راز خون را جز شهدا در نمي يابند. شهید سیدمرتضی آوینی |
|
خاطره
برادر شهید می گوید: اوضاع و احوال زندگیمان خیلی عجیب و غریب بود. مانده بودم که چطور علی توی اون اوضاع درس و مشق انجام می داد! سر ظهر رفتیم مکتب . باید حتما جلوی ملا چهار زانو می نشستیم و هوش و حواسمان رو جمع می کردیم . بعد که می آمدیم خانه پدرمان ما را می فرستاد دنبال گوسفندها. هنوز نرسیده مادرمان می گفت: علی این مشک را بگیر و برو سر قنات آب بیاور . بعد از آووردن آب پدرمان داس می داد دستمان و می گفت : تا شب نشده برید هیزم جمع کنید. تازه شب موقع نوشتن تکالیف مکتب بود؛ ملا گفته بود اگه کسی ننویسه سر و کارش با ترکه اناره ! با همه ی این احوال علی اینقدر خوب درس می خواند که بارها ملا تعریفش رو پیش بابام کرده بود. شهید علی بینا |