شهید محمد حسن جعفرزاده

ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تاسرخی خون من. شهید محمد حسن جعفرزاده

خاطره

کم توقع بود. اگر چیزی هم براش نمی خریدیم ، حرفی نمیزد. نوروز آن سال که آمده بود ، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید . روز دوم فروردین ، قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش ، دمپایی پاش بود . گفتم : مادرف کفشات کو ؟ گفت : بچه ی سرایدار مدرسه مون کفش نداشت ، زمستون رو با این دمپایی ها سر کرده بود ؛ من رفتم کفش هام رو دادم بهش . اون موقع علی دوازده سال بیشتر نداشت.  شهید علی چیت سازان
منبع : دلیل ، ص24

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Time limit is exhausted. Please reload CAPTCHA.