رسيد و خبر فرزند را شنيد و اثر خراشيدن كارد را در گلوى او ديد بترسيد و بيمار شد و به همان مرض به عالم بقا ارتحال كرد.
راوى پرسيد كه : در كجا خواست كه او را ذبح كند؟
گفت : نزد جمره وسطى ، و گوسفند نازل شد بر كوهى كه در جانب راست مسجد منى است ، و از آسمان نازل شد و در سياهى مى خورد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى مى چريد و در سياهى سرگين مى انداخت ، يعنى در علفزار.
پرسيد: چه رنگ داشت ؟
فرمود: سياه و سفيد و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود. (868)
مؤ لف گويد: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه فرزندى كه حضرت ابراهيم او را خواست ذبح كند و خدا قصه او را در قرآن ذكر فرموده است ، اسحاق بوده است ، و در اين باب خلاف عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست ، و يهود و نصارى ظاهرا اتفاق دارند بر آنكه او اسحاق بوده است ، و احاديث شيعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر ميان علماى شيعه آن است كه ذبيح اسماعيل بوده است ، و اكثر روايات شيعه بر اين دلالت دارد، و ظاهرا آيه كريمه نيز اين است چنانچه در ضمن اخبار معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنكه ذبيح يكى بوده است ممكن است جمع كردن ميان اخبار به آنكه هر دو واقع شده باشد، و محتمل است ذبيح بودن اسحاق محمول بر تقيه بوده باشد به آنكه ذبيح بودن او در آن عصر ميان علماى مخالفين اشهر بوده باشد، و اتفاق اهل كتاب معتبر نيست بلكه بعضى نقل كرده اند كه عمر بن عبدالعزيز يكى از علماى يهود را طلبيد و از او پرسيد: او گفت : علماى اهل كتاب مى دانند كه ذبيح اسماعيل است و از روى حسد انكار مى كنند، زيرا كه اسحاق جد ايشان است و اسماعيل جد عرب است ، و مى خواهند كه اين فضيلت براى جد ايشان باشند نه جد شما. (869)
و به سند موثق منقول است كه : از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند از معنى قول حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من فرزند دو ذبيحم ، فرمود: يعنى اسماعيل پسر حضرت ابراهيم خليل عليه السلام و عبدالله فرزند عبدالمطلب .
اما اسماعيل پس آن غلام حليم است كه خدا بشارت داد به او ابراهيم عليه السلام را، پس چون آن فرزند چنان شد كه با پدر راه مى رفت گفت :اى فرزند!در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم ، پس نظر كن چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى ؟
گفت :اى پدر!بكن آنچه به آن ماءمور شده اى . و نگفت كه بكن آنچه ديده اى ، عن قريب خواهى يافت مرا انشاء الله از صابران .
پس چون عزم كرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحى عظيم ، به گوسفندى سياه و سفيد كه مى خورد در سياهى و مى آشاميد در سياهى و نظر مى كرد در سياهى و راه مى رفت در سياهى و بول مى كرد در سياهى و پشكل مى افكند در سياهى ، و قبل از آن چهل سال در باغهاى بهشت مى چريد و از رحم مادر بدر نيامده بود بلكه حق تعالى به او فرمود: باش ، پس بهم رسيد براى آنكه فداى اسماعيل گرداند، پس هر قربانى كه در منى كشته مى شود تا روز قيامت فداى اسماعيل است ، پس احد ذبيحين اين است . (870)
مؤ لف گويد: قصه ذبيح ديگر كه عبدالله است در كتاب احوال حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و شيخ محمد بن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است كه : روايات مختلف است در ذبيح ، بعضى از آنها وارد شده است كه اسماعيل است و بعضى وارد شده است كه اسحاق است ، و نمى توان رد كرد اخبار را هرگاه صحيح باشد طرق آنها، و ذبيح اسماعيل بوده است و ليكن چون اسحاق متولد شد بعد از او آرزو كرد كه كاش پدرش به ذبح او ماءمور شده بود و او صبر مى كرد براى امر خدا و تسليم و انقياد مى كرد چنانچه برادرش صبر كرد و منقاد شد پس به درجه او مى رسيد در ثواب . چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح ناميد براى آنكه آرزوى ذبح مى كرد، و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است و حديث حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من پسر دو ذبيحم مؤ يد اين معنى است ، زيرا كه عم را پدر مى گويند و در قرآن نيز وارد شده است و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عم والد است ، پس بر اين وجه سخن آن حضرت درست مى شود كه فرزند ذو ذبيح است كه اسماعيل و اسحاق باشند كه يكى ذبيح حقيقى و والد حقيقى است و يكى ذبيح مجازى است و والد مجازى .
و از براى ذبح عظيم وجه ديگر هست كه روايت شده است از فضل بن شاذان كه گفت : شنيدم حضرت امام رضا عليه السلام مى فرمود: چون خدا امر فرمود ابراهيم را كه ذبح نمايد به جاى اسماعيل گوسندى را كه بر او نازل ساخت ، آرزو مى كرد آن حضرت كه كاش فرزند خود اسماعيل را به دست خود قربانى مى كرد و ماءمور نمى شد كه به جاى او گوسفند بكشد تا به دلش بر مى گرديد آنچه بر مى گردد به دل پدرى كه عزيزترين فرزندانش را به دست خود بكشد، پس مستحق شد به اين ذبح كردن درجات اهل ثواب را بر مصيبتها.
پس خدا وحى فرمود بسوى او كه :اى ابراهيم !كيست محبوبترين خلق من بسوى تو؟ عرض كرد: پروردگارا!خلق نكرده اى خلقى را كه محبوبتر باشد بسوى من از حبيب تو محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم .
پس خدا وحى كرد بسوى او كه : او محبوبتر است بسوى تا يا جان تو؟
عرض كرد: بلكه او محبوبتر است بسوى من از جان من .
فرمود: فرزندان او بسوى تو محبوبترند يا فرزندان تو؟
گفت : بلكه فرزندان او.
حق تعالى فرمود: پس مذبوح گرديدن و كشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش دل تو را بيشتر به درد مى آورد يا ذبح فرزند تو به دست تو در طاعت من ؟
عرض كرد: خداوندا!بلكه ذبح فرزند او به دست دشمنانش دل مرا بيشتر به درد مى آورد.
پس خدا وحى فرمود كه :اى ابراهيم !بدرستى كه طايفه اى كه دعوى كنند كه از امت محمدنند، حسين فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند كشت چنانچه گوسفند را مى كشند و به سبب اين مستوجب غضب من خواهند شد.
پس از استماع اين قصه جانسوز به جزع آمد ابراهيم و دلش به درد آمد و گريان شد، پس حق تعالى به او وحى فرمود:اى ابراهيم !فدا كردم جزع تو را بر پسرت اسماعيل اگر او را به دست خود ذبح مى كردى به جزعى كه كردى بر حسين عليه السلام و شهيد شدن او، و واجب كردم براى تو بلندترين درجات اهل ثواب را بر مصيبتهاى ايشان .
و اين است معنى قول خدا كه : فدا داديم او را به ذبح بزرگ . (871) تمام شد اينجا آنچه از ابن بابويه نقل كرديم . (872)
و در احاديث معتبره گذشت كه گوسفند ابراهيم از آن چيزهاست كه خدا خلق كرده است بى آنكه از رحم مادر بيرون آيد. (873)
و در حديث موثق منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: ذبيح ، اسماعيل بود يا اسحاق ؟
فرمود: اسماعيل بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى در سوره صافات بعد از بشارت اسماعيل و قصه ذبح فرموده است : بشارت داديم او را به اسحاق (874)، پس چون تواند بود كه ذبيح ، اسحاق باشد؟!(875)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ذبيح ، اسماعيل است . (876)
و به سند موثق منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: سپرز چرا حرام شده است در ميان اجزاى حيوانى كه ذبح مى كنند؟
فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهيم از كوه ثبير و آن كوهى است در مكه كه آن را به فداى فرزند خود ذبح كند، شيطان آمد و به ابراهيم گفت : نصيب مرا بده از اين گوسفند.
فرمود: تو را چه نصيب در آن هست و آن قربانى پروردگار من است و فداى فرزند من است ؟!
پس خدا وحى نمود به او كه : او را در اين گوسفند نصيبى است و نصيب او سپرز است زيرا كه محل جمع شدن خون است ، و حرام است خصيه ها زيرا كه مجراى نطفه اند،پس ابراهيم سپرز و دو خصيه را به او داد. (877)
و به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: اسماعيل بزرگتر بود يا اسحاق ؟ و كدام يك ذبيح بودند؟
فرمود: اسماعيل بزرگتر بود از اسحاق پنج سال ؛ و ذبيح ، اسماعيل بود، و مكه منزل اسماعيل بود، و ابراهيم خواست اسماعيل را ذبح كند ايام موسم در منى ، و ميان بشارت خدا براى ابراهيم به اسماعيل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آيا نشنيده اى سخن ابراهيم را كه گفت رب هب لى من الصالحين (878) از خدا سؤ ال كرد كه روزى كند او را پسرى از صالحان ، و حق تعالى در سوره صافات مى فرمايد (فبشرناه بغلام حليم ) (879) پس بشارت داديم او را به پسرى بردبار، يعنى اسماعيل از هاجر، پس فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ ؛ بعد از ذكر اينها فرمود: بشارت داديم او را به اسحاق پيغمبرى از صالحان و بركت فرستاديم بر او و بر اسحاق (880)، پس ذبيح ، اسماعيل بود پيش از بشارت به اسحاق ، پس كسى كه گمان كند اسحاق بزرگتر است از اسماعيل ، و ذبيح اسحاق است تكذيب كرده است به آنچه خدا در قرآن از خبر ايشان فرستاده است . (881)
و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : اگر خدا مى دانست كه حيوانى نزد او گراميتر از گوسفند هست ، هر آينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد. (882)
و در حديث ديگر به جاى اسماعيل ، اسحاق وارد شده است . (883)
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : يعقوب عليه السلام به عزيز مصر نوشت : ما اهل بيت ابتلا و امتحانيم ، پدر ما ابراهيم را امتحان كردند به آتش ، و پدر ما اسحاق را امتحان كردند به ذبح . (884)
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است : ساره به ابراهيم گفت : بپر شده اى ، كاش دعا مى كردى خدا تو را روزى فرمايد فرزندى كه ديده ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و دعاى تو را مستجاب مى كند انشاء الله . پس ابراهيم از پروردگارش طلبيد كه او را پسرى دانا روزى فرمايد.
خدا وحى فرمود به او كه : من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحان مى كنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت ، پس بشارت اسماعيل مرتبه ديگر آمد بعد از سه سال . (885)
و در دو حديث حسن منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : صاحب ذبح كى بود؟ فرمود: اسماعيل بود. (886)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت پرسيدند: ميان بشارت ابراهيم به اسماعيل و بشارت اسحاق چندگاه فاصله بود؟
فرمود: ميان اين دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالى مى فرمايد (فبشرناه بغلام حليم ) (887)يعنى اسماعيل ، و اين اول بشارتى بود كه خدا به ابراهيم داد در باب فرزند؛ و چون متولد شد براى ابراهيم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد، روزى اسحاق در دامن ابراهيم عليه السلام نشسته بود اسماعيل آمد و اسحاق را دور كرد و در جاى او نشست ، چون ساره اين حال را مشاهده كرد گفت :اى ابراهيم !فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور مى كند و خود به جاى او مى نشيند؟!نه والله نمى بايد كه ديگر هاجر و پسرش با من در يك شهر باشند، ايشان را از من دور كن ، و ابراهيم عليه السلام ساره را بسيار عزيز و گرامى مى داشت و حقش را رعايت مى كرد، زيرا كه او از فرزندان پيغمبران بود و دختر خاله او بود.
پس اين امر بر آن حضرت بسيار دشوار آمد و غمگين شد از مفارقت اسماعيل ، چون شب شد ملكى از جانب خدا به خواب او آمد و به او نمود كشتن پسرش اسماعيل را در موسم مكه ، پس صبح كرد ابراهيم بسيار غمگين به سبب آن خوابى كه ديده بود.
چون در اين سال موسم حج در آمد، ابراهيم عليه السلام هاجر و اسماعيل را در ماه ذيحجه از زمين شام برداشت و به مكه برد كه اسماعيل را در موسم حج ذبح كند، پس اول ابتدا كرد و پيهاى خانه را بلند نمود و به قصد حج متوجه منى شد، و چون اعمال منى را بجا آورد و برگشت با اسماعيل به مكه و طواف كعبه كردند هفت شوط پس متوجه سعى ميان صفا و مروه شدند، و چون به محل سعى رسيدند ابراهيم به اسماعيل گفت :اى فرزند!من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم در موسم اين سال پس چه مصلحتى مى بينى ؟
گفت :اى پدر!بكن آنچه به آن ماءمور شده اى .
چون از سعى فارغ شدند، ابراهيم اسماعيل را برد به منى ، و اين در روز نحر بود، و چون به جمره ميان رسيدند او را به پهلوى چپ خوابانيد و كارد را گرفت كه او را بكشد، پس نندا به او رسيد:اى ابراهيم !خواب خود را راست كردى و به فرموده من عمل نمودى . و فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ و گوشتش را تصدق نمود بر مسكينان . (888)
و از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: چرا منى را منى ناميدند؟
فرمود: براى آنكه جبرئيل در آنجا گفت به ابراهيم كه : آرزو كن و از خدا بطلب آنچه خواهى .
پس او در خاطر خود تمنا و آرزوى آن كرد كه خدا به جاى پسرش اسماعيل گوسفندى قرار فرمايد كه او را ذبح نمايد به فداى اسماعيل ، و خدا آرزوى او را داد. (889)
مؤ لف گويد: احاديثى كه دلالت كند بر آنكه ذبيح ، اسماعيل است بسيار است و در اين كتاب به همين اكتفا نموديم ، و بسيارى از قصص ابراهيم عليه السلام در قصه لوط عليه السلام بيان خواهد شد انشاء الله .