پاداش احسان

77 – پاداش احسان
عالم بزرگوار جناب آقاى حاج معين شيرازى كه چند داستان از ايشان نقل شد، فرمودند كه آقا سيد حسين ورشوچى كه در بازار تهران ورشو فروشى دارد وقتى سرمايه اش از كفش مى رود و مقدار زيادى بدهكار مى شود، روزى دخترى وارد مغازه اش مى شود و مى گويد من يهوديه ام و پدر ندارم 120 تومان دارم و مى خواهم شوهر كنم و شنيده ام تو شخص درستكارى هستى اين مبلغ را بگير و معادل آن اجناسى كه در اين ورقه نوشته شده است جهت جهيزيه ام بده .
قبول كردم و آنچه داشتم دادم بقيه را از مغازه هاى ديگر تدارك كردم و قيمت مجموع 150 تومان شد، دختر گفت جز آنچه دادم ندارم ، گفتم منهم نمى خواهم ، دختر سر بالا كرد و به من دعا كرد و رفت ، پس اجناس را در گارى گذاردم و چون كرايه را نداشت بدهد از خودم دادم وبه خانه اش رفت .
روزى با خود گفتم كه به رفيقم حاج على آقا علاقه بند كه از ثروتمندان تهران است حالم را بگويم و مقدارى پول بگيرم . صبح زود به شميران رفتم و دو من سيب به عنوان هديه خريدم در امامزاده قاسم درب باغ او در زدم باغبان آمد سيب را دادم و گفتم به حاجى بگوييد حسين ورشوچى است .
چون گرفت و رفت به خود آمدم و خود را ملامت كردم چرا رو به خانه مخلوقى آوردى و به اميد غير او حركت كردى ؟ فورا پشيمان شده وفرار كردم وبه صحرا رفتم و در خاكها به سجده و گريه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مى نمودم .
چون خواستم به شهر برگردم از راهى كه احتمال نمى رفت گماشتگان حاجى مرا ببينند برگشتم و چون مى دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم ، وقتى كه مطمئن شدم كه ديگر كسى از گماشتگان حاجى را نمى بينم به مغازه آمدم .
شاگردان گفتند تا كنون چند مرتبه گماشتگان حاجى على آقا آمدند و تو نبودى ، بلافاصله نوكر او آمد و گفت شما كه صبح آمديد چرا برگشتيد الحال حاجى منتظر شماست .
گفتم اشتباه شده است ، رفت پسر حاجى آمد و گفت پدرم منتظر شماست گفتم من با ايشان كارى ندارم بالا خره رفت پس از ساعتى ديدم خود حاجى با عصا و حال مرض آمد و گفت چرا صبح برگشتى حتما كارى داشتى بگو ببينم حاجت تو چيست ؟ من سخت منكر شدم و گفتم اشتباه شده است .
خلاصه حاجى با قهر و غيظ برگشت چند روز بعد هنگام ظهر در خانه نان و انگور مى خوردم يكى از تجار كه با من رفاقت داشت وارد خانه شد و گفت جنسى دارم كه به كار تو مى خورد و مدتى است انبار منزل را اشغال كرده و آن خشت لعاب ورشو است . گفتم نمى خواهم ، بالا خره به من فروخت به همان مبلغى كه خريده بود از قرار خشتى هفده تومان نسيه .
طرف عصر تمام آنها كه از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه ام پر شد، فردا يك خشت را براى نمونه به كارخانه ورشو سازى بردم گفتند از كجا آوردى ؟ مدتى است اين جنس ناياب شده بالا خره خشتى پنجاه تومان خريدند و من تمام بدهى خود را پرداختم و سرمايه را نو كردم و شكر خداى را به جا آوردم .
اين داستان و نظاير آن به ما مى فهماند كه شخص موحد هنگام گرفتارى به غير خدا بايد اميدى نداشته باشد و بداند اگر از غير او بريد و به او چسبيد به بهترين وجهى كارش را درست خواهد فرمود.
شعر :

كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ
اى بساعيش كه با بخت خدا داده كنى
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.