سخن پيرمرد با امام باقر (عليه السلام) (1) خانه امام باقر (عليه السلام) پر از جمعيّت (شیعیان) بود، ناگاه پيرمردى كه بر عصاى پيكاندارى تكيه داشت، پيش آمد تا به در اطاق ايستاد و پس از سلام و عرض ادب رو به امام باقر (عليه السلام) كرد و گفت: اى فرزند رسول اللَّه! مرا به خود نزديك كن خداوند مرا قربان تو گرداند. بخدا سوگند من شما را و كسانى را كه شما را دوست دارند دوست دارم، و بخدا سوگند من شما و هر كه شما را دوست دارد به خاطر دنيا دوست ندارم. همانا من دشمن شما را دشمن مىدارم و از او كناره مىگيرم، و بخدا سوگند به خاطر خونى كه ميان ما ريخته شده، او را دشمن نمىدارم و از او كناره نمىگيرم. بخدا سوگند، همانا من حلال، شما را حلال و حرام شما را حرام مىدانم و چشم براه امر شمايم، پس آيا براى من اميدى دارى، خداوند مرا قربان تو گرداند؟ امام باقر (عليه السلام) فرمود: نزد من بيا نزد من بيا، تا او را در كنارش نشاند و فرمود: اى پيرمرد! مردى نزد پدرم امام زين العابدين (عليه السلام) آمد و به او همان را گفت كه تو به من، و پدرم به او فرمود: اگر بميرى بر رسول خدا (صلي الله عليه واله وسلم)و على و حسن و حسين و على بن الحسين عليهما السّلام وارد مىشوى و دلت خنك مىشود و درونت آرامش مىپذيرد و چشمت روشن مىشود و با كرام الكاتبين با روح و ريحان مورد استقبال قرار مىگيرى، اگر جانت به اين جا برسد- و با دست خود اشاره به گلويش كرد- و اگر هم زنده بمانى آن بينى كه چشمت را روشن كند و در والاترين مراتب بهشت با ما باشى. پيرمرد گفت: چه گفتى يا امام؟ … ادامه دارد … |