شهید محمد باولی فرد |
|
خاطره
همه دور هم نشسته بوديم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاري بلد نيستي. فکر کنم تو جبهه جاروکشي ميکني،ها؟» احمد سرش رو پايين انداخت،لب خند زد و گفت«اي… تو همين مايه ها.» از مکه که برگشته بود،آقاي فراهاني يک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.يک کارت هم بود که رويش نوشته شده بود«تقديم به فرمان ده رشيد تيپ بيست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسليان.» حاج احمد متوسلیان |