|
|
خاطره
روي رکاب ميني بوس ايستاده بود. بچه ها يکي يکي از کنارش رد ميشدند، مي رفتند بال.سروصدا و خنده ميني بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که ميخواستند بروند جنگ. ـ همه هستن؟ کسي جا نمونه. برادرا چيزي رو که فراموش نکردين؟ غلامرضا خيلي جدي گفت «برادر احمد، ما ليوان آب خوريمون جا مونده. اشکالي نداره؟» دوباره صداي خنده بچه ها رفت هوا. احمد لبخند زد. به راننده گفت «بريم» حاج احمد متوسلیان |